eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
50 عکس
98 ویدیو
7 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amo_hamed اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 شرکت های رقیب ، 🇮🇷 برگه های پسر گربه ای را بلند کردند و خواندند . 🇮🇷 در آن نوشته بود : 🔥 از جان یوهاک به همه رقیبان . 🔥 از این پس ، فقط من هستم . 🔥 و هیچ کس حق ندارد بدون اجازه من کار کند 🔥 این بار ، شمارو به پلیس لو میدم 🔥 اما دفعه بعد ، همه شمارو می کشم . 🇮🇷 رقیبان جان یوهاک ، با هم جلسه گرفتند 🇮🇷 و تصمیم گرفتند 🇮🇷 که با همدیگر ، به جان یوهاک حمله کنند . 🇮🇷 بعد از چند روز ، افراد جان یوهاک ، 🇮🇷 خبر اتحاد رقبیان جان یوهاک ، بر علیه او را ، 🇮🇷 به خودش اطلاع دادند . 🇮🇷 جان یوهاک هم ، به افرادش دستور داد 🇮🇷 تا قبل از حمله آنها ، به همه آنها حمله کنند ‌. 🇮🇷 همه خلافکاران چین ، 🇮🇷 در تمام شهرها و استانها ، 🇮🇷 به جان هم افتادند . 🇮🇷 خسارات زیادی به همدیگر زدند . 🇮🇷 و شهرها را به آشوب کشیدند . 🇮🇷 تا اینکه پلیس چین وارد عمل شد . 🇮🇷 و بیشتر آنها را دستگیر کرد . 🇮🇷 و بقیه را تحت پیگیری قرار دادند . 🇮🇷 بوسیله این نقشه زیرکانه فرامرز ، 🇮🇷 جنایات همه آنها فاش شد . 🇮🇷 اما هنوز پلیس چین نمی داند 🇮🇷 که پسر گربه ای کیست 🇮🇷 و برای چه کسی یا چه گروهی کار می کند 🇮🇷 از همه خلافکاران و قاچاقچیان دستگیر شده ، 🇮🇷 در مورد پسر گربه ای سوال کردند . 🇮🇷 اما همه آنها اعتراف کردند 🇮🇷 که برای هیچ کدام یک از آن گروه ها ، 🇮🇷 کار نمی کند . 🇮🇷 هیچ کس نفهمید پسر گربه ای کی بود 🇮🇷 برای کی کار می کند 🇮🇷 و هدفش چی بود . 🇮🇷 به خاطر همین ، هر کدام از رسانه ها ، 🇮🇷 کلیپی درباره او ساخت 🇮🇷 و به نوعی از او به عنوان ناجی یاد کردند 🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت : 🐈 خب برادر ! به خاطر همه چیز ازت ممنونم 🐈 تو خیلی کمکم کردی 🐈 فقط یک کار دیگه باید برام انجام بدی 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 خواهش می کنم داداش 🌹 تو کار خیلی بزرگی کردی 🌹 من باید از تو ممنون باشم 🌹 هر امری هست ، بفرما تا انجام بدم 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 بی زحمت ، مارو تحویل پست بده 🐈 و بهشون بگو مارو به این آدرس ببرن . 🇮🇷 اسماعیل نگاهی به آدرس کرد و با تعجب گفت ... 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 اسماعیل ، نگاهی به آدرس کرد ؛ 🇮🇷 و با تعجب گفت : 🌹 آمریکا ؟! 🌹 تو واقعا می خوای بری آمریکا ؟! 🌹 وسط اون همه آدم وحشی ؟! 🌹 مگه نمی دونی که به آمریکا میگن غرب وحشی ؟! 🌹 اونا وحشین ، راحت اسلحه حمل می کنن 🌹 راحت آدم میکشن 🌹 زن و بچه و پیر و مریض هم حالیشون نیست 🌹 بابا تو رو خدا بی خیال شو . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نه داداش ، من حتما باید برم اونجا 🐈 تو که نمی دونی اونجا چه خبره 🐈 از همه جای دنیا ، دختر می دزدن 🐈 و به عنوان برده ، به پولدارا می فروشن 🐈 من غیرت دارم 🐈 من ایرانی ام 🐈 من نمی تونم دست رو دست بذارم 🐈 و هیچ کاری نکنم ... 🇮🇷 فرامرز مشغول صحبت کردن بود 🇮🇷 که ناگهان اسماعیل با تعجب گفت : 🌹 دقت کردی که خیلی وقته از اذان گذشته 🌹 ولی تو هنوز گربه نشدی ؟! 🇮🇷 فرامرز هم کمی فکر کرد و با تعجب گفت : 🐈 آره راست میگی 🐈 این چطور ممکنه ؟! 🇮🇷 اسماعیل گفت : منم نمی دونم 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 به نظرت 🐈 امکانش هست که تا ابد انسان شدم ؟ 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 شاید ، ممکنه ، احتمالا 🇮🇷 باند جان یوهاک و دیگر باندهای خلافکار ، 🇮🇷 همه چیز خود را از دست دادند . 🇮🇷 و به فکر انتقام از پسر گربه ای افتادند . 🇮🇷 به خاطر همین گروهی را استخدام کردند 🇮🇷 تا پسر گربه ای را پیدا کنند . 🇮🇷 فرامرز و گربه ها نیز ، سوار هواپیما شدند . 🇮🇷 و به طرف آمریکا حرکت کردند . 🇮🇷 گربه ها ، در قسمت بار بودند . 🇮🇷 و فرامرز ، مثل بقیه انسانها ، 🇮🇷 در صندولی خودش نشسته بود . 🇮🇷 و از اینکه انسان شده بود ، 🇮🇷 احساس لذت و شادی می کرد . 🇮🇷 و از اینکه می تواند مادر و خواهرش را ببیند 🇮🇷 و مثل بقیه مردم زندگی کند ، 🇮🇷 احساس شور و شعف می کرد . 🇮🇷 فرامرز ، در اعماق فکر خودش بود 🇮🇷 که ناگهان ، دو نفر برخاستند 🇮🇷 و با اسلحه ، مردم را تهدید کردند و گفتند : ☠ هر چی طلا و پول دارید ، رد کنید بیارید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 جیغ و ترس و فریاد مردم ، 🇮🇷 فرامرز را بیدار کرد . 🇮🇷 نفر سوم نیز ، 🇮🇷 با اسلحه اش به طرف کابین خلبان رفت 🇮🇷 و آنها را تهدید کرد تا در لندن ، فرود بیایند . 🇮🇷 فرامرز ، آرام سر جای خود نشست 🇮🇷 و به فکر فرو رفت . 🇮🇷 می خواست نقشه ای طراحی کند ، 🇮🇷 تا دزدان هواپیما را ، دستگیر کند . 🇮🇷 همانطور که با خودش نقشه می کشید 🇮🇷 با خودش گفت : 🐈 عه ، الآن نیاز دارم که به گربه تبدیل بشم 🐈 ای کاش الآن گربه بودم . 🇮🇷 با گفتن این جمله ، 🇮🇷 ناگهان ، فرامرز به گربه تبدیل شد . 🇮🇷 و بغل دستی او ، از گربه شدنش ترسید . 🇮🇷 فرامرز ، از گربه شدنش ، 🇮🇷 آن هم با خواست خودش تعجب کرد . 🇮🇷 دوباره با خودش گفت : 🐈 می خوام دوباره انسان بشم 🇮🇷 فرامرز ، دوباره انسان شد . 🇮🇷 و با اشاره به بغل دستی خودش فهماند 🇮🇷 که نترسد و سر و صدا نکند . 🇮🇷 فرامرز فهمید که بعد از اتفاقات چین ، 🇮🇷 می تواند هر وقت که دلش خواست ، 🇮🇷 به گربه یا انسان ، تبدیل شود . 🇮🇷 فرامرز ، دوباره گربه شد . 🇮🇷 و به طرف قسمت بار هواپیما رفت . 🇮🇷 کنار قفس گربه ها ایستاد 🇮🇷 آرزو کرد که انسان شود و انسان شد 🇮🇷 قفس گربه ها را باز کرد . 🇮🇷 و با هم به طرف دزدان رفتند . 🇮🇷 فرامرز ، گربه شد و به گربه ها گفت : 🐈 شما به اون حمله کنید 🐈 منم حساب این یکی رو می رسم . 🐈 فقط مواظب باشید شلیک نکنه 🇮🇷 فرامرز ، کنار پای یکی از آن دزدان ایستاد 🇮🇷 و از خدا خواست که انسان شود . 🇮🇷 سپس یک دفعه انسان شد 🇮🇷 و آن دزد را ترساند 🇮🇷 دستش را گرفت و پیچ داد 🇮🇷 و اسلحه را از دستش گرفت . 🇮🇷 گربه ها نیز ، به آن یکی حمله کردند . 🇮🇷 دست دزد را گاز گرفتند . 🇮🇷 سپس اسلحه از دست دزد ، به زمین افتاد . 🇮🇷 فرامرز ، دست و پای آن دوتا دزد را بست 🇮🇷 و دوباره به گربه تبدیل شد . 🇮🇷 آرام به طرف کابین خلبان رفت . 🇮🇷 ناگهان و یک دفعه ، 🇮🇷 در پشت دزد سوم ، انسان شد . 🇮🇷 او را از پشت غافلگیر کرد . 🇮🇷 اسلحه اش را از دستش در آورد 🇮🇷 و به سمت او ، نشانه گرفت و گفت : 🐈 دستاتو ببر بالا و بیا بیرون 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۵ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 مردم ، دست و پای هر سه تا دزد را بستند 🇮🇷 و برای فرامرز ، دست زدند و هورا کشیدند 🇮🇷 و خیلی از او تشکر کردند . 🇮🇷 حس گربه ای فرامرز ، 🇮🇷 موقع اذان را به او یادآوری کرد . 🇮🇷 فرامرز ، وضو گرفت و به نماز ایستاد . 🇮🇷 گربه ها نیز به احترام نماز ، 🇮🇷 پشت فرامرز ایستادند . 🇮🇷 و هر کاری که او می کرد ، انجام می دادند . 🇮🇷 مردم از این صحنه زیبا و به یاد ماندنی ، 🇮🇷 عکس و فیلم گرفتند ، 🇮🇷 و در فضای مجازی ، پخش کردند . 🇮🇷 هواپیما ، در نیویورک نشست . 🇮🇷 مسافران ، یکی یکی ، از فرامرز تشکر کردند 🇮🇷 و از هواپیما پیاده شدند . 🇮🇷 خانمها می خواستند با فرامرز دست بدهند 🇮🇷 ولی فرامرز ، دستش را به پشت گذاشت 🇮🇷 و سعی کرد به آنها بفهماند 🇮🇷 که من مسلمان هستم 🇮🇷 و نمی توانم با زن نامحرم دست بدهم . 🇮🇷 پلیس نیویورک ، دزدان هواپیما را بردند 🇮🇷 و از فرامرز نیز تشکر کردند . 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 به آدرسی که از ایاز گرفته بود ، رفتند . 🇮🇷 نزدیک آن آدرس ، 🇮🇷 چند مرد سفید پوست را دید 🇮🇷 که یک جوان سیاه پوست را می زدند . 🇮🇷 فرامرز ، خیلی ناراحت شد . 🇮🇷 به گربه ها گفت : 🐈 بچه ها شما اینجا بمونید تا من بیام 🇮🇷 فرامرز به طرف آنها رفت و با آنها درگیر شد . 🇮🇷 یکی از آنها ، چاقوی بزرگی درآورد 🇮🇷 یکی دیگر نیز ، زنجیرش را درآورد 🇮🇷 و بقیه ، اسلحه های خود را بیرون آوردند . 🇮🇷 فرامرز ، ابتدا ، 🇮🇷 به سراغ آنهایی که اسلحه دارند ، رفت . 🇮🇷 دست یکی از آنها را گرفت ، 🇮🇷 و اسلحه را به طرف دوستش هدف گرفت . 🇮🇷 سپس محکم به شکم او زد 🇮🇷 و اسلحه را از دستش در آورد . 🇮🇷 سپس او را به طرف مسلح دوم پرتاب کرد . 🇮🇷 مسلح اول در حال افتادن بود که فرامرز ، 🇮🇷 از بالای او ، به طرف مسلح دوم پرید ، 🇮🇷 و با پا ، محکم بر سر او زد . 🇮🇷 و او را بر زمین انداخت . 🇮🇷 و با اسلحه ای که از نفر اول گرفت ، 🇮🇷 به پای مسلح نفر سوم ، تیراندازی کرد 🇮🇷 و زخم سطحی ، در پایش ایجاد کرد . 🇮🇷 سپس اسلحه را به طرف بقیه گرفت 🇮🇷 و به آنها اشاره کرد ؛ 🇮🇷 تا سلاح هایشان را ، زمین بگذارند . 🇮🇷 و به جوان سیاه پوست نیز اشاره کرد 🇮🇷 تا از آنجا فرار کند . 🇮🇷 جوان سیاهپوست فرار کرد و سفید پوستان ، 🇮🇷 سلاح هایشان را بر زمین گذاشتند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، سلاح هایشان را برداشت 🇮🇷 و در قفس گربه ها گذاشت . 🇮🇷 سپس دوباره به طرف آنها رفت 🇮🇷 و دستش را به نشانه دوستی ، دراز کرد . 🇮🇷 آن چند نفر ، از این کار فرامرز تعجب کردند . 🇮🇷 و به او دست دادند . 🇮🇷 سپس فرامرز با لبخند ، 🇮🇷 و به زبان انگلیسی و فارسی به آنها فهماند : 🐈 که من ایرانی هستم 🐈 من مسلمان هستم 🐈 من شیعه هستم 🐈 ما و شما ، با هم دوست هستیم 🐈 و نباید با هم دعوا کنیم . 🇮🇷 سپس خداحافظی کرد 🇮🇷 و گربه هایش را برداشت و رفت . 🇮🇷 به طرف آدرسی که داشت ، رفت . 🇮🇷 یک ساختمان خیلی بزرگ و چند طبقه بود . 🇮🇷 در پارک ، روبروی آن ساختمان نشست . 🇮🇷 چشمانش سنگین شده بودند . 🇮🇷 خواب بر او غلبه کرد . 🇮🇷 و همان جا در پارک ، خوابید . 🇮🇷 با سر و صدای بچه ها ، بیدار شد . 🇮🇷 بچه ها ، در حال بازی کردن با گربه ها بودند 🇮🇷 فرامرز ، لبخندی به بچه ها زد 🇮🇷 و نگاهی به ساختمان کرد . 🇮🇷 به فکر فرو رفت و با خود گفت : 🐈 چطور میتونم برم اون تو ؟ 🇮🇷 فرامرز ، خیلی گرسنه بود . 🇮🇷 یادش آمد که نماز صبحش را نخوانده 🇮🇷 در همان پارک ، وضو گرفت و نماز خواند . 🇮🇷 و به دنبال غذا رفت . 🇮🇷 مردان سفید پوستی که ، 🇮🇷 در شب گذشته از فرامرز کتک خوردند ، 🇮🇷 در جستجوی فرامرز بودند . 🇮🇷 فرامرز ، در حال گشتن در زباله ها بود . 🇮🇷 پس از کمی جستجو ، 🇮🇷 برای خودش و گربه هایش ، غذا آورد . 🇮🇷 سپس ، آن مردان سفید پوست رسیدند 🇮🇷 و با عده بیشتری ، به فرامرز حمله کردند . 🇮🇷 فرامرز ، هنوز چیزی نخورده بود 🇮🇷 که متوجه حمله آنان شد . 🇮🇷 فرامرز ، لقمه اش را انداخت . 🇮🇷 در قفس را باز کرد و گفت : 🐈 بیا بریم بچه ها 🐈 تا ادبشون نکنیم دست بردار نیستن 🇮🇷 گربه ها به سلاح های در قفس اشاره کردند 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نه بابا ! اینا خیلی ضعیفن 🐈 بدون سلاح هم ، از پسشون بر میایم . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، با آنها درگیر شدند 🇮🇷 سپس آن جوان سیاه پوست و دوستانش ، 🇮🇷 به کمک فرامرز آمدند . 🇮🇷 سفید پوستان ، کتک خوردند و فرار کردند . 🇮🇷 جوانان سیاه پوست ، 🇮🇷 فرامرز را به خانه های خود دعوت کردند . 🇮🇷 و حسابی از فرامرز و گربه هایش ، 🇮🇷 پذیرایی کردند . 🇮🇷 و بابت نجات پسرشون از دست سفیدپوستان 🇮🇷 خیلی از فرامرز ، تشکر کردند . 🇮🇷 فرامرز نیز با انگلیسی و عربی ضعیفش ، 🇮🇷 از آنها تشکر کرد و گفت : 🇮🇷 آی اَم فرامرز ، اسم من فرامرز 🇮🇷 آی اَم ایران ، من ایرانی هستم ، آنه ایرانی 🇮🇷 آی اَم مسلمان ، من مسلمان هستم ، اَنا مُسلِم 🇮🇷 آی اَم شیعه ، من شیعه هستم ، آنه شیعی 🇮🇷 پدر یکی از سیاهپوستان ، 🇮🇷 کمی فکر کرد و به فرامرز فهماند : 👈 که تو همین جا باش . من میرم و برمیگردم 🇮🇷 سریع بلند شد 🇮🇷 و پس از چند دقیقه با دو نفر دیگر برگشت . 🇮🇷 و آنها را به طرف فرامرز ، هدایت کرد . 🇮🇷 آن دو نفر ، پیش فرامرز آمدند و گفتند : 🌸 تو ایرانی هستی ؟! 🇮🇷 فرامرز با تعجب گفت : 🐈 آره ایرانی ام ، شما هم ایرانی هستین ؟! 🇮🇷 فرامرز ، بلند شد . 🇮🇷 آن دو نفر ، فرامرز را بغل کردند و گفتند : 🌸 آره پسر ، ما هم ایرانی هستیم . 🌸 اسم من هاشمه و این دوستم صادقه 🌸 تو اینجا چکار می کنی ؟! 🌸 اسمت چیه ؟! 🌸 پدر و مادرت کجان ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من بدون پدر و مادرم ، اومدم اینجا 🇮🇷 هاشم و صادق ، تعجب کردند و گفتند : 🌸 تو تنها اومدی اینجا ؟! 🌸 اونم تو این کشور وحشی و خطرناک . 🌸 تو داری شوخی می کنی یا واقعا دیوونه شدی ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من مجبور بودم که بیام 🐈 بعدا براتون توضیح میدم . 🇮🇷 فرامرز ، بعد از غذا و استراحت ، 🇮🇷 همه چیز را برای صادق و هاشم تعریف کرد 🇮🇷 صادق با تعجب گفت : 🌸 پس اون پسر گربه ای که همه میگن تویی ؟ 🌸 نه بابا ، باور نمی کنم 🌸 لابد این گربه ها هم ، همون گربه هان ؟ 🌸 باور نکردنیه ؟! 🇮🇷 هاشم گفت : 🌹 حالا چرا اومدی اینجا ؟! . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 یک ساختمون بزرگ تو این شهر هست 🐈 که کارشون ، قاچاق دختره 🐈 اونا از همه جای دنیا ، دخترارو می دزدن 🐈 و میارن آمریکا . 🐈 تا به عنوان برده ، به پولدارا بفروشن 🐈 متاسفانه حتی دخترای ایرونی هم ، 🐈 توی اونا هست . 🐈 من باید جلوی اونارو بگیرم 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۸ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 هاشم گفت : 🌹 اگه واقعا دخترای ایرانی رو دزدیدن 🌹 و به این جهنم آوردن 🌹 حتما کمکت می کنم 🇮🇷 صادق گفت : 🌸 دختر ، دختره ، 🌸 ایرانی و خارجی نداره 🌸 باید حساب این بی شرفارو برسیم 🌸 تا همه دنیا بفهمه 🌸 حتی اگه دختر دشمن ما در خطر باشه 🌸 ایرانیای با غیرت ، حتما کمکش می کنن 🇮🇷 با هم به طرف ساختمان بزرگ رفتند . 🇮🇷 هاشم ، نگاهی به ساختمان کرد 🇮🇷 و سپس نگاهی به نگهبانان انداخت و گفت : 🌹 حالا چطور باید بریم داخل ؟! 🐈 فرامرز گفت : نگهبانا با من 🇮🇷 ناگهان فرامرز گربه شد ، 🇮🇷 و به طرف نگهبانان رفت . 🇮🇷 هاشم با تعجب به صادق گفت : 🌹 تو هم دیدی ؟! 🇮🇷 صادق هم با تعجب گفت : 🌸 دیدم ولی باور نمی کنم 🌸 یعنی اون پسره ، واقعا گربه شده 🌸 مطمئنی ما خواب نیستیم ؟! 🇮🇷 هاشم گفت : 🌹 باید صبر کنیم تا خودش بیاد 🌹 و برامون توضیح بده که ماجرا چیه ؟ 🇮🇷 فرامرز بین دو نگهبان ایستاد . 🇮🇷 و ناگهان انسان شد . 🇮🇷 نگهبانان ، ترسیدند و از جا پریدند 🇮🇷 شوک برقی خود را بالا بردند 🇮🇷 که فرامرز را بزنند ، 🇮🇷 ناگهان فرامرز ، گربه شد 🇮🇷 و آنها همدیگر را زدند . 🇮🇷 سپس سراغ دیگر نگهبانان رفت 🇮🇷 و آنها را بیهوش کرد . 🇮🇷 و به صادق و هاشم اشاره کرد تا بیایند . 🇮🇷 صادق و هاشم ، همراه قفس گربه ها ، 🇮🇷 به طرف فرامرز رفتند . 🇮🇷 هاشم گفت : 🌹 میشه در مورد تبدیل شدنت به گربه ، 🌹 حرف بزنیم ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 الآن نه ، ماجراش طولانیه . 🐈 انشالله بعد از عملیات براتون میگم . 🇮🇷 ساختمان ، ۱۳ طبقه داشت . 🇮🇷 و در هر طبقه ، ۱۳ اتاق بود . 🇮🇷 در هر طبقه ، یکی از آن اتاق ها ، 🇮🇷 نگهبان گذاشته بودند . 🇮🇷 در طبقه همکف ، اتاق های اداری بودند ‌. 🇮🇷 فرامرز ، با گربه هایش ، 🇮🇷 به تک تک اتاق ها رفته ، 🇮🇷 و کارمندان آنجا را بیهوش می کرد . 🇮🇷 هاشم و صادق نیز ، 🇮🇷 دست و پا و دهان آنها را می بستند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۹ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز به صادق و هاشم گفت : 🐈 لطفا درهای خروجی رو ببندید 🐈 تا کسی نتونه داخل یا خارج بشه 🐈 آسانسور رو هم خاموش کنید . 🐈 تا کسی مستقیما به طبقه همکف نیاد 🐈 باید مجبورشون کنیم 🐈 که از پله ها ، پایین بیان تا اونارو ببینیم 🇮🇷 سپس به طرف طبقه دوم رفتند . 🇮🇷 در آن طبقه و طبقات دیگر ، 🇮🇷 اتاق های زیادی برای شکنجه دختران بود 🇮🇷 مردم پولدار ، پول می دادند 🇮🇷 و یک اتاق رزرو می کردند 🇮🇷 تا در آن اتاق ها ، دختران را شکنجه کنند 🇮🇷 و پولداران نیز ، از آزار دادن آنان ، لذت ببرند . 🇮🇷 یا دخترا را لخت می کردند ، 🇮🇷 و مردان بی غیرت را ، 🇮🇷 مثل سگ ، به جان آنها می انداختند . 🇮🇷 یا آنها را با طناب می بستند 🇮🇷 و آنها را با شلاق می زدند . 🇮🇷 یا آنها را با شوک برقی ، شکنجه می کردند . 🇮🇷 یا آنها را در قفس سگها ، می انداختند . 🇮🇷 یا آنها را در آب کوسه پرت می کردند . 🇮🇷 مردان پولدار و بی غیرت آمریکا ، 🇮🇷 از دیدن اذیت و آزارهای زنان لذت می بردند . 🇮🇷 در طبقات بالاتر نیز ، 🇮🇷 دختران را آرایش می کردند ، 🇮🇷 و آنها را به مغازه های برده داری می فروختند 🇮🇷 مغازه ها نیز ، دختران را در ویترین گذاشته ، 🇮🇷 و به پولداران ، اجاره می دادند . 🇮🇷 در طبقه آخر ، 🇮🇷 دختران را ، به عروسک یا حیوان خانگی ، 🇮🇷 تبدیل می کردند . 🇮🇷 ابتدا دست و پاهایشان را می بریدند 🇮🇷 اسید در چشمان و دهانشان می گذاشتند 🇮🇷 تا آنها را ، کور و لال کنند . 🇮🇷 سپس همه بدنشان ، جز دهان و گوششان را ، 🇮🇷 با پلاستیک مخصوص عروسک می پوشاندند 🇮🇷 تا چهار دست و پا ، در خانه بچرخند 🇮🇷 نه می توانستند حرف بزنند 🇮🇷 نه چیزی ببینند 🇮🇷 فقط حق دارند غذا بخورند . 🇮🇷 و اگر مالک آنها ، صدایشان بزند ، 🇮🇷 اجابت کنند . 🇮🇷 فرامرز و دوستانش ، 🇮🇷 از دیدن این وضع ، حالشان بد شد . 🇮🇷 آنها طبقه به طبقه ، بالا می رفتند 🇮🇷 آنجا را از وجود این آدمای پست ، 🇮🇷 پاکسازی می کردند . 🇮🇷 و دختران را نجات می دادند . 🇮🇷 سپس فرامرز گفت : 🐈 بچه ها ! لطفا به رسانه ها و پلیس خبر بدین 🐈 که بیان اینجا 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۰ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 هاشم ، به رسانه ها زنگ زد 🇮🇷 و آنها را از عملیات پسر گربه ای آگاه کرد . 🇮🇷 اما آنها ، ابتدا حرف او را باور نکردند . 🇮🇷 هاشم ، از فرامرز و گربه هایش ، 🇮🇷 و از اوضاع ناجور دختران ، عکس گرفت 🇮🇷 و برای تلویزیون ، ارسال کرد . 🇮🇷 تا حرف او را باور کردند . 🇮🇷 سپس به پلیس زنگ زد . 🇮🇷 و آنها را به این ساختمان کشاند . 🇮🇷 دختران ، یکی یکی ، 🇮🇷 از ساختمان بیرون می آمدند . 🇮🇷 و دوستان سیاه پوست فرامرز ، 🇮🇷 به آنها لباس و پتو می دادند . 🇮🇷 و آنها را در یک جا جمع می کردند . 🇮🇷 تا اینکه پلیس و خبرنگاران آمدند . 🇮🇷 آبروی سرمایه گذاران آن ساختمان ، در دنیا رفت . 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 در صدد انتقام از فرامرز ، برآمدند . 🇮🇷 و پول خیلی زیادی به مزدوران دادند 🇮🇷 تا او را پیدا کنند و بکشند . 🇮🇷 فرامرز ، وقتی مطمئن شد 🇮🇷 که جای همه دختران امن است 🇮🇷 بدون اینکه با خبرنگاران مصاحبه کند 🇮🇷 از در پشتی خارج شد . 🇮🇷 و به طرف خانه سیاه پوستان رفت . 🇮🇷 اما هاشم و صادق ، از در بیرون رفتند . 🇮🇷 و خبرنگاران را به داخل بردند . 🇮🇷 سپس به فرامرز ملحق شدند . 🇮🇷 هاشم به فرامرز گفت : 🌹 هی پسر ، تو دنیا معروف شدیم آ 🇮🇷 فرامرز ، با ناراحتی گفت : 🐈 من به جات بودم ، خوشحالی نمی کردم 🐈 الآن عکسای ما ، توی همه رسانه ها 🐈 و حتی فضای مجازی پخش شده 🐈 اونایی که ساختمون به این بزرگی دارن 🐈 و تو قلب آمریکا ، راحت وحشی گری می کنن 🐈 پس حتما نفوذ و قدرت بالایی دارن 🐈 پس هر آن ممکنه بیان سراغ ما 🌹 هاشم گفت : حالا چکار کنیم ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 به نظر من در این موقعیت ، 🐈 بهترین ، مطمئن ترین و امن ترین جا ، 🐈 برای شما ، ایران هست . 🇮🇷 صادق گفت : 🌸 آخه چه جوری ، با چه رویی برگردیم ؟! 🌸 ما به همه دوستان و فک و فامیلامون گفتیم 🌸 که اینجا خیلی خوشبختیم 🌸 حالا بدون پول و سرمایه بخوایم برگردیم 🌸 خیلی ضایع میشیم ، آبرومون میره . 🌹 هاشم گفت : راستی چطوری گربه شدی ؟! 🇮🇷 فرامرز ، ماجرای گربه شدن خود را ، 🇮🇷 برای هاشم و صادق ، تعریف کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۱ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 صادق به فرامرز گفت : 🌸 حالا برنامه بعدیت چیه ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 باید برم دنبال مینه 🐈 باید به کویت برگردم و پیداش کنم . 🌹 هاشم گفت : پس خواهر و مادرت چی ؟! 🌹 نمی خوای بری ، اونا رو ببینی ؟! 🇮🇷 فرامرز ، مکثی کرد 🇮🇷 و با حسرت ، آهی کشید و گفت : 🐈 من خیلی به اونا بد کردم 🐈 نمی دونم اونا منو می بخشن یا نه ؟! 🇮🇷 صادق گفت : 🌸 خب باید گذشته هارو جبران کنی 🌸 هم باید کار کنی و براشون پول در بیاری 🌸 هم اونقدر بهشون محبت کنی 🌸 که سالها غصه خوردنشون ، فراموش بشه 🇮🇷 فرامرز ، خیلی به این موضوع فکر کرد 🇮🇷 و تصمیم گرفت که با اولین پرواز ، 🇮🇷 به تهران برگردد . 🇮🇷 اما پرواز مستقیم به تهران نداشتند . 🇮🇷 به خاطر همین به کویت رفت . 🇮🇷 و با خودش فکر کرد 🇮🇷 تا خانه حسن علی را پیدا کند . 🇮🇷 حسن علی ، همان مرد شیعی بود 🇮🇷 که دخترش توسط مادو کشته شده بود . 🇮🇷 فرامرز ، خانه حسن علی را پیدا کرد . 🇮🇷 خودش را معرفی کرد 🇮🇷 و پس از پذیرایی و استراحت ، 🇮🇷 به عربی به حسن علی گفت : 🐈 اجازه هست تا خواهشی از شما بکنم ؟! 🇮🇷 حسن علی با لبخند گفت : 🌹 خواهش می کنم ، بفرمائید . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من اینجا تو کشور شما ، یک گربه گم کردم 🐈 اگه اجازه بدین هم این گربه ها رو ، 🐈 اینجا در خونه شما بذارم 🐈 هم اینکه هر روز بازشون کنید 🐈 تا دنبال اون گربه گم شده بگردند . 🇮🇷 حسن علی ، با درخواست فرامرز ، 🇮🇷 موافقت کرد . 🇮🇷 فرامرز نیز ، بعد از چند روز ، 🇮🇷 با کشتی به اهواز رفت . 🇮🇷 و با حس غریبی ، وارد محله خودشان شد . 🇮🇷 همه مغازه داران ، از ترس فرامرز ، 🇮🇷 وارد مغازه های خود شدند . 🇮🇷 پدر و مادران ، بچه های خود را محکم گرفته 🇮🇷 و به سرعت از کنار فرامرز رد می شدند . 🇮🇷 فرامرز ، سر به زیر ، به طرف خانه رفت . 🇮🇷 کنار در خانه مادرش ایستاد . 🇮🇷 یاد همه بدی هایی که ، 🇮🇷 در حق مادر و خواهرش کرده بود ، افتاد ؛ 🇮🇷 اما با خودش گفت : 🐈 من دیگه فرامرز سابق نیستم . 🐈 من دیگه عوض شدم . 🐈 من خوب شدم . 🐈 من باید جبران کنم . 🐈 باید اونقدر برای رضایت خدا ، 🐈 به مردم خدمت کنم ؛ 🐈 تا گذشته بد و ننگین من ، 🐈 از ذهن مردم پاک بشه . 🇮🇷 فرامرز ، نگاهی به آسمان کرد و گفت : 🐈 خدایا به امید تو 🇮🇷 سپس در خانه را کوبید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، در خانه را کوبید . 🇮🇷 بعد از چند لحظه ، خواهرش در را باز کرد . 🇮🇷 چشم فرامرز به چشمان خواهرش زینت افتاد 🇮🇷 اشک در چشمانش جمع شد . 🇮🇷 بغض ، گلویش را فشرد . 🇮🇷 زینت با خوشحالی ، مادرش را صدا زد : 🌹 مامان ، مامان ، فرامرز اومده 🇮🇷 زینت به خیال اینکه ، 🇮🇷 این همان فرامرز سابق است ، 🇮🇷 از دور به او سلام کرد . 🇮🇷 فرامرز ، آرام داخل شد و در خانه را بست 🇮🇷 ولی نگاهش از زینت قطع نمی شد . 🇮🇷 و آرام به زینت گفت : 🐈 نمی خوای داداشتو بغل کنی ؟! 🇮🇷 زینت ، از شنیدن این حرف شوکه شد . 🇮🇷 آرام به طرف فرامرز رفت 🇮🇷 او را در آغوش گرفت 🇮🇷 و به یاد سالها ، تنهایی و بی کسی اش ، 🇮🇷 گریه کرد و اشک ریخت . 🇮🇷 فرامرز ، در حالی که زینت را در آغوش داشت 🇮🇷 از او عذرخواهی می کرد . 🇮🇷 ناگهان مادر فرامرز آمد . 🇮🇷 و کنار آنها ایستاد . 🇮🇷 زینت عقب رفت و به مادرش نگاه کرد . 🇮🇷 فرامرز با دیدن مادرش ، 🇮🇷 گریه اش شدیدتر شد . 🇮🇷 به طرف مادرش رفت 🇮🇷 و جلوی پای او به زمین افتاد . 🇮🇷 و پای او را بوسید . 🇮🇷 سپس بلند شد و او را در آغوش گرفت 🇮🇷 و زار و زار گریه کرد . 🇮🇷 فرامرز ، از خواهر و مادرش ، 🇮🇷 خیلی معذرت خواهی کرد . 🇮🇷 و قول داد 🇮🇷 که همه بدی های گذشته را ، جبران بکند . 🇮🇷 فرامرز ، در همان روز ، 🇮🇷 هر چه وسیله خراب در خانه بود را تعمیر کرد 🇮🇷 باغچه خانه را ، تمییز کرد 🇮🇷 و در کار خانه ، به مادرش کمک نمود . 🇮🇷 سپس تا ساعتها ، 🇮🇷 پای حرفهای خواهر و مادرش نشست . 🇮🇷 چند روز بعد نیز ، 🇮🇷 به طرف عموها و دایی هایش رفت 🇮🇷 و از آنها نیز معذرت خواهی کرد 🇮🇷 و به آنها اطمینان داد 🇮🇷 تا دیگر هیچ وقت ، آبروی طایفه را نبرد 🇮🇷 سپس به سراغ هر کسی که ، 🇮🇷 از او اذیت و آزاری دیده بود ، رفت 🇮🇷 و با نرمی و مهربانی ، از آنها حلالیت گرفت 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز تصمیم گرفت تا نمازش را ، 🇮🇷 همیشه در مسجد و به جماعت بخواند . 🇮🇷 همه اهالی محل ، بازاریان و اهل مسجد ، 🇮🇷 از عوض شدن اخلاق فرامرز ، تعجب کردند . 🇮🇷 ایوب ، همان کسی که در بازار ، 🇮🇷 با فرامرز درگیر شده بود ، 🇮🇷 وقتی فرامرز را در مسجد دید 🇮🇷 تعجب کرد و حیران او را تماشا می کرد 🇮🇷 سپس کنار فرامرز نشست . 🇮🇷 و در گوشش گفت : 🌸 به به ، آقای فراتر از مرز 🌸 شما کجا ، اینجا کجا ؟! 🌸 شنیدم خیلی معروف شدی ؟! 🌸 برای خودت ، آدم حسابی شدی 🇮🇷 فرامرز ، روی خود را به طرف ایوب برگرداند 🇮🇷 سپس لبخندی زد و گفت : 🐈 به به آقا ایوب ، 🐈 مرد با غیرت محله 🇮🇷 ایوب گفت : 🌸 سلام فرامرز جان 🌸 مشتاق دیدار 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 سلام داداش ایوب ، خیلی شرمندتم 🐈 تو رو خدا حلالم کن . 🇮🇷 ایوب و فرامرز ، همدیگر را بغل کردند 🇮🇷 و بهترین دوست هم شدند . 🇮🇷 فرامرز در حال خرید بود 🇮🇷 که ناگهان صدای دزدگیر بانک ، درآمد 🇮🇷 جنسش را ، پیش مغازه دار گذاشت 🇮🇷 و به طرف بانک رفت . 🇮🇷 به گربه تبدیل شد و پشت در بانک ایستاد . 🇮🇷 و از پشت شیشه ، حرکات دزدان را ، 🇮🇷 رصد می کرد . 🇮🇷 و منتظر ماند تا بیرون بیایند . 🇮🇷 تعداد آنها سه نفر بود . 🇮🇷 که بعد از دزدی از بانک ، 🇮🇷 به طرف در خروجی آمدند . 🇮🇷 دو نفر که بیرون آمدند . 🇮🇷 فرامرز ، به انسان تبدیل شد 🇮🇷 و در را ، به صورت نفر سوم زد 🇮🇷 و به آن دو نفر حمله کرد . 🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان در آورد 🇮🇷 و دوباره گربه شد 🇮🇷 پای یکی از آنان را گرفت و انسان شد 🇮🇷 و هر دو دزد را ، به هم کوبید . 🇮🇷 نفر چهارمی که در ماشین منتظر بود 🇮🇷 با دیدن این ماجرا پیاده شد 🇮🇷 و به طرف فرامرز ، شلیک کرد . 🇮🇷 فرامرز ، پشت ستون مخفی شد . 🇮🇷 تا شلیک ها ، پایان یافت . 🇮🇷 آرام سرش را بیرون آورد . 🇮🇷 متوجه شد که ایوب و دوستانش ، 🇮🇷 در حال مبارزه با آن دزد چهارمی هستند . 🇮🇷 بعد از اینکه او را دستگیر کردند 🇮🇷 به طرف سه نفر دیگر رفتند 🇮🇷 و آنها را نیز بستند . 🇮🇷 ایوب و دوستانش ، به همدیگر می گفتند : 🌸 کی اینارو اینجوری کتک زده 🌸 بابا هر کی بوده ، دمش گرم 🐈 ادامه دارد ... 🐈 👈 پایان فصل اول 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla