داستان لند
#پارت_صدوهشتادوچهار (خزان بی بهار ) لبام از شدت بی آبی خشک شده بود نمیخواستم به بقیه بگم حالم بده
#پارت_صدوهشتادوپنج
یهو با حس خیسی صورتم چشمام و باز کردم
مامانم و کبری و زن داداشم با چشم های خیس زل زده بودن بهم
ابراهیم سرم و بلند کردن و با سعی کرد با بطری آب بهم بده بخورم
بعد از خوردن آب حس میکردم حالم بهتر شده
میخواستم بپرسم دعارو چکار کردن که کبری پیش دستی کرد و گفت : خداروشکر همونطوری که سید گفته بود دعارو با خروس دفن کردیم خیالت راحت انشالله بهتر میشی و کابوس هات تموم میشه
با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با کمک زن داداشم بلند شم و سوار ماشین بشم
نمیدونم بخاطز استرس بود
یا بخاطر جیغ هایی بود که صبح وقتی حالم بد شده بود می زدم
گلوم ملتهب شده بود و میسوخت
وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم
زن داداشم یهو تا دستش بهم خورد گفت: یا خدا کبری بیا ببین این چرا انقدر داغه انگار بدنش داره آتیش میگیره
کبری تا دست زد بهم گفت : خوبی کوثر ؟؟ چرا انقدر تب داری تو
رو به ابراهیم گفت: ببخشید توروخدا ولی اگه زحمتی نیست مارو ببر درمانگاه این بچه داره تو تب میسوزه
وقتی راهیه درمانگاه شدیم دوباره از شدت بی حالی چشمام سیاهی رفت
وقتی چشمام و باز کردم رو تخت درمانگاه بودم و قطره های سرم تند تند میریختن پایین
چشم چرخوندم تو اتاق ولی کسی و ندیدم
از حس تنها بودن تو اتاق ترس برم داشت که یهو پرده کنار رفت و مهدی اومد تو اتاق
با دیدنش جا خوردم
حس میکردم مچمون و گرفته و فهمیده دعارو باطل کردیم
بدون اینکه حرفی بزنم با چشم حرکاتش رو دنبال میکردم
حس میکردم اگه لب از لب باز کنم همه چی و لو میدم
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6