eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
به کانال داستان و رمان خوش آمدید هشتک ها برای جستجوی سریع شما داستان های کوتاه : داستان یک قسمتی کودکانه : داستان های نیمه بلند : داستان های بلند : قصه های صوتی تک قسمتی : مجموعه : 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 مجموعه 🎼 🎼 🎼 🎼 قصه های صوتی چند قسمتی : داستان های مصور : هشتک های موضوعی : هشتک های تقویمی و مناسبتی :
✍ داستان کوتاه "پول باقیمانده" 🌹 بچه که بودم ، 🌹 مادرم ، زنبیل کوچک پلاستیکی 🌹 و ۵۰ تومان بهم پول داد 🌹 تا برای خرید میوه و سبزی ، 🌹 به میوه فروشی برم . 🌹 یه تکه کاغذ هم ، 🌹 از لیست خریدها بهم داد 🌹 آرام به طرف میوه فروشی رفتم 🌹 میوه ها و سبزی هارو خریدم 🌹 و پول رو بهش دادم 🌹 و باقیمانده پول که ۱۵ تومان بود 🌹 بهم برگردوند 🌹 رفتم سمت بقالی ، 🌹 و با باقیمانده پول ، کیک و نوشابه خریدم 🌹 و روبروی میوه فروشی ، 🌹 روی جدول نشستم و آنها را خوردم . 🌹 میوه فروش ، به من نگاه کرد 🌹 و با لبخند گفت : نوش جونت 🌹 خونه که برگشتم ، 🌹 مادرم گفت : 🌹 باقیمانده پول رو چکار کردی ؟ 🌹 ترسیدم بهش بگم 🌹 که باهاشون کیک و نوشابه خریدم ، 🌹 به خاطر همین به دروغ گفتم : 🌹 دیگه بقیه نداشت . 🌹 مادر چیزی به من نگفت . 🌹 اما کمی از گرونی غر زد و رفت . 🌹 خیالم راحت شد که مادرم قانع شد . 🌹 فرداش ، همراه مادرم ، 🌹 به همان میوه فروشی رفتیم 🌹 ترس و اضطراب ، گرفتم . 🌹 که نکنه مامان قضیه رو بفهمه 🌹 مادرم از آقای میوه فروش پرسید : 🌹 آقای صبوری ! 🌹 میوه و سبزی گران شده ؟ 🌹 گفت : نه حاج خانم . 🌹 مامان گفت : 🌹 پس دیروز بقیه پول رو ، 🌹 چرا به این بچه پس ندادی ؟ 🌹 آقای صبوری ، نگاهی بهم انداخت . 🌹 الآنه که همه چی رو ، به مامان میگه 🌹 آقای میوه فروش ، 🌹 با لبخندی زیبا ، به مادرم گفت : 🌹 ببخشید حاج خانم فراموش کردم . 🌹 چشم ۱۵ تومان طلبتون 🌹 ته دلم خوشحال شدم 🌹 مامان از مغازه بیرون رفت . 🌹 حاج صبوری رو به من کرد و گفت : 🌹 پسر جان ! این دفعه مهمان من ! 🌹 ولی نمی دونم اگه این کار تکرار بشه 🌹 کسی مهمونت میکنه یا نه ؟! 🌹 با دروغ گفتن ، آبروی خودتو نبر 🌹 سالها از آن ماجرا گذشت . 🌹 و به خاطر فداکاری آقای صبوری ، 🌹 دیگه هیچ وقت دروغ نگفتم . 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه من و دوستم 🌸 بچه که بودم ، 🌸 وقتی کار اشتباهی می کردم ، 🌸 پدرم با مهربانی می گفت : ☘ اشکالی نداره ، حالا فکر کن ☘ چیکار کنیم تا درست بشه ؟! 🌸 برعکس من ، یه دوستی دارم 🌸 که وقتی اشتباهی می کنه ، 🌸 پدرش بهش میگه : 🍃 خاک برسرت 🍃 یه کار درست نمی تونی انجام بدی 🌸 امروز هر دوی ما ، 🌸 بزرگسال و بالغ شدیم . 🌸 وقتی اتفاق بدی می افته 🌸 اولین فکری که به ذهنم میرسه 🌸 اینه که "خب چیکار کنم؟" 🌸 و با حداقل اضطراب و عصبانیت ، 🌸 مشکل رو حل میکنم . 🌸 اما دوست من ، 🌸 با مواجه با اتفاقات بد و مشکلات ، 🌸 عصبانی میشه و میگه : 🍃 خاک بر سر من که نمی تونم 🍃 یه کار درست انجام بدم ، 🍃 آخه من چرا اینقدر بدبختم ؟ ✅ پدر و مادرای عزیزم ! 🐥 حرفهای شما ، رفتار شما ، 🐥 و احساسی که به فرزندان می دهید 🐥 تبدیل به صدای درونی آنها می شود . 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه ماهی قرمز 🐟 🌟 برای عید نوروز ، پدرم برای من ، 🌟 یک ماهی قرمز کوچولو خرید . 🌟 اول خیلی خوشحال شدم ؛ 🌟 اما روزهای بعد که می دیدم 🌟 چقدر جایش در تُنگ ، کوچک است 🌟 ناراحت و پشیمان شدم ؛ 🌟 به همین دلیل ، 🌟 با پدرم به کنار رودخانه رفتیم 🌟 و ماهی را ، در آب ، رها کردیم . 🌟 ماهی هم با خوشحالی ، 🌟 شروع به شنا و پریدن نمود . 🌟 پدرم رو به من کرد و گفت : 🌷 آفرین پسرم 🌷 آفرین که ماهی رو خوشحال کردی 🌷 می دونی اگر امام زمان علیه السلام بیاد 🌷 همه ماهی های دریا ، 🌷 و همه پرندگان توی آسمان ، 🌷 خوشحال و خندان میشن . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان کوتاه مداد رنگی 🌹 🌸 توی کلاس نقاشی ، از دوستم خواستم 🌸 که مداد رنگی هاشو به من بده 🌸 تا نقاشی‌مو رنگ کنم ؛ 🌸 اما اون نداد ؛ 🌸 با اینکه دیروز ، 🌸 من مداد شمعی هامو ، بهش داده بودم . 🌸 قبل از اینکه ناراحت بشم 🌸 با خودم فکر کردم و گفتم : 👈 شاید دلیلی داشته است . 👈 شاید مال خودش نباشن . 👈 شاید پدر و مادرش بهش اجازه ندادن 🌸 نمی دونم چرا نداد 🌸 سعی کردم ازش ناراحت نباشم 🌸 ولی همیشه دوست داشتم 🌸 همه آدما در همه جا ، 🌸 با هم دوستی کنن 🌸 و به همدیگه مهربونی کنن 🌸 من مطمئنم 🌸 امام زمان که بیاد ، 🌸 همه جا پر از دوستی و مهربونی میشه 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه بچه های فلسطین 🌸 تلویزیون ، 🌸 بچه های فلسطینی رو نشون می داد 🌸 گریه می کردند . 🌸 زخمی شده بودن . 🌸 از دست اسرائیل پست و ظالم ، 🌸 مدام به خدا شکایت می کردند . 🌸 خانه ها و مدرسه هاشون ، 🌸 خراب شده بود . 🌸 معلم اونا هم زخمی شده بود . 🌸 بعضی هاشون هم ، 🌸 پدر و مادرشون شهید شدند . 🌸 خیلی ناراحت شدم و به پدرم گفتم : 🌸 کسی نیست که اینا رو نجات بده ؟ 🌸 پدرم هم با ناراحتی گفت : 🌹 چرا عزیزم 🌹 ایران و چند کشور دیگه مثل لبنان 🌹 عراق و سوریه ، کمکشون می کنن 🌹 امام زمان هم که بیاد ، 🌹 به حساب اسرائیلی های بدجنس می رسه 🌹 و بچه های فلسطینی رو نجات میده 🌹 تا در کنار پدر و مادرشون ، 🌹 با آرامش زندگی کنند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه پدربزرگ 🍎 چند روز پیش ، 🍎 پدربزرگم به خانه ی ما آمد . 🍎 خانه آنها در روستا هست ‌. 🍎 روستا خیلی خوب و با صفاست ‌ 🍎 رود داره ، کوه داره ، 🍎 درخت‌ های زیاد داره 🍎 مرغ و خروس و گوسفند داره 🍎 هوای روستا خیلی تمیزه 🍎 رودش پر از ماهه 🍎 درختاش پر از میوه هستند . 🍎 از موقعی که پدربزرگ ، 🍎 به خونه ما توی شهر اومد 🍎 حالش بد شد و خیلی سرفه می کرد 🍎 و سرش درد گرفت . 🍎 پدرم هم او را به دکتر برد . 🍎 و دکتر گفت : 😷 پدر شما ، 😷 به علت آلودگی هوا ، 😷 مریض شده است 😷 و هرچه زودتر باید به روستا برگردد . 🍎 اما من هنوز پدربزرگم را ، 🍎 خوب ندیده بودم 🍎 که مجبور شد به روستا برگردد . 🍎 منم یه گوشه نشستم و گریه کردم . 🍎 پدربزرگم گفت : 🌷 گریه نکن پسرم 🌷 اگر امام زمان علیه السلام بیاد ، 🌷 دیگه هوا آلوده نمیشه 🌷 و همه جا پر از هوای تمیز و پاک میشه . 🌷 اونوقت منم می تونم ، 🌷 تا همیشه ، کنارت بمونم . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه باران 🌸 توی فصل تابستان ، 🌸 به خونه ی پدربزرگم در روستا رفتم 🌸 پدربزرگم کشاورزه . 🌸 و یک باغ بزرگ میوه داره . 🌸 وقتی رسیدم اونجا ، 🌸 با ذوق و شوق زیاد ، 🌸 از پدربزرگم خواهش کردم 🌸 تا منو به مزرعه اش ببره 🌸 در طول مسیر با هیجان می دویدم 🌸 اما وقتی به مزرعه رسیدیم 🌸 صحنه خیلی بدی دیدم . 🌸 با تعجب به بابابزرگ گفتم : 🌹 باباجون چرا اینجا خشک شده 🌸 اونم با ناراحتی گفت : 🍎 عزیز دلم ! 🍎 چون خیلی وقته بارون نیومده 🍎 همه زمین ها ، خشک شده 🍎 دعا کن بارون بیاد . 🍎 امسال بارون ، خیلی کم اومده 🍎 و درختان تشنه هستن . 🌸 ناگهان من یاد حرف معلمم افتادم 🌸 که می گفت : 🕋 امام زمان که بیاد ، 🕋 باران های مفید و زیادی می‌باره . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه زیبا و زشت 📓 تخیلی 🍁 روزی که موجودات آفریده شدند 🍁 عده ای از آنها ، 🍁 راضی به رضای خدا بودند 🍁 و عده ای نیز ، 🍁 لب به شکایت گشودند . 🍁 یکی گفت : چرا عمر من کوتاه است ؟ 🍁 یکی گفت : چرا عمر من دراز است ؟! 🍁 یکی گفت : چرا مرا بزرگ آفریدی ؟! 🍁 یکی گفت : چرا مرا ریز آفریدی ؟! 🍁 از میان آنها ، کلاغ و طوطی نیز ، 🍁 هر دو زشت آفریده شدند . 🍁 کلاغ راضی بود به رضای خدا ، 🍁 اما طوطی ، 🍁 نسبت به خلقتش ، اعتراض کرد . 🍁 خداوند نیز ، او را زیبا نمود . 🍁 طوطی به سبب زیبایی اش ، 🍁 در قفس نگه داشته شد 🍁 اما کلاغ ، 🍁 آزادانه در همه جا ، پرواز می کرد . 🌼 پشت هر حادثه ای حکمتی است 🌼 که شاید متوجه آن حکمت نشویم ! 🌼 تو فقط به خدا اعتماد کن 🌼 هرگز به خدا نگو چرا ؟! 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📚 داستان کوتاه ماهی قرمز 🐟 🌟 برای عید نوروز ، پدرم برای من ، 🌟 یک ماهی قرمز کوچولو خرید . 🌟 اول خیلی خوشحال شدم ؛ 🌟 اما روزهای بعد که می دیدم 🌟 چقدر جایش در تُنگ ، کوچک است 🌟 ناراحت و پشیمان شدم ؛ 🌟 به همین دلیل ، 🌟 با پدرم به کنار رودخانه رفتیم 🌟 و ماهی را ، در آب ، رها کردیم . 🌟 ماهی هم با خوشحالی ، 🌟 شروع به شنا و پریدن نمود . 🌟 پدرم رو به من کرد و گفت : 🌷 آفرین پسرم 🌷 آفرین که ماهی رو خوشحال کردی 🌷 می دونی اگر امام زمان علیه السلام بیاد 🌷 همه ماهی های دریا ، 🌷 و همه پرندگان توی آسمان ، 🌷 خوشحال و خندان میشن . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla