eitaa logo
داستان لند
169 دنبال‌کننده
933 عکس
103 ویدیو
1 فایل
داستان های واقعی✍ نوشته ی @shahrzad_gheseha چالش های شما 🙃 هم دردی و هم صحبتی 👥 اینجا قراره یه خانواده باشیم باهم 💕 لینک کانال و نشر بده دوستم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6 آیدی کانالمون👈 @dastan_land
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان لند
#پارت_صدوهشتادوچهار (خزان بی بهار ) لبام از شدت بی آبی خشک شده بود نمیخواستم به بقیه بگم حالم بده
یهو با حس خیسی صورتم چشمام و باز کردم مامانم و کبری و زن داداشم با چشم های خیس زل زده بودن بهم ابراهیم سرم و بلند کردن و با سعی کرد با بطری آب بهم بده بخورم بعد از خوردن آب حس میکردم حالم بهتر شده میخواستم بپرسم دعارو چکار کردن که کبری پیش دستی کرد و گفت : خداروشکر همونطوری که سید گفته بود دعارو با خروس دفن کردیم خیالت راحت انشالله بهتر میشی و کابوس هات تموم میشه با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با کمک زن داداشم بلند شم و سوار ماشین بشم نمیدونم بخاطز استرس بود یا بخاطر جیغ هایی بود که صبح وقتی حالم بد شده بود می زدم گلوم ملتهب شده بود و میسوخت وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم زن داداشم یهو تا دستش بهم خورد گفت: یا خدا کبری بیا ببین این چرا انقدر داغه انگار بدنش داره آتیش میگیره کبری تا دست زد بهم گفت : خوبی کوثر ؟؟ چرا انقدر تب داری تو رو به ابراهیم گفت: ببخشید توروخدا ولی اگه زحمتی نیست مارو ببر درمانگاه این بچه داره تو تب میسوزه وقتی راهیه درمانگاه شدیم دوباره از شدت بی حالی چشمام سیاهی رفت وقتی چشمام و باز کردم رو تخت درمانگاه بودم و قطره های سرم تند تند میریختن پایین چشم چرخوندم تو اتاق ولی کسی و ندیدم از حس تنها بودن تو اتاق ترس برم داشت که یهو پرده کنار رفت و مهدی اومد تو اتاق با دیدنش جا خوردم حس میکردم مچمون و گرفته و فهمیده دعارو باطل کردیم بدون اینکه حرفی بزنم با چشم حرکاتش رو دنبال میکردم حس میکردم اگه لب از لب باز کنم همه چی و لو میدم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6