🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت اول 🍭
🌸 من داستان نویس نیستم
🌸 ولی همیشه دوست داشتم
🌸 تا عجیب ترین و شگفت انگیزترین
🌸 داستانِ زندگی خودم را بنویسم .
🌸 تا اگر کسی
🌸 مثل من دارد زندگی می کند
🌸 یک کمی به کارهایش فکر کند
🌸 و به فطرت پاک خودش برگردد .
🌸 راستش در دوران نوجوانی ،
🌸 شبها با رفقام به کافی نت می رفتیم
🌸 سایت گردی می کردیم
🌸 در چت روم ، چت می کردیم
🌸 عکس و فیلمهای زشت می دیدم
🌸 کارهای بی عفتی می کردم
🌸 با بی غیرتی ،
🌸 مزاحم دختران مردم می شدم
🌸 زمانی که فضای مجازی ،
🌸 و شبکه های اجتماعی هم آمدند ،
🌸 من هم از این باتلاق انحراف ،
🌸 بی نصیب نماندم .
🌸 اهل کار خوب و ثواب نبودم
🌸 هیچ خیری ،
🌸 برای خانواده ام نداشتم .
🌸 شاید بی تفاوتی آنها نسبت به من
🌸 مرا در این بدبختی ها غرق کرد .
🌸 همیشه با رفقای ناباب و اینترنت و...
🌸 شب تا صبح بیدار می ماندم ،
🌸 و صبح تا بعدازظهر می خوابیدم .
🌸 یک روز ، در یکی از گروه های چت ،
🌸 یک آقایی ،
🌸 پست های مذهبی می فرستاد .
🌸 مطالبش خیلی برام جالب بود .
🌸 به پی وی او رفتم
🌸 و مثل همیشه فضولی من گل کرد .
🌸 و عکس پروفایلش را بزرگ کردم .
🌸 ناگهان
🌸 با صحنه ای عجیب روبرو شدم
🌸 آنقدر تکان دهنده و دلخراش بود
🌸 که مرا از این رو به آن رو کرد .
🌸 تا مدتها ،
🌸 دلم به هیچ کاری نمی رفت .
🌸 حتی حوصله موبایلم را هم نداشتم .
🌸 دیگه نه از غذا خوردن لذت می بردم
🌸 نه از دورهمی ها و رفیق بازی ها و...
🍡 ادامه دارد ... 🍡
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت دوم 🍭
🌸 چند روز بعد ،
🌸 دوباره عکس آن پروفایل را باز کردم
🌸 تنم لرزید ، دلم شکست .
🌸 اشک در چشمانم جمع شد .
🌸 ناخودآگاه اشکم سرازیر شد .
🌸 در آن پروفایل ،
🌸 عکس شهیدی را دیدم ،
🌸 که غرق در خون ، بدون دست و پا ،
🌸 با سری خورده شده از ترکش ،
🌸 بر خاکهای داغ و سوزان ، افتاده بود .
🌸 کنار آن شهید هم ،
🌸 عکس دوتا بچه افتاده بود .
🌸 که حدس زدم
🌸 بچه های خودش هستند .
🌸 باورم نمی شود .
🌸 که من دارم گریه می کنم .
🌸 من و گریه ؟! هرگز باورم نمی شود
🌸 آن هم من ،
🌸 که غرق در گناه و شهوات بودم .
🌸 منِ بی حیا و بی غیرت ،
🌸 منِ چشم چرون و هوس باز...
🌸 از آن به بعد ،
🌸 از اینترنت و فضای مجازی و گناه
🌸 بدم آمد
🌸 از رفقای ناباب خودم متنفر شدم
🌸 از دیدن فیلم و عکسای زشت ،
🌸 از اینستاگرام و تلگرام ،
🌸 از ماهواره و فیلمای ترکیه ای ،
🌸 شدیداً متنفر شدم .
🌸 سالها با کارها و با رفتارهایم ،
🌸 دل امام زمانم را به درد آوردم .
🌸 اگر قرار باشد فردای قیامت ،
🌸 موبایلم📱بر اعمالم شهادت دهد ،
🌸 حتی جهنم هم راهم نمی دهند .
🌸 بعد از گریه ،
🌸 متوجه نوشته پایین عکس شدم .
🌸 یه جمله ای به این مضمون :
🌹 میروم تا حیا و غیرتِ جوان ما نرود .
🍡 ادامه دارد ... 🍡
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت سوم 🍭
🌸 بعد از دیدن آن پروفایل ،
🌸 خیلی دلم شکست .
🌸 تا چند روز حالم خوب نبود .
🌸 خیلی دلم تنگ شده بود .
🌸 تا اینکه یک روز
🌸 صدای اذان به گوشم رسید .
🌸 آرامش عجیبی ، به من دست داد .
🌸 خانه ما ، نزدیک مسجد بود .
🌸 و همیشه صدای اذان می آمد .
🌸 اما تا قلبم نمی رسید .
🌸 انگار احساسش نمی کردم .
🌸 ولی این بار ، آن را احساس کردم
🌸 صدای اذان ،
🌸 تا عمق وجودم هم رسید .
🌸 برای اولین بار ،
🌸 تصمیم گرفتم به مسجد بروم .
🌸 اما وضو و نماز بلد نبودم
🌸 از آنهایی که وضو می گرفتند
🌸 نگاه می کردم و وضو می گرفتم .
🌸 سپس داخل مسجد شدم
🌸 و اولین نماز عمرم را خواندم .
🌸 با اینکه نمازم را غلط خواندم
🌸 ولی باز احساس آرامش و معنویت ،
🌸 همه قلب و روح و وجودم را گرفت .
🌸 آرامشی که سالها دنبالش بودم ،
🌸 ولی هیچ جا پیدایش نکردم .
🌸 نه در گناه ، نه در شراب خواری ،
🌸 نه در دختربازی ، نه در سایت گردی ،
🌸 نه در عکس و فیلمای زشت ،
🌸 نه در اینترنت و شبکه های اجتماعی
🌸 نه در تلگرام و اینستاگرام
🌸 نه در ماهواره و دوستان ناباب ،
🌸 و نه در هیچ جای دیگری ،
🌸 چنین آرامشی ندیدم .
🌸 خودم را ،
🌸 به امام جماعت مسجد معرفی کردم
🌸 و داستان خودم را ،
🌸 برای او تعریف کردم .
🌸 و از ایشان کمک خواستم .
🌸 ایشان هم مثل یک پدر مهربان ،
🌸 همه چی به من یاد دادند :
👈 نماز خواندن
👈 قرآن
👈 احکام
👈 زندگی امامان و پیامبران
👈 اخلاق و...
🍡 ادامه دارد ... 🍡
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت چهارم 🍭
🌸 حاج آقای اکبری ،
🌸 به من شخصیت داد
🌸 به حساب خودش ،
🌸 برای من کتاب می خرید
🌸 و به من هدیه می داد .
🌸 مرا در فعالیت های بسیج ،
🌸 و در اجرای مراسمات شرکت می داد
🌸 در تمام برنامه های فرهنگی ،
🌸 که در مسجد برگزار می شدند ،
🌸 راهم داد .
🌸 تا جایی که در محله معروف شدم
🌸 انگار خیلی زود ،
🌸 سعید سابق فراموش شد
🌸 و احترام ویژه ای برای خودم ،
🌸 کسب کردم .
🌸 فرمانده بسیج هم مرا ،
🌸 به حرم حضرت معصومه معرفی کرد
🌸 تا به عنوان خادم افتخاری ،
🌸 در حرم مشغول باشم .
🌸 گاهی در کفشداری فعالیت می کردم
🌸 گاهی در خدمت انتظامات بودم
🌸 و در وقت نماز هم ،
🌸 گاهی به ستاد نماز کمک می کردم
🌸 تا با نظم بیشتری ، نماز را برپا کنیم .
🌸 نزدیکای اربعین امام حسین بود .
🌸 یکی از خادمین حرم در انتظامات ،
🌸 که مرد پیری بود ،
🌸 مرا به گوشه ای برد و گفت :
🇮🇷 سعید جان !
🇮🇷 خیلی دلم می خواهد به کربلا بروم
🇮🇷 چون من هر سال می رفتم
🇮🇷 ولی متاسفانه امسال نمی توانم بروم
🇮🇷 می توانی شما به نیابت از من ،
🇮🇷 به کربلا بروی ؟!
🌸 گفتم : من ؟!
🌸 باز خادم پیر گفت :
🇮🇷 پول و خرج سفر شما را ،
🇮🇷 تمام و کمال ، خودم می پردازم .
🌸 من زبانم قفل شد .
🌸 آخر من و کربلا ؟!
🌸 من و زیارت امام حسین ؟!
🌸 یک دفعه اشکم سرازیر شد .
🌸 ولی با ذوق و اشتیاق زیاد ،
🌸 پیشنهادشان را قبول کردم .
🌸 و خودم را با یک حال عجیبی ،
🌸 برای رفتن به کربلا آماده کردم .
🍡 ادامه دارد ... 🍡
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت پنجم 🍭
🕌 هنوز هم باورم نشده
🕌 که به کربلا آمدم .
🕌 حال عجیبی در حرم امام حسین ،
🕌 به من دست داد .
🕌 ماشاءالله خیلی شلوغ بود .
🕌 خیلی گریه کردم .
🕌 باور نمی شود
🕌 که در حرم امام حسین هستم
🕌 من از امام حسین شرمنده ام .
🕌 نمی دانم کارهای زشتم را ،
🕌 بخشید یا نه ؟!
🕌 ولی این را می دانم
🕌 که هنوز دوستم دارد .
🕌 وقتی به ایران برگشتم ،
🕌 تصمیم گرفتم
🕌 به حوزه علمیه بروم
🕌 که با مخالفت فامیل و دوستان
🕌 مواجه شدم .
🕌 هر کدام به طریقی می خواست
🕌 مرا منصرف کند
🕌 ولی من برای این راه مقدس ،
🕌 خیلی فکر کردم
🕌 و کاملاً مصمم بودم که به حوزه بروم
🕌 پدر و مادرم هم
🕌 با اینکه از دین خیلی دور بودند
🕌 و حتی نماز و روزه هم نمی گرفتند
🕌 ولی به تصمیم من احترام گذاشتند
🕌 و اجازه ندادند
🕌 تا کسی در کار من دخالت کند
🕌 و از وقتی که سر به راه شدم
🕌 همیشه به همه می گفت :
👈 من به سعید اعتماد دارم .
🕌 و همین یک جمله ،
🕌 مثل یک بمب انرژی بود
🕌 که مرا برای اصلاح خودم ،
🕌 مصمم تر می کرد .
🕌 برای حوزه ثبت نام کردم
🕌 و اتفاقاً قبول هم شدم
🕌 و با کتابهای دینی انس گرفتم .
🕌 در کنار درسم ،
🕌 گاهی تبلیغ دین می کردم
🕌 هر چه از احکام یاد می گرفتم
🕌 به مردم هم یاد می دادم .
🕌 گاهی در مسجدمان ،
🕌 کار فرهنگی می کردم .
🕌 گاهی خادم افتخاری حرم می شدم
🕌 و گاهی
🕌 سراغ دوستان قدیمی ام می رفتم
🕌 که خدا را شکر موفق شدم
🕌 بعضی از آنها را ، با خدا آشتی دهم .
🕌 یک روز که در حوزه ،
🕌 مشغول درس و بحث بودم ،
🕌 ناگهان تلفنم زنگ زد .
🕌 مادرم بود که با گریه می گفت :
👈 پسرم همین الآن بیا خونه
🍡 ادامه دارد ... 🍡
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت ششم 🍭
🕌 ناگهان تلفنم زنگ زد .
🕌 مادرم بود که با گریه می گفت :
👈 پسرم همین الآن بیا خونه
🕌 من خیلی ترسیده بودم
🕌 با سرعت به خانه آمدم .
🕌 دیدم پدر و مادرم دارند گریه می کنند
🕌 منم ناخداگاه گریه ام گرفت .
🕌 تابحال ندیده بودم
🕌 پدرم اینجوری گریه کند
🕌 با خودم گفتم
🕌 حتما یک اتفاق بدی افتاده
🕌 آرام به طرف پدرم رفتم و گفتم :
👈 بابا چی شده ؟
🕌 پدرم با گریه گفت :
🍎 پسرم ازت ممنونم
🕌 گفتم : برای چی ؟! مگه چی شده ؟!
🍎 گفت : من و مامانت ،
🍎 دیشب یک خواب مشترک دیدیم .
🍎 هر دوتای ما ، در یک زمان ،
🍎 یک جور خواب دیدیم .
🍎 و از صبح که بیدار شدیم تا الآن ،
🍎 داریم گریه می کنیم .
🕌 گفتم : مگر چی دیدید ؟؟
🌸 گفت : هر دوی ما خواب دیدیم ،
🌸 که تو را با اسبی از نور ،
🌸 به بهشت می بردند .
🌸 و ما را به سمت جهنم می کشاندند
🌸 و هر چه به تو اصرار می کردند
🌸 که وارد بهشت بشوی ،
🌸 قبول نمی کردی و می گفتی
🌸 اول باید پدر و مادرم به بهشت بروند
🌸 بعد من می روم .
🌸 اما آنها قبول نمی کردند
🌸 تا اینکه یک آقای نورانی آمد
🌸 و به تو گفت :
🌹 آقا سعید !
🌹 همین جا به آنها نماز یاد بده
🌹 بعد با همدیگر به بهشت بروید .
🍡 ادامه دارد ... 🍡
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت هفتم 🍭
🕌 پدرم گفت :
🌸 در همان عالم خواب ،
🌸 من به تو گفتم : سعید پسرم
🌸 این آقای نورانی و زیبا کیست ؟!
🌸 گفتی این مرد ، توبه من است .
🌸 همان توبه ای که ،
🌸 بخاطر یک شهید بوجود آمده .
🌸 سعید جان !
🌸 از اشک و بُغضَم تعجب نکن
🌸 شاید باورت نمی شود
🌸 تو همان جا ، دم در بهشت ،
🌸 داشتی به ما نماز یاد می دادی .
🌸 نمی دانم چی شد
🌸 و چطور توانستی به اینجا برسی
🌸 ولی این را می دانم
🌸 که خیلی به خدا نزدیک شدی
🌸 پسرم تو خیلی تغییر کردی
🌸 دیگه سعید قبل نیستی
🌸 الآن همه دیگر دوستت دارند
🌸 تو الآن آبروی ما هستی ،
🌸 ولی ما برایت مایه ننگیم .
🌸 سعید پسرم
🌸 میشه ازت خواهش کنم
🌸 هر چه از دین یاد گرفتی
🌸 به ما هم یاد بدهی ؟!
🌟 نمی دانستم به پدرم ، چه بگویم
🌟 ولی تا مدتها ، فکرم مشغول بود .
🌟 هر وقت یاد حرف پدرم می افتادم
🌟 ناخواسته گریه ام می گرفت .
🌟 به مرور زمان ،
🌟 نماز و قرآن و احکام را ،
🌟 به پدر و مادرم یاد دادم .
🌟 بعد از آن خواب ،
🌟 پدر و مادرم ، نمازخوان شدند
🌟 و کاملا مقید به دین شدند .
🌟 چند ماه بعد ، در خانه ما ،
🌟 حرف از ازدواج من بود
🌟 انگار برای من
🌟 قرار خواستگاری گذاشتند
🌟 مادرم ،
🌟 با خانواده عروس هماهنگ کرد
🌟 و شب جمعه ، خدمتشان رسیدیم .
🌟 وقتی وارد شدیم
🌟 ناگهان پیرمردی به سمتم آمد
🌟 که همکار من در حرم بود
🌟 همان پیرمردی که ،
🌟 مرا راهی کربلا کرد .
🍡 ادامه دارد ... 🍡
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت هشتم 🍭
🌟 در نگاه اول ،
🌟 دیدن آن پیرمرد خادم حرم ،
🌟 شاید اتفاقی بوده باشد .
🌟 اما هر چه جلوتر می رفتم
🌟 اتفاقات عجیب تری می افتاد .
🌟 و مرا به این یقین می رساند
🌟 که من با برنامه ریزی قبلی ،
🌟 با این خانواده آشنا شدم .
🌟 اما توسط کی ؟! برای چی ؟! چرا ؟!
🌟 با خانواده عروس صحبت کردیم
🌟 من و عروس خانم هم ،
🌟 با شرایط همدیگر موافقت کردیم
🌟 بعد از جلسه خواستگاری ،
🌟 چند بار آن نامزدم را ،
🌟 با امام جماعت مسجدمان دیدم
🌟 ولی هیچی به رویش نیاوردم .
🌟 گفتم شاید سوالی داشته باشد
🌟 اما صبر کردم تا خودش ،
🌟 هر وقت صلاح دانست به من بگوید
🌟 که چه ارتباطی با ایشان دارد
🌟 یک روز هدیه ای گرفتم
🌟 و به خانه نامزدم رفتم
🌟 تا روز عقد را تعیین کنیم .
🌟 نامزدم زهرا ، مرا به اتاقش برد .
🌟 ناگهان عکسی از دور دیدم .
🌟 که خیلی برایم آشنا بود .
🌟 جلوتر رفتم تا با دقت بیشتری ببینم
🌟 ناگهان گریه ام گرفت .
🌟 نتوانستم جلوی خودم را بگیرم .
🌟 صدای گریه هایم بلند و بلندتر شد .
🍡 ادامه دارد ... 🍡
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت نهم 🍭
🌟 خانمم از گریه من تعجب کرد
🌟 و با ناراحتی گفت :
💞 سعید جان چیزی شده ؟!
🌟 با خودم گفتم :
🌹 وای خدای من !
🌹 این همان عکس است
🌹 عکس شهیدی که روی پروفایل بود .
💞 خانمم گفت : کدام پروفایل ؟!
🌟 مادر زنم نیز
🌟 وقتی صدای گریه هایم را شنید
🌟 به سمت اتاق آمد و گفت :
🦋 چی شده بچه ها ؟!
🌟 من ، همه ماجرای آن عکس شهید
🌟 پروفایل و توبه و اصلاحدخودم را ،
🌟 برای آنها تعریف کردم .
🌟 خانمم و مادرش ،
🌟 مثل من گریه کردند .
🌟 سپس مادر خانمم گفت :
🍎 میدانی این عکس ، متعلق به کیه ؟
🌟 گفتم : نه
🍎 گفت : این پدر من است
🌟 من از شنیدن این حرف
🌟 مات و مبهوت شدم
🌟 دیوانه وار فقط گریه می کردم .
🌟 سپس مادر زنم ،
🌟 آلبوم عکس ها را در آورد .
🌟 و عکس های شهید را ،
🌟 به من نشان داد .
🌹 گفتم : مادر جان !
🌹 آن دوتا بچه کی اند ؟
🌟 خانمم گفت :
💞 یکیش مادرمه و اون یکی داییمه
💞 الآن هم حاج آقا شده
🌹 با حدس گفتم : حاج آقای اکبری ؟!
💞 گفت : آره ، مگه می شناسیش ؟!
🌹 گفتم : آره که می شناسم
🌹 آن حاج آقایی که به شما گفتم
🌹 که همه چی به من یاد داد
🌹 همان حاج آقای اکبری بود .
🌟 خانمم گفت :
💞 وای مامان چه هیجان انگیز
💞 آخر مگر می شود ، مگر داریم ؟!
🍡 ادامه دارد ... 🍡
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت دهم 🍭
🌟 من هم آرام با خودم گفتم :
🌹 یک شهید بزرگوار ،
🌹 هم مرا هدایت کرد ، هم آدمم کرد ،
🌹 از یک طرف
🌹 پسرش را ، سر راهم گذاشت
🌹 تا الفبای زندگی و بندگی را ،
🌹 به من یاد دهد
🌹 و از طرف دیگر
🌹 برادر پیرش را مامور کرد
🌹 تا مرا راهی کربلا کند .
🌹 و در آخر هم ، دخترش را ،
🌹 به عقد من در آورد ؟!
🌹 آخر مگر می شود ، مگر داریم ؟!
🌟 فکر کردن به همه این ماجراها ،
🌟 دوباره مرا به گریه کردن ، واداشت .
🌟 چند روز بعد ،
🌟 خودم را برای مراسم عروسی
🌟 آماده کردم .
🌟 مراسم عروسی ما ،
🌟 خیلی ساده بود .
🌟 با ماشین عروس و لباس عروس ،
🌟 به حرم حضرت معصومه رفتیم .
🌟 مردم به احترام ما ، کنار ایستادند
🌟 و ما را با صلوات بدرقه کردند .
🌟 دور ضریح خانم طواف کردیم
🌟 و نماز شکر خواندیم
🌟 و از خانم خواستیم تا برای ما دعا کند
🌟 ناگهان یاد آن شهید و پروفایل افتادم
🌹 گفتم : آقا شرمندم
🌹 که به عروسی دخترت دعوتت نکردم
🌹 تو همه چی به من دادی
🌹 شهرت ، احترام ، عزت ، آبرو ، پاکی
🌹 راهی نشانم دادی
🌹 که سالها آن را گم کرده بودم .
🌹 کاری کردی که خودسازی کنم
🌹 کمکم کردی خودم را اصلاح نمایم
🌹 تو باعث آشتی کردن من با خدا شدی
🌹 آقا جان !
🌹 به من اجازه می دهید
🌹 که به شما ، پدر بگویم ؟!
🌹 پدر جان !
🌹 نمی خوای در عروسی پسر و دخترت
🌹 شرکت کنی ؟!
🍡 ادامه دارد ... 🍡
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت یازدهم 🍭
🌟 دست عروس را گرفتم
🌟 و از حرم بیرون آمدیم .
🌟 در برگشت به خانه ،
🌟 چند نفر از دوستان قدیمی من ،
🌟 که از قبل از اصلاح شدنم ،
🌟 رفیق من بودند
🌟 با ماشین شان زیگزاگ می رفتند .
🌟 یا می ایستادند ،
🌟 و از ماشین پیاده می شدند
🌟 و وسط جاده می رقصیدند
🌟 یا سرشان را از جاده بیرون می آوردند
🌟 چند بار نزدیک بود تصادف کنند
🌟 با اینکه من و بچه های مسجد
🌟 بارها به آنها تذکر دادیم
🌟 اما هوای جوانی و هیجان زیادی
🌟 آنها را ،
🌟 به کارهای خطرناک سوق می داد
🌟 که ناگهان یکی از ماشین ها ،
🌟 با ماشین ما تصادف کرد .
🌟 ماشین ما چپ شد
🌟 و ما را به سرعت به بیمارستان بردند
🌟 به خاطر اشتباه چند جوان ،
🌟 نزدیک بود ما بمیریم
🌟 و عروسی به عزا تبدیل شود
🌟 اما شکر خدا ، اتفاق بدتری نیفتاد
🌟 و حال ما زود خوب شد .
🌟 داشتن رفقای کله خراب ،
🌟 این مشکلات را هم دارد .
🌟 چند ساعت بعد ،
🌟 از سمت بیمارستان ،
🌟 به طرف عروسی رفتیم .
🌟 عروسی ما ،
🌟 به خوبی و خوشی تمام شد .
🌟 همان شب در عالم رویا ،
🌟 خواب دیدم که در یک صحرا هستم
🌟 چیزی شبیه صحرای کربلا
🌟 همه جا تیر و نیزه افتاده بود
🌟 خيمه ها ، سوخته بودند
🌟 اما شهدایی که افتاده بودند
🌟 شهدای کربلا نبودند
🌟 بلکه شهدای دفاع مقدس بودند
🌟 داشتم قدم می زدم
🌟 و به شهدا نگاه می کردم
🌟 ناگهان
🌟 همان شهید در پروفایل را دیدم
🌟 یعنی پدربزرگ زنم .
🌟 با احترام به او سلام کردم .
🌟 دستش را بوسیدم
🌟 و بابت همه چیز از او تشکر کردم
🌟 خیلی با او حرف زدم
🌟 اما بعد از بیدار شدن
🌟 همه آن حرف ها ، از یادم رفت
🌟 اما یک جا به من گفت :
🌹 دعوتنامه تو به دستم رسید .
🍡 ادامه دارد ... 🍡
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل