27.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت چهارم
_____________________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت هشتم 🌹
🍎 سمیه ،
🍎 چند هفته بعد از انتخاب پوشش جدید ،
🍎 تصمیم گرفت تا چادر نیز بپوشد .
🍎 با چادری شدن سمیه ،
🍎 احترام او ، خیلی بیشتر شد .
🍎 و گاهی مردان به احترامش تعظیم می کردند
🍎 سمیه در حجاب و چادر ،
🍎 هم احساس امنیت جسمی می کرد
🍎 هم امنیت روحی روانی .
🍎 آرامش او ، نسبت به قبل ، بیشتر شد .
🍎 اذیت و آزارهای مردان کم شد
🍎 خیلی از دوستان و غریبه ها ،
🍎 از تیپ جدید او خوششان آمد .
🍎 بعضی از دختران دانشگاه نیز ،
🍎 که درد سمیه را داشتند ؛
🍎 و مدام مورد اذیت و آزار ،
🍎 و مزاحمت پسران بی غیرت بودند ؛
🍎 از دیدن امنیت بیشتر سمیه در حجاب ،
🍎 تشویق شدند تا با حجاب بیشتری ،
🍎 در دانشگاه حضور یابند .
🍎 سمیه ، با یکی از دوستانش به نام مرضیه ،
🍎 در حال قدم زدن بودند .
🍎 که ناگهان چشمش ،
🍎 به یک آقای سر به زیر و نجیب افتاد .
🍎 سمیه به دوستش مرضیه گفت :
🌷 مرضیه این کیه !؟
🌟 مرضیه گفت :
🌟 این پسره رو می گی ، که سر به زیره ؟!
🌷 سمیه گفت : آره
🌟 مرضیه گفت : زیاد نمی شناسمش ؛
🌟 ولی خیلی درس می خونه .
🌟 نمره هاش هم عالی اند .
🌟 همیشه لبخند رو لباشه .
🌟 پسر پاک و نجیبیه .
🌟 اهل دختر بازی ، مهمانی مختلط ،
🌟 پارتی و این مسخره بازیا هم نیست .
🌟 خیلی هم مودبه
🌟 یک جوری با دخترا حرف می زنه
🌟 انگار داره با یه پادشاه حرف می زنه .
🌷 سمیه گفت :
🌷 ماشالله خوب ازش اطلاعات داری ،
🌷 پس چرا میگی نمی شناسمش ؟!
🌟 مرضیه گفت :
🌟 آخه چند بار برای گرفتن جزوه ،
🌟 پیشش رفتم ، اصلا نگام نکرد
🌟 من تعجب کردم
🌟 نه نگاه کرد ، نه متلک انداخت ،
🌟 نه گرم گرفت ، نه پارک دعوتم کرد
🌟 نه منو رستوران برد نه به صرف چایی ،
🌟 نه بستنی ، نه هیچ ...
🍎 سمیه گفت :
🌷 هم پسرا باید با حیا و عفت باشن
🌷 هم دخترا
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
________________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
34.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت پنجم
_________________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت نهم 🌹
🍎 سمیه و مرضیه ،
🍎 مشغول صحبت کردن بودند .
🍎 می خواستند از کنار چند پسر جوان بگذرند .
🍎 سمیه ، چادرش را محکم گرفت
🍎 و از جلوی آنان عبور کرد .
🍎 یکی از پسرا با طعنه گفت :
🔥 چی شده سمیه خانم ؟!
🔥 تیپ عوض کردی ؟!
🔥 نکند برایت خواستگار آمده ؟!
🔥 بابا مثل قبل باش
🔥 چادرت را بکن
🔥 موهایت را در بیار
🔥 بگذار باهات حال کنیم .
🍎 سمیه ایستاد .
🍎 و آرام روی خود را ،
🍎 به طرف آن پسران برگرداند .
🍎 پسر جوان ترسید .
🍎 نفسش بند آمد .
🍎 ترسید که نکند سمیه ، دوباره عصبانی شود
🍎 اما سمیه به آرامی به آنها گفت :
🌷 شما خواهر دارید ؟!
🌷 مادر دارید ؟!
🌷 ناموس دارید ؟!
🌷 غیرت دارید ؟!
🌷 آیا اجازه می دهید که خواهران شما ،
🌷 خودشان را ، به مردان نامحرم عرضه کنند ؟
🌷 تا آن مردان هوس باز ، لذت ببرند ؟!
🌷 آیا اجازه می دهید مردان نامحرم ،
🌷 با آرایش و زیبایی و بدن خواهران شما ،
🌷 عشق و حال کنند ؟!
🍎 پسران ، هیچ جوابی ندادند .
🍎 تا اینکه مرضیه گفت :
🌟 بیا برویم سمیه ، اینها را ول کن
🍎 سمیه و مرضیه از آنجا گذشتند
🍎 اما مرضیه با تعجب به سمیه گفت :
🌟 دختر ! حواست بود خیلی با ادب شدی ؟!
🌷 سمیه گفت : چطور ؟!
🍎 مرضیه گفت :
🌟 قبل از پوشیدن چادر ،
🌟 هر کی به تو تکه می پراند ،
🌟 عصبانی می شدی ، دعوایش می کردی
🌟 اما حالا ...
🌟 با ادب ، سنگین ، با وقار ، با متانت ،
🌟 کلا زیبا حرف زدی .
🌟 واقعا مثل دخترهای با کلاس حرف زدی .
🌟 خوشمان آمد ...
🍎 سمیه گفت :
🌷 حرف زدنم ، ضایع بود ؟!
🍎 مرضیه گفت :
🌟 نه بابا ؛ خیلی هم عالی بودی .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
____________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
43.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت ششم
_____________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
📙 داستان شیخ مرتضی انصاری
🔮 شیخ اعظم ، شیخ مرتضی انصاری ،
🔮 آن فقیه بزرگ زمان ،
🔮 احترام زیادی به مادرش داشت .
🔮 گاهی برای حمام مادرش ،
🔮 که آن زمان حمام ها عمومی بود
🔮 او را تا نزدیک حمّام ،
🔮 روی دوش مى گرفت و می برد
🔮 او را به زن حمامى سپرده ،
🔮 نزدیک حمام منتظر مى ایستاد ،
🔮 تا بعد از پایان كار ،
🔮 او را به خانه برگرداند .
🔮 هر شب ، دست او را می بوسید
🔮 و صبح با اجازه او ،
🔮 از خانه بیرون مى رفت .
🔮 پس از مرگ مادرشان ،
🔮 به شدت گریه می کردند .
🔮 وقتی می خواستند او را آرام کنند
🔮 می فرمود :
🌹 گریه ام براى این است كه
🌹 از نعمت بسیار مهمى
🌹 که همان خدمت به مادر است
🌹 محروم شدم .
🔮 شیخ پس از مرگ مادرش ،
🔮 با وجود اینکه مشغول بود
🔮 و كار و تدریس و مراجعات او
🔮 بسیار زیاد بود
🔮 اما تمام نماز واجب مادرش را خواند
🔮 با آنكه مادر ایشان ،
🔮 از متدیّنه هاى روزگار بود .
________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
✨ #سیره_علما #احترام_به_والدین
✨ #شیخ_مرتضی_انصاری
📗 داستان آیت الله مرعشی نجفی (ره)
💎 زمانی كه آیت الله مرعشی ،
💎 در نجف بودند ،
💎 یک روز مادرشان به ایشان گفتند :
🍎 پدرت را صدا بزن
🍎 تا تشریف بیاورد برای نهار
💎 ایشان هم به طبقه فوقانی رفته
💎 و دیدند که پدرشان ،
💎 در حال مطالعه خوابش برده بود .
💎 مانده بود که چه كند ،
💎 نمی داند امر مادرش را اطاعت كند
💎 که گفته بود پدرت را صدا بزن
💎 یا بگذارد پدرش بخوابد
💎 و مزاحم او نشود
💎 خم شدم و لب هایش را ،
💎 كف پاهای پدر گذاشت
💎 و چندین بوسه بر پای او زد
💎 تا اینكه به خاطر قلقلک پا بیدار شد
💎 و دید که پسرش ،
💎 در حال بوسیدن پای اوست .
💎 سید محمود مرعشی ،
💎 وقتی این علاقه و ادب و احترام را
💎 از فرزندش دید ، فرمود :
🌹 شهابالدین تو هستی ؟!
🕋 عرض كرد : بله آقا
💎 سید محمود ، دستش را ،
💎 به سوی آسمان بلند كرد و فرمود :
🌹 پسرم ! خدا عزتت را بالا ببرد
🌹 و تو را از خادمین اهل بیت علیهم السلام قرار دهد .
💎 آیت الله شهاب الدین مرعشی نجفی
💎 بارها فرمود :
🕋 هرچه دارم از بركت دعای پدرم است
________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
⛳️ #سیره_علما #احترام_به_والدین
⛳️ #آیت_الله_مرعشی_نجفی
📙 داستان شهید علی سیفی
🦢 شهید علی سیفی
🦢 وقتی پیش مادرش بود
🦢 خیلی برایش زبان می ریخت
🦢 یعنی خوش زبانی می کرد
🦢 مثلا می گفت : مادر دورت بگردم
🦢 گاهی که به دزفول می آمدیم
🦢 ایشان به مادرشان زنگ می زد
🦢 و چه قربان صدقه ای می رفت
🦢 صدای مادر را که می شنید
🦢 انگار روی زمین نبود .
🦢 با اینکه مشغول آموزش غواصی
🦢 در فصل سرما بودیم
🦢 و همیشه سرما خورده بودیم .
🦢 گوشی را به من می داد و می گفت :
🌼 بیا به مادرم بگو
🌼 که اینجا چقدر به ما خوش می گذرد
📚 کتاب بیا مشهد
________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
⛳️ #سیره_شهدا #شهید_علی_سیفی
⛳️ #احترام_به_والدین #خاطره #شهدا
📙 داستان کوتاه شهید علم
🌟 شهید دانشمند مجید شهریاری ،
🌟 معروف به شهید علم ،
🌟 فوق العاده هوای مادرش را داشت
🌟 یکی از دلایلی که او را ،
🌟 از فکر تحصیل در خارج از کشور ،
🌟 منصرف ساخت ،
🌟 رسیدگی به پدر و مادرش بود .
🌟 وقتی مادرش را می دید
🌟 دست و پایش را می بوسید .
🌟 موقع غذا خوردن ،
🌟 اولین لقمه را ،
🌟 در دهان مادرش می گذاشت ،
🌟 سپس خودش غذا می خورد .
🌟 سر کلاس درس ،
🌟 تنها تماسی را که جواب می داد ،
🌟 تماس مادرش بود
🌟 و راحت با او ترکی صحبت می کرد
🌟 مادرش دو سال مریض بود .
🌟 اگر کار بیمارستان ،
🌟 برای مادرش پیش می آمد ،
🌟 همه می دانستند که به خاطر مادر
🌟 همه قرارها و برنامه هایش را
🌟 منحل می کرد .
🌟 روزی قرار بود با فرد مهمی
🌟 دیداری داشته باشیم ،
🌟 به خاطر کار مادرش زنگ زد
🌟 و عذرخواهی کرد .
📚 کتاب استاد ؛ صفحه ۶۰
📚 شهید علم؛ دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری در آینه خاطرات ، صفحه ۳۲
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#سیره_شهدا #خاطره #شهدا #علم
#احترام_به_والدین #شهید_علم
📗 داستان #شهید_احمد_مکیان
🌸 شهید احمد مکیان ،
🌸 از همان کودکی
🌸 خیلی احترام مادرش را داشت
🌸 بعضی مواقع که مادرش می گفت :
🌷 بروید از مغازه چیزی بخرید
🌸 بچه ها به اقتضای عوالم بچه گی ،
🌸 تعلل می کردند
🌸 اما احمد با همان درخواست اول
🌸 به دنبال انجام کار می رفت .
🌸 در احترام به مادر،
🌸 روی نکات ریز هم دقت داشت.
🌸 موقع سوار شدن به ماشین ،
🌸 مادر را جلو می نشاندند
🌸 و برادرها عقب می نشستند .
📚 کتاب سند گمنامی ؛ زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم احمد مکیان ، صفحه ۲۳ و ۳۴
________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
⛳️ #سیره_شهدا #خاطره #شهدا
⛳️ #احترام_به_والدین
43.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت هفتم
_________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت دهم 🌹
🍎 سمیه و مرضیه ، وارد کلاس شدند .
🍎 آن پسرهایی که متلک پراندند
🍎 و مورد ملامت سمیه قرار گرفتند ،
🍎 تا آخر کلاس ، ساکت و بی صدا نشستند
🍎 و خودشان را ، جمع و جور کردند .
🍎 استاد ، وارد کلاس شد .
🍎 امروز قرار بود ،
🍎 یکی از دانشجوها ، کنفرانس بدهد .
🍎 استاد ، نام َسمیه را خواند .
🍎 سمیه هم با چادر زیبایش ،
🍎 در محل کنفرانس ایستاد .
🍎 استاد ، از دیدن سمیه در چادر ،
🍎 هم شگفت زده شد
🍎 هم لبخند رضایت ، بر او زد .
🍎 سمیه ، کنفرانس خود را ارائه نمود .
🍎 وقتی کنفرانس تمام شد ،
🍎 همه دانشجوها ، برایش دست زدند .
🍎 و استاد با لبخند ، او را تحسین نمود .
🍎 سمیه ، سر جای خود نشست
🍎 استاد نیز ، از کنفرانس سمیه تعریف کرد .
🍎 و چندتا اشکال گرفت .
🍎 سمیه خیلی خوشحال بود
🍎 که توانست با حجابش ،
🍎 انسانیت و علم و عقلش را ،
🍎 به دیگران ثابت کند .
🍎 بعد از کلاس ، پسران و دختران ،
🍎 از سمیه بابت کنفرانس زیبایش ،
🍎 تشکر و تعریف کردند .
🍎 مرضیه به سمیه گفت :
🌟 سمیه جان !
🌟 چادرت ، تو را ، زرنگ تر کرده ها
🌟 از موقعی که چادر پوشیدی ،
🌟 خیلی تغییر کردی .
🌟 مودب شدی ، زرنگ شدی ،
🌟 محبوب شدی ، محجوب شدی ...
🍎 مرضیه در حال صحبت کردن بود
🍎 که متوجه شد ؛
🍎 سمیه حواسش جای دیگری است
🍎 و به یک نقطه ، خیره شده بود .
🍎 مرضیه گفت :
🌟 فهمیدی چی گفتم سمیه ؟!
🍎 اما سمیه هیچ پاسخی نداد .
🍎 دوباره مرضیه گفت :
🌟 حواست کجاست دختر ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
32.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت هشتم
_____
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۱ 🌹
🍎 مرضیه ، نگاه سمیه را تعقیب کرد .
🍎 سمیه داشت به دختری نگاه می کرد
🍎 که در پارک دانشگاه بود .
🍎 مرضیه گفت :
🌟 چیز مهمی در آنجا می بینی ؟!
🍎 سمیه گفت :
🌷 آن دختره ، شیداست .
🌷 مدتی است که دارم او را می بینم
🌷 که با آن پسره یعنی داریوش ، می گردد
🍎 مرضیه گفت :
🌟 چکارش داری ، ول کن بابا ...
🌟 به ما چه ربطی دارد ...
🍎 سمیه گفت :
🌷 یعنی چی ول کن دختر ؟!
🌷 او باید بفهمد که آن پسر ، خطرناک است ...
🌷 باید بفهمد کبوتر با کبوتر ، باز با باز ...
🌷 باید بفهمد که با هر کس و ناکسی ،
🌷 نباید بگردد و نباید قاطی بشود .
🍎 سمیه ، چادرش را محکم گرفت
🍎 و به سمت شیدا رفت .
🍎 با شیدا صحبت کرد
🍎 او را نصیحت کرد
🍎 ولی فایده ای نداشت .
🍎 شیدا ، دختری مغرور بود
🍎 و به حرف هیچ کسی گوش نمی دهد .
🍎 چند روز بعد ،
🍎 سمیه با چهار نفر از دختران دانشگاه ،
🍎 مشغول مباحثه علمی و دینی بودند .
🍎 که شیدا با گریه و زاری ،
🍎 از دفتر مدیریت دانشگاه بیرون آمد .
🍎 و از کنار سمیه و دوستانش گذشت .
🍎 دختران با تعجب ، به هم نگاه کردند
🍎 مرضیه گفت :
🌟 چی شده ؟!
🌟 چرا این دختره اینجوری بود ؟
🍎 ارغوان گفت :
💥 نمی دانم ، لابد یک اتفاقی افتاده
🍎 سمیه بلند شد و به طرف شیدا رفت .
🍎 هر چه او را صدا زد ، نایستاد
🍎 سمیه سرعتش را زیاد کرد ،
🍎 به شیدا رسید و دست او را گرفت
🍎 و علت گریه هایش را پرسید .
🍎 اما شیدا بدون جواب ، از کنار سمیه رفت
🍎 و به مسیرش ادامه داد .
🍎 سمیه باز دنبالش رفت .
🍎 اما هر چی از شیدا پرسید :
🌷 که چی شده ، چه اتفاقی افتاده ؟
🍎 اما شیدا بدون هیچ جوابی ،
🍎 به راه خود ادامه می داد .
🍎 سمیه ، به طرف دفتر مدیریت رفت .
🍎 و علت گریه شیدا را جویا شد .
🍎 دفتر دار مدیر ، آقای جهانگیری گفت :
🔮 ایشان از دانشگاه ، اخراج شدند .
🍎 سمیه با تعجب گفت :
🌷 اخراج شد ؟!
🌷 یعنی چی اخراج شد ؟!
🌷 چرا اخراج شد ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
___________________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
31.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت نهم
_
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۲ 🌹
🍎 سمیه با تعجب گفت :
🌷 اخراج شد ؟!
🌷 یعنی چی اخراج شد ؟!
🌷 چرا اخراج شد ؟!
🍎 دفتردار گفت :
🔮 معتاد از آب در آمد ،
🔮 نباید اینجا بماند
🔮 ممکن است بقیه را نیز آلوده کند
🍎 سمیه بُهت زده شد .
🍎 اشک در چشمانش حلقه زد .
🍎 و با ناراحتی گفت :
🌷 یعنی چی معتاد از آب درآمده ؟!
🌷 او که پاک بود
🌷 زرنگ کلاس بود
🌷 اصلاً دنبال این چیزها نبود ؟!!!
🔮 دفتردار گفت : خیلی متاسفم
🍎 سمیه با ناراحتی گفت :
🌷 متاسفید ؟ فقط همین ؟
🌷 دختر جوان مردم بدبخت شده
🌷 و شما عین خیالتان نیست ؟!
🔮 دفتر دار گفت :
🔮 کمکی از دست ما بر نمی آید .
🍎 سمیه گفت :
🌷 کمکی از دست شما بر نمی آید
🌷 یا خودتان نمی خواهید کمک کنید ؟!
🌷 شرم بر شما
🌷 یک دختر در دانشگاه شما معتاد شده ،
🌷 آنوقت شما می گوئید نمی توانید کمکش کنید
🌷 مگر روز اول ، که به دانشگاه آمده بود ؛
🌷 معتاد بود ؟
🔮 دفتردار ، با حالتی طلبکارانه گفت :
🔮 تقصیر ما چی هست ؟!
🔮 ما که نمی توانیم
🔮 برای تک تک دانشجوهایمان ،
🔮 نگهبان و مراقب بگذاریم
🔮 ما که نمی توانیم دنبال آنها برویم
🔮 و آنها را تعقیب کنیم .
🔮 کجا می روند ، از کجا می آیند ، چکار می کنند ؛
🔮 به ما هیچ ربطی ندارد .
.
🍎 سمیه گفت :
🌷 فکر نمی کنید ،
🌷 همین آزادی بیش از حد دانشگاه ،
🌷 او را معتاد کرده ؟
🌷 فکر نمی کنید که به جای اخراج کردن او ،
🌷 باید به او کمک کنید ؟
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
_______________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
32.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت دهم
___________________________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
هدایت شده از 🎥 فیلم و کارتون ایرانی 🇮🇷
#سلام_بر_ابراهیم
همه قسمت های کارتون سلام بر ابراهیم یکجا در کانال بارگزاری شد . 👇
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم
قسمت نهم
قسمت دهم
قسمت یازدهم
قسمت دوازدهم
قسمت سیزدهم / آخر
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۳ 🌹
🔮 دفتردار گفت :
🔮 چی می گوئید خانم سیاحی ؟!
🔮 مگه اینجا کمپ ترک اعتیاد هست ؟!
🔮 اگر بماند اینجا ، همه را معتاد می کند .
🍎 سمیه با عصبانیت و فریاد گفت :
🌷 پس اینجا چیه ؟!
🌷 معتاد خانه است ؟!
🌷 آقای جهانگیری !
🌷 به جای اینکه منتظر بمانید
🌷 تا جوانان مردم معتاد بشوند
🌷 و با افتخار اخراجشان کنید
🌷 لطفا با قهوه خانه ها و قلیان سراها ،
🌷 و با آن خانه های فسادی که ،
🌷 دور تا دور دانشگاه وجود دارند ،
🌷 برخورد کنید
🌷 زورتان را بزنید و قلیان سراها را جمع کنید
🌷 خودتان بهتر می دانید
🌷 که آنها دارند مواد فروشی می کنند
🌷 همه تلاشتان را بکنید
🌷 تا مواد فروش ها را پیدا کنید .
🔮 دفتردار گفت :
🔮 خانم بزرگوار !
🔮 اولا شما حق ندارید به من امر و نهی کنید
🔮 دوما من که پلیس نیستم
🔮 کار من که تعقیب و گریز نیست
🍎 سمیه گفت :
🌷 بله خوب می دانم ...
🌷 کار شما اخراج کردن و تحقیر جوانهاست .
🌷 آقای جهانگیری !
🌷 همه این دخترها و پسرها ،
🌷 پیش شما امانت اند .
🌷 مردم به شما اعتماد کردند
🌷 و بچه هایشان را ، دست شما سپردند .
🌷 آیا این است امانت داری شما ؟
🌷 این است جواب اعتماد مردم به شما ؟
🌷 این است مراقبت شما از جوانان مردم ؟
🔮 جهانگیری با عصبانیت گفت :
🔮 لطفا برو بیرون خانم سیاحی
🍎 سمیه با عصبانیت به جهانگیری زُل زد .
🍎 جهانگیری از طرز نگاه سمیه ترسید ،
🍎 آب دهانش را بلعید .
🍎 سمیه نیز ، آرام آرام به عقب رفت .
🍎 سپس از اتاق خارج شد .
🍎 و به طرف داریوش دوید .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
30.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت یازدهم
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۴ 🌹
🍎 سمیه با سرعت ،
🍎 از کنار مرضیه و دوستانش گذشت .
🍎 مرضیه با دیدن حال آشفته سمیه ،
🍎 از بچه ها خداحافظی کرد
🍎 و به دنبال سمیه رفت .
🍎 داریوش ،
🍎 در حال صحبت کردن با دوستانش بود .
🍎 سمیه نیز رسید و پشت او ایستاد .
🍎 دوستان داریوش متوجه خشم سمیه شدند .
🍎 از چهره عصبانی او ترسیدند
🍎 و به داریوش اشاره کردند
🍎 که یکی پشت سرت ، با تو کار دارد .
🍎 داریوش ، روی خود را برگرداند
🍎 و سمیه را دید .
🍎 داریوش با خنده تلخ گفت :
🔥 سمیه خانم شمایی ؟!
🍎 سمیه با لحنی تند گفت :
🌷 چه بلائی سر شیدا آوردی ؟!
🍎 داریوش با تعجب گفت :
🔥 شیدا کی هست ؟ کدام شیدا ؟!
🍎 سمیه ، دستش را مشت کرد
🍎 و با گریه و عصبانیت ،
🍎 به صورت داریوش ، مشت زد .
🍎 و با گریه گفت :
🌷 همان دختر بدبختی که معتادش کردی
🌷 همان دختری که به خاطر تو ،
🌷 جوانی اش تباه شد .
🌷 همان دختر بدبختی که به خاطر تو ،
🌷 از دانشگاه اخراج شد .
🍎 داریوش سرش را بالا گرفت و گفت :
🔥 اولا ؛ آن دختری که تو می گویی
🔥 من نمی شناسم .
🔥 دوما ؛ تو مرا جلوی همه زدی ،
🔥 مطمئن باش یک روز حالت را می گیرم
🔥 ولی چون دختر هستی ، الآن تو را نمی زنم .
🔥 سوما ؛ از تو شکایت می کنم .
🍎 سمیه همچنان با عصبانیت نگاه می کرد .
🍎 مرضیه سر رسید و به سمیه گفت :
🌟 بیا برویم سمیه
🌟 با اینها دهان به دهان نشو
🍎 مرضیه ، سمیه را می کشاند .
🍎 ولی سمیه با چشمانی پر از خشم ،
🍎 به داریوش خیره شده بود .
🍎 سمیه ، تمام شب بیدار بود و گریه می کرد .
🍎 فکر معتاد شدن شیدا ،
🍎 او را خیلی ناراحت و بی تاب کرده بود .
🍎 او همه شب را ، بیدار ماند
🍎 و به فکر چاره و انتقام بر آمد .
🍎 بعد از خواندن نماز صبح ؛
🍎 فکر به ذهنش رسید .
🍎 سریع لباس خود را پوشید
🍎 و به طرف خانه حاج آقای سعادتی رفت .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت دوازدهم
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۵ 🌹
🍎 هنوز آفتاب طلوع نکرده بود .
🍎 سمیه ، درب خانه حاج آقای سعادتی را زد .
🍎 همسر حاج آقا ، از پشت آیفون گفت :
🌸 بله بفرمائید ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 سلام خانم سعادتی ، منم سمیه
🍎 خانم سعادتی با تعجب گفت :
🌸 سمیه خانم شمائید ؟
🌸 آیا اتفاقی افتاده ؟
🌸 اگر با حاج آقا کار دارید ،
🌸 ایشان مسجد رفتند .
🍎 سمیه گفت :
🌸 نه نه چیزی نشده
🌸 فقط با شما کار دارم
🍎 خانم سعادتی در را باز کرد و گفت :
🌸 بیا داخل عزیزم
🌸 خیلی خوش آمدی
🍎 سمیه وارد شد .
🍎 خانم سعادتی با لبخند ،
🍎 به استقبال سمیه آمد و گفت :
🌸 به به اُعجوبه محل ، سمیه خانم گل
🌸 چه عجب مسیرتان ، از این طرفها گذشت
🌸 نکند راه گم کردی
🍎 خانم سعادتی ، با لبخند و مهربانی ،
🍎 دستش را برای سلام دادن ،
🍎 به طرف سمیه دراز کرد .
🍎 و سمیه با خجالتی نیز ، به او دست داد .
🍎 خانم سعادتی به سمیه تعارف کرد
🍎 که داخل خانه شود .
🍎 اما سمیه گفت :
🌷 نه عزیزم باید بروم
🌷 فقط یه خواهشی از شما داشتم
🍎 خانم سعادتی با خنده گفت :
🌸 روزهای روشن ، که به ما سر نمیزنی
🌸 لااقل به این بهانه ها ،
🌸 یادم کن و بیا سمتم ،
🌸 باور کن خیلی خوشحال می شوم .
🌸 به هر حال در خدمتم گلم ،
🌸 چه کمکی می توانم به شما بکنم ؟!
🍎 سمیه گفت :
🌷 شرمنده ام حاج خانم ...
🌷 ولی باور کنید من خیلی دلم می خواهد
🌷 بیشتر به خانه شما بیایم ؛
🌷 اما باور کنید خیلی سخت است
🌷 راستش را بخواهید همه ما دخترای محل ،
🌷 از شما خجالت می کشیم .
🍎 خانم سعادتی گفت :
🌸 جدی ؟! چرا ؟!
🍎 سمیه گفت :
🌷 نمی دانم ، شاید چون زن حاج آقا هستی
🌷 و اینکه ما در حد شما نیستیم
🍎 خانم سعادتی گفت :
🌸 نه بابا این حرفها چیست دختر ...
🌸 البته شما حق دارید اینجوری فکر کنید
🌸 این تقصیر من است نه شما ؛
🌸 که نتوانستم با شما ارتباط بگیرم .
🌸 حاج آقا خیلی به من می گفت
🌸 که با همسایه ها ، در ارتباط باش
🌸 ولی من ، روی این کار را ندارم
🌸 مثل شما خجالت می کشم
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
37.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت سیزدهم
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۶ 🌹
🍎 خانم سعادتی ، با مهربانی ،
🍎 دست سمیه را فشرد و گفت :
🌸 انشالله از این به بعد ،
🌸 بیشتر برای شما وقت می گذارم
🌸 سعی می کنم بیشتر شما را ببینم
🌸 حالا بفرما داخل تا شیر داغ بخوریم ؟!
🍎 سمیه گفت :
🌷 نه خانم سعادتی ، ممنونم
🌷 فقط اجازه هست یک چیزی از شما بخواهم ؟
🍎 خانم سعادتی با مهربانی گفت :
🌸 بله عزیزم ؛ بگو خوشحال می شوم .
🍎 سمیه گفت :
🌷 شرمنده ام به خدا
🌷 آن نقاب و روبندی که ،
🌷 روی صورتتان می گذارید
🌷 اگر مشکلی نباشد
🌷 اگر لازم ندارید
🌷 می خواستم آن را از شما قرض بگیرم .
🍎 خانم سعادتی با تعجب گفت :
🌸 پوشیه را می گویی ؟
🌸 چشم آبجی جان قابل شما را ندارد .
🌸 ولی میخواهی چکار ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 خب ... راستش ... کار دارم ،
🌷 اگر لطف کنید و بدهید ، ممنون می شوم .
🍎 خانم سعادتی ، بیش از این اصرار نکرد
🍎 و یک پوشیه نو ، به سمیه هدیه داد
🍎 و با مهربانی به او گفت :
🌸 سمیه خانم ! این پوشیه مقدسه
🌸 یادگار حضرت زهراست
🌸 احترامش را نگه دار
🌸 تا پوشیه هم ، کمکت کند .
🌸 کاری می کند که دوستان تو ،
🌸 تو را بیشتر دوست داشته باشند
🌸 و دشمنان تو ، بیشتر از تو بترسند .
🍎 سمیه ، پوشیه را گرفت .
🍎 و خیلی از خانم سعادتی تشکر کرد .
🍎 و بی معطلی ،
🍎 به طرف دانشگاه ، به راه افتاد .
🍎 دو ساعت بعد ،
🍎 دانشگاه ، پر از سر و صدا و همهمه شده بود .
🍎 دانشجویان و اساتید و مردم ،
🍎 کنار پارک جمع شده بودند .
🍎 سمیه سر رسید و کنار دوستانش ایستاد
🍎 سپس به آنها گفت :
🌷 سلام بچه ها ! اینجا چه خبره ؟
🍎 دختران ، به سمیه سلام کردند .
🍎 و مرضیه گفت :
🌟 دیشب انگار یک نفر ،
🌟 به چندتا از قلیان سراها حمله کرده
🌟 و دست و پای چند نفر را بسته .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از نیازمندی های مربی
کتابچه ۳۱۳ معمای مذهبی
نسخه چاپی : ۱۵ هزار تومان
نسخه پی دی اف : ۵ هزار تومان
در موضوعات مختلف
مناسب برای همه سنین
مناسب برای معلمان و مربیان
مناسب برای اهدای جایزه به دانش آموزان
با این معماها ، همیشه می توانید
حرف برای گفتن داشته باشید .
من با این معماها ،
بچه ها رو جذب می کنم ،
به کلاسهام تنوع میدم
و توی دورهمی ها ، همه رو با این چالش ها ، مشغول می کنم .
جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه فرمائید .
🆔 @dezfoool
کانال نیازمندی های مربی
📙 @ketab_amoomolla
#محصولات
#کتابچه_۳۱۳_معما
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۷ 🌹
🍎 سمیه با تعجب به دخترها گفت :
🌷 یک نفر به چندتا قلیان سرا حمله کرده ؟
🌷 مطمئنید یک نفر بوده ؟
🌷 آخر یک نفر ،
🌷 چطور میتواند به چندنفر حمله کند ؟
🌷 و دست و پای آنها را ببندد .
🍎 نسترن گفت :
🇮🇷 نمی دانم والله
🇮🇷 خودشان می گویند یک نفر بوده
🇮🇷 تازه ، می گویند یک زن بوده نه مرد
🍎 سمیه ، باز با تعجب گفت :
🌷 چه شیر زنی هم بوده ،
🌷 همه بگوئید ماشالله
🍎 دخترا با خنده گفتند :
🌟 ماشاالله ماشالله ، چشم نخورد ان شاءالله
🍎 سمیه دوباره گفت :
🌷 قیافه آن خانم ، چه شکلی بوده ؟
🌷 صورتش را دیدند یا نه ؟
🌟 مرضیه گفت : نه ندیدند
🌟 گویا آن دختر ، صورتش را پوشانده بوده
🍎 روز بعد ، سمیه دوباره بعد از نماز صبح ،
🍎 پوشیه را پوشید ، و به طرف دانشگاه رفت .
🍎 وارد یکی از قلیان سراها شد .
🍎 و در را بست .
🍎 صاحب قلیان سرا ، که شنیده بود
🍎 شب گذشته ، زنی با چهره پوشیده ،
🍎 به چند نفر حمله کرده است ،
🍎 و دست و پای آنها را بسته است ؛
🍎 اکنون از دیدن سمیه با پوشیه ،
🍎 کمی ترسید و گفت :
🔥 تو کی هستی ؟ چه میخواهی ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 می دانی چرا دیروز ،
🌷 آن چند قلیانی رو زدم و بستم ؟
🌷 چون فقط یک سوال از آنها کردم .
🌷 اما آنها به جای جواب ،
🌷 صدای خود را برای من ، بالا بردند .
🌷 و به من اهانت کردند .
🌷 با اینکه به آرامش دعوت شان کردم
🌷 اما باز با گردن کلفتی و وحشی گری ،
🌷 با من حرف زدند .
🌷 آخر هم جواب مرا ندادند .
🌷 حالا از شما سوال می کنم
🌷 بدون اینکه صدایت بالا برود ؛
🌷 به من بگو کی در دانشگاه ،
🌷 مواد مخدر می فروشد ؟
🍎 صاحب قلیانی گفت :
🔥 من داد نمی زنم
🔥 ولی نمی توانم هیچ اسمی ببرم ، شرمنده
🍎 سمیه گفت :
🌷 اگر حرف نزنی ، برایت بد تمام می شود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla