📚 داستان کوتاه اسب و مسابقه 🐎
🐎 در جوانی اسبی داشتم ،
🐎 وقتی سوار آن می شدم
🐎 و از کنار دیواری عبور می کـردم
🐎 سایه اسبم ، روی دیوار می افتاد
🐎 اسبم به سایه نگاه می کرد
🐎 و خیال میکرد یک اسب دیگر است
🐎 لذا خرناس می کشید
🐎 و سعی می کرد از آن جلو بزند
🐎 و چون هر چه تند میرفت ،
🐎 میدید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده ،
🐎 باز هم به سرعتش اضافه می کرد
🐎 تا حدی که نزدیک بود ما را به کشتن دهد .
🐎 اما دیوار که تمام می شد
🐎 و سایه اش از بین می رفت ،
🐎 آرام می گرفت .
🐎 در دنیا نیز ،
🐎 وقتی به دیگران نگاه می کنی ،
🐎 بدنت که مَرکَب توست ،
🐎 می خواهد در جنبه های دنیوی ،
🐎 از آنها جلو بزند
🐎 و اگر از چشم و همچشمی با دیگران ،
🐎 خودت را بـاز نـداری ،
🐎 تـو را بـه نابودی می کشاند❗
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #چشم_و_همچشمی