eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
50 عکس
98 ویدیو
7 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amo_hamed اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۴ 💎 شیعه فاطمه ، 💎 چون نمی توانست 💎 ماجرای خودش را توضیح دهد 💎 تصمیم گرفت تا از آنجا برود 💎 ناگهان غیب شد 💎 و حافظه پلیس ها را پاک کرد . 💎 سپس روی ماشین پلیس ، 💎 که فرامرز در آن بود ، 💎 ظاهر شد . 💎 و به صورت ذهنی ، 💎 با فرامرز ارتباط گرفت : 👑 آقا فرامرز ! 👑 من نمی تونم دخترا رو نجات بدم 👑 یه مشکلی هست که نمیذاره 👑 به محل نگهداری دخترا نزدیک بشم 💎 فرامرز با تعجب گفت : 🐈 کی داره با من حرف میزنه ؟! 🐈 تو کی هستی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 منم شیعه فاطمه 💎 فرامرز گفت : تو کجایی ؟! 🐈 چطور صدات هست 🐈 ولی خودت نیستی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 من بالای ماشین شما هستم 👑 ولی به صورت ذهنی ، 👑 دارم با شما حرف میزنم 👑 و کسی جز شما ، 👑 نمیتونه صدای منو بشنوه 💎 فرامرز گفت : 🐈 ولی این چطور ممکنه ؟! 💎 پلیس ها ، 💎 با تعجب به فرامرز نگاه می کردند 💎 سروان نعمتی به او گفت : 🚔 آقا پسر ! با کی داری حرف میزنی ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 با همون دختری که 🐈 شگفت انگیزه 🐈 و جون بچه هارو نجات داد 💎 سروان نعمتی گفت : 🚔 ها همون دختری که پرواز می کنه 🚔 با چی داری باهاش حرف میزنی ؟! 🚔 تو که نه تلفن تو دستت هست 🚔 نه بیسیمی 💎 فرامرز گفت : 🐈 اون با من ارتباط ذهنی برقرار کرده 🐈 و الان هم بالای ماشین ماست ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۵ 💎 یکی از پلیس‌ها ، 💎 سرش را از ماشین بیرون آورد 💎 و شیعه فاطمه را ، 💎 در آنجا دید و گفت : 🚓 هی دختر چرا رفتی اون بالا ؟! 🚓 بیا پایین تا کار دستمون ندادی 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 شما نگران نباشید من حالم خوبه 💎 سپس به فرامرز گفت : 👑 حالا چه کار کنیم ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 اینو بسپار به عهده من 🐈 من می دونم چطوری برم داخل 🐈 که کسی نفهمه 💎 ماشین پلیس به موقعیت رسید 💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ، 💎 از ماشین پیاده شدند . 💎 سروان رضایی نیز با تعجب ، 💎 به آنها نگاه می کرد 💎 به سروان نعمتی دست داد و گفت : 🚔 این دختر کوچولو ، 🚔 بالای ماشینت چکار می کنه ؟! 🚔 چرا بچه‌ها رو با خودت آوردی ؟! 🚔 مگه نمی دونی اینجا خطرناکه ؟! 💎 سروان نعمتی گفت : 🚨 جناب سروان ! 🚨 این دختر ، معمولی نیست 🚨 می‌تونه به ما کمک کنه 🚨این پسر و هم ، 🚨 به درخواست این دختر آوردم . 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 آخه این دو تا بچه ، 🚔 چه کمکی می تونن به ما بکنن ؟! 💎 ناگهان فرامرز ، 💎 جلوی چشم همه گربه شد 💎 و از بالای دیوار ، به داخل خانه پرید . 💎 آرام به طرف اتاق نگهبانان رفت . 💎 تعداد آنها و سلاح هایشان را شمرد 💎 سپس به دنبال دختران ، 💎 خانه را جستجو کرد 💎 آنها در یکی از اتاق‌ ها ، 💎 زندانی شده بودند . 💎 سپس 💎 به سراغ بقیه درها و انبارها رفت 💎 در یکی از انبارها ، 💎 تعداد زیادی ماهواره پیدا کرد 💎 یکی از اتاق ها نیز ، پر از اسلحه بود 💎 در یکی از اتاق ها هم ، 💎 مواد غذایی و یخچال بود . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۶ 💎 فرامرز ، پس از جستجو بیرون آمد 💎 و اطلاعات خانه را به پلیس داد 💎 سروان رضایی با تعجب به او گفت : 🚔 تو چطور گربه شدی ؟! 🚔 تو کی هستی ؟ 💎 فرامرز گفت : 🐈 مهم نیست من کی هستم 🐈 مهم اینه که بتونیم با کمک هم ، 🐈 جون دخترا رو نجات بدیم 🐈 توی اون خونه ، 🐈 هفت نفر آدم هست 🐈 دوتا خانم و پنج تا آقا 🐈 دخترای دزدیده شده ، 🐈 همه توی یک اتاق زندانی هستن 🐈 آدم بدا ، مسلح اند 🐈 یه اتاق پر از سلاح هم دارند . 💎 فرامرز رو کرد به شیعه فاطمه ، 💎 و آرام به او گفت : 🐈 من فهمیدم چرا شما نمی تونی ، 🐈 نزدیک اون خونه بشی ؟! 🐈 چون اون خونه ، پر از ماهواره است 🐈 مادرم میگه 🐈 خونه ای که ماهواره داشته باشه 🐈 فرشته ها دیگه نمی تونن 🐈 داخل اون خونه بشن 🐈 اون خونه میشه 🐈 محل رفت و آمد شیاطین . 💎 سروان رضائی گفت : 🚔 خوب کسی فکری پیشنهادی نداره 🚔 چطوری بریم داخل 🚔 که دخترا آسیب نبینند 💎 فرامرز ، به سروان رضایی گفت : 🐈 منم نظرمو بدم ؟! 🚔 سروان رضایی گفت : بفرمایید ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۷ 💎 فرامرز گفت : 🐈 من می تونم دخترا رو ، 🐈 از اتاقی که در اون زندانی اند ، 🐈 بیارم بیرون 🐈 و در اتاق اسلحه خونه ، 🐈 مخفی شون کنم . 💎 سروان نعمتی گفت : 🚔 خوب این کار ، 🚔 چه کمکی به ما می کنه ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 درب اسلحه خونه ، از آهنه 🐈 میشه از داخل قفلش کرد 🐈 وقتی هم قفل بشه ، 🐈 دیگه از بیرون باز نمیشه 🐈 می تونم به دخترا بگم ، 🐈 تا پایان عملیات پلیس ، 🐈 از اسلحه خونه بیرون نیان 🐈 اینطوری ، 🐈 هم جای دخترا ، امن می مونه 🐈 هم دسترسی اون آدم بدا ، 🐈 به سلاح ها قطع میشه 🐈 هم شما با راحتی و آرامش ، 🐈 و بدون هیچ نگرانی و ترسی ، 🐈 می تونید با اون آدما درگیر بشین 💎 سروان رضایی کمی فکر کرد 💎 و سپس 💎 با نقشه فرامرز موافقت نمود 💎 فرامرز نیز گربه شد 💎 و از دیوار ، به خانه دزدان پرید 💎 کنار در اتاق دختران ، انسان شد 💎 با سیم و انبردست کوچک ، 💎 قفل زندان دختران را باز نمود 💎 و به آنها اشاره کرد که ساکت شوند 💎 سپس گفت : 🐈 من اومدم نجاتتون بدم 💎 آرام وارد اتاق شد 💎 و با صدای آهسته گفت : 🐈 آرام باشید 🐈 تا شما رو ببرم به یه جای امن 🐈 آهسته به اتاق بغلی برید 🐈 و از سمت داخل ، در رو قفل کنید 🐈 و تا نگفتم در و باز نکنید 🐈 تا حساب آدم بدارو برسیم ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۸ 💎 دختران ، آرام و بی‌ صدا ، 💎 به اسلحه خانه رفتند 💎 دختری به نام شیدا نیز ، 💎 آخرین نفری بود که آمد بیرون 💎 در اتاقی که در آن زندانی بودند را 💎 قفل کرد و وارد اسلحه خانه شد . 💎 و آن را نیز از داخل قفل نمود 💎 فرامرز به طرف پلیس ها رفت 💎 و گفت : 🐈 آقا همه چی آماده است 🐈 می توانید عملیات رو کنید 🐈 منم دم در اسحه خونه می ایستم 🐈 تا مطمئن بشم بلایی سر دخترا نمیاد 💎 پلیس ها ، آرام وارد خانه شدند 💎 و فرامرز نیز ، به حالت گربه ای ، 💎 در کنار اسلحه خانه ایستاد 💎 ناگهان 💎 متوجه شیشه های بیهوشی شد 💎 یک فکری به ذهنش خطور کرد 💎 دوباره به طرف سروان رضایی رفت 💎 انسان شد و گفت : 🐈 آقا یک فکر دیگه دارم 🐈 اگه می خواین کمتر تلفات بدیم 🐈 فعلا حمله نکنید 🐈 یک کار دیگه مانده باید انجام بدم 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 باشه پسر ، من بهت اعتماد دارم 🚔 همینجا منتظر علامتت می مانیم 🚔 فقط مراقب خودت باش ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۹ 💎 فرامرز ، 💎 کنار جعبه کمک های اولیه ایستاد 💎 دوباره انسان شد 💎 دوتا شیشه بیهوش کننده برداشت 💎 آرام آنها را باز کرد 💎 و تیز و سریع ، وارد اتاق نگهبانان شد 💎 شیشه ها را ، 💎 به صورت دو مردی که ، 💎 اسلحه در کنارشان بود ، ریخت 💎 و خودش نیز گربه شد 💎 آنها می‌ خواستند 💎 به اسلحه شان دست بزنند 💎 که از هوش رفتند و بیهوش شدند . 💎 سر و صدا ، به گوش پلیس ها رسید 💎 آنها آماده حمله شدند 💎 فرامرز ، به سرعت ، 💎 به طرف یکی دیگر از آنها پرید 💎 سپس انسان شد و روی سرش افتاد 💎 و با ضربه ای در گردنش ، 💎 آن را نیز بیهوش نمود 💎 دوباره گربه شد و از اتاق بيرون رفت 💎 دوتا شیشه بیهوش کننده دیگر ، 💎 برداشت و باز کرد 💎 و آنها را به طرف دو مرد دیگر انداخت 💎 و آنها را نیز بیهوش نمود . 💎 گربه شد و به طرف یک اسلحه رفت 💎 سپس انسان شد 💎 و اسلحه یکی از آنها را برداشت 💎 و به طرف دختران نگهبان گرفت 💎 و گفت : 🐈 بهتره از جاتون تکون نخورید 💎 سپس داد زد : 🐈 جناب سروان ، همه جا امن هست 🐈 میتونید داخل بشین 💎 نیروهای پلیس نیز وارد شدند 💎 و همه آقایان را بیهوش دیدند 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 چطور این کارو کردی 💎 سروان نعمتی گفت : 🚨 بابا دمت گرم ، 🚨 آفرین پسر ، کارت عالیه 💎 فرامرز گفت : 🐈 ما کاری نکردیم 🐈 اینا همش لطف خدا بوده ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۶۰ 💎 بعد از نجات دختران ، 💎 شیعه فاطمه ، با ماشین پلیس 💎 به طرف خانه رفت . 💎 مادرش زهرا ، نگران و گریان ، 💎 دم در خانه نشسته بود . 💎 با دیدن دخترش در ماشین پلیس 💎 هم خوشحال شد هم نگران 💎 به طرف شیعه فاطمه رفت 💎 و او را در آغوش گرفت و گفت : 🇮🇷 کجا رفته بودی دختر 🇮🇷 دلم هزار جا رفت 🇮🇷 چرا بدون اطلاع گذاشتی رفتی 🇮🇷 نمی گی من نگران میشم 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 منو ببخش مامان جان 👑 به خدا مجبور بودم یهویی برم 🚔 پلیس گفت : 🚔 حاج دختر شما قهرمانه 🚔 امروز جون چندتا بچه رو نجات داد 💎 فردای آن روز ، 💎 یادش آمد که به آن زن بدحجاب ، 💎 قول داد تا دوباره در پارک ، 💎 همدیگر را ببینند . 💎 به خاطر همین 💎 با مادرش به پارک رفت . 💎 و او را در همان جای دیروزی دید . 💎 زهرا و شیعه فاطمه به او سلام کردند 💎 زن بد حجاب نیز ، به احترام آنها ، 💎 از جا بلند شد و به آنها دست داد 💎 و به زهرا گفت : ☘ اسم من نگینه ☘ شما هم باید مادر این کوچولو باشید ؟ 💎 زهرا گفت : 🇮🇷 بله خوشبختم ، اسم منم زهراست . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۶۱ 💎 نگین گفت : ☘ بی مقدمه میرم سر اصل مطلب ☘ فلسفه حجاب و پوشش چیه ؟! ☘ چرا با حجاب باشیم ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 فلسفه پوشش در اسلام ، 👑 چند چیزه : 👑 بعضی ها جنبه روانی دارند 👑 بعضی ها جنبه خانوادگی دارند 👑 بعضی دیگر جنبه اجتماعی دارند 👑 و بعضی هم مربوط میشه 👑 به بالا بردن احترام زن ، 👑 و جلوگیری از ابتذال . 👑 ارزش و احترام زن در جامعه ، 👑 مساوی با عفت و حیاست 👑 قطعا داشتن پوشش ، 👑 او را محترم می کنه 👑 و از نگاه‌ های ناپـاک و آلوده 👑 دور می کنه 👑 و مقامی ارزشمند و جایگاهی والا 👑 برای او می سازه . 👑 دوما 👑 حضور بانوان در محیط کار و فعالیت 👑 همراه با پوشش مناسب ، 👑 آنها رو از تعرض نامحرمان ، 👑 حفظ کرده و سبب می‌شود 👑 با امنیت و آرامش خاطر ، 👑 به انجام وظایف بپردازند . 👑 سوم امنیت و آرامش روانی ، 👑 و مصونیت در برابر 👑 طمع‌ورزی‌های هوس‌بازان ، 👑 یکی دیگر از انگیزه‌های حجاب است 👑 چهارم ، در صدر اسلام ، 👑 بعضی از زنان ، بی‌بند و بار بودند 👑 و نسبت به پوشش و حفظ حجاب 👑 اعتنا نمی‌ کردند 👑 و به بی عفتی و بی اخلاقی ، 👑 معروف بودند 👑 خداوند حکیم دستور داد 👑 که زنان مؤمن و پاکدامن ، 👑 حجاب خود را کاملا رعایت کنند 👑 تا بانوان با عفت و پاکدامن ، 👑 از زنان بدحجاب و آلوده ، 👑 مشخص شوند . 👑 پنجم ، 👑 وقتی زن کاملا خود را بپوشاند 👑 و با پاکدامنی در جامعه ظاهر شود 👑 دیگر چشم‌ها به‌طرف او ، 👑 خیره نخواهد شد 👑 و از خطرات در امان خواهد ماند . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۶۲ 💎 نگین و شیعه فاطمه ، 💎 کلی با هم گفت و گو کردند 💎 شیعه فاطمه با ادب و احترام 💎 به همه سوالات نگین جواب می داد 💎 نگین ، از شیعه فاطمه قول گرفت 💎 تا روزهای بعدی نیز بیاید 💎 و از آن طرف 💎 به چندتا از دوستانش ، 💎 در مورد شیعه فاطمه گفته بود 💎 آنها نیز مشتاق شدند تا او را ببینند . 💎 جلسات روزانه شیعه فاطمه ، 💎 در پارک معروف شده بود 💎 هر روز به تعداد دختران و زنان 💎 اضافه می شد 💎 همه شیعه فاطمه را ، 💎 به علم و ادب و حجابش ، 💎 می شناختند . 💎 هر کسی به خاطر یک چیزی ، 💎 شیعه فاطمه را دوست می داشت . 💎 اما بعضی از دختران بدحجاب ، 💎 از او خوششان نمی آمد 💎 و گاهی 💎 آنقدر سر و صدا و اذیت می کردند 💎 تا جلسات او را به هم بزنند 💎 اما شیعه فاطمه صبوری می کرد 💎 و مثل همیشه با مهربانی ، 💎 با آنها برخورد می کرد 💎 تا اینکه یک روز ، 💎 هنگام ورود به پارک ، 💎 چندتا پسر را دید که با چاقو و قمه 💎 مزاحم دوتا از آن دختران بدحجاب شدند 💎 و می خواستند به زور ، 💎 آنها را با خود ببرند . 💎 تنها پسری که در آن حوالی بود 💎 به کمک دختران رفت 💎 اما او را کتک زدند و با چاقو ، 💎 شکم را دریدند . 💎 شیعه فاطمه به طرف آنها رفت 💎 اول تذکر داد 💎 وقتی دید که گوش نمی دهند 💎 آنها را از زمین پرواز داد 💎 و به صورت معکوس ، 💎 آنها را در هوا معلق نگه داشت . 💎 به طوری که سرشان پایین 💎 و پایشان بالا بود . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۶۳ 💎 سپس به طرف پسری که ، 💎 چاقو خورده بود ، رفت و گفت : 👑 آفرین پسر جان 👑 آفرین به غیرتت 👑 آفرین به مردانگی و مروتت 💎 یکی از خانم‌ها گفت : ☀️ به آمبولانس زنک بزنید 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 نمی خواد حالش خوب میشه 💎 سپس دستش را به حالت دعا 💎 به طرف آسمان بالا گرفت 💎 و دعایی زیر لب خواند 💎 که باعث شد ، 💎 جراحت پسر کاملا خوب شود 💎 هیچ اثر زخم و چاقو در بدنش نبود 💎 تا اینکه پلیس ها سررسیدند 💎 و اراذل را تحویل آنها دادند 💎 دختران بدحجابی که 💎 شیعه فاطمه را اذیت می کردند 💎 از آن روز به بعد ، عاشق او شدند 💎 و در جلسات او شرکت می کردند . 💎 چند روز بعد ، 💎 از طرف سپاه برای شیعه فاطمه 💎 دعوت نامه آمد 💎 و از او خواستند تا در چند ماموریت ، 💎 با آنها همکاری نماید . 💎 شیعه فاطمه ، این دعوتنامه را ، 💎 به پدر و مادرش نشان داد 💎 پدرش موافق کرد و معتقد بود 💎 که باید از استعدادهای او ، 💎 برای کمک به مردم استفاده کرد 💎 اما مادرش زهرا ، 💎 با رفتن او به ماموریت مخالفت نمود 💎 و معتقد بود که او هنوز بچه است 💎 و چنین برنامه هایی برای او ، 💎 خطرناک هستند . 💎 شیعه فاطمه با اینکه دوست داشت 💎 به آن دعوتنامه پاسخ مثبت دهد 💎 ولی به احترام مادرش سکوت کرد 💎 شب همان روز ، 💎 زهرا بعد از کلی فکر کردن 💎 و مشورت کردن با شوهرش ، 💎 تصمیم گرفت 💎 تا به شیعه فاطمه اجازه دهد 💎 به ماموریت برود . 💎 به آدرسی که در دعوتنامه بود رفت 💎 ناگهان متوجه شد 💎 که پسر گربه ای نیز ، آنجاست . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۶۴ 💎 شیعه فاطمه ، 💎 از دیدن فرامرز خوشحال شد 💎 به او سلام کرد و گفت : 👑 شما اینجا چکار می کنی ؟! 🐈 فرامرز گفت : 🐈 برای همکاری با سپاه دعوت شدم . 💎 بعد از کمی انتظار ، 💎 سربازی به طرف آنها آمد و گفت : 👮🏻‍♂ سرهنگ منتظر شما هستند . 💎 سرهنگ نصیری ، 💎 از فرماندهان سپاه قدس ، 💎 به احترام آن دو از جایش بلند شد 💎 و به آنها سلام کرد . 💎 بعد از سلام و احوالپرسی ، گفت : 🇮🇷 ما در مورد شما دوتا ، 🇮🇷 خیلی تحقیق کردیم 🇮🇷 و می دونیم کی هستید 🇮🇷 و چه قدرت هایی دارید 🇮🇷 با اینکه هنوز سن‌ تون کمه 🇮🇷 ولی تصمیم گرفتیم 🇮🇷 تا یک ماموریت به شما بدهیم 🇮🇷 البته این ماموریت ، 🇮🇷 تقریبا مثل همان ماموریتی هست 🇮🇷 که پسر گربه ای در آمریکا انجام داده 🇮🇷 راستی آقا فرامرز ، 🇮🇷 اونجا کارت خیلی عالی بود . 💎 فرامرز گفت : 🐈 خواهش می کنم . 💎 آقای نصیری گفت : 🇮🇷 راستش تو مملکت ما ، 🇮🇷 یک عده دارن فعالیت می کنن 🇮🇷 تا دختران مارو بدزدند 🇮🇷 حالا یا با زور یا با اختیار خودشون 💎 فرامرز با تعجب گفت : 🐈 چطور میشه کسی 🐈 با اختیار خودش دزدیده بشه ؟! 💎 سرهنگ نصیری گفت : 🇮🇷 با شستشوی مغزی 🇮🇷 اونقدر تو مغزشون پر می کنن 🇮🇷 که شما اینجا حیف میشین 🇮🇷 خارج خیلی خوبه باید برید اونجا 🇮🇷 اونجا کار زیاده ، پول زیاده و... 🇮🇷 همین باعث میشه 🇮🇷 که دخترا هوایی بشن 🇮🇷 و با پای خودشون با اونا میرن خارج 🇮🇷 تازه اونجا می فهمن 🇮🇷 چه کلاهی سرشون رفته 🇮🇷 و خبری از کار و پول و... نیست ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۶۵ 💎 سرهنگ نصیری گفت : 🇮🇷 یکی از ماموران ما ، 🇮🇷 داوطلبانه خودش رو ، 🇮🇷 قاطی اون دخترای فریب‌ خورده کرده 🇮🇷 ما هم برای او ، 🇮🇷 ردیاب و میکروفون کار گذاشتیم 🇮🇷 تا هم مکالمات اونو بشنویم 🇮🇷 و هم موقعیت اونو داشته باشیم 🇮🇷 قرار بود این ماموریت ، 🇮🇷 فقط داخل ایران باشه 🇮🇷 که با گرفتن سرشاخه این باند 🇮🇷 که یه پولدار آمریکایی هست 🇮🇷 ماموریت هم تمام بشه 🇮🇷 ولی مامور ما اصرار داشت 🇮🇷 تا ته کار بره 🇮🇷 و ببینه که مقصد آخر دخترا کجاست 🇮🇷 امروز یکی از اون خانه ها رو ، 🇮🇷 شناسایی کردیم 🇮🇷 و افرادش رو بازداشت کردیم 🇮🇷 و الآن مامور ما هم ، 🇮🇷 در خانه ای نزدیک مرز هست . 🇮🇷 که ما احتمال میدیم ، 🇮🇷 اون مرد آمریکایی ، اونجا باشه 🇮🇷 و اما ماموریت شما ، 🇮🇷 اینه که به آمریکا برید 🇮🇷 و منتظر دستور من باشید . 🇮🇷 تا در هنگام نیاز ، وارد عمل بشید 🇮🇷 و جون اون دخترارو نجات بدید . 💎 فرامرز گفت : 🐈 اسم مامور شما چیه ؟! 💎 آقای نصیری گفت : 🇮🇷 سمیه سیاحی ، 🇮🇷 معروف به دختر پوشیه پوش . ☀️ پایان فصل دوم پسر گربه ای ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla