eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
79 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
27.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت چهارم _____________________ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت هشتم 🌹 🍎 سمیه ، 🍎 چند هفته بعد از انتخاب پوشش جدید ، 🍎 تصمیم گرفت تا چادر نیز بپوشد . 🍎 با چادری شدن سمیه ، 🍎 احترام او ، خیلی بیشتر شد . 🍎 و گاهی مردان به احترامش تعظیم می کردند 🍎 سمیه در حجاب و چادر ، 🍎 هم احساس امنیت جسمی می کرد 🍎 هم امنیت روحی روانی . 🍎 آرامش او ، نسبت به قبل ، بیشتر شد . 🍎 اذیت و آزارهای مردان کم شد 🍎 خیلی از دوستان و غریبه ها ، 🍎 از تیپ جدید او خوششان آمد . 🍎 بعضی از دختران دانشگاه نیز ، 🍎 که درد سمیه را داشتند ؛ 🍎 و مدام مورد اذیت و آزار ، 🍎 و مزاحمت پسران بی غیرت بودند ؛ 🍎 از دیدن امنیت بیشتر سمیه در حجاب ، 🍎 تشویق شدند تا با حجاب بیشتری ، 🍎 در دانشگاه حضور یابند . 🍎 سمیه ، با یکی از دوستانش به نام مرضیه ، 🍎 در حال قدم زدن بودند . 🍎 که ناگهان چشمش ، 🍎 به یک آقای سر به زیر و نجیب افتاد . 🍎 سمیه به دوستش مرضیه گفت : 🌷 مرضیه این کیه !؟ 🌟 مرضیه گفت : 🌟 این پسره رو می گی ، که سر به زیره ؟! 🌷 سمیه گفت : آره 🌟 مرضیه گفت : زیاد نمی شناسمش ؛ 🌟 ولی خیلی درس می خونه . 🌟 نمره هاش هم عالی اند . 🌟 همیشه لبخند رو لباشه . 🌟 پسر پاک و نجیبیه . 🌟 اهل دختر بازی ، مهمانی مختلط ، 🌟 پارتی و این مسخره بازیا هم نیست . 🌟 خیلی هم مودبه 🌟 یک جوری با دخترا حرف می زنه 🌟 انگار داره با یه پادشاه حرف می زنه . 🌷 سمیه گفت : 🌷 ماشالله خوب ازش اطلاعات داری ، 🌷 پس چرا میگی نمی شناسمش ؟! 🌟 مرضیه گفت : 🌟 آخه چند بار برای گرفتن جزوه ، 🌟 پیشش رفتم ، اصلا نگام نکرد 🌟 من تعجب کردم 🌟 نه نگاه کرد ، نه متلک انداخت ، 🌟 نه گرم گرفت ، نه پارک دعوتم کرد 🌟 نه منو رستوران برد نه به صرف چایی ، 🌟 نه بستنی ، نه هیچ ... 🍎 سمیه گفت : 🌷 هم پسرا باید با حیا و عفت باشن 🌷 هم دخترا 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی ________________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
34.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت پنجم _________________ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت نهم 🌹 🍎 سمیه و مرضیه ، 🍎 مشغول صحبت کردن بودند . 🍎 می خواستند از کنار چند پسر جوان بگذرند . 🍎 سمیه ، چادرش را محکم گرفت 🍎 و از جلوی آنان عبور کرد . 🍎 یکی از پسرا با طعنه گفت : 🔥 چی شده سمیه خانم ؟! 🔥 تیپ عوض کردی ؟! 🔥 نکند برایت خواستگار آمده ؟! 🔥 بابا مثل قبل باش 🔥 چادرت را بکن 🔥 موهایت را در بیار 🔥 بگذار باهات حال کنیم . 🍎 سمیه ایستاد . 🍎 و آرام روی خود را ، 🍎 به طرف آن پسران برگرداند . 🍎 پسر جوان ترسید . 🍎 نفسش بند آمد . 🍎 ترسید که نکند سمیه ، دوباره عصبانی شود 🍎 اما سمیه به آرامی به آنها گفت : 🌷 شما خواهر دارید ؟! 🌷 مادر دارید ؟! 🌷 ناموس دارید ؟! 🌷 غیرت دارید ؟! 🌷 آیا اجازه می دهید که خواهران شما ، 🌷 خودشان را ، به مردان نامحرم عرضه کنند ؟ 🌷 تا آن مردان هوس باز ، لذت ببرند ؟! 🌷 آیا اجازه می دهید مردان نامحرم ، 🌷 با آرایش و زیبایی و بدن خواهران شما ، 🌷 عشق و حال کنند ؟! 🍎 پسران ، هیچ جوابی ندادند . 🍎 تا اینکه مرضیه گفت : 🌟 بیا برویم سمیه ، اینها را ول کن 🍎 سمیه و مرضیه از آنجا گذشتند 🍎 اما مرضیه با تعجب به سمیه گفت : 🌟 دختر ! حواست بود خیلی با ادب شدی ؟! 🌷 سمیه گفت : چطور ؟! 🍎 مرضیه گفت : 🌟 قبل از پوشیدن چادر ، 🌟 هر کی به تو تکه می پراند ، 🌟 عصبانی می شدی ، دعوایش می کردی 🌟 اما حالا ... 🌟 با ادب ، سنگین ، با وقار ، با متانت ، 🌟 کلا زیبا حرف زدی . 🌟 واقعا مثل دخترهای با کلاس حرف زدی . 🌟 خوشمان آمد ... 🍎 سمیه گفت : 🌷 حرف زدنم ، ضایع بود ؟! 🍎 مرضیه گفت : 🌟 نه بابا ؛ خیلی هم عالی بودی . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی ____________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
43.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت ششم _____________ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film
📙 داستان شیخ مرتضی انصاری 🔮 شیخ اعظم ، شیخ مرتضی انصاری ، 🔮 آن فقیه بزرگ زمان ، 🔮 احترام زیادی به مادرش داشت . 🔮 گاهی برای حمام مادرش ، 🔮 که آن زمان حمام ها عمومی بود 🔮 او را تا نزدیک حمّام ، 🔮 روی دوش مى گرفت و می برد 🔮 او را به زن حمامى سپرده ، 🔮 نزدیک حمام منتظر مى ایستاد ، 🔮 تا بعد از پایان كار ، 🔮 او را به خانه برگرداند . 🔮 هر شب ، دست او را می بوسید 🔮 و صبح با اجازه او ، 🔮 از خانه بیرون مى رفت . 🔮 پس از مرگ مادرشان ، 🔮 به شدت گریه می کردند . 🔮 وقتی می خواستند او را آرام کنند 🔮 می فرمود : 🌹 گریه ام براى این است كه 🌹 از نعمت بسیار مهمى 🌹 که همان خدمت به مادر است 🌹 محروم شدم . 🔮 شیخ پس از مرگ مادرش ، 🔮 با وجود اینکه مشغول بود 🔮 و كار و تدریس و مراجعات او 🔮 بسیار زیاد بود 🔮 اما تمام نماز واجب مادرش را خواند 🔮 با آنكه مادر ایشان ، 🔮 از متدیّنه هاى روزگار بود . ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان آیت‌ الله مرعشی نجفی (ره) 💎 زمانی كه آیت‌ الله مرعشی ، 💎 در نجف بودند ، 💎 یک روز مادرشان به ایشان گفتند : 🍎 پدرت را صدا بزن 🍎 تا تشریف بیاورد برای نهار 💎 ایشان هم به طبقه فوقانی رفته 💎 و دیدند که پدرشان ، 💎 در حال مطالعه خوابش برده بود . 💎 مانده بود که چه كند ، 💎 نمی داند امر مادرش را اطاعت كند 💎 که گفته بود پدرت را صدا بزن 💎 یا بگذارد پدرش بخوابد 💎 و مزاحم او نشود 💎 خم شدم و لب‌ هایش را ، 💎 كف پاهای پدر گذاشت 💎 و چندین بوسه بر پای او زد 💎 تا اینكه به خاطر قلقلک پا بیدار شد 💎 و دید که پسرش ، 💎 در حال بوسیدن پای اوست . 💎 سید محمود مرعشی ، 💎 وقتی این علاقه و ادب و احترام را 💎 از فرزندش دید ، فرمود : 🌹 شهاب‌الدین تو هستی ؟! 🕋 عرض كرد : بله آقا 💎 سید محمود ، دستش را ، 💎 به سوی آسمان بلند كرد و فرمود : 🌹 پسرم ! خدا عزتت را بالا ببرد 🌹 و تو را از خادمین اهل بیت علیهم السلام قرار دهد . 💎 آیت‌ الله شهاب الدین مرعشی نجفی 💎 بارها فرمود : 🕋 هرچه دارم از بركت دعای پدرم است ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman ⛳️ ⛳️
📙 داستان شهید علی سیفی 🦢 شهید علی سیفی 🦢 وقتی پیش مادرش بود 🦢 خیلی برایش زبان می ریخت 🦢 یعنی خوش زبانی می کرد 🦢 مثلا می گفت : مادر دورت بگردم 🦢 گاهی که به دزفول می آمدیم 🦢 ایشان به مادرشان زنگ می زد 🦢 و چه قربان صدقه ای می رفت 🦢 صدای مادر را که می شنید 🦢 انگار روی زمین نبود . 🦢 با اینکه مشغول آموزش غواصی 🦢 در فصل سرما بودیم 🦢 و همیشه سرما خورده بودیم . 🦢 گوشی را به من می داد و می گفت : 🌼 بیا به مادرم بگو 🌼 که اینجا چقدر به ما خوش می گذرد 📚 کتاب بیا مشهد ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman ⛳️ ⛳️
📙 داستان کوتاه شهید علم 🌟 شهید دانشمند مجید شهریاری ، 🌟 معروف به شهید علم ، 🌟 فوق العاده هوای مادرش را داشت 🌟 یکی از دلایلی که او را ، 🌟 از فکر تحصیل در خارج از کشور ، 🌟 منصرف ساخت ، 🌟 رسیدگی به پدر و مادرش بود . 🌟 وقتی مادرش را می دید 🌟 دست و پایش را می بوسید . 🌟 موقع غذا خوردن ، 🌟 اولین لقمه را ، 🌟 در دهان مادرش می گذاشت ، 🌟 سپس خودش غذا می خورد . 🌟 سر کلاس درس ، 🌟 تنها تماسی را که جواب می داد ، 🌟 تماس مادرش بود 🌟 و راحت با او ترکی صحبت می کرد 🌟 مادرش دو سال مریض بود . 🌟 اگر کار بیمارستان ، 🌟 برای مادرش پیش می آمد ، 🌟 همه می دانستند که به خاطر مادر 🌟 همه قرارها و برنامه هایش را 🌟 منحل می کرد . 🌟 روزی قرار بود با فرد مهمی 🌟 دیداری داشته باشیم ، 🌟 به خاطر کار مادرش زنگ زد 🌟 و عذرخواهی کرد . 📚 کتاب استاد ؛ صفحه ۶۰ 📚 شهید علم؛ دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری در آینه خاطرات ، صفحه ۳۲ 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان 🌸 شهید احمد مکیان ، 🌸 از همان کودکی 🌸 خیلی احترام مادرش را داشت 🌸 بعضی مواقع که مادرش می گفت : 🌷 بروید از مغازه چیزی بخرید 🌸 بچه ها به اقتضای عوالم بچه گی ، 🌸 تعلل می کردند 🌸 اما احمد با همان درخواست اول 🌸 به دنبال انجام کار می رفت . 🌸 در احترام به مادر، 🌸 روی نکات ریز هم دقت داشت. 🌸 موقع سوار شدن به ماشین ، 🌸 مادر را جلو می نشاندند 🌸 و برادرها عقب می نشستند . 📚 کتاب سند گمنامی ؛ زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم احمد مکیان ، صفحه ۲۳ و ۳۴ ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman ⛳️ ⛳️
43.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت هفتم _________ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت دهم 🌹 🍎 سمیه و مرضیه ، وارد کلاس شدند . 🍎 آن پسرهایی که متلک پراندند 🍎 و مورد ملامت سمیه قرار گرفتند ، 🍎 تا آخر کلاس ، ساکت و بی صدا نشستند 🍎 و خودشان را ، جمع و جور کردند . 🍎 استاد ، وارد کلاس شد . 🍎 امروز قرار بود ، 🍎 یکی از دانشجوها ، کنفرانس بدهد . 🍎 استاد ، نام َسمیه را خواند . 🍎 سمیه هم با چادر زیبایش ، 🍎 در محل کنفرانس ایستاد . 🍎 استاد ، از دیدن سمیه در چادر ، 🍎 هم شگفت زده شد 🍎 هم لبخند رضایت ، بر او زد . 🍎 سمیه ، کنفرانس خود را ارائه نمود . 🍎 وقتی کنفرانس تمام شد ، 🍎 همه دانشجوها ، برایش دست زدند . 🍎 و استاد با لبخند ، او را تحسین نمود . 🍎 سمیه ، سر جای خود نشست 🍎 استاد نیز ، از کنفرانس سمیه تعریف کرد . 🍎 و چندتا اشکال گرفت . 🍎 سمیه خیلی خوشحال بود 🍎 که توانست با حجابش ، 🍎 انسانیت و علم و عقلش را ، 🍎 به دیگران ثابت کند . 🍎 بعد از کلاس ، پسران و دختران ، 🍎 از سمیه بابت کنفرانس زیبایش ، 🍎 تشکر و تعریف کردند . 🍎 مرضیه به سمیه گفت : 🌟 سمیه جان ! 🌟 چادرت ، تو را ، زرنگ تر کرده ها 🌟 از موقعی که چادر پوشیدی ، 🌟 خیلی تغییر کردی . 🌟 مودب شدی ، زرنگ شدی ، 🌟 محبوب شدی ، محجوب شدی ... 🍎 مرضیه در حال صحبت کردن بود 🍎 که متوجه شد ؛ 🍎 سمیه حواسش جای دیگری است 🍎 و به یک نقطه ، خیره شده بود . 🍎 مرضیه گفت : 🌟 فهمیدی چی گفتم سمیه ؟! 🍎 اما سمیه هیچ پاسخی نداد . 🍎 دوباره مرضیه گفت : 🌟 حواست کجاست دختر ؟! 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
32.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت هشتم _____ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۱ 🌹 🍎 مرضیه ، نگاه سمیه را تعقیب کرد . 🍎 سمیه داشت به دختری نگاه می کرد 🍎 که در پارک دانشگاه بود . 🍎 مرضیه گفت : 🌟 چیز مهمی در آنجا می بینی ؟! 🍎 سمیه گفت : 🌷 آن دختره ، شیداست . 🌷 مدتی است که دارم او را می بینم 🌷 که با آن پسره یعنی داریوش ، می گردد 🍎 مرضیه گفت : 🌟 چکارش داری ، ول کن بابا ... 🌟 به ما چه ربطی دارد ... 🍎 سمیه گفت : 🌷 یعنی چی ول کن دختر ؟! 🌷 او باید بفهمد که آن پسر ، خطرناک است ... 🌷 باید بفهمد کبوتر با کبوتر ، باز با باز ... 🌷 باید بفهمد که با هر کس و ناکسی ، 🌷 نباید بگردد و نباید قاطی بشود . 🍎 سمیه ، چادرش را محکم گرفت 🍎 و به سمت شیدا رفت . 🍎 با شیدا صحبت کرد 🍎 او را نصیحت کرد 🍎 ولی فایده ای نداشت . 🍎 شیدا ، دختری مغرور بود 🍎 و به حرف هیچ کسی گوش نمی دهد . 🍎 چند روز بعد ، 🍎 سمیه با چهار نفر از دختران دانشگاه ، 🍎 مشغول مباحثه علمی و دینی بودند . 🍎 که شیدا با گریه و زاری ، 🍎 از دفتر مدیریت دانشگاه بیرون آمد . 🍎 و از کنار سمیه و دوستانش گذشت . 🍎 دختران با تعجب ، به هم نگاه کردند 🍎 مرضیه گفت : 🌟 چی شده ؟! 🌟 چرا این دختره اینجوری بود ؟ 🍎 ارغوان گفت : 💥 نمی دانم ، لابد یک اتفاقی افتاده 🍎 سمیه بلند شد و به طرف شیدا رفت . 🍎 هر چه او را صدا زد ، نایستاد 🍎 سمیه سرعتش را زیاد کرد ، 🍎 به شیدا رسید و دست او را گرفت 🍎 و علت گریه هایش را پرسید . 🍎 اما شیدا بدون جواب ، از کنار سمیه رفت 🍎 و به مسیرش ادامه داد . 🍎 سمیه باز دنبالش رفت . 🍎 اما هر چی از شیدا پرسید : 🌷 که چی شده ، چه اتفاقی افتاده ؟ 🍎 اما شیدا بدون هیچ جوابی ، 🍎 به راه خود ادامه می داد . 🍎 سمیه ، به طرف دفتر مدیریت رفت . 🍎 و علت گریه شیدا را جویا شد . 🍎 دفتر دار مدیر ، آقای جهانگیری گفت : 🔮 ایشان از دانشگاه ، اخراج شدند . 🍎 سمیه با تعجب گفت : 🌷 اخراج شد ؟! 🌷 یعنی چی اخراج شد ؟! 🌷 چرا اخراج شد ؟! 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی ___________________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
31.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت نهم _ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۲ 🌹 🍎 سمیه با تعجب گفت : 🌷 اخراج شد ؟! 🌷 یعنی چی اخراج شد ؟! 🌷 چرا اخراج شد ؟! 🍎 دفتردار گفت : 🔮 معتاد از آب در آمد ، 🔮 نباید اینجا بماند 🔮 ممکن است بقیه را نیز آلوده کند 🍎 سمیه بُهت زده شد . 🍎 اشک در چشمانش حلقه زد ‌. 🍎 و با ناراحتی گفت : 🌷 یعنی چی معتاد از آب درآمده ؟! 🌷 او که پاک بود 🌷 زرنگ کلاس بود 🌷 اصلاً دنبال این چیزها نبود ؟!!! 🔮 دفتردار گفت : خیلی متاسفم 🍎 سمیه با ناراحتی گفت : 🌷 متاسفید ؟ فقط همین ؟ 🌷 دختر جوان مردم بدبخت شده 🌷 و شما عین خیالتان نیست ؟! 🔮 دفتر دار گفت : 🔮 کمکی از دست ما بر نمی آید . 🍎 سمیه گفت : 🌷 کمکی از دست شما بر نمی آید 🌷 یا خودتان نمی خواهید کمک کنید ؟! 🌷 شرم بر شما 🌷 یک دختر در دانشگاه شما معتاد شده ، 🌷 آنوقت شما می گوئید نمی توانید کمکش کنید 🌷 مگر روز اول ، که به دانشگاه آمده بود ؛ 🌷 معتاد بود ؟ 🔮 دفتردار ، با حالتی طلبکارانه گفت : 🔮 تقصیر ما چی هست ؟! 🔮 ما که نمی توانیم 🔮 برای تک تک دانشجوهایمان ، 🔮 نگهبان و مراقب بگذاریم 🔮 ما که نمی توانیم دنبال آنها برویم 🔮 و آنها را تعقیب کنیم . 🔮 کجا می روند ، از کجا می آیند ، چکار می کنند ؛ 🔮 به ما هیچ ربطی ندارد . . 🍎 سمیه گفت : 🌷 فکر نمی کنید ، 🌷 همین آزادی بیش از حد دانشگاه ، 🌷 او را معتاد کرده ؟ 🌷 فکر نمی کنید که به جای اخراج کردن او ، 🌷 باید به او کمک کنید ؟ 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی _______________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
32.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت دهم ___________________________ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman 🎞 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۳ 🌹 🔮 دفتردار گفت : 🔮 چی می گوئید خانم سیاحی ؟! 🔮 مگه اینجا کمپ ترک اعتیاد هست ؟! 🔮 اگر بماند اینجا ، همه را معتاد می کند . 🍎 سمیه با عصبانیت و فریاد گفت : 🌷 پس اینجا چیه ؟! 🌷 معتاد خانه است ؟! 🌷 آقای جهانگیری ! 🌷 به جای اینکه منتظر بمانید 🌷 تا جوانان مردم معتاد بشوند 🌷 و با افتخار اخراجشان کنید 🌷 لطفا با قهوه خانه ها و قلیان سراها ، 🌷 و با آن خانه های فسادی که ، 🌷 دور تا دور دانشگاه وجود دارند ، 🌷 برخورد کنید 🌷 زورتان را بزنید و قلیان سراها را جمع کنید 🌷 خودتان بهتر می دانید 🌷 که آنها دارند مواد فروشی می کنند 🌷 همه تلاشتان را بکنید 🌷 تا مواد فروش ها را پیدا کنید . 🔮 دفتردار گفت : 🔮 خانم بزرگوار ! 🔮 اولا شما حق ندارید به من امر و نهی کنید 🔮 دوما من که پلیس نیستم 🔮 کار من که تعقیب و گریز نیست 🍎 سمیه گفت : 🌷 بله خوب می دانم ... 🌷 کار شما اخراج کردن و تحقیر جوانهاست . 🌷 آقای جهانگیری ! 🌷 همه این دخترها و پسرها ، 🌷 پیش شما امانت اند . 🌷 مردم به شما اعتماد کردند 🌷 و بچه هایشان را ، دست شما سپردند . 🌷 آیا این است امانت داری شما ؟ 🌷 این است جواب اعتماد مردم به شما ؟ 🌷 این است مراقبت شما از جوانان مردم ؟ 🔮 جهانگیری با عصبانیت گفت : 🔮 لطفا برو بیرون خانم سیاحی 🍎 سمیه با عصبانیت به جهانگیری زُل زد . 🍎 جهانگیری از طرز نگاه سمیه ترسید ، 🍎 آب دهانش را بلعید . 🍎 سمیه نیز ، آرام آرام به عقب رفت . 🍎 سپس از اتاق خارج شد . 🍎 و به طرف داریوش دوید . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
30.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت یازدهم 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۴ 🌹 🍎 سمیه با سرعت ، 🍎 از کنار مرضیه و دوستانش گذشت . 🍎 مرضیه با دیدن حال آشفته سمیه ، 🍎 از بچه ها خداحافظی کرد 🍎 و به دنبال سمیه رفت . 🍎 داریوش ، 🍎 در حال صحبت کردن با دوستانش بود . 🍎 سمیه نیز رسید و پشت او ایستاد . 🍎 دوستان داریوش متوجه خشم سمیه شدند . 🍎 از چهره عصبانی او ترسیدند 🍎 و به داریوش اشاره کردند 🍎 که یکی پشت سرت ، با تو کار دارد . 🍎 داریوش ، روی خود را برگرداند 🍎 و سمیه را دید . 🍎 داریوش با خنده تلخ گفت : 🔥 سمیه خانم شمایی ؟! 🍎 سمیه با لحنی تند گفت : 🌷 چه بلائی سر شیدا آوردی ؟! 🍎 داریوش با تعجب گفت : 🔥 شیدا کی هست ؟ کدام شیدا ؟! 🍎 سمیه ، دستش را مشت کرد 🍎 و با گریه و عصبانیت ، 🍎 به صورت داریوش ، مشت زد . 🍎 و با گریه گفت : 🌷 همان دختر بدبختی که معتادش کردی 🌷 همان دختری که به خاطر تو ، 🌷 جوانی اش تباه شد . 🌷 همان دختر بدبختی که به خاطر تو ، 🌷 از دانشگاه اخراج شد . 🍎 داریوش سرش را بالا گرفت و گفت : 🔥 اولا ؛ آن دختری که تو می گویی 🔥 من نمی شناسم . 🔥 دوما ؛ تو مرا جلوی همه زدی ، 🔥 مطمئن باش یک روز حالت را می گیرم 🔥 ولی چون دختر هستی ، الآن تو را نمی زنم . 🔥 سوما ؛ از تو شکایت می کنم . 🍎 سمیه همچنان با عصبانیت نگاه می کرد . 🍎 مرضیه سر رسید و به سمیه گفت : 🌟 بیا برویم سمیه 🌟 با اینها دهان به دهان نشو 🍎 مرضیه ، سمیه را می کشاند . 🍎 ولی سمیه با چشمانی پر از خشم ، 🍎 به داریوش خیره شده بود . 🍎 سمیه ، تمام شب بیدار بود و گریه می کرد . 🍎 فکر معتاد شدن شیدا ، 🍎 او را خیلی ناراحت و بی تاب کرده بود . 🍎 او همه شب را ، بیدار ماند 🍎 و به فکر چاره و انتقام بر آمد . 🍎 بعد از خواندن نماز صبح ؛ 🍎 فکر به ذهنش رسید . 🍎 سریع لباس خود را پوشید 🍎 و به طرف خانه حاج آقای سعادتی رفت . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت دوازدهم 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۵ 🌹 🍎 هنوز آفتاب طلوع نکرده بود . 🍎 سمیه ، درب خانه حاج آقای سعادتی را زد . 🍎 همسر حاج آقا ، از پشت آیفون گفت : 🌸 بله بفرمائید ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 سلام خانم سعادتی ، منم سمیه 🍎 خانم سعادتی با تعجب گفت : 🌸 سمیه خانم شمائید ؟ 🌸 آیا اتفاقی افتاده ؟ 🌸 اگر با حاج آقا کار دارید ، 🌸 ایشان مسجد رفتند . 🍎 سمیه گفت : 🌸 نه نه چیزی نشده 🌸 فقط با شما کار دارم 🍎 خانم سعادتی در را باز کرد و گفت : 🌸 بیا داخل عزیزم 🌸 خیلی خوش آمدی 🍎 سمیه وارد شد ‌. 🍎 خانم سعادتی با لبخند ، 🍎 به استقبال سمیه آمد و گفت : 🌸 به به اُعجوبه محل ، سمیه خانم گل 🌸 چه عجب مسیرتان ، از این طرفها گذشت 🌸 نکند راه گم کردی 🍎 خانم سعادتی ، با لبخند و مهربانی ، 🍎 دستش را برای سلام دادن ، 🍎 به طرف سمیه دراز کرد . 🍎 و سمیه با خجالتی نیز ، به او دست داد . 🍎 خانم سعادتی به سمیه تعارف کرد 🍎 که داخل خانه شود . 🍎 اما سمیه گفت : 🌷 نه عزیزم باید بروم 🌷 فقط یه خواهشی از شما داشتم 🍎 خانم سعادتی با خنده گفت : 🌸 روزهای روشن ، که به ما سر نمیزنی 🌸 لااقل به این بهانه ها ، 🌸 یادم کن و بیا سمتم ، 🌸 باور کن خیلی خوشحال می شوم . 🌸 به هر حال در خدمتم گلم ، 🌸 چه کمکی می توانم به شما بکنم ؟! 🍎 سمیه گفت : 🌷 شرمنده ام حاج خانم ... 🌷 ولی باور کنید من خیلی دلم می خواهد 🌷 بیشتر به خانه شما بیایم ؛ 🌷 اما باور کنید خیلی سخت است 🌷 راستش را بخواهید همه ما دخترای محل ، 🌷 از شما خجالت می کشیم . 🍎 خانم سعادتی گفت : 🌸 جدی ؟! چرا ؟! 🍎 سمیه گفت : 🌷 نمی دانم ، شاید چون زن حاج آقا هستی 🌷 و اینکه ما در حد شما نیستیم 🍎 خانم سعادتی گفت : 🌸 نه بابا این حرفها چیست دختر ... 🌸 البته شما حق دارید اینجوری فکر کنید 🌸 این تقصیر من است نه شما ؛ 🌸 که نتوانستم با شما ارتباط بگیرم . 🌸 حاج آقا خیلی به من می گفت 🌸 که با همسایه ها ، در ارتباط باش 🌸 ولی من ، روی این کار را ندارم 🌸 مثل شما خجالت می کشم 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
37.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت سیزدهم 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۶ 🌹 🍎 خانم سعادتی ، با مهربانی ، 🍎 دست سمیه را فشرد و گفت : 🌸 انشالله از این به بعد ، 🌸 بیشتر برای شما وقت می گذارم 🌸 سعی می کنم بیشتر شما را ببینم 🌸 حالا بفرما داخل تا شیر داغ بخوریم ؟! 🍎 سمیه گفت : 🌷 نه خانم سعادتی ، ممنونم 🌷 فقط اجازه هست یک چیزی از شما بخواهم ؟ 🍎 خانم سعادتی با مهربانی گفت : 🌸 بله عزیزم ؛ بگو خوشحال می شوم . 🍎 سمیه گفت : 🌷 شرمنده ام به خدا 🌷 آن نقاب و روبندی که ، 🌷 روی صورتتان می گذارید 🌷 اگر مشکلی نباشد 🌷 اگر لازم ندارید 🌷 می خواستم آن را از شما قرض بگیرم . 🍎 خانم سعادتی با تعجب گفت : 🌸 پوشیه را می گویی ؟ 🌸 چشم آبجی جان قابل شما را ندارد . 🌸 ولی میخواهی چکار ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 خب ... راستش ... کار دارم ، 🌷 اگر لطف کنید و بدهید ، ممنون می شوم . 🍎 خانم سعادتی ، بیش از این اصرار نکرد 🍎 و یک پوشیه نو ، به سمیه هدیه داد 🍎 و با مهربانی به او گفت : 🌸 سمیه خانم ! این پوشیه مقدسه 🌸 یادگار حضرت زهراست 🌸 احترامش را نگه دار 🌸 تا پوشیه هم ، کمکت کند . 🌸 کاری می کند که دوستان تو ، 🌸 تو را بیشتر دوست داشته باشند 🌸 و دشمنان تو ، بیشتر از تو بترسند . 🍎 سمیه ، پوشیه را گرفت . 🍎 و خیلی از خانم سعادتی تشکر کرد . 🍎 و بی معطلی ، 🍎 به طرف دانشگاه ، به راه افتاد . 🍎 دو ساعت بعد ، 🍎 دانشگاه ، پر از سر و صدا و همهمه شده بود . 🍎 دانشجویان و اساتید و مردم ، 🍎 کنار پارک جمع شده بودند . 🍎 سمیه سر رسید و کنار دوستانش ایستاد 🍎 سپس به آنها گفت : 🌷 سلام بچه ها ! اینجا چه خبره ؟ 🍎 دختران ، به سمیه سلام کردند . 🍎 و مرضیه گفت : 🌟 دیشب انگار یک نفر ، 🌟 به چندتا از قلیان سراها حمله کرده 🌟 و دست و پای چند نفر را بسته . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از نیازمندی های مربی
کتابچه ۳۱۳ معمای مذهبی نسخه چاپی : ۱۵ هزار تومان نسخه پی دی اف : ۵ هزار تومان در موضوعات مختلف مناسب برای همه سنین مناسب برای معلمان و مربیان مناسب برای اهدای جایزه به دانش آموزان با این معماها ، همیشه می توانید حرف برای گفتن داشته باشید . من با این معماها ، بچه ها رو جذب می کنم ، به کلاسهام تنوع میدم و توی دورهمی ها ، همه رو با این چالش ها ، مشغول می کنم . جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه فرمائید . 🆔 @dezfoool کانال نیازمندی های مربی 📙 @ketab_amoomolla #محصولات #کتابچه_۳۱۳_معما
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۷ 🌹 🍎 سمیه با تعجب به دخترها گفت : 🌷 یک نفر به چندتا قلیان سرا حمله کرده ؟ 🌷 مطمئنید یک نفر بوده ؟ 🌷 آخر یک نفر ، 🌷 چطور میتواند به چندنفر حمله کند ؟ 🌷 و دست و پای آنها را ببندد . 🍎 نسترن گفت : 🇮🇷 نمی دانم والله 🇮🇷 خودشان می گویند یک نفر بوده 🇮🇷 تازه ، می گویند یک زن بوده نه مرد 🍎 سمیه ، باز با تعجب گفت : 🌷 چه شیر زنی هم بوده ، 🌷 همه بگوئید ماشالله 🍎 دخترا با خنده گفتند : 🌟 ماشاالله ماشالله ، چشم نخورد ان شاءالله 🍎 سمیه دوباره گفت : 🌷 قیافه آن خانم ، چه شکلی بوده ؟ 🌷 صورتش را دیدند یا نه ؟ 🌟 مرضیه گفت : نه ندیدند 🌟 گویا آن دختر ، صورتش را پوشانده بوده 🍎 روز بعد ، سمیه دوباره بعد از نماز صبح ، 🍎 پوشیه را پوشید ، و به طرف دانشگاه رفت . 🍎 وارد یکی از قلیان سراها شد . 🍎 و در را بست . 🍎 صاحب قلیان سرا ، که شنیده بود 🍎 شب گذشته ، زنی با چهره پوشیده ، 🍎 به چند نفر حمله کرده است ، 🍎 و دست و پای آنها را بسته است ؛ 🍎 اکنون از دیدن سمیه با پوشیه ، 🍎 کمی ترسید و گفت : 🔥 تو کی هستی ؟ چه میخواهی ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 می دانی چرا دیروز ، 🌷 آن چند قلیانی رو زدم و بستم ؟ 🌷 چون فقط یک سوال از آنها کردم . 🌷 اما آنها به جای جواب ، 🌷 صدای خود را برای من ، بالا بردند . 🌷 و به من اهانت کردند . 🌷 با اینکه به آرامش دعوت شان کردم 🌷 اما باز با گردن کلفتی و وحشی گری ، 🌷 با من حرف زدند . 🌷 آخر هم جواب مرا ندادند . 🌷 حالا از شما سوال می کنم 🌷 بدون اینکه صدایت بالا برود ؛ 🌷 به من بگو کی در دانشگاه ، 🌷 مواد مخدر می فروشد ؟ 🍎 صاحب قلیانی گفت : 🔥 من داد نمی زنم 🔥 ولی نمی توانم هیچ اسمی ببرم ، شرمنده 🍎 سمیه گفت : 🌷 اگر حرف نزنی ، برایت بد تمام می شود . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla