داستان لند
#پارت_نودویک از فکر وخیال حرفای محمود اصلا آروم و قرار نداشتم هر جور حساب می کردم حق با محمود بود
#پارت_نودودو
سرافکنده راهی خونه ی بابام شدم
دو دل بودم واسه موندن یا رفتن ، دیگه صبر و تحملم تموم شده بود ولی حسن و دوست داشتم
از طرفی دلم نمیخواست مهر طلاق بخوره به شناسنامه ام و دوباره حرف های مردم پشتم قطار بشه
از راهی که به سمت خونه ی بابام می رفتم ، برگشتم
وقتی بابای من بعد اون همه سال اعتیاد تونست ترک کنه چرا حسن نتونه؟؟
مطمئن بودم بخاطر زندگیمون ترک میکنه
وقتی رسیدم خونه مه لقا خانم اومده بود ولی خبری از حسن نبود
سوالی نگاهش کردم ، طبق معمول توپید بهم که چیه؟؟ وایسادی با چشمات داری من و میخوری ، رفتم چیزی که نباید و با چشمای خودم دیدم
همین و میخواستی؟؟ دیدی چطوری بدبختمون کردی؟؟ من اگه دختر آبجی خودم و واسه حسن میگرفتم الان این وضعش نبود
وقتی میره از یه خانواده عملی زن میگیره معلومه خودشم آخر معتاد میشه
با حرص گفتم : بابای من ترک کرده
گفت: خُبه خُبه الکی جانماز آب نکشین ، آره ارواح عمه ات تو گفتی و منم باورم شد
خدا ازت نگذره دختر عین بلای آسمونی نازل شدی به زندگیمو....
دیگه نموندم حرفاش و بشنوم
خودم راه افتادم سمت کارگاه حسن تا زندگیم و نجات بدم
وقتی رسیدم در کارگاه بسته بود
حیرون مونده بودم کجا برم که یهو به سرم زد
برم پیش محمود و ازش بخوام کمکم کنه
تنها کسی که میتونست من و کمک کنه اون بود
غرور و گذاشتم کنار راه افتادم سمت مرکزی که محمود اونجا کار می کرد
اسمش رو به نگهبان اونجا گفتم و گفت بشین تا برم صداش کنم
کنار درخت یه نیمکت بود، رفتم اونجا نشستم
صورتمم با چادر پوشوندم تا کسی نشناسه من و
محمود با عجله و نفس نفس زنون اومد گفت: دختر عمه اتفاقی افتاده؟؟ عمه طوریش شده؟؟ چرا اومدی اینجا؟؟
با خجالت لب زدم: همه سالمن، فقط اومدم ازت بخوام کمک کنی زندگیم و نجات بدم
تموم بدنم خیس عرق بود شاید اون لحظه خجالت آور ترین لحظه ی زندگیم بود ، هزار بار حسن و لعنت کردم که من و تو این موقعیت گذاشته
محمود مهره های تسبیحش و بالا و پایین کرد و گفت: دختر عمه ، اومدنت اینجا اصلا کار خوبی نبود باید به عمه میگفتی بهم خبر می داد ، الانم پاش و برو خونه ات چون مادرشوهرت کنار دیوار وایساده و داره ذاغ سیاهت و چوب میزنه
با ترس به پشت سرم نگاه کردم که مه لقا خانم و دیدم
وای بدتر از این نمی شد
محمود گفت : نترس ، هول نکن چیزی نشده خونسردیت و حفظ کنه و برو خونه خلاف شرع نکردی که بخوای اینطوری بترسی
بدون خداحافظی راه افتادم سمت خونه
ولی مطمئن بودم مه لقا از این قضیه ساده نمی گذره
هوا رو به تاریکی می رفت و خبری از مه لقا نبود
تو دلم انگار رخت میشستن
هی میرفتم پشت پنجره و زل می زدم به حیاط تا بلکه یا حسن یا مه لقا یکیشون بیاد تا ببینم چه خاکی قراره به سر کنم ولی نمیومدن
دیگه زهره ام نگران مامانش شده بود و هی میگفت: یه چیزی شده تو میدونی بگو
منم فقط نگاهش می کردم
حس میکردم از ترس و استرس زبونم سنگ شده و نمیتونم تکونش بدم
بالاخره ساعت ۱۰ شب بود که صدای بلبلی زنگ بلند شد
زهره سریع رفت در و باز کرد
مامانم و بابام با حال آشفته پشت در بودن
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_نودویک (خزان بی بهار ) کبری با صدای بلندی گفت: همین الان برو بیرون ، دیگه ام نمیخوام ببینمت
#پارت_نودودو (خزان بی بهار )
کبری از جاش بلند شد و گفت: بسه کوثر، من هیچوقت زندگیم و رو خرابه های زندگی یکی دیگه نمیسازم ، نبینم یه کلمه از این حرفا به مامان چیزی بگی ها وگرنه من می دونم با تو ، خودم بالاخره یه گلی به سرم میگیرم
با حرص از جا بلند شدم و گفتم: برو بابا . اون ابراهیمم مغز تو سرش نیست وگرنه عاشق آدم بد اخلاق وعنقی مثل تو نمی شد
کبری داشت دمپایی واز پاش در میاوردپرت کنه سمتم که بدو رفتم تودستشویی و در و سریع بستم
از ترس کبری انقدر تودستشویی موندم تا صدای زنگ اومد و جرات کردم برم بیرون
مامانم با خنده اومد خونه
همینطوری که داشت چادرش و در میاورد و می ذاشت رو رخت آویز گفت : کوثر مامان پاشو پاشو به یه بهونه ای برو خونه صغری خانم مامان زن داداشت
با تعجب گفتم: چی شده؟؟ چرا برم ؟؟ بهونه لازمه مگه
اتفاقا دلم میخاست برم بهشون سر بزنم دلم واسه خاله صغری تنگ شده
مامانم با خنده وذوق گفت : نمیدونی چی شده؟؟
مامان حمید چشم بازار و کور کرده عروس گرفته واسه پسرش
سیبی که از یخچال برداشته بودم بخورم از دستم افتاد
مامانم بی توجه به من ادامه داد : زنیکه با اون همه اِدعا ببین کی وگرفته واسه پسرش ، دختره نه قدداره نه قیافه ، وااااای دماغش و ببینی عقابیه عقابیه
البته پسر خودش هم همچین آش دهن سوزی نبود .ولی خودش با اون همه پز وافاده فکر نمی کردم همچین لقمه ای بگیره واسه حمید
بغض داشت خفه ام می کرد
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6