eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
50 عکس
98 ویدیو
7 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amo_hamed اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان نوّاب 👈 قسمت ۱۰ 🇮🇷 شاه و خانواده اش ، 🇮🇷 سوار ماشین ، در بازار خراسان ، 🇮🇷 مشغول خوشگذرانی بودند . 🇮🇷 همسر و دختران شاه نیز ، 🇮🇷 با بی حجابی 🇮🇷 و با لباس های فاخر و گران قیمت 🇮🇷 و با طلا و جواهرات بسیار ، 🇮🇷 در حال مسخره کردن مردم بودند ؛ 🇮🇷 که ناگهان ، 🇮🇷 نواب جلوی آنان ظاهر شد . 🇮🇷 شاهنشاه ، با دیدن نواب ، 🇮🇷 مات و مبهوت شده بود . 🇮🇷 چشمان و دهانش ، باز مانده . 🇮🇷 و ترس و تعجب ، 🇮🇷 از تمام وجودش می بارید . 🇮🇷 نواب با صدای بلند ، به شاه گفت : 🌸 آقای شاه ظالم ، 🌸 در این بدترین وضعیتی که شما ، 🌸 با حماقت و بی فکری‌ تان ، 🌸 برای مردم درست کردید ؛ 🌸 و با این همه فقر و نداری ، 🌸 و این همه گرانی و بیچارگی مردم ، 🌸 چطور جرأت کردید 🌸 زن و دختران خودتان را 🌸 با این وضعیت ، 🌸 برای مردم به نمایش بگذارید ؟! 🇮🇷 شاه ، از ماشین پیاده شد . 🇮🇷 و در حالی که با تعجب ، 🇮🇷 به نواب نگاه می کرد ، گفت : ♨️ تو چطور زنده شدی ؟! ♨️ ما تو را کشته بودیم . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 مرگ و زندگی من دست خداست 🌸 خداست که ما را می میراند 🌸 و زنده می کند 🌸 و امروز ، خدا مرا زنده کرده ؛ 🌸 تا مایه عذاب تو باشم . 🇮🇷 شاه با عصبانیت 🇮🇷 به نگهبانانش دستور داد ؛ 🇮🇷 که نواب را ، دوباره دستگیر کنند . 🇮🇷 نگهبانان نیز ، 🇮🇷 با چهره های وحشتناکشان ، 🇮🇷 نواب را تعقیب کردند . 🇮🇷 نواب هم ، پا به فرار گذاشت ؛ 🇮🇷 و ماموران را به دنبال خود کشاند . 🇮🇷 از آن طرف 🇮🇷 دوستان نواب هم منتظر او بودند ، 🇮🇷 تا ماموران را در تله بیاندازند . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 @dastan_o_roman 👌🏻 لطفا نشر دهید .
📙 داستان نوّاب 👈 قسمت ۱۱ 🇮🇷 ماشین شاه نیز ، 🇮🇷 در بازار ، در حال حرکت بود . 🇮🇷 شاه می خواست 🇮🇷 به طرف خروجی بازار برود ؛ 🇮🇷 تا به قصر برگردد . 🇮🇷 که ناگهان دوباره نواب 🇮🇷 جلوی ماشین شاه ، سبز شد 🇮🇷 و با صدایی بلند و رسا ، 🇮🇷 به شاه گفت : 🌸 به پایان حکومت کثیف و فاسد تو ، 🌸 چیزی نمانده ؛ 🌸 از امشب من کابوس تو هستم . 🇮🇷 شاه با عصبانیت ، به راننده گفت : ♨️ منتظر چی هستی ؛ ♨️ با ماشین زیرش کن . 🇮🇷 راننده ، ماشینش را گاز داد ؛ 🇮🇷 و به سرعت به طرف نواب رفت . 🇮🇷 نواب از جلوی ماشین ، کنار رفت 🇮🇷 شاه با خشم ، به نواب نگاه می کرد 🇮🇷 اما نواب با لبخند و اقتدار 🇮🇷 در چشم شاه خیره شده بود ‌. 🇮🇷 شاه ، به قصر برگشت 🇮🇷 و همه مشاورین و درباریان خود را 🇮🇷 برای یک جلسه اضطراری 🇮🇷 دعوت نمود . 🇮🇷 نماینده های فضائیان ، 🇮🇷 اجنه و شیاطین نیز ، 🇮🇷 در آن جلسه حضور داشتند . 🇮🇷 موضوع جلسه ، 🇮🇷 خلاص شدن از شر نواب بود . 🇮🇷 به نواب خبر رسید . 🇮🇷 که قرار است ماموران ساواک ، 🇮🇷 به یکی از محله ها ، حمله کنند . 🇮🇷 نواب و دوستانش نیز ، 🇮🇷 برای آنان تله گذاشتند . 🇮🇷 ماموران را در دام انداخته ، 🇮🇷 و آنان را دستگیر کردند . 🇮🇷 که ناگهان ، 🇮🇷 ماموران زیادی از ساواکیان ، 🇮🇷 از زمین و آسمان ، ظاهر شدند . 🇮🇷 نواب به دوستانش گفت : 🌹 این یک تله است ؛ فرار کنید . 🇮🇷 مردم ، داخل خانه های خود شدند 🇮🇷 حسن و مرتضی ، پشت دیوار ، 🇮🇷 پناه گرفتند ؛ 🇮🇷 و نواب ، تک و تنها ، 🇮🇷 وسط خیابان ، می دوید . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 @dastan_o_roman 👌🏻 لطفا نشر دهید .
📙 داستان نوّاب 👈 قسمت ۱۲ 🇮🇷 موجودات وحشتناکی ، 🇮🇷 از زمین و آسمان ، 🇮🇷 نوّاب را تعقیب می کردند 🇮🇷 بعضی از آن موجودات ، 🇮🇷 بدنی انسانی داشتند و سری حیوانی ؛ 🇮🇷 بعضی هم ، بدنی حیوانی داشتند 🇮🇷 و سر انسانی 🇮🇷 بعضی ها که از فضا آمده بودند 🇮🇷 به رنگ سبز و آبی بودند 🇮🇷 بعضی ها هم ، از اجنه شرور بودند 🇮🇷 و بعضی ها 🇮🇷 از شیاطین و ارواح سرگردان 🇮🇷 برخی تک چشم و برخی سه چشم ... 🇮🇷 نواب ، نفس زنان ، 🇮🇷 خسته و بی رمق می دوید 🇮🇷 که ناگهان ، آن موجودات خبیث ، 🇮🇷 نزدیک او شده ، و در حال دویدن ، 🇮🇷 با ضربه شمشیری بزرگ ، 🇮🇷 سر نوّاب را از تنش جدا کردند . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، 🇮🇷 که از دور شاهد این صحنه بودند ، 🇮🇷 با دیدن جدا شدن سر نواب ، 🇮🇷 پا به فرار گذاشتند . 🇮🇷 تا در چنگ آن موجودات نیفتند . 🇮🇷 سر نوّاب ، به زمین افتاد . 🇮🇷 و بدن او ، پس از چند قدم ، ایستاد . 🇮🇷 بعد از لحظاتی ، 🇮🇷 آرام روی زانو نشست 🇮🇷 و سپس به زمین افتاد . 🇮🇷 آن موجودات وحشتناک ، 🇮🇷 به اطراف و چپ و راست خود 🇮🇷 نگاه کردند 🇮🇷 چون کسی را ندیدند ، متفرق شدند . 🇮🇷 چند ساعت بعد 🇮🇷 عده ای از مردم ، در خیابان ها ، 🇮🇷 تجمع کرده بودند . 🇮🇷 و بر علیه حکومت شاهنشاهی ، 🇮🇷 دزدی و فساد حکومت ، فقر و گرانی ، 🇮🇷 گرفتن جشن های اشرافی 🇮🇷 از پول بیت المال ، 🇮🇷 همکاری با استعمارگران و... 🇮🇷 در راهپیمایی ، 🇮🇷 شعار مرگ بر شاه می دادند . 🇮🇷 که ناگهان نواب ، 🇮🇷 از بین جمعیت تظاهرکنندگان ، 🇮🇷 بیرون آمد 🇮🇷 و به طرف محله خود روانه شد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 @dastan_o_roman 👌🏻 لطفا نشر دهید .
📙 داستان نوّاب 👈 قسمت ۱۳ 🇮🇷 حسن و مرتضی دوستان نواب ، 🇮🇷 به خاطر از دست دادن دوستشان 🇮🇷 ناراحت بودند 🇮🇷 و به هر که می رسیدند 🇮🇷 این خبر تلخ را به او می دادند 🇮🇷 ناگهان نواب 🇮🇷 وارد کوچه خودشان شد . 🇮🇷 و طبق عادت همیشگی ، 🇮🇷 به رهگذران ، مغازه داران 🇮🇷 و همسایه ها ، با لبخند سلام کرد . 🇮🇷 ولی آنها با تعجب ، 🇮🇷 به او نگاه می کردند 🇮🇷 و با سنگینی سلام دادند . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، 🇮🇷 دم در خانه نواب ، 🇮🇷 در حـال گـریه کـردن بودند 🇮🇷 نمی دانستند که چگونه 🇮🇷 خبر شهادت نواب را ، 🇮🇷 به خانواده اش اطلاع دهند 🇮🇷 که متوجه شدند 🇮🇷 فردی کنار آنها ایستاد 🇮🇷 سر خود را بالا آوردند 🇮🇷 وقتی چشمشان به نواب افتاد 🇮🇷 مات و مبهوت و شگفت زده ، 🇮🇷 به او خیره شدند . 🇮🇷 سپس ، 🇮🇷 با همان چشمان باز و متعجب ، 🇮🇷 به همدیگر نگاه کردند . 🇮🇷 و سپس شوق و شادی فراوانی ، 🇮🇷 از خود نشان دادند . 🇮🇷 اما نواب ، بدون هیچ احساسی ، 🇮🇷 و بدون هیچ عکس العملی ، 🇮🇷 به راه خود ادامه داد . 🇮🇷 و از کنار آنان گذشت . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 @dastan_o_roman 👌🏻 لطفا نشر دهید .
📙 داستان نوّاب 👈 قسمت ۱۴ 🇮🇷 حسن و مرتضی ، لبخند زنان ، 🇮🇷 پشت سر نواب ، حرکت می کردند . 🇮🇷 حسن به نواب گفت : 🌸 نواب جان ، تو حالت خوبه ؟! 🌸 تو نَمُردی ؟! 🇮🇷 نواب ، بدون هیچ پاسخی ، 🇮🇷 به راه خود ادامه می داد . 🇮🇷 و حسن دوباره گفت : 🌸 حرف بزن ، چه بلایی سرت آوردن ؟! 🌸 چرا حرف نمی زنی ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 تو چطور ممکن است زنده باشی 🌸 ما خودمان دیدیم که سرت را بُریدند 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 بله من خودم هم شاهد بودم 🌸 دیدم که تو را کشتند 🌸 اینجا چه خبر است ؟! 🌸 تو کی هستی ؟! 🌸 اونکه سرش را بریدن ، کی بود ؟! 🇮🇷 دوباره مرتضی گفت : 🌸 دِ حرف بزن لعنتی ، چرا ساکتی 🌸 نصف جونمون کردی 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 چرا فرار کردید ؟! 🍎 چرا تنهام گذاشتید ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 نواب جون ! 🌸 به خدا ما ترسیده بودیم . 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 راستشو بگو نواب ! 🌸 چه بلایی سرت آوردن ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 هیچی ، فقط سرم را بریدن . 🇮🇷 نواب وارد اتاقش شد 🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، 🇮🇷 با حالتی شگفت زده و متعجب ، 🇮🇷 به همدیگر نگاه می کردند ... 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 یعنی چی فقط سرش را بریدند ؟! 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 این نواب ، اون نواب نیست 🌸 و اون نواب ، این نواب نیست 🌸 حتما اونا نواب را کشتند 🌸 و یکی دیگه را برای ما فرستادند 🌸 که از ما اطلاعات بگیره . 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 اگر مثل خودشان باشه ، 🌸 چکار بکنیم ؟! 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 👌🏻 لطفا نشر دهید .
📙 داستان نوّاب 👈 قسمت ۱۵ 🇮🇷 نواب ، در حال خواندن نماز بود . 🇮🇷 بعد از نماز ، دستان خود را ، 🇮🇷 به سوی آسمان بالا برد و دعا کرد . 🇮🇷 بعد از نماز و دعا ، 🇮🇷 اشک های خود را پاک کرد . 🇮🇷 سپس ، مشغول بستن ساک شد . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با هم گفتند : 🌸 داداش ، قبول باشه 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 ممنون ، قبول حق باشه 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 چکار داری می کنی ؟! 🌸 چرا وسایلت رو جمع می کنی ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 باید به یک مسافرت برم ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 مسافرت یا فرار ؟! 🇮🇷 نواب نگاه تندی به مرتضی انداخت 🇮🇷 و گفت : 🍎 من اهل فرار نیستم . 🍎 دارم میرم مسافرت . 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 آخه الآن ؟! اونم بهویی ؟! 🌸 توی این موقعیت ؟! 🌸 ما به تو نیاز داریم 🌸 مردم اینجا ، به تو نیاز دارن 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 مجبورم که برم 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 خب من هم باهات میام 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 پس من چی ؟! من هم میام 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 سفر خطرناکی در پیش دارم 🍎 شما بهتره اینجا بمونید 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 نه خیر ؛ ما هم میایم 🌸 ما تو رو تنها نمیذاریم 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 خیلی خب ، پس برید آماده شید 🇮🇷 نواب ، 🇮🇷 از پدر و مادرش خداحافظی کرد 🇮🇷 و از خانه بیرون رفت . 🇮🇷 حسن و مرتضی هم ، 🇮🇷 کیف و ساک به دست ، 🇮🇷 از خانه خودشان بیرون آمدند . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 👌🏻 لطفا نشر دهید .
📙 داستان نوّاب 👈 قسمت ۱۶ 🇮🇷 حسن به نواب گفت : 🌹 داداش نواب ! 🌹 نمی خوای بگی چطوری زنده شدی ؟ 🇮🇷 نواب لحظه ای سکوت کرد و گفت : 🌸 موجودات فضایی ، سرمو قطع کردند 🌸 و بعد ، متفرق شدند ، 🌸 ناگهان 🌸 پیرمرد خوش چهره ای ظاهر شد . 🌸 سر مرا برداشت 🌸 و روی بدنم گذاشت 🌸 با اینکه مرده بودم ، 🌸 اما کاملا احساسش می کردم 🌸 و صدایش را می شنیدم 🌸 که مدام یک جمله را تکرار می کرد . 💎 هو یحیی و یمیت 💎 و هو علی کل شی قدیر 🌸 که ناگهان ، جان به بدنم برگشت . 🌸 آرام چشام هایم را باز کردم 🌸 و از دیدن آن پیرمرد ، 🌸 هم تعجب کردم و هم ترسیدم . 🌸 گفتم : شما کی هستی ؟! 🌸 پیرمرد هم لبخندی زد و گفت : ☘ من خِضر هستم . 🌸 گفتم : کدوم خِضر ؟! 🌸 پیرمرد دوباره با تبسم گفت : ☘ همون خضری که ☘ در داستان موسای پیامبر بود ؛ ☘ بنده به امر مولا و برادرم ، ☘ امام رضا علیه السلام ، ☘ وظیفه دارم ☘ تا نگهبان و حافظ شما باشم . 🌸 گفتم : 🌸 یعنی خوابی که در حرم آقا دیدم 🌸 همه اش واقعی بود ؟! ☘ خضر گفت : بله 🌸 من به فکر فرو رفتم ، 🌸 کمی آرام شدم 🌸 بعد گفتم : 🌸 استاد ! من مرده بودم ؟ ☘ خضر گفت : بله ؛ ☘ سرت را از تنت قطع کرده بودند 🇮🇷 گفتم : 🌸 اون وقت من چطور زنده شدم ؟! 🌸 خضر گفت : ☘ من به اذن خداوند ، ☘ زندگی دوباره ای به تو بخشیدم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 👌🏻 لطفا نشر دهید .
📙 داستان نوّاب 👈 قسمت ۱۷ 🇮🇷 گفتم : 🌸 در نماز جمعه خونین ، 🌸 یا در قصر ، روزی که ماموران شاه ، 🌸 به من شلیک کردن ، 👈 باز هم شما زنده ام کردی ؟! ☘ خضر گفت : بله 🇮🇷 گفتم : 🌸 نمی دانم چطوری تشکر کنم 🌸 فقط می توانم بگویم : 🌸 خیلی خیلی ممنونم 🇮🇷 خضر گفت : ☘ نیازی به تشکر نیست پسرم ☘ اتفاقاً من باید از تو تشکر کنم ☘ که مخلصانه ، شجاعانه ، 🍀 تک و تنها و بدون سلاح ☘ با این سن کم ، ☘ داری با ظلم و فساد ، مبارزه می کنی ☘ و از مردم مظلوم ، حمایت می کنی . ☘ خدا خیر دنیا و آخرتت بدهد . ☘ اما وظیفه بنده ، در این راه ، ☘ کمک و راهنمایی تو بود . ☘ و اکنون باید بگویم ☘ که تو بدون سلاح و قدرت ☘ نمی توانی با اون موجودات خبیث ☘ مبارزه کنی 🇮🇷 گفتم : خب اسلحه می خرم . 🇮🇷 خضر لبخندی زد و گفت : ☘ نه پسرم ، ☘ منظورم ، اسلحه زمینی شما نیست ☘ منظورم اسلحه آسمانیه . ☘ تو به قدرت های مقدس نیاز داری ☘ تا بتونی جلوی این وحشیان ، بایستی 🇮🇷 گفتم : 🌸 خب از کجا می توانم ، 🌸 چنین سلاح هایی گیر بیاورم ؟! 🇮🇷 خضر گفت : ☘ باید تلاش کنی و آنها را پیدا کنی . ☘ من هم کمکت می کنم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 👌🏻 لطفا نشر دهید .
📙 داستان نوّاب 👈 قسمت ۱۸ 🇮🇷 گفتم : 🌸 از کجا باید این سلاح ها را پیدا کنم ؟ 🇮🇷 خضر گفت : ☘ از جایی خیلی دورتر از اینجا 🇮🇷 گفتم : 🌸 تکلیف این مردم ، چه می شود ؟! 🌸 آنها به من نیاز دارند 🇮🇷 گفت : ☘ الآن هیچ کاری از تو بر نمی آید ☘ نه قدرتِ رو در رویی با ساواک را داری ☘ و نه می توانی ☘ مردم را برای مبارزه متحد کنی ☘ تو باید بروی ، تا هم قدرتمند شوی ☘ و هم مردم به خودشان بیایند ☘ و برای نجات خودشان از ظلم شاه ☘ حرکتی بکنند ، ☘ و همدیگر را به امر به معروف و جهاد ☘ دعوت نمایند . ☘ تو برای تبدیل شدن به یک قهرمان ، ☘ و برای یاری اسلام و ایران ، ☘ و برای کمک به مردم و مستضعفان ، ☘ باید پا به سفر و ماجراحویی بگذاری ☘ و به دنبال قدرت های مقدس بگردی 🇮🇷 گفتم : خب کجا برم 🇮🇷 خضر گفت : ☘ اول به دنبال اسب ذوالجناح برو 🇮🇷 گفتم : 🌸 منظور شما از اسب ذوالجناح ، 🌸 اسب امام حسین علیه السلامه ؟! 🇮🇷 خضر گفت : آره 🇮🇷 گفتم : 🌸 مگر می شود ؟ مگر داریم ؟ 🌸 مگر آن اسب زنده است ؟! ☘ خضر گفت : بله زنده است . 🇮🇷 گفتم : 🌸 حالا کجاست که برم دنبالش ؟! ☘ خضر گفت : خوزستان ، اهواز ، ☘ در کوه های منطقه سپیدار . 🇮🇷 حسن و مرتضی با تعجب ، 🇮🇷 به هم نگاه می کردند . 🇮🇷 حسن گفت : 🌷 نواب جون ! یعنی باید باور کنیم ؟ 🌷 این چیزهایی که گفتی 🌷 بیشتر شبیه داستان تخییلیه 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 من همه واقعیت را به شما گفتم 🌸 باور کردنش دست خودتان هست 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 👌🏻 لطفا نشر دهید .
📙 داستان نوّاب 👈 قسمت ۱۹ 🇮🇷 نواب و حسن و مرتضی ، 🇮🇷 به طرف خوزستان ، حرکت کردند . 🇮🇷 اما حسن و مرتضی ، 🇮🇷 هنوز ماجرای زنده شدن نواب ، 🇮🇷 خضر ، ذوالجناح و سلاح مقدس را 🇮🇷 باور نکردند . 🇮🇷 حسن به مرتضی گفت : 🌹 مرتضی جان ، نظر خودت چیست ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌷 یا ما خوابیم یا نواب دیوانه شده 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 یا اینکه این آقا اصلا نواب نیست ؛ 🌸 شاید بدل او باشد . 🇮🇷 نواب و دوستانش ، به اهواز رسیدند . 🇮🇷 آدرس منطقه سپیدار را ، 🇮🇷 از مردم اهواز پرسیدند 🇮🇷 ماشین دربست گرفتند 🇮🇷 و در منطقه ای بیرون اهواز ، 🇮🇷 پیاده شدند . 🇮🇷 کوه ها و تپه های زیادی ، 🇮🇷 در آنجا بودند . 🇮🇷 و روی بعضی از آن کوه ها ، 🇮🇷 خانه هایی ساخته شده بود . 🇮🇷 نواب با خودش گفت : 🌸 حالا کجا باید برویم ؟ 🌸 جناب خضر به کمکت نیاز داریم . 🌸 به من بگو کجا برویم . 🇮🇷 نواب ، با دقت ، 🇮🇷 به کوه های اطراف ، نگاه می کرد 🇮🇷 که ناگهان نوری از یکی از کوهها ، 🇮🇷 درخشیدن گرفت . 🇮🇷 نواب به دوستانش گفت : 🌸 بیایید بچه ها ؛ راه را پیدا کردم . 🌸 از اینجا باید برویم . 🇮🇷 همه به سمت نور رفتند . 🇮🇷 به کوه که رسیدند ، نور محو شد . 🇮🇷 ناگهان ، شکافی از دل کوه پیدا شد . 🇮🇷 شکاف بزرگتر شد 🇮🇷 و نوری از درون آن درخشید . 🇮🇷 انگار درون کوه ، 🇮🇷 جز نور ، چیز دیگری دیده نمی شد . 🇮🇷 نواب به دوستانش گفت : 🌸 یبایید برویم داخل . 🇮🇷 حسن و مرتضی که ترسیده بودند 🇮🇷 با تردید گفتند : 🌷 نه داداش ، تو برو 🌷 ما همین جا منتظرت می مانیم 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 👌🏻 لطفا نشر دهید
📙 داستان نوّاب 👈 قسمت ۲۰ 🎬 🇮🇷 نواب ، آرام و با احتیاط ، 🇮🇷 وارد کوه شد . 🇮🇷 نور بسیار شدیدی در آنجا بود . 🇮🇷 چشمان نواب ، غیر از نور ، 🇮🇷 هیچ چیزی را نمی دید . 🇮🇷 ناگهان اسبی سفید و زیبا ، 🇮🇷 از میان نور ، بیرون آمد . 🇮🇷 حسن داشت به مرتضی می گفت : 🌷 پسر ! ما اینجا چکار می کنیم ؟ 🌷 نکنه یک بلایی سر ما بیارند ؟ 🇮🇷 دوباره شکاف کوه بزرگتر شد . 🇮🇷 و ترس حسن و مرتضی بیشتر شد . 🇮🇷 ناگهان به سرعت ، 🇮🇷 اسب سفیدی ، از دل کوه خارج شد . 🇮🇷 و نواب ، سوار آن شده بود . 🇮🇷 اسب از کوه به پایین پرید ؛ 🇮🇷 بال های خود را باز کرد و پرواز نمود . 🇮🇷 نواب ، خیلی خوشحال بود . 🇮🇷 و از روی اسب ، 🇮🇷 دوستانش را صدا می زد . 🇮🇷 بعد از پرواز و خوش گذرانی ، 🇮🇷 نواب و ذوالجناح ، آرام پایین آمدند . 🇮🇷 حسن و مرتضی را سوار کردند ؛ 🇮🇷 و دوباره پرواز نمودند . 🇮🇷 ذوالجناح ، در منطقه شوش دانیال ، 🇮🇷 به زمین نشست . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 ذوالجناح ، اینجا کجاست ؟! 🌸 چرا ما را آوردی اینجا ؟! 🇮🇷 ذوالجناح ، آرام آرام قدم می زد 🇮🇷 پای خود را بلند کرده 🇮🇷 و محکم بر زمین کوبید 🇮🇷 زمین ، دهان باز کرد . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، ترسیدند 🇮🇷 و از ذوالجناح ، پیاده شدند . 🇮🇷 ذوالجناح و نواب ، از دهانه زمین ، 🇮🇷 داخل زمین شدند . 🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، 🇮🇷 بالای زمین منتظر ماندند 🇮🇷 ذوالجناح ، عمق زیادی از زمین را ، 🇮🇷 پایین آمد 🇮🇷 تا به کف زیر زمین رسیدند . 🌟 ادامه دارد ...🌟 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 👌🏻 لطفا نشر دهید .
📙 داستان نوّاب 👈 قسمت ۲۱ 🇮🇷 نواب از اسب پیاده شد . 🇮🇷 و با ذوالجناح ، 🇮🇷 قدم زنان ، جلو می رفت ‌. 🇮🇷 به پله هایی رسیدند 🇮🇷 که باید از آنها بالا بروند . 🇮🇷 ذوالجناح ایستاد و با بال خود ، 🇮🇷 نواب را به سمت پله ها هل داد . 🇮🇷 نواب نیز ، 🇮🇷 آرام و ترسان از پله ها بالا رفت . 🇮🇷 تا به آخرین پله رسید . 🇮🇷 در آنجا شمشیری دید 🇮🇷 که مثل شمشیر ذوالفقار بود 🇮🇷 هم خوشحال بود هم متعجب . 🇮🇷 آرام به طرف شمشیر رفت . 🇮🇷 دستش را دراز کرد . 🇮🇷 می خواست به شمشیر دست بزند 🇮🇷 که ناگهان پرنده ای بزرگ و سیاه ، 🇮🇷 با چشمانی سفید و درخشان ، 🇮🇷 جلوی او ظاهر شد 🇮🇷 و با صدایی بلند و کلفت گفت : 🦅 تو کی هستی ؟! 🇮🇷 نواب ترسید و به عقب برگشت . 🇮🇷 پایش لیز خورد و از پله ها افتاد . 🇮🇷 ذوالجناح ، پرواز کنان ، او را گرفت . 🇮🇷 و دوباره او را بالا گذاشت . 🦅 پرنده بزرگ گفت : 🌹 ذوالجناح تویی ؟! 🌹 اینجا چکار می کنی ؟! 🌹 فکر کردم ، دیگه هیچ وقت ، 🌹 از کوه بیرون نمیای . 🦄 ذوالجناح گفت : 🌸 سلام ققنوس ! 🌸 شیعیان ، به ما نیاز دارند . 🌸 باید کمکشان کنیم . 🌸 لطفا شمشیر مولایمان ، 🌸 علی علیه السلام را ، 🌸 به این جوان تحویل بده . 🦅 ققنوس گفت : 🌹 ذوالجناح ! خودت بهتر می دانی ؛ 🌹 که نمی تونام این کار را بکنم . 🌹 نمی توانم شمشیر را ، 🌹 به هر کسی بدهم 🌹مگر اینکه به سوالاتم پاسخ بدهد ‌ 🌹 اگه این جوان توانست پاسخ دهد ، 🌹 ذوالفقار را تقدیمش می کنم 🦅 ققنوس ، به نواب رو کرد و گفت : 🦅 آماده ای جوان ؟! 🇮🇷 نواب با ترس گفت : بله 🌟 ادامه دارد ...🌟 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 👌🏻 لطفا نشر دهید .