🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۵۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 شرکت های رقیب ،
🇮🇷 برگه های پسر گربه ای را بلند کردند و خواندند .
🇮🇷 در آن نوشته بود :
🔥 از جان یوهاک به همه رقیبان .
🔥 از این پس ، فقط من هستم .
🔥 و هیچ کس حق ندارد بدون اجازه من کار کند
🔥 این بار ، شمارو به پلیس لو میدم
🔥 اما دفعه بعد ، همه شمارو می کشم .
🇮🇷 رقیبان جان یوهاک ، با هم جلسه گرفتند
🇮🇷 و تصمیم گرفتند
🇮🇷 که با همدیگر ، به جان یوهاک حمله کنند .
🇮🇷 بعد از چند روز ، افراد جان یوهاک ،
🇮🇷 خبر اتحاد رقبیان جان یوهاک ، بر علیه او را ،
🇮🇷 به خودش اطلاع دادند .
🇮🇷 جان یوهاک هم ، به افرادش دستور داد
🇮🇷 تا قبل از حمله آنها ، به همه آنها حمله کنند .
🇮🇷 همه خلافکاران چین ،
🇮🇷 در تمام شهرها و استانها ،
🇮🇷 به جان هم افتادند .
🇮🇷 خسارات زیادی به همدیگر زدند .
🇮🇷 و شهرها را به آشوب کشیدند .
🇮🇷 تا اینکه پلیس چین وارد عمل شد .
🇮🇷 و بیشتر آنها را دستگیر کرد .
🇮🇷 و بقیه را تحت پیگیری قرار دادند .
🇮🇷 بوسیله این نقشه زیرکانه فرامرز ،
🇮🇷 جنایات همه آنها فاش شد .
🇮🇷 اما هنوز پلیس چین نمی داند
🇮🇷 که پسر گربه ای کیست
🇮🇷 و برای چه کسی یا چه گروهی کار می کند
🇮🇷 از همه خلافکاران و قاچاقچیان دستگیر شده ،
🇮🇷 در مورد پسر گربه ای سوال کردند .
🇮🇷 اما همه آنها اعتراف کردند
🇮🇷 که برای هیچ کدام یک از آن گروه ها ،
🇮🇷 کار نمی کند .
🇮🇷 هیچ کس نفهمید پسر گربه ای کی بود
🇮🇷 برای کی کار می کند
🇮🇷 و هدفش چی بود .
🇮🇷 به خاطر همین ، هر کدام از رسانه ها ،
🇮🇷 کلیپی درباره او ساخت
🇮🇷 و به نوعی از او به عنوان ناجی یاد کردند
🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت :
🐈 خب برادر ! به خاطر همه چیز ازت ممنونم
🐈 تو خیلی کمکم کردی
🐈 فقط یک کار دیگه باید برام انجام بدی
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 خواهش می کنم داداش
🌹 تو کار خیلی بزرگی کردی
🌹 من باید از تو ممنون باشم
🌹 هر امری هست ، بفرما تا انجام بدم
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 بی زحمت ، مارو تحویل پست بده
🐈 و بهشون بگو مارو به این آدرس ببرن .
🇮🇷 اسماعیل نگاهی به آدرس کرد و با تعجب گفت ...
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۵۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 اسماعیل ، نگاهی به آدرس کرد ؛
🇮🇷 و با تعجب گفت :
🌹 آمریکا ؟!
🌹 تو واقعا می خوای بری آمریکا ؟!
🌹 وسط اون همه آدم وحشی ؟!
🌹 مگه نمی دونی که به آمریکا میگن غرب وحشی ؟!
🌹 اونا وحشین ، راحت اسلحه حمل می کنن
🌹 راحت آدم میکشن
🌹 زن و بچه و پیر و مریض هم حالیشون نیست
🌹 بابا تو رو خدا بی خیال شو .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 نه داداش ، من حتما باید برم اونجا
🐈 تو که نمی دونی اونجا چه خبره
🐈 از همه جای دنیا ، دختر می دزدن
🐈 و به عنوان برده ، به پولدارا می فروشن
🐈 من غیرت دارم
🐈 من ایرانی ام
🐈 من نمی تونم دست رو دست بذارم
🐈 و هیچ کاری نکنم ...
🇮🇷 فرامرز مشغول صحبت کردن بود
🇮🇷 که ناگهان اسماعیل با تعجب گفت :
🌹 دقت کردی که خیلی وقته از اذان گذشته
🌹 ولی تو هنوز گربه نشدی ؟!
🇮🇷 فرامرز هم کمی فکر کرد و با تعجب گفت :
🐈 آره راست میگی
🐈 این چطور ممکنه ؟!
🇮🇷 اسماعیل گفت : منم نمی دونم
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 به نظرت
🐈 امکانش هست که تا ابد انسان شدم ؟
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 شاید ، ممکنه ، احتمالا
🇮🇷 باند جان یوهاک و دیگر باندهای خلافکار ،
🇮🇷 همه چیز خود را از دست دادند .
🇮🇷 و به فکر انتقام از پسر گربه ای افتادند .
🇮🇷 به خاطر همین گروهی را استخدام کردند
🇮🇷 تا پسر گربه ای را پیدا کنند .
🇮🇷 فرامرز و گربه ها نیز ، سوار هواپیما شدند .
🇮🇷 و به طرف آمریکا حرکت کردند .
🇮🇷 گربه ها ، در قسمت بار بودند .
🇮🇷 و فرامرز ، مثل بقیه انسانها ،
🇮🇷 در صندولی خودش نشسته بود .
🇮🇷 و از اینکه انسان شده بود ،
🇮🇷 احساس لذت و شادی می کرد .
🇮🇷 و از اینکه می تواند مادر و خواهرش را ببیند
🇮🇷 و مثل بقیه مردم زندگی کند ،
🇮🇷 احساس شور و شعف می کرد .
🇮🇷 فرامرز ، در اعماق فکر خودش بود
🇮🇷 که ناگهان ، دو نفر برخاستند
🇮🇷 و با اسلحه ، مردم را تهدید کردند و گفتند :
☠ هر چی طلا و پول دارید ، رد کنید بیارید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۴ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 جیغ و ترس و فریاد مردم ،
🇮🇷 فرامرز را بیدار کرد .
🇮🇷 نفر سوم نیز ،
🇮🇷 با اسلحه اش به طرف کابین خلبان رفت
🇮🇷 و آنها را تهدید کرد تا در لندن ، فرود بیایند .
🇮🇷 فرامرز ، آرام سر جای خود نشست
🇮🇷 و به فکر فرو رفت .
🇮🇷 می خواست نقشه ای طراحی کند ،
🇮🇷 تا دزدان هواپیما را ، دستگیر کند .
🇮🇷 همانطور که با خودش نقشه می کشید
🇮🇷 با خودش گفت :
🐈 عه ، الآن نیاز دارم که به گربه تبدیل بشم
🐈 ای کاش الآن گربه بودم .
🇮🇷 با گفتن این جمله ،
🇮🇷 ناگهان ، فرامرز به گربه تبدیل شد .
🇮🇷 و بغل دستی او ، از گربه شدنش ترسید .
🇮🇷 فرامرز ، از گربه شدنش ،
🇮🇷 آن هم با خواست خودش تعجب کرد .
🇮🇷 دوباره با خودش گفت :
🐈 می خوام دوباره انسان بشم
🇮🇷 فرامرز ، دوباره انسان شد .
🇮🇷 و با اشاره به بغل دستی خودش فهماند
🇮🇷 که نترسد و سر و صدا نکند .
🇮🇷 فرامرز فهمید که بعد از اتفاقات چین ،
🇮🇷 می تواند هر وقت که دلش خواست ،
🇮🇷 به گربه یا انسان ، تبدیل شود .
🇮🇷 فرامرز ، دوباره گربه شد .
🇮🇷 و به طرف قسمت بار هواپیما رفت .
🇮🇷 کنار قفس گربه ها ایستاد
🇮🇷 آرزو کرد که انسان شود و انسان شد
🇮🇷 قفس گربه ها را باز کرد .
🇮🇷 و با هم به طرف دزدان رفتند .
🇮🇷 فرامرز ، گربه شد و به گربه ها گفت :
🐈 شما به اون حمله کنید
🐈 منم حساب این یکی رو می رسم .
🐈 فقط مواظب باشید شلیک نکنه
🇮🇷 فرامرز ، کنار پای یکی از آن دزدان ایستاد
🇮🇷 و از خدا خواست که انسان شود .
🇮🇷 سپس یک دفعه انسان شد
🇮🇷 و آن دزد را ترساند
🇮🇷 دستش را گرفت و پیچ داد
🇮🇷 و اسلحه را از دستش گرفت .
🇮🇷 گربه ها نیز ، به آن یکی حمله کردند .
🇮🇷 دست دزد را گاز گرفتند .
🇮🇷 سپس اسلحه از دست دزد ، به زمین افتاد .
🇮🇷 فرامرز ، دست و پای آن دوتا دزد را بست
🇮🇷 و دوباره به گربه تبدیل شد .
🇮🇷 آرام به طرف کابین خلبان رفت .
🇮🇷 ناگهان و یک دفعه ،
🇮🇷 در پشت دزد سوم ، انسان شد .
🇮🇷 او را از پشت غافلگیر کرد .
🇮🇷 اسلحه اش را از دستش در آورد
🇮🇷 و به سمت او ، نشانه گرفت و گفت :
🐈 دستاتو ببر بالا و بیا بیرون
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۵۵ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 مردم ، دست و پای هر سه تا دزد را بستند
🇮🇷 و برای فرامرز ، دست زدند و هورا کشیدند
🇮🇷 و خیلی از او تشکر کردند .
🇮🇷 حس گربه ای فرامرز ،
🇮🇷 موقع اذان را به او یادآوری کرد .
🇮🇷 فرامرز ، وضو گرفت و به نماز ایستاد .
🇮🇷 گربه ها نیز به احترام نماز ،
🇮🇷 پشت فرامرز ایستادند .
🇮🇷 و هر کاری که او می کرد ، انجام می دادند .
🇮🇷 مردم از این صحنه زیبا و به یاد ماندنی ،
🇮🇷 عکس و فیلم گرفتند ،
🇮🇷 و در فضای مجازی ، پخش کردند .
🇮🇷 هواپیما ، در نیویورک نشست .
🇮🇷 مسافران ، یکی یکی ، از فرامرز تشکر کردند
🇮🇷 و از هواپیما پیاده شدند .
🇮🇷 خانمها می خواستند با فرامرز دست بدهند
🇮🇷 ولی فرامرز ، دستش را به پشت گذاشت
🇮🇷 و سعی کرد به آنها بفهماند
🇮🇷 که من مسلمان هستم
🇮🇷 و نمی توانم با زن نامحرم دست بدهم .
🇮🇷 پلیس نیویورک ، دزدان هواپیما را بردند
🇮🇷 و از فرامرز نیز تشکر کردند .
🇮🇷 فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 به آدرسی که از ایاز گرفته بود ، رفتند .
🇮🇷 نزدیک آن آدرس ،
🇮🇷 چند مرد سفید پوست را دید
🇮🇷 که یک جوان سیاه پوست را می زدند .
🇮🇷 فرامرز ، خیلی ناراحت شد .
🇮🇷 به گربه ها گفت :
🐈 بچه ها شما اینجا بمونید تا من بیام
🇮🇷 فرامرز به طرف آنها رفت و با آنها درگیر شد .
🇮🇷 یکی از آنها ، چاقوی بزرگی درآورد
🇮🇷 یکی دیگر نیز ، زنجیرش را درآورد
🇮🇷 و بقیه ، اسلحه های خود را بیرون آوردند .
🇮🇷 فرامرز ، ابتدا ،
🇮🇷 به سراغ آنهایی که اسلحه دارند ، رفت .
🇮🇷 دست یکی از آنها را گرفت ،
🇮🇷 و اسلحه را به طرف دوستش هدف گرفت .
🇮🇷 سپس محکم به شکم او زد
🇮🇷 و اسلحه را از دستش در آورد .
🇮🇷 سپس او را به طرف مسلح دوم پرتاب کرد .
🇮🇷 مسلح اول در حال افتادن بود که فرامرز ،
🇮🇷 از بالای او ، به طرف مسلح دوم پرید ،
🇮🇷 و با پا ، محکم بر سر او زد .
🇮🇷 و او را بر زمین انداخت .
🇮🇷 و با اسلحه ای که از نفر اول گرفت ،
🇮🇷 به پای مسلح نفر سوم ، تیراندازی کرد
🇮🇷 و زخم سطحی ، در پایش ایجاد کرد .
🇮🇷 سپس اسلحه را به طرف بقیه گرفت
🇮🇷 و به آنها اشاره کرد ؛
🇮🇷 تا سلاح هایشان را ، زمین بگذارند .
🇮🇷 و به جوان سیاه پوست نیز اشاره کرد
🇮🇷 تا از آنجا فرار کند .
🇮🇷 جوان سیاهپوست فرار کرد و سفید پوستان ،
🇮🇷 سلاح هایشان را بر زمین گذاشتند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۶ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، سلاح هایشان را برداشت
🇮🇷 و در قفس گربه ها گذاشت .
🇮🇷 سپس دوباره به طرف آنها رفت
🇮🇷 و دستش را به نشانه دوستی ، دراز کرد .
🇮🇷 آن چند نفر ، از این کار فرامرز تعجب کردند .
🇮🇷 و به او دست دادند .
🇮🇷 سپس فرامرز با لبخند ،
🇮🇷 و به زبان انگلیسی و فارسی به آنها فهماند :
🐈 که من ایرانی هستم
🐈 من مسلمان هستم
🐈 من شیعه هستم
🐈 ما و شما ، با هم دوست هستیم
🐈 و نباید با هم دعوا کنیم .
🇮🇷 سپس خداحافظی کرد
🇮🇷 و گربه هایش را برداشت و رفت .
🇮🇷 به طرف آدرسی که داشت ، رفت .
🇮🇷 یک ساختمان خیلی بزرگ و چند طبقه بود .
🇮🇷 در پارک ، روبروی آن ساختمان نشست .
🇮🇷 چشمانش سنگین شده بودند .
🇮🇷 خواب بر او غلبه کرد .
🇮🇷 و همان جا در پارک ، خوابید .
🇮🇷 با سر و صدای بچه ها ، بیدار شد .
🇮🇷 بچه ها ، در حال بازی کردن با گربه ها بودند
🇮🇷 فرامرز ، لبخندی به بچه ها زد
🇮🇷 و نگاهی به ساختمان کرد .
🇮🇷 به فکر فرو رفت و با خود گفت :
🐈 چطور میتونم برم اون تو ؟
🇮🇷 فرامرز ، خیلی گرسنه بود .
🇮🇷 یادش آمد که نماز صبحش را نخوانده
🇮🇷 در همان پارک ، وضو گرفت و نماز خواند .
🇮🇷 و به دنبال غذا رفت .
🇮🇷 مردان سفید پوستی که ،
🇮🇷 در شب گذشته از فرامرز کتک خوردند ،
🇮🇷 در جستجوی فرامرز بودند .
🇮🇷 فرامرز ، در حال گشتن در زباله ها بود .
🇮🇷 پس از کمی جستجو ،
🇮🇷 برای خودش و گربه هایش ، غذا آورد .
🇮🇷 سپس ، آن مردان سفید پوست رسیدند
🇮🇷 و با عده بیشتری ، به فرامرز حمله کردند .
🇮🇷 فرامرز ، هنوز چیزی نخورده بود
🇮🇷 که متوجه حمله آنان شد .
🇮🇷 فرامرز ، لقمه اش را انداخت .
🇮🇷 در قفس را باز کرد و گفت :
🐈 بیا بریم بچه ها
🐈 تا ادبشون نکنیم دست بردار نیستن
🇮🇷 گربه ها به سلاح های در قفس اشاره کردند
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 نه بابا ! اینا خیلی ضعیفن
🐈 بدون سلاح هم ، از پسشون بر میایم .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۷ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، با آنها درگیر شدند
🇮🇷 سپس آن جوان سیاه پوست و دوستانش ،
🇮🇷 به کمک فرامرز آمدند .
🇮🇷 سفید پوستان ، کتک خوردند و فرار کردند .
🇮🇷 جوانان سیاه پوست ،
🇮🇷 فرامرز را به خانه های خود دعوت کردند .
🇮🇷 و حسابی از فرامرز و گربه هایش ،
🇮🇷 پذیرایی کردند .
🇮🇷 و بابت نجات پسرشون از دست سفیدپوستان
🇮🇷 خیلی از فرامرز ، تشکر کردند .
🇮🇷 فرامرز نیز با انگلیسی و عربی ضعیفش ،
🇮🇷 از آنها تشکر کرد و گفت :
🇮🇷 آی اَم فرامرز ، اسم من فرامرز
🇮🇷 آی اَم ایران ، من ایرانی هستم ، آنه ایرانی
🇮🇷 آی اَم مسلمان ، من مسلمان هستم ، اَنا مُسلِم
🇮🇷 آی اَم شیعه ، من شیعه هستم ، آنه شیعی
🇮🇷 پدر یکی از سیاهپوستان ،
🇮🇷 کمی فکر کرد و به فرامرز فهماند :
👈 که تو همین جا باش . من میرم و برمیگردم
🇮🇷 سریع بلند شد
🇮🇷 و پس از چند دقیقه با دو نفر دیگر برگشت .
🇮🇷 و آنها را به طرف فرامرز ، هدایت کرد .
🇮🇷 آن دو نفر ، پیش فرامرز آمدند و گفتند :
🌸 تو ایرانی هستی ؟!
🇮🇷 فرامرز با تعجب گفت :
🐈 آره ایرانی ام ، شما هم ایرانی هستین ؟!
🇮🇷 فرامرز ، بلند شد .
🇮🇷 آن دو نفر ، فرامرز را بغل کردند و گفتند :
🌸 آره پسر ، ما هم ایرانی هستیم .
🌸 اسم من هاشمه و این دوستم صادقه
🌸 تو اینجا چکار می کنی ؟!
🌸 اسمت چیه ؟!
🌸 پدر و مادرت کجان ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من بدون پدر و مادرم ، اومدم اینجا
🇮🇷 هاشم و صادق ، تعجب کردند و گفتند :
🌸 تو تنها اومدی اینجا ؟!
🌸 اونم تو این کشور وحشی و خطرناک .
🌸 تو داری شوخی می کنی یا واقعا دیوونه شدی ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من مجبور بودم که بیام
🐈 بعدا براتون توضیح میدم .
🇮🇷 فرامرز ، بعد از غذا و استراحت ،
🇮🇷 همه چیز را برای صادق و هاشم تعریف کرد
🇮🇷 صادق با تعجب گفت :
🌸 پس اون پسر گربه ای که همه میگن تویی ؟
🌸 نه بابا ، باور نمی کنم
🌸 لابد این گربه ها هم ، همون گربه هان ؟
🌸 باور نکردنیه ؟!
🇮🇷 هاشم گفت :
🌹 حالا چرا اومدی اینجا ؟!
.
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 یک ساختمون بزرگ تو این شهر هست
🐈 که کارشون ، قاچاق دختره
🐈 اونا از همه جای دنیا ، دخترارو می دزدن
🐈 و میارن آمریکا .
🐈 تا به عنوان برده ، به پولدارا بفروشن
🐈 متاسفانه حتی دخترای ایرونی هم ،
🐈 توی اونا هست .
🐈 من باید جلوی اونارو بگیرم
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۸ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 هاشم گفت :
🌹 اگه واقعا دخترای ایرانی رو دزدیدن
🌹 و به این جهنم آوردن
🌹 حتما کمکت می کنم
🇮🇷 صادق گفت :
🌸 دختر ، دختره ،
🌸 ایرانی و خارجی نداره
🌸 باید حساب این بی شرفارو برسیم
🌸 تا همه دنیا بفهمه
🌸 حتی اگه دختر دشمن ما در خطر باشه
🌸 ایرانیای با غیرت ، حتما کمکش می کنن
🇮🇷 با هم به طرف ساختمان بزرگ رفتند .
🇮🇷 هاشم ، نگاهی به ساختمان کرد
🇮🇷 و سپس نگاهی به نگهبانان انداخت و گفت :
🌹 حالا چطور باید بریم داخل ؟!
🐈 فرامرز گفت : نگهبانا با من
🇮🇷 ناگهان فرامرز گربه شد ،
🇮🇷 و به طرف نگهبانان رفت .
🇮🇷 هاشم با تعجب به صادق گفت :
🌹 تو هم دیدی ؟!
🇮🇷 صادق هم با تعجب گفت :
🌸 دیدم ولی باور نمی کنم
🌸 یعنی اون پسره ، واقعا گربه شده
🌸 مطمئنی ما خواب نیستیم ؟!
🇮🇷 هاشم گفت :
🌹 باید صبر کنیم تا خودش بیاد
🌹 و برامون توضیح بده که ماجرا چیه ؟
🇮🇷 فرامرز بین دو نگهبان ایستاد .
🇮🇷 و ناگهان انسان شد .
🇮🇷 نگهبانان ، ترسیدند و از جا پریدند
🇮🇷 شوک برقی خود را بالا بردند
🇮🇷 که فرامرز را بزنند ،
🇮🇷 ناگهان فرامرز ، گربه شد
🇮🇷 و آنها همدیگر را زدند .
🇮🇷 سپس سراغ دیگر نگهبانان رفت
🇮🇷 و آنها را بیهوش کرد .
🇮🇷 و به صادق و هاشم اشاره کرد تا بیایند .
🇮🇷 صادق و هاشم ، همراه قفس گربه ها ،
🇮🇷 به طرف فرامرز رفتند .
🇮🇷 هاشم گفت :
🌹 میشه در مورد تبدیل شدنت به گربه ،
🌹 حرف بزنیم ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 الآن نه ، ماجراش طولانیه .
🐈 انشالله بعد از عملیات براتون میگم .
🇮🇷 ساختمان ، ۱۳ طبقه داشت .
🇮🇷 و در هر طبقه ، ۱۳ اتاق بود .
🇮🇷 در هر طبقه ، یکی از آن اتاق ها ،
🇮🇷 نگهبان گذاشته بودند .
🇮🇷 در طبقه همکف ، اتاق های اداری بودند .
🇮🇷 فرامرز ، با گربه هایش ،
🇮🇷 به تک تک اتاق ها رفته ،
🇮🇷 و کارمندان آنجا را بیهوش می کرد .
🇮🇷 هاشم و صادق نیز ،
🇮🇷 دست و پا و دهان آنها را می بستند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۹ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز به صادق و هاشم گفت :
🐈 لطفا درهای خروجی رو ببندید
🐈 تا کسی نتونه داخل یا خارج بشه
🐈 آسانسور رو هم خاموش کنید .
🐈 تا کسی مستقیما به طبقه همکف نیاد
🐈 باید مجبورشون کنیم
🐈 که از پله ها ، پایین بیان تا اونارو ببینیم
🇮🇷 سپس به طرف طبقه دوم رفتند .
🇮🇷 در آن طبقه و طبقات دیگر ،
🇮🇷 اتاق های زیادی برای شکنجه دختران بود
🇮🇷 مردم پولدار ، پول می دادند
🇮🇷 و یک اتاق رزرو می کردند
🇮🇷 تا در آن اتاق ها ، دختران را شکنجه کنند
🇮🇷 و پولداران نیز ، از آزار دادن آنان ، لذت ببرند .
🇮🇷 یا دخترا را لخت می کردند ،
🇮🇷 و مردان بی غیرت را ،
🇮🇷 مثل سگ ، به جان آنها می انداختند .
🇮🇷 یا آنها را با طناب می بستند
🇮🇷 و آنها را با شلاق می زدند .
🇮🇷 یا آنها را با شوک برقی ، شکنجه می کردند .
🇮🇷 یا آنها را در قفس سگها ، می انداختند .
🇮🇷 یا آنها را در آب کوسه پرت می کردند .
🇮🇷 مردان پولدار و بی غیرت آمریکا ،
🇮🇷 از دیدن اذیت و آزارهای زنان لذت می بردند .
🇮🇷 در طبقات بالاتر نیز ،
🇮🇷 دختران را آرایش می کردند ،
🇮🇷 و آنها را به مغازه های برده داری می فروختند
🇮🇷 مغازه ها نیز ، دختران را در ویترین گذاشته ،
🇮🇷 و به پولداران ، اجاره می دادند .
🇮🇷 در طبقه آخر ،
🇮🇷 دختران را ، به عروسک یا حیوان خانگی ،
🇮🇷 تبدیل می کردند .
🇮🇷 ابتدا دست و پاهایشان را می بریدند
🇮🇷 اسید در چشمان و دهانشان می گذاشتند
🇮🇷 تا آنها را ، کور و لال کنند .
🇮🇷 سپس همه بدنشان ، جز دهان و گوششان را ،
🇮🇷 با پلاستیک مخصوص عروسک می پوشاندند
🇮🇷 تا چهار دست و پا ، در خانه بچرخند
🇮🇷 نه می توانستند حرف بزنند
🇮🇷 نه چیزی ببینند
🇮🇷 فقط حق دارند غذا بخورند .
🇮🇷 و اگر مالک آنها ، صدایشان بزند ،
🇮🇷 اجابت کنند .
🇮🇷 فرامرز و دوستانش ،
🇮🇷 از دیدن این وضع ، حالشان بد شد .
🇮🇷 آنها طبقه به طبقه ، بالا می رفتند
🇮🇷 آنجا را از وجود این آدمای پست ،
🇮🇷 پاکسازی می کردند .
🇮🇷 و دختران را نجات می دادند .
🇮🇷 سپس فرامرز گفت :
🐈 بچه ها ! لطفا به رسانه ها و پلیس خبر بدین
🐈 که بیان اینجا
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۰ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 هاشم ، به رسانه ها زنگ زد
🇮🇷 و آنها را از عملیات پسر گربه ای آگاه کرد .
🇮🇷 اما آنها ، ابتدا حرف او را باور نکردند .
🇮🇷 هاشم ، از فرامرز و گربه هایش ،
🇮🇷 و از اوضاع ناجور دختران ، عکس گرفت
🇮🇷 و برای تلویزیون ، ارسال کرد .
🇮🇷 تا حرف او را باور کردند .
🇮🇷 سپس به پلیس زنگ زد .
🇮🇷 و آنها را به این ساختمان کشاند .
🇮🇷 دختران ، یکی یکی ،
🇮🇷 از ساختمان بیرون می آمدند .
🇮🇷 و دوستان سیاه پوست فرامرز ،
🇮🇷 به آنها لباس و پتو می دادند .
🇮🇷 و آنها را در یک جا جمع می کردند .
🇮🇷 تا اینکه پلیس و خبرنگاران آمدند .
🇮🇷 آبروی سرمایه گذاران آن ساختمان ، در دنیا رفت .
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 در صدد انتقام از فرامرز ، برآمدند .
🇮🇷 و پول خیلی زیادی به مزدوران دادند
🇮🇷 تا او را پیدا کنند و بکشند .
🇮🇷 فرامرز ، وقتی مطمئن شد
🇮🇷 که جای همه دختران امن است
🇮🇷 بدون اینکه با خبرنگاران مصاحبه کند
🇮🇷 از در پشتی خارج شد .
🇮🇷 و به طرف خانه سیاه پوستان رفت .
🇮🇷 اما هاشم و صادق ، از در بیرون رفتند .
🇮🇷 و خبرنگاران را به داخل بردند .
🇮🇷 سپس به فرامرز ملحق شدند .
🇮🇷 هاشم به فرامرز گفت :
🌹 هی پسر ، تو دنیا معروف شدیم آ
🇮🇷 فرامرز ، با ناراحتی گفت :
🐈 من به جات بودم ، خوشحالی نمی کردم
🐈 الآن عکسای ما ، توی همه رسانه ها
🐈 و حتی فضای مجازی پخش شده
🐈 اونایی که ساختمون به این بزرگی دارن
🐈 و تو قلب آمریکا ، راحت وحشی گری می کنن
🐈 پس حتما نفوذ و قدرت بالایی دارن
🐈 پس هر آن ممکنه بیان سراغ ما
🌹 هاشم گفت : حالا چکار کنیم ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 به نظر من در این موقعیت ،
🐈 بهترین ، مطمئن ترین و امن ترین جا ،
🐈 برای شما ، ایران هست .
🇮🇷 صادق گفت :
🌸 آخه چه جوری ، با چه رویی برگردیم ؟!
🌸 ما به همه دوستان و فک و فامیلامون گفتیم
🌸 که اینجا خیلی خوشبختیم
🌸 حالا بدون پول و سرمایه بخوایم برگردیم
🌸 خیلی ضایع میشیم ، آبرومون میره .
🌹 هاشم گفت : راستی چطوری گربه شدی ؟!
🇮🇷 فرامرز ، ماجرای گربه شدن خود را ،
🇮🇷 برای هاشم و صادق ، تعریف کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۶۱ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 صادق به فرامرز گفت :
🌸 حالا برنامه بعدیت چیه ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 باید برم دنبال مینه
🐈 باید به کویت برگردم و پیداش کنم .
🌹 هاشم گفت : پس خواهر و مادرت چی ؟!
🌹 نمی خوای بری ، اونا رو ببینی ؟!
🇮🇷 فرامرز ، مکثی کرد
🇮🇷 و با حسرت ، آهی کشید و گفت :
🐈 من خیلی به اونا بد کردم
🐈 نمی دونم اونا منو می بخشن یا نه ؟!
🇮🇷 صادق گفت :
🌸 خب باید گذشته هارو جبران کنی
🌸 هم باید کار کنی و براشون پول در بیاری
🌸 هم اونقدر بهشون محبت کنی
🌸 که سالها غصه خوردنشون ، فراموش بشه
🇮🇷 فرامرز ، خیلی به این موضوع فکر کرد
🇮🇷 و تصمیم گرفت که با اولین پرواز ،
🇮🇷 به تهران برگردد .
🇮🇷 اما پرواز مستقیم به تهران نداشتند .
🇮🇷 به خاطر همین به کویت رفت .
🇮🇷 و با خودش فکر کرد
🇮🇷 تا خانه حسن علی را پیدا کند .
🇮🇷 حسن علی ، همان مرد شیعی بود
🇮🇷 که دخترش توسط مادو کشته شده بود .
🇮🇷 فرامرز ، خانه حسن علی را پیدا کرد .
🇮🇷 خودش را معرفی کرد
🇮🇷 و پس از پذیرایی و استراحت ،
🇮🇷 به عربی به حسن علی گفت :
🐈 اجازه هست تا خواهشی از شما بکنم ؟!
🇮🇷 حسن علی با لبخند گفت :
🌹 خواهش می کنم ، بفرمائید .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من اینجا تو کشور شما ، یک گربه گم کردم
🐈 اگه اجازه بدین هم این گربه ها رو ،
🐈 اینجا در خونه شما بذارم
🐈 هم اینکه هر روز بازشون کنید
🐈 تا دنبال اون گربه گم شده بگردند .
🇮🇷 حسن علی ، با درخواست فرامرز ،
🇮🇷 موافقت کرد .
🇮🇷 فرامرز نیز ، بعد از چند روز ،
🇮🇷 با کشتی به اهواز رفت .
🇮🇷 و با حس غریبی ، وارد محله خودشان شد .
🇮🇷 همه مغازه داران ، از ترس فرامرز ،
🇮🇷 وارد مغازه های خود شدند .
🇮🇷 پدر و مادران ، بچه های خود را محکم گرفته
🇮🇷 و به سرعت از کنار فرامرز رد می شدند .
🇮🇷 فرامرز ، سر به زیر ، به طرف خانه رفت .
🇮🇷 کنار در خانه مادرش ایستاد .
🇮🇷 یاد همه بدی هایی که ،
🇮🇷 در حق مادر و خواهرش کرده بود ، افتاد ؛
🇮🇷 اما با خودش گفت :
🐈 من دیگه فرامرز سابق نیستم .
🐈 من دیگه عوض شدم .
🐈 من خوب شدم .
🐈 من باید جبران کنم .
🐈 باید اونقدر برای رضایت خدا ،
🐈 به مردم خدمت کنم ؛
🐈 تا گذشته بد و ننگین من ،
🐈 از ذهن مردم پاک بشه .
🇮🇷 فرامرز ، نگاهی به آسمان کرد و گفت :
🐈 خدایا به امید تو
🇮🇷 سپس در خانه را کوبید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، در خانه را کوبید .
🇮🇷 بعد از چند لحظه ، خواهرش در را باز کرد .
🇮🇷 چشم فرامرز به چشمان خواهرش زینت افتاد
🇮🇷 اشک در چشمانش جمع شد .
🇮🇷 بغض ، گلویش را فشرد .
🇮🇷 زینت با خوشحالی ، مادرش را صدا زد :
🌹 مامان ، مامان ، فرامرز اومده
🇮🇷 زینت به خیال اینکه ،
🇮🇷 این همان فرامرز سابق است ،
🇮🇷 از دور به او سلام کرد .
🇮🇷 فرامرز ، آرام داخل شد و در خانه را بست
🇮🇷 ولی نگاهش از زینت قطع نمی شد .
🇮🇷 و آرام به زینت گفت :
🐈 نمی خوای داداشتو بغل کنی ؟!
🇮🇷 زینت ، از شنیدن این حرف شوکه شد .
🇮🇷 آرام به طرف فرامرز رفت
🇮🇷 او را در آغوش گرفت
🇮🇷 و به یاد سالها ، تنهایی و بی کسی اش ،
🇮🇷 گریه کرد و اشک ریخت .
🇮🇷 فرامرز ، در حالی که زینت را در آغوش داشت
🇮🇷 از او عذرخواهی می کرد .
🇮🇷 ناگهان مادر فرامرز آمد .
🇮🇷 و کنار آنها ایستاد .
🇮🇷 زینت عقب رفت و به مادرش نگاه کرد .
🇮🇷 فرامرز با دیدن مادرش ،
🇮🇷 گریه اش شدیدتر شد .
🇮🇷 به طرف مادرش رفت
🇮🇷 و جلوی پای او به زمین افتاد .
🇮🇷 و پای او را بوسید .
🇮🇷 سپس بلند شد و او را در آغوش گرفت
🇮🇷 و زار و زار گریه کرد .
🇮🇷 فرامرز ، از خواهر و مادرش ،
🇮🇷 خیلی معذرت خواهی کرد .
🇮🇷 و قول داد
🇮🇷 که همه بدی های گذشته را ، جبران بکند .
🇮🇷 فرامرز ، در همان روز ،
🇮🇷 هر چه وسیله خراب در خانه بود را تعمیر کرد
🇮🇷 باغچه خانه را ، تمییز کرد
🇮🇷 و در کار خانه ، به مادرش کمک نمود .
🇮🇷 سپس تا ساعتها ،
🇮🇷 پای حرفهای خواهر و مادرش نشست .
🇮🇷 چند روز بعد نیز ،
🇮🇷 به طرف عموها و دایی هایش رفت
🇮🇷 و از آنها نیز معذرت خواهی کرد
🇮🇷 و به آنها اطمینان داد
🇮🇷 تا دیگر هیچ وقت ، آبروی طایفه را نبرد
🇮🇷 سپس به سراغ هر کسی که ،
🇮🇷 از او اذیت و آزاری دیده بود ، رفت
🇮🇷 و با نرمی و مهربانی ، از آنها حلالیت گرفت
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز تصمیم گرفت تا نمازش را ،
🇮🇷 همیشه در مسجد و به جماعت بخواند .
🇮🇷 همه اهالی محل ، بازاریان و اهل مسجد ،
🇮🇷 از عوض شدن اخلاق فرامرز ، تعجب کردند .
🇮🇷 ایوب ، همان کسی که در بازار ،
🇮🇷 با فرامرز درگیر شده بود ،
🇮🇷 وقتی فرامرز را در مسجد دید
🇮🇷 تعجب کرد و حیران او را تماشا می کرد
🇮🇷 سپس کنار فرامرز نشست .
🇮🇷 و در گوشش گفت :
🌸 به به ، آقای فراتر از مرز
🌸 شما کجا ، اینجا کجا ؟!
🌸 شنیدم خیلی معروف شدی ؟!
🌸 برای خودت ، آدم حسابی شدی
🇮🇷 فرامرز ، روی خود را به طرف ایوب برگرداند
🇮🇷 سپس لبخندی زد و گفت :
🐈 به به آقا ایوب ،
🐈 مرد با غیرت محله
🇮🇷 ایوب گفت :
🌸 سلام فرامرز جان
🌸 مشتاق دیدار
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 سلام داداش ایوب ، خیلی شرمندتم
🐈 تو رو خدا حلالم کن .
🇮🇷 ایوب و فرامرز ، همدیگر را بغل کردند
🇮🇷 و بهترین دوست هم شدند .
🇮🇷 فرامرز در حال خرید بود
🇮🇷 که ناگهان صدای دزدگیر بانک ، درآمد
🇮🇷 جنسش را ، پیش مغازه دار گذاشت
🇮🇷 و به طرف بانک رفت .
🇮🇷 به گربه تبدیل شد و پشت در بانک ایستاد .
🇮🇷 و از پشت شیشه ، حرکات دزدان را ،
🇮🇷 رصد می کرد .
🇮🇷 و منتظر ماند تا بیرون بیایند .
🇮🇷 تعداد آنها سه نفر بود .
🇮🇷 که بعد از دزدی از بانک ،
🇮🇷 به طرف در خروجی آمدند .
🇮🇷 دو نفر که بیرون آمدند .
🇮🇷 فرامرز ، به انسان تبدیل شد
🇮🇷 و در را ، به صورت نفر سوم زد
🇮🇷 و به آن دو نفر حمله کرد .
🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان در آورد
🇮🇷 و دوباره گربه شد
🇮🇷 پای یکی از آنان را گرفت و انسان شد
🇮🇷 و هر دو دزد را ، به هم کوبید .
🇮🇷 نفر چهارمی که در ماشین منتظر بود
🇮🇷 با دیدن این ماجرا پیاده شد
🇮🇷 و به طرف فرامرز ، شلیک کرد .
🇮🇷 فرامرز ، پشت ستون مخفی شد .
🇮🇷 تا شلیک ها ، پایان یافت .
🇮🇷 آرام سرش را بیرون آورد .
🇮🇷 متوجه شد که ایوب و دوستانش ،
🇮🇷 در حال مبارزه با آن دزد چهارمی هستند .
🇮🇷 بعد از اینکه او را دستگیر کردند
🇮🇷 به طرف سه نفر دیگر رفتند
🇮🇷 و آنها را نیز بستند .
🇮🇷 ایوب و دوستانش ، به همدیگر می گفتند :
🌸 کی اینارو اینجوری کتک زده
🌸 بابا هر کی بوده ، دمش گرم
🐈 ادامه دارد ... 🐈
👈 پایان فصل اول
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای