eitaa logo
داستان لند
169 دنبال‌کننده
933 عکس
103 ویدیو
1 فایل
داستان های واقعی✍ نوشته ی @shahrzad_gheseha چالش های شما 🙃 هم دردی و هم صحبتی 👥 اینجا قراره یه خانواده باشیم باهم 💕 لینک کانال و نشر بده دوستم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6 آیدی کانالمون👈 @dastan_land
مشاهده در ایتا
دانلود
تو این موقعیت که میدون ترافیکه ماشین خراب شده و گیر کردم 😐 میدونین چیش جالبه؟؟ اینکه آقایون خیلی منطقی برخورد میکنن ولی خانم های راننده بوووووق میزنن 🙂 حتی یکیشون توهین هم کرد اینجاست که میگن از ماست ک بر ماست نمیدونم چرا خانم ها انقد باهم دشمنن
داستان لند
#پارت_صدوسیوشش (خزان بی بهار ) سمیه ناچار گفت: باشه بابا بسه الکی اشک تمساح نریز من فردا تعطیلم میرم
(خزان بی بهار ) زن داداشم یه ریز می پرسید چی شده؟ بچه ی آیدا سالمه؟ آیدا طوریش شده؟؟ یهو صدای زنگ تلفن بلند شد بدون توجه به زنداداشم شیرجه زدم رو تلفن و برداشتمش داداشم با صدای عصبی گفت: کوثر تویی؟؟ به زن داداشت بگو من دیر میام خونه موتورم خراب شده باید به اون برسم با استرس گفتم : داداش خودت خوبی؟؟ چیزیت نشده؟؟ داداشم با خنده گفت : کی فکرش و می کرد مهدی که تشنه به خونش بودم جونم و نجات بده ؛ اگه اون نبود حتما خودمم سوخته بودم با ترس و دلهره گفتم: چی شده داداش؟ مهدی اونجا چکار داشت؟؟ _ دیگه باید برم کوثر ؛ زن داداشت و بردار برین خونه منم میام اونجا واسه شام مهدی و هم میارم با خودم یه غذای درست حسابی درست کنین خداحافظ دیگه مجال صحبت کردن نداد و گوشی و قطع کرد . زن داداشم سوالی نگاهم می کرد یه لیوان آب خوردم و حرفای داداشم و براش تکرار کردم و خیالش و راحت کردم که داداشم خوب بود زن داداشم داشت مانتو میپوشید که یهو گفت: تو چرا هول کرده بودی؟؟ چرا وقتی اومدی نفس نفس می زدی؟؟ ترسیدم از تهدید های مهدی به زن داداشم چیزی بگم واسه همین بیخیال شونه بالا انداختم و گفتم: هیچی نشده بود یه موتوری میخواست اذیتم کنه ترسیدم یه تیکه مسیرو دوییدم بخاطر همین نفس نفس می زدم حالا هم زود بیا بریم باید یه ساعت تو خونه به کبری جواب پس بدم و بخاطر نموندنم خونه آیدا سین جیم بشم . https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_صدوهفت (خزان بی بهار ) زن داداشم یه ریز می پرسید چی شده؟ بچه ی آیدا سالمه؟ آیدا طوریش شده؟؟
(خزان بی بهار) با زن داداشم دوتایی راهیه خونه شدیم وقتی رسیدم از بویی که پیچیده بود تو خونه فهمیدم شام آبگوشته به کبری گفتم: مهدی میخواد شام بیاد اینجا کبری شونه ای بالا انداخت و گفت : خب بیاد چکار کنم؟؟ گاو براش قربونی کنم؟؟ یا بره براش کباب کنم؟؟ همین آبگوشت و آبش و زیاد میکنم با هم میخوریم بیخیال گفتم: میخوام مهدی کوفت بخوره ؛ دردِ بی درمون بخوره بهت نگفتم که تیکه بارونم کنی گفتم که بدونی قراره بیاد یهو تو عمل انجام شده نباشی بعدم سریع از آشپزخونه رفتم بیرون تا غرغر های بی سرو ته کبری رو نشنوم بابام طبق معمول داشت با زن داداشم خوش و بِش می کرد انقدر که بابام به زن داداشم توجه میکرد به ما دخترا توجهی نداشت واسه همین همه ی آبجیام با زنداداشم مشکل داشتن و ازش خوششون نمیومد تنها کسی که رابطه خوبی باهاش داشت من بودم بابام وقتی فهمید مهدی قراره بیاد گُل از گُلش شکفت و گفت : چه عجب ما چشممون به جمال این دوماد قراره روشن بشه ؛ از اون دوماد که خوشمون نمیاد(با چشم و ابرو به کبری اشاره کرد) شب و روز اینجاست این یکی و که دوست داریم باید عین ستاره تو آسمون ها دنبالش بگردیم من نیشخند زدم و گفتم: مهدی کم عزیز بود حالا قراره عزیز تر هم بشه چون با داداش هم میونه اش خیلی خوب شده انگاری بابام با خنده گفت: هرکی این پسر و ببینه ازش خوشش میاد چون پسره با جَنَمیه تو هم هنوز بچه ای دخترم عقلت نارسه بزرگتر که بشی میفهمی مردی خوبه که بشه بهش تکیه کرد https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ღ اصلا امکان نداره خواهر داشته باشی و این اتفاق و تجربه نکرده باشی 😅
‌ღ حال خوب کن ترین جای قم ‌ღ
من در حال کُزِتگری هستم😕 کیا وقتی میرن خونه ی مامانشون عین مهمون ازشون پذیرایی میشه؟ خواهرم بیا رمز موفقیتت و بگو بهم🤣 _________________👀 تا شما حدس بزنین شام چیه من میرم پارتارو آماده کنم بزارم @shahrzad_gheseha
داستان لند
#پارت_صدوسیوهشت (خزان بی بهار) با زن داداشم دوتایی راهیه خونه شدیم وقتی رسیدم از بویی که پیچیده بو
(خزان بی بهار ) بالاخره داداشم و مهدی اومدن خونه سریع یه روسری انداختم سرم و رفتم استقبالشون وقتی دیدم داداشم سالم اومد خونه از ذوق اشکام ریخت داداشم با خنده دستی به سرم کشید و گفت: هنو نمردم که برام اشک میریزی اشکام تبدیل به حق حق شد و زیر لب گفتم: خدانکنه داداش از این حرفا نزن دیگه داداشم رفت پیش بقیه مهدی دستم و گرفت مچ دستم و پیچوند و گفت: حواست باشه ببینم کسی و بیشتر از من دوست داری زجرش می دم ، دفعه اول و آخرت باشه جلو چشم من واسه کسی اشک میریزی کوثر، یه کاری نکن داداشت بشه خار تو چشم من اونموقع باید بیای سر مزارش زار بزنی منتظر نموند جوابی بدم سریع کتونی هاش و درآورد رفت پیش بقیه نگاه به مچ دستم کردم حسابی قرمز شده بود و رد انگشت های مهدی روی پوست دستم خودنمایی می کرد آستینه لباسم و کشیدم پایین تا مچ دستم و کسی نبینه بعد اینکه اشکام و پاک کردم رفتم داخل . https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
(خزان بی بهار ) تکیه دادم به اُپن و با خشم به مهدی نگاه می کردم دیگه شده بود سوگولیِ خونمون داداشمم داشت از جانفشانی مهدی تعریف می کرد با شور و هیجان اتفاق امروز و تعریف میکرد: آره بابا داشتم میگفتم موتور و امروز بیرون مغازه گذاشته بودم یه خیر ندیده ای اومده بود بنزین بکشه یه کم از بنزین ریخته بود زمین منم ک از همه جا بی خبر داشتم می رفتم سوار موتور بشم که یهو مهدی اومد و من و صدا کرد ؛ همین که من برگشتم سمت مهدی و از موتور دور شدم یهو یکی اومد ته سیگارش و انداخت زمین و همون بنزینی که از موتور من ریخته بود رو آسفالت باعث شد ته سیگار آتیش بگیره و موتور بره رو هوا اگه مهدی نمیومد و من و صدا نمی کرد الان خودمم با موتور سوخته بودم بابام که معلوم بود حسابی ترسیده خداروشکر کرد و گفت: زبونت و گاز بگیر پسرم خداروشکر که به خودت چیزی نشد موتور هم فدای سرت دوباره باز پول جور میکنی میخری مهدی سریع پرید وسط حرف بابام و گفت: من یکی از دوستام خرید و فروش موتور دزدی انجام میده قرار شده فردا بریم یکی ازش بخریم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6