داستان لند
#پارت_دویستوپنج (خزان بی بهار) مواد کشیدن و فروختن مهدی واسه خانواده ی من یه امر طبیعی بود چون هی
#پارت_دویستوشش (خزان بی بهار )
اواخر زمستون بود
قرار بود تابستون مراسم عروسیمون رو برگزار کنیم
همه در حال خرید و جنب و جوش سال جدید بودن
تنها کسی که دل مرده بود و حس و حال هیچ چیزی رو نداشت من بودم
مهدی بهم زنگ زد و گفت آماده بشم باهم بریم برای خرید عید
سعی کردم خودم و مشتاق نشون بدم و از پیشنهادش استقبال کنم
خیلی زودآماده شدم و منتظر مهدی نشستم
وقتی صدای بلبلی زنگ بلند شد
مامانم رفت در و باز کنه و تعارف کنه مهدی بیاد داخل
یهو دیدم با هول و ولا برگشت داخل خونه و با ذوق گفت: پاشو دختر پاشو برو ۲ تا تخم مرغ بیار خودش هم رفت سمت گاز و شروع کرد به اسفند دودکردن
با تعجب داشتم به کار هاش نگاه می کردم که با حرص گفت: چرا ماتت برده بهت میگم برو تخم مرغ بردار بیار
شونه ایبالا انداختم ورفتم ۲ تا تخم مرغ برداشتم دنبال مامانم رفتم جلو در
با دیدن مهدی که به یه پیکان سبز تکیه داده بود تعجب کردم
مهدی تا من ودید بادی به غبغب انداخت واومد جلو و گفت: خوشت اومد؟؟ فقط بخاطر تو که دوست نداشتی با موتور جایی بری ماشین خریدم
بعدشم دماغم و کشید و بلند بلند خندید
مامانم با ذوق دور ماشین با اسفند میچرخید و میگفت: کور بشه هرکی نمیتونه ببینه مادر ؛ انشالله مبارکت باشه
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
#پارت_دویستوهفت (خزان بی بهار)
مامانم اومد سمت من تخم مرغ هارو بگیره یه سقلمه بهم زد و چشم و ابروش و بالا انداخت و گفت : چی شده کوثر ؛ از ذوق ماتت برده؟؟ حق هم داری والا
صداش و بلند تر کرد و گفت: الان هم سن و سالای تو به زور کرایه تاکسی داشته باشن ولی ببین آقا مهدی واسه راحتیه تو رفته ماشین خریده
به مهدی نگاه کردم
از بی تفاوتیه من خوشش نیومده بود
واسه اینکه دوباره ماجرایی درست نکنم و نخوام بهونه دست مهدی بدم
لبخند بی جونی زدم و رفتم سمت مهدی و دستش و گرفتم و گفتم: ازت ممنونم که بخاطر من ماشین خریدی از ذوق زیادی نمیدونم چی باید بگم
مهدی که حسابی کیفش کوک شده بود
با اعتماد به نفس زیادی گفت : اینا که چیزی نیست من انقدر دارم که اگه بخوام میتونم کل این محله رو برات بخرم ولی می ترسم قلبت تحمل این همه خوشبختی و نداشته باشه
با همون لبخند کریح و خنده های مسخره رفت سوار ماشین شد و اشاره کرد سوار بشم
تا شروع به حرکت کرد دستش و گذاشت روی پام
خودم و جمع کردم سمت در که چپ چپ نگاهم کرد
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
. #کد_برکت https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
.
ســــــــــــــلام از روز اولِ
ماه پر از قشــــــــــــــنگی
نماز و روزه هاتــــــــــون
قبول باشه قشنگا 🌸
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
پاشین که وقت سحری
گذاشتنه😅
#فان
.
یادش بخیر 🙄
مجرد که بودم وقتی روزه
می گرفتم ؛ حتی یه لیوان
نمیشستم 😅
چون ضعف میکردم و
انرژیم می افتاد 🦦
ولی حالا چی؟؟؟؟ 🤣
#روزمرگی
داستان لند
. یادش بخیر 🙄 مجرد که بودم وقتی روزه می گرفتم ؛ حتی یه لیوان نمیشستم 😅 چون ضعف میکردم و انرژیم می
.
راستشو بگین ⁉️
شما هم بعد ازدواج
یهو تغییر کاربری و خُلقی دادین
یا همچنان همون دختر لوس و
تیتیش خونه باباتونین؟؟؟🙄
@shahrzad_gheseha