eitaa logo
داستان لند
169 دنبال‌کننده
935 عکس
103 ویدیو
1 فایل
داستان های واقعی✍ نوشته ی @shahrzad_gheseha چالش های شما 🙃 هم دردی و هم صحبتی 👥 اینجا قراره یه خانواده باشیم باهم 💕 لینک کانال و نشر بده دوستم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6 آیدی کانالمون👈 @dastan_land
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان لند
#پارت_صدوهفتادونه ( خزان بی بهار ) رو کرد به مامانم و گفت: فقط تو یه زنگ بهش بزن و یه جوری خبرش کن
(خزان بی بهار ) بخاطر صدای پرت شدن بیلچه کبری بِدو از خونه اومد تو حیاط منم رفتم کنار مامانم ولی مامانم از ترس عقب عقب می رفت رَدِ نگاه مامانم و گرفتم و دیدم یه پلاستیک سیاه از زیر خاک معلومه کبری سریع رفت کنار باغچه نشست و با دست خاک هارو از روی پلاستیک کنار زد و پلاستیک مشکی و آورد بیرون میخواست درش رو بازکنه که مامانم از بُهت در اومد و با جیغ گفت: بازش نکن کبری بزار زمین بمونه کبری شونه ای بالا انداخت و پلاستیک مشکی و گذاشت کنار باغچه رو به مامانم گفتم: بزار بازش کنیم شاید اصلا دعا نباشه توش کبری عصبی نگاهی به من کرد و گفت: این خونه رو خودمون ساختیم ، این باغچه رو خود من درست کردم و خاکاش رو ریختم، کِی‌ یه بقچه توش خاک کردیم که خودمون خبر نداریم؟؟ اگه دعا و طلسم نیست حتما گنجه قارونه آوردن اینجا قایمش کردن _ خب حالا باید چکارش کنیم؟؟ چطوری دم غروب بریم بیابون و خروس دفن کنیم کبری بادی به غبغبش انداخت و گفت: شما که تشکر کردن بلد نیستین، فقط بلدین من و حرص بدین و عصبی کنین، قدر منم نمیدونین ولی من همیشه حواسم به همه چیز هست ، خودم صبح موقع نماز صبح زنگ زدم محل کار ابراهیم و باهاش صحبت کردم وقتی ماجرارو بهش گفتم و اون هم بدون چون و چرا قبول کرد که امروز ۱ ساعت مونده به غروب بیاد دنبالمون تازه بهش گفتم سر راه یه خروس هم بگیره که اونجا سرش رو ببریم و با این بقچه ی تو پلاستیک دفنش کنیم با چشم هام داشتم کبری رو نگاه می کردم ولی حس میکردم کبری هی داره دور و دوتر میشه انگار رفته بودم تو حالت خلسه https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6