داستان لند
#پارت_هشتادوشش با برگشتن دوباره ی من فصل جدید زندگیم شروع شده بود دیگه مه لقا خانم و زهره از ترس
#پارت_هشتادوهفت
یه روز که خانمی اومده بود واسه گرفتن دعا
رو به مه لقا خانم گفت : شما که کارت درسته ، چرا یه دعا نمی نویسی واسه عروست تا بلکه اجاق کورش درست بشه و بچه دار شه
تا مه لقا خانم دهن باز کرد حرفی بزنه
من با حرص گفتم : من واسه بچه دار شدن مشکلی ندارم، نیازی هم به دعا و جادو ندارم
مه لقا با عصبانیت گفت: چیه؟؟ نکنه علم غیب داری ، اگه مشکل نداری پس کو بچه ات ؟؟ نکنه فکر کردی مشکل از پسر منه؟؟
منم راه افتادم سمت اتاقم و گفتم: بله درست متوجه شدین مشکل از پسر خودتونه
این و گفتم و در اتاق و محکم کوبیدم
از شدت عصبانیت و ترس سینه ام بالا و پایین می شد و به نفس نفس افتاده بودم
وااای باورم نمی شد بخاطر لج بازی اینطوری بحث بچه دار نشدن و پیش کشیده بودم
میدونستم حسن بیاد خونه دیگه زنده ام نمی زاره
با استرس عرض اتاق و بالا و پایین می رفتم و صلوات می فرستادم
هیچ صدایی از بیرون اتاق نمیومد و این من و بیشتر می تر سوند
مطمئن بودم مه لقا خانم رفته کارگاه دنبال حسن
از استرس دهنم تلخ شده بود
بالجبار رفتم آشپزخونه آب بخورم که زهره با پوزخند نگاهم کرد و گفت : هه، من جای تو باشم چادر چاقچول می کنم میرم خونه بابام چون
اونطوری که مامان من رفت دنبال داداش حسن ، مطمئن باش پاش برسه خونه عین بمب میترکه
و آتیشت می زنه
با حرفایی که زد بیشتر ترسیدم
داشتم آب میخوردم که در خونه باز شد و حسن بِدو اومد تو آشپزخونه
از ترس لیوان از دستم افتاد و شکست ...
حسن سیم رادیو رو برداشت و با سیم من و زد
کف پاهام بخاطر خورده شیشه ها زخم شده بود و
سر و صورتم بخاطر کتک های حسن کبود بود
صدای زنگ خونه پشت هم بلند می شد
یکی اومده بود پشت در و بیخیال نمی شد
بالاخره مه لقا خانم مجبور شد در و باز کنه و حسن یه لحظه بیخیال کتک زدن من شد
باورم نمیشد
بابام اومده بود دنبالم ، تا نگاهش بهم افتاد سریع اومد داخل و حسن و هل داد کنار دنبال چادرم گشت
چادرم و انداخت رو سرم و من و برد درمانگاه
سوزش کف پاهام به قدری زیاد بود که به زور و لنگون لنگون میتونستم راه برم
بابام کل مسیر درمانگاه تا خونه رو فقط میگفت طلاق
حتی اجازه حرف زدن بهم نمی داد
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_هشتادوشش (خزان بی بهار ) باید بری پیش یکی که اینکاره باشه و برات سرکتاب باز کنه، من خودم یکی
#پارت_هشتادوهفت (خزان بی بهار )
یلدا به جای من رو به مامانم گفت: حالا که این دختر دیگه بیخیال حمید شده شما چرا ول نمیکنی؟؟ چرا هنوز اسمش و میاری ، ولش کنین این بنده خدارو دیگه
با حرص لیوان دمنوش وکوبیدم تو سینی و گفتم: نه آبجی ، اینا ول نمیکنن تا آخر عمر میخوان قیافه و پول مهدی و بزنن تو سر من ، والا خانواده خودش انقد از قیافه پسرشون تعریف نمیکنن که اینا دارن براش نوشابه باز میکنن
کاش شما هم می فهمیدی همه چی قد و قیاقه وپول نیست، یه کم شعور و شخصیت و معرفت هم چیز خوبیه
پسره ی الدنگ واسه اولین بار من و برده خونشون یه جوری مچ دستم و پیچوند که تا ۲ روز جای انگشتش رو دستم مونده بود
انقد فکرش مریضه که به من میگه باید جلو داداشت روسری کرنی
ولی شما که اینارو نمیبینی فقط چشم دوختی به دوزار مال واموالش که انشالله خیرش نه به من برسه نه به خودش
اصلا پول باد آورده مگه خیریت توشه؟؟
یه روز اونجا بودم ندیدم این آدم به جز جا به جا کردن گوسفند و شیر دادن به برره کار دیگه ای بکنه
ولی ماشالله دسته دسته پول میارن جلو در تحویلش می دن
اصلا واسه شما مهمه این پولا از کجا میاد؟؟
مامانم با حرص لب زد : کوثر بس میکنی؟؟ هزار بار راجع به این چیزا باهات حرف زدم
میگه جلو داداشت روسری سر کن؟؟ خب سر کن
تازه اولشه همه مردا اولش گیر میدن و بد دل هستن
کم کم درست میشه
همین داداشت که جون میدی براش یادت نیست؟؟ به زن داداش بدبختت میگفت نباید به داییت دست بدی من خوشم نمیاد با عموت رو بوسی کنی
چطور داداشت این چیزارو میگفت می شد با غیرت و خوشت میومد
الان که مهدی میگه میگی داره گیر میده و بد دله؟؟