داستان لند
#پارت_صدوهشتادویک (خزان بی بهار ) یه لحظه حس کردم دارم از پشت کشیده میشم صدای جیغ و داد می شنیدم ول
#پارت_صدوهشتادودو ( خزان بی بهار )
لیوان آب قندی که سمیه گرفته بود سمت دهنم رو ازش گرفتم و آروم آروم خوردم
زن داداشم که تازه از راه رسیده بود تا حال من و دید
سریع رفت برام زعفرون و گلاب آورد
همین که یه قلپ از اون مایع رو خوردم حالم بهتر شد
انگار تازه داشتم هوشیار می شدم
مامانم که از بابت من خیالش راحت شده بود
تیز نگاه کرد به زن داداشم و گفت: بهتون گفته باشم اگه یه نفر فقط یه نفر از این ماجرا باخبر بشه روزگار همتون و سیاه می کنم
زن داداشم طبق معمولی نیش و کنایه ی حرف مامانم و به روی خودش نیاورد و لیوان و از دست من گرفت و رفت سمت آشپزخونه
با حرص با صدایی که به زور از گلوم در میومد رو به مامانم گفتم: کاش فقط یه کم به جای اینکه به فکر آبروت و حرف مردم باشی به فکر حال من بودی
مامانم با حرص گفت: ندیدی داشتم پس میفتادم؟؟ دیگه چکار باید بکنم که نکردم؟؟
اصلا شما یه ذره به فکر ما هستین؟
الان اگه در و همسایه بگن کوثر دعایی شده
دیگه کی میاد در این خونه رو بزنه و این ۲ تا دختر و خواستگاری کنه
کبریبا نیشخند گفت: حالا نه اینکه ماهارو شوهر دادی برامون سنگ تموم گذاشتن که اینطوری له له میزنی این دوتای دیگه رو هم شوهرشون بدی
همینطور که داشت میرفت سمت حیاط گفت: پاشین دیگه خودتون و جمع و جور کنین و آماده بشین که الان هاست ابراهیم بیاد دنبالمون
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6