eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
به کانال داستان و رمان خوش آمدید هشتک ها برای جستجوی سریع شما داستان های کوتاه : داستان یک قسمتی کودکانه : داستان های نیمه بلند : داستان های بلند : قصه های صوتی تک قسمتی : مجموعه : 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 مجموعه 🎼 🎼 🎼 🎼 قصه های صوتی چند قسمتی : داستان های مصور : هشتک های موضوعی : هشتک های تقویمی و مناسبتی :
✍ داستان کوتاه دعای مادر ﷽ ☘ روزی جوانی را دیدم ☘ که در کمال ادب ، ☘ سمت حرم اباعبدالله آمد ☘ و سلام داد . ☘ ناگهان جواب سلام امام حسین ☘ به آن جوان را شنیدم . ☘ از جوان پرسیدم : 💎 چه کرده ای که به این مقام رسیدی 💎 درحالیکه من پانزده سال است 💎 امام جماعت کربلا هستم 💎 و جواب سلامم را نمی شنوم ؟! ☘ جوان پاسخ داد : 🌟 پدر و مادر پیری داشتم 🌟 که توانایی آمدن به زیارت نداشتند ؛ 🌟 قرار بر این شد ، هر شب جمعه ، 🌟 یکی از آنها را روی پشتم سوار کرده 🌟 و به زیارت ببرم . 🌟 یک شب ، که خیلی خسته بودم 🌟 تشنه و گرسنه و بی حال بودم 🌟 نوبت پدرم بود ، 🌟 خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را 🌟 به رویشان نیاوردم 🌟 پدرم را سوار بر پشتم کردم 🌟 به زیارت امام حسین علیه السلام 🌟 بردم و برگرداندم . 🌟 وقتی به خانه رسیدم ، 🌟 دیدم مادرم گریه می کند ؛ 🌟 گفتم : مادر چرا گریه می کنی ؟ ☘ گفت : پسرم ! ☘ می دانم که امشب نوبت من نیست ☘ و تو هم بسیار خسته ای . ☘ اما می ترسم ☘ که تا هفته بعد زنده نباشم ☘ تا به زیارت اباعبدالله بروم . ☘ آیا ممکن است ☘ امشب مرا هم به زیارت ببری ؟ 💎 هر طور بود 💎 مادرم را بر پشتم سوار کردم 💎 و به زیارت رفتیم . 💎 تمام مدت مادرم گریه می کرد 💎 و دعایم می نمود . 💎 وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد : ☘ ان شاء الله هر بار ، ☘ به امام حسین علیه السلام ، ☘ سلام بدهی ، خود حضرت ، ☘ سلامت را پاسخ بدهند . 💎 و این شد که من هر بار ، 💎 به زیارت اباعبدالله علیه السلام ، 💎 بیایم و سلام دهم ، 💎 از داخل مضجع شریف ، 💎 صدای جواب سلام حضرت را ، 💎 می‌شنوم . 💎 و این به خاطر دعای مادر است . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه بوسه‌ بهشتی 🌷 مردی به حضور پیامبر اکرم رسید 🌷 و سوالی از ایشان پرسید : 🔮 ای رسول خدا ! 🔮 من نذر کردم که درب بهشت 🔮 و صورت حورالعین را ببوسم 🔮 حالا چکار کنم ؟! 🌷 پیامبر اکرم فرمودند : 🕋 برو پاى مادرت را 🕋 ( به منزله صورت حور العين ) 🕋 و پيشانى پدر را (بمنزله در بهشت ) 🕋 ببوس . 🌷 دوباره مرد پرسید : 🔮 اگر پدر و مادرم مرده باشند ، 🔮 باید چه کنم ؟! 🌷 پیامبر فرمودند : 🕋 قبر آنها را ببوس . 🌷 دوباره مرد با ناراحتی گفت : 🔮 مكان قبر آنها را نمى دانم . 🌷 حضرت فرمودند : 🕋 دو خط روى زمين بکش 🕋 به صورت دو قبر 🕋 و به نیت قبر پدر و مادرت ، 🕋 آنجا را ببوس . 📚 منقول از قرة العين ، ص ۳۸ __________________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان کوتاه بوسه خاکی 💎 روزی ابراهيم خليل عليه السلام ، 💎 براى ديدن پسرش اسماعيل ، 💎 از شام به مكه آمد ، 💎 درب را زد و عروسش بیرون آمد 💎 و اظهار داشت که اسماعيل ، 💎 به سفر رفته است . 💎 حضرت ابراهيم عليه السلام ، 💎 بدون ديدن پسرش اسماعيل ، 💎 به سوى شام برگشت . 💎 وقتى كه حضرت اسماعيل ، 💎 از سفر برگشت ، 💎 همسرش آمدن پدرش را ، 💎 به او اطلاع داد . 💎 حضرت اسماعیل ، 💎 از اينکه نتوانست پدرش را زیارت کند 💎 بسيار ناراحت و غمگین شد 💎 برای اداى احترام به پدرش ، 💎 جاى پاى او را پيدا كرد و بوسيد . 📚 حكايتهاى شنيدنى ، ج ۴ ، ص ۴۱ __________________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان شیخ مرتضی انصاری 🔮 شیخ اعظم ، شیخ مرتضی انصاری ، 🔮 آن فقیه بزرگ زمان ، 🔮 احترام زیادی به مادرش داشت . 🔮 گاهی برای حمام مادرش ، 🔮 که آن زمان حمام ها عمومی بود 🔮 او را تا نزدیک حمّام ، 🔮 روی دوش مى گرفت و می برد 🔮 او را به زن حمامى سپرده ، 🔮 نزدیک حمام منتظر مى ایستاد ، 🔮 تا بعد از پایان كار ، 🔮 او را به خانه برگرداند . 🔮 هر شب ، دست او را می بوسید 🔮 و صبح با اجازه او ، 🔮 از خانه بیرون مى رفت . 🔮 پس از مرگ مادرشان ، 🔮 به شدت گریه می کردند . 🔮 وقتی می خواستند او را آرام کنند 🔮 می فرمود : 🌹 گریه ام براى این است كه 🌹 از نعمت بسیار مهمى 🌹 که همان خدمت به مادر است 🌹 محروم شدم . 🔮 شیخ پس از مرگ مادرش ، 🔮 با وجود اینکه مشغول بود 🔮 و كار و تدریس و مراجعات او 🔮 بسیار زیاد بود 🔮 اما تمام نماز واجب مادرش را خواند 🔮 با آنكه مادر ایشان ، 🔮 از متدیّنه هاى روزگار بود . ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان آیت‌ الله مرعشی نجفی (ره) 💎 زمانی كه آیت‌ الله مرعشی ، 💎 در نجف بودند ، 💎 یک روز مادرشان به ایشان گفتند : 🍎 پدرت را صدا بزن 🍎 تا تشریف بیاورد برای نهار 💎 ایشان هم به طبقه فوقانی رفته 💎 و دیدند که پدرشان ، 💎 در حال مطالعه خوابش برده بود . 💎 مانده بود که چه كند ، 💎 نمی داند امر مادرش را اطاعت كند 💎 که گفته بود پدرت را صدا بزن 💎 یا بگذارد پدرش بخوابد 💎 و مزاحم او نشود 💎 خم شدم و لب‌ هایش را ، 💎 كف پاهای پدر گذاشت 💎 و چندین بوسه بر پای او زد 💎 تا اینكه به خاطر قلقلک پا بیدار شد 💎 و دید که پسرش ، 💎 در حال بوسیدن پای اوست . 💎 سید محمود مرعشی ، 💎 وقتی این علاقه و ادب و احترام را 💎 از فرزندش دید ، فرمود : 🌹 شهاب‌الدین تو هستی ؟! 🕋 عرض كرد : بله آقا 💎 سید محمود ، دستش را ، 💎 به سوی آسمان بلند كرد و فرمود : 🌹 پسرم ! خدا عزتت را بالا ببرد 🌹 و تو را از خادمین اهل بیت علیهم السلام قرار دهد . 💎 آیت‌ الله شهاب الدین مرعشی نجفی 💎 بارها فرمود : 🕋 هرچه دارم از بركت دعای پدرم است ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman ⛳️ ⛳️
📙 داستان شهید علی سیفی 🦢 شهید علی سیفی 🦢 وقتی پیش مادرش بود 🦢 خیلی برایش زبان می ریخت 🦢 یعنی خوش زبانی می کرد 🦢 مثلا می گفت : مادر دورت بگردم 🦢 گاهی که به دزفول می آمدیم 🦢 ایشان به مادرشان زنگ می زد 🦢 و چه قربان صدقه ای می رفت 🦢 صدای مادر را که می شنید 🦢 انگار روی زمین نبود . 🦢 با اینکه مشغول آموزش غواصی 🦢 در فصل سرما بودیم 🦢 و همیشه سرما خورده بودیم . 🦢 گوشی را به من می داد و می گفت : 🌼 بیا به مادرم بگو 🌼 که اینجا چقدر به ما خوش می گذرد 📚 کتاب بیا مشهد ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman ⛳️ ⛳️
📙 داستان کوتاه شهید علم 🌟 شهید دانشمند مجید شهریاری ، 🌟 معروف به شهید علم ، 🌟 فوق العاده هوای مادرش را داشت 🌟 یکی از دلایلی که او را ، 🌟 از فکر تحصیل در خارج از کشور ، 🌟 منصرف ساخت ، 🌟 رسیدگی به پدر و مادرش بود . 🌟 وقتی مادرش را می دید 🌟 دست و پایش را می بوسید . 🌟 موقع غذا خوردن ، 🌟 اولین لقمه را ، 🌟 در دهان مادرش می گذاشت ، 🌟 سپس خودش غذا می خورد . 🌟 سر کلاس درس ، 🌟 تنها تماسی را که جواب می داد ، 🌟 تماس مادرش بود 🌟 و راحت با او ترکی صحبت می کرد 🌟 مادرش دو سال مریض بود . 🌟 اگر کار بیمارستان ، 🌟 برای مادرش پیش می آمد ، 🌟 همه می دانستند که به خاطر مادر 🌟 همه قرارها و برنامه هایش را 🌟 منحل می کرد . 🌟 روزی قرار بود با فرد مهمی 🌟 دیداری داشته باشیم ، 🌟 به خاطر کار مادرش زنگ زد 🌟 و عذرخواهی کرد . 📚 کتاب استاد ؛ صفحه ۶۰ 📚 شهید علم؛ دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری در آینه خاطرات ، صفحه ۳۲ 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان 🌸 شهید احمد مکیان ، 🌸 از همان کودکی 🌸 خیلی احترام مادرش را داشت 🌸 بعضی مواقع که مادرش می گفت : 🌷 بروید از مغازه چیزی بخرید 🌸 بچه ها به اقتضای عوالم بچه گی ، 🌸 تعلل می کردند 🌸 اما احمد با همان درخواست اول 🌸 به دنبال انجام کار می رفت . 🌸 در احترام به مادر، 🌸 روی نکات ریز هم دقت داشت. 🌸 موقع سوار شدن به ماشین ، 🌸 مادر را جلو می نشاندند 🌸 و برادرها عقب می نشستند . 📚 کتاب سند گمنامی ؛ زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم احمد مکیان ، صفحه ۲۳ و ۳۴ ________________ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman ⛳️ ⛳️
📙 داستان کوتاه رضایت و زیارت 🧿 از کلاس که بیرون آمدیم ، 🧿 محسن گفت : 🚥 بلاخره چکار می‌ کنی ؟ 🚥 فکراتو کردی ؟! 🧿 چیزی نگفتم ، 🧿 ترسیدم اگر بگویم به من بخندد 🧿 و یا بگوید : ای بچّه ننه ... 🧿 صدای اذان آمد ، 🧿 از محسن خداحافظی کردم 🧿 و به طرف نمازخانه‌ی مدرسه رفتم 🧿 بعضی وقتها که حوصله داشتم ، 🧿 قبل از رفتن به خانه ، 🧿 نمازم را به جماعت می‌خواندم . 🧿 این‌طوری به خانه که می‌رسیدم 🧿 ناهار می‌خوردم و درجا ولو می‌شدم 🧿 خیالم هم از بابت نمازم راحت بود . 🧿 امروز خیلی دلم گرفته بود 🧿 در نمازخانه ، 🧿 از خود امام حسین علیه السلام ، 🧿 خواستم که مرا بطلبد . 🧿 آخر یکی از آرزوهایم این بود 🧿 که در پیاده روی اربعین شرکت کنم 🧿 و در بین‌ الحرمین سینه بزنم 🧿 آنهایی که پارسال به کربلا رفتند 🧿 خیلی از سفرشان تعریف کردند 🧿 از پیاده‌روی اربعین 🧿 از حسّ و حال بین الحرمین ، 🧿 از مهمان‌ نوازی و پذیرایی عراقی‌‌ ها 🧿 هر چه از کربلا می گفتند 🧿 دلم بیشتر هوایی می‌ شد 🧿 اگر می شد کربلا بروم 🧿 دوربین عکّاسی‌ ام را هم می برم 🧿 تا کلّی عکس فوق‌ العاده بگیرم . 🧿 امّا ... 🧿 نمی دانم مادر را چه کنم ؟ 🧿 بعد از بابا ، 🧿 نمی‌توانست دوری‌ مرا تحمّل کند 🧿 مدام می‌ ترسید اتّفاقی بیفتد 🧿 و مرا هم از دست بدهد! 🧿 هرچه هم می‌گفتم که کربلا ، 🧿 امن و امان است ، باورش نمی‌ شود 🧿 کاش پاهایش اینقدر درد نمی‌ کرد 🧿 تا با هم می رفتیم کربلا ... 🧿 نمی دانم حالا باید چکار کنم ؟ 🧿 بدون رضایت مادر که نمی‌شود رفت ! 🧿 دیشب تصمیم گرفته بودم 🧿 در مورد سفر امسال به مادر بگویم 🧿 وقتی اسم کربلا را آوردم 🧿 چشم هایش پر از اشک شد 🧿 سکوت کرد 🧿 خواهر بزرگترم معصومه گفت : 🍎 سکوت علامت خوبی است 🍎 من تلاشم را می‌ کنم 🍎 که انشالله راضی‌ شود . 🍎 به شرطی که 🍎 امسال کنکور را در جا قبول شوی 🍎 و یک سوغاتی سفارشی هم 🍎 برایم بیاوری . 🧿 خندیدم و گفتم : ☘ ممنون آبجی بزرگه‌ی طمعکار 🧿 معصومه خندید و چشمک زد . 🧿 چشمک معصومه امیدوارم کرد . 🧿 به قول معصومه ، 🧿 این سکوت می‌توانست 🧿 به رضایت تبدیل شود ؛ 🧿 امّا اگر بیش از حد طولانی شود چه ؟ 🧿 دوستانم می‌ خواستند راهی شوند 🧿 می خواستند قبل از اربعین ، 🧿 به کربلا برسند . 🧿 نمازم را با هزار آرزو و امید خواندم 🧿 کاش مامان زودتر جوابم را می‌ داد 🧿 تا تکلیفم را می‌ دانستم . 🧿 از نمازخانه بیرون زدم 🧿 ناگهان گوشی‌ من زنگ خورد . 🧿 شماره مادر بود : 🌹 پسرم ! کجایی ؟ زود بیا خانه ، 🌹 وسایلت را جمع کرده‌ام ، 🌹 مگر نمی‌ خواهی به کربلا بروی ؟! ✍ نوشته فاطمه نفری با تغییرات 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla