eitaa logo
داستان لند
169 دنبال‌کننده
933 عکس
103 ویدیو
1 فایل
داستان های واقعی✍ نوشته ی @shahrzad_gheseha چالش های شما 🙃 هم دردی و هم صحبتی 👥 اینجا قراره یه خانواده باشیم باهم 💕 لینک کانال و نشر بده دوستم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6 آیدی کانالمون👈 @dastan_land
مشاهده در ایتا
دانلود
(خزان بی بهار ) سمیه ناچار گفت: باشه بابا بسه الکی اشک تمساح نریز من فردا تعطیلم میرم به مامان میگم خودم اینجا میمونم توهم برگرد برو خونه از خوشحالی پریدم سمیه رو ماچش کردم و گفتم: خب برو دیگه زود باش به زور از آشپزخونه هولش دادم بیرون یه نفس عمیق کشیدم و منتظر شدم مامانم صدام کنه گوشم و چسبونده بودم به در که صدای مامانم و سمیه رو بشنوم که یهو در باز شد و مامانم اومد بیرون با حرص دستم و کشید من و برد تو آشپزخونه _ دختره ی خیر ندیده تو خودت زبون نداری بگی شوهرت دوست نداره اینجا بمونی؟؟ + ترسیدم پیش آیدا بگم ناراحت بشه _ الان من تورو چجوری بفرستم تنها بری خونه ها؟؟ + یه جوری میگی چجوری تنها بفرستمت انگار قراره برم یه شهره دیگه؛ چطوری تنها اومدم؟؟ همونطوری برمیگردم دیگه بالاخره مامانم راضی شد من و تنها راهیه خونه کنه رفتم آیدا و پسرش و بوسیدم و باهاشون خداحافظی کردم تو راه برگشت همش دعا دعا میکردم حرف های مهدی الکی باشه و واسه داداشم هیچ اتفاقی نیفتاده باشه به ساعت توی دستم نگاه کردم دیگه نزدیکای برگشتن داداشم به خونه بود وقتی رسیدم سر کوچشون بدو بدو رفتم جلو در انقد محکم و تند تند در زدم که زن داداشم وقتی در و باز کرد و من و دید تعجب کرد با چشم های گرد شده گفت: چی شده کوثر؟؟ چرا نفس نفس میزنی؟؟ زن داداشم و هول دادم کنار و پله هارو یکی درمیون رفتم بالا وقتی دیدم داداشم هنو نیومده خونه وا رفتم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادش کنیم؟😅 دلیل حال خوبتون اومد😎 دلیل بالا رفتن انرژی هاتون اومد 😜 سلاااااااااااااام زندگی 🙌 https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
تو این موقعیت که میدون ترافیکه ماشین خراب شده و گیر کردم 😐 میدونین چیش جالبه؟؟ اینکه آقایون خیلی منطقی برخورد میکنن ولی خانم های راننده بوووووق میزنن 🙂 حتی یکیشون توهین هم کرد اینجاست که میگن از ماست ک بر ماست نمیدونم چرا خانم ها انقد باهم دشمنن
داستان لند
#پارت_صدوسیوشش (خزان بی بهار ) سمیه ناچار گفت: باشه بابا بسه الکی اشک تمساح نریز من فردا تعطیلم میرم
(خزان بی بهار ) زن داداشم یه ریز می پرسید چی شده؟ بچه ی آیدا سالمه؟ آیدا طوریش شده؟؟ یهو صدای زنگ تلفن بلند شد بدون توجه به زنداداشم شیرجه زدم رو تلفن و برداشتمش داداشم با صدای عصبی گفت: کوثر تویی؟؟ به زن داداشت بگو من دیر میام خونه موتورم خراب شده باید به اون برسم با استرس گفتم : داداش خودت خوبی؟؟ چیزیت نشده؟؟ داداشم با خنده گفت : کی فکرش و می کرد مهدی که تشنه به خونش بودم جونم و نجات بده ؛ اگه اون نبود حتما خودمم سوخته بودم با ترس و دلهره گفتم: چی شده داداش؟ مهدی اونجا چکار داشت؟؟ _ دیگه باید برم کوثر ؛ زن داداشت و بردار برین خونه منم میام اونجا واسه شام مهدی و هم میارم با خودم یه غذای درست حسابی درست کنین خداحافظ دیگه مجال صحبت کردن نداد و گوشی و قطع کرد . زن داداشم سوالی نگاهم می کرد یه لیوان آب خوردم و حرفای داداشم و براش تکرار کردم و خیالش و راحت کردم که داداشم خوب بود زن داداشم داشت مانتو میپوشید که یهو گفت: تو چرا هول کرده بودی؟؟ چرا وقتی اومدی نفس نفس می زدی؟؟ ترسیدم از تهدید های مهدی به زن داداشم چیزی بگم واسه همین بیخیال شونه بالا انداختم و گفتم: هیچی نشده بود یه موتوری میخواست اذیتم کنه ترسیدم یه تیکه مسیرو دوییدم بخاطر همین نفس نفس می زدم حالا هم زود بیا بریم باید یه ساعت تو خونه به کبری جواب پس بدم و بخاطر نموندنم خونه آیدا سین جیم بشم . https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_صدوهفت (خزان بی بهار ) زن داداشم یه ریز می پرسید چی شده؟ بچه ی آیدا سالمه؟ آیدا طوریش شده؟؟
(خزان بی بهار) با زن داداشم دوتایی راهیه خونه شدیم وقتی رسیدم از بویی که پیچیده بود تو خونه فهمیدم شام آبگوشته به کبری گفتم: مهدی میخواد شام بیاد اینجا کبری شونه ای بالا انداخت و گفت : خب بیاد چکار کنم؟؟ گاو براش قربونی کنم؟؟ یا بره براش کباب کنم؟؟ همین آبگوشت و آبش و زیاد میکنم با هم میخوریم بیخیال گفتم: میخوام مهدی کوفت بخوره ؛ دردِ بی درمون بخوره بهت نگفتم که تیکه بارونم کنی گفتم که بدونی قراره بیاد یهو تو عمل انجام شده نباشی بعدم سریع از آشپزخونه رفتم بیرون تا غرغر های بی سرو ته کبری رو نشنوم بابام طبق معمول داشت با زن داداشم خوش و بِش می کرد انقدر که بابام به زن داداشم توجه میکرد به ما دخترا توجهی نداشت واسه همین همه ی آبجیام با زنداداشم مشکل داشتن و ازش خوششون نمیومد تنها کسی که رابطه خوبی باهاش داشت من بودم بابام وقتی فهمید مهدی قراره بیاد گُل از گُلش شکفت و گفت : چه عجب ما چشممون به جمال این دوماد قراره روشن بشه ؛ از اون دوماد که خوشمون نمیاد(با چشم و ابرو به کبری اشاره کرد) شب و روز اینجاست این یکی و که دوست داریم باید عین ستاره تو آسمون ها دنبالش بگردیم من نیشخند زدم و گفتم: مهدی کم عزیز بود حالا قراره عزیز تر هم بشه چون با داداش هم میونه اش خیلی خوب شده انگاری بابام با خنده گفت: هرکی این پسر و ببینه ازش خوشش میاد چون پسره با جَنَمیه تو هم هنوز بچه ای دخترم عقلت نارسه بزرگتر که بشی میفهمی مردی خوبه که بشه بهش تکیه کرد https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ღ اصلا امکان نداره خواهر داشته باشی و این اتفاق و تجربه نکرده باشی 😅
‌ღ حال خوب کن ترین جای قم ‌ღ
من در حال کُزِتگری هستم😕 کیا وقتی میرن خونه ی مامانشون عین مهمون ازشون پذیرایی میشه؟ خواهرم بیا رمز موفقیتت و بگو بهم🤣 _________________👀 تا شما حدس بزنین شام چیه من میرم پارتارو آماده کنم بزارم @shahrzad_gheseha