داستان لند
#پارت_صدوهشتادودو ( خزان بی بهار ) لیوان آب قندی که سمیه گرفته بود سمت دهنم رو ازش گرفتم و آروم آر
#پارت_صدوهشتادوسه (خزان بی بهار )
با استرس گفتم: کبری، من میترسم بیام بیابون .اصلا چرا موقع دفن کردن این پوست آهو و جنازه خروس منم باید باشم ؟بخدا کبری اگه یه بار دیگه تو بیداری این اتفاق برام بیفته از زندگی سیررمیشم
دیگه هیچ جا امنیت ندارم
کبری آهی از ته دل کشید و گفت: مگه نشنیدی سیدخودش گفت که خودت حتما باید باشی تا اثر دعا از بین بره
میدونم برات سخته ولی به این فکر کن این آخرین باره که میتونن اذیتت کنن ، بعد از اینکه خروس و پوست آهورو دفن کنیم دیگه همه چی تموم میشه و تو راحت میشی
.
بالاخره زنگ خونه به صدا در اومد و کبری صدا زد آماده بشین ابراهیم رسید .......
من با ترس و استرس یه قرآن جیبی و یه قیچی کوچیک برداشتم و به خیال خودم با همین ها میتونستم شرشون رو از سر خودم کم کنم
راه افتادیم سمت یه بیابون خارج از شهر
ابراهیم سر راه یه خروس مشکی هم گرفت
بنده خدا حتی یک کلمه هم حرف نزد و هیچ سوالی نپرسید
وقتی از شهر فاصله گرفتیم
کبری اشاره کرد که ابراهیم ماشین و پارک کنه
قفسه سینه ام حس سنگینی داشت
انگار یکی نشسته بود رو سینه ام و نمیذاشت درست هوا به ریه هام برسه
اولش فکر میکردم از استرس اینطوری شدم
ولی دیگع کم کم داشتم حس میکردم هوا وارد ریه ام نمیشه
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6