eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
41 عکس
79 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت پانزدهم 💎 بعد از اینکه دختران ، آزاد شدند 💎 و به خانواده هایشان ، تحویل داده شدند 💎 مرضیه به دانشگاه رفت 💎 و همه جا را به دنبال سمیه گشت 💎 از هر که او را می شناخت ، پرسید 💎 اما کسی از او ، اطلاعی نداشت . 💎 آقای محمودی ، از دیدن مرضیه تعجب کرد 💎 و او را به اتاق بسیج دعوت نمود 💎 و همه ماجرای سمیه را برای او تعریف کرد 💎 مرضيه گفت : 🌟 یعنی دختر پوشیه ، سمیه خودمونه ؟! 🌟 حالا اون کجاست ؟! 💎 محمودی گفت : 🌸 سمیه برای پیدا کردن شما ، همه جا رو گشت 🌸 با همه خلافکاران در افتاد 🌸 الآنم داوطلب شد 🌸 تا به عنوان یک دختر معتاد ، 🌸 به مرد آمریکایی فروخته بشه 🌸 تا مکان اون آمریکایی کثیف و همکارانش رو 🌸 شناسایی کنن 🌸 تا شاید بتونه شما رو هم پیدا کنه 💎 سرهنگ نصیری ، از فرماندهان سپاه قدس ، 💎 فاطمه و فرامرز را به دفتر کارش دعوت کرد 💎 و بعد از سلام و احوالپرسی ، گفت : 🇮🇷 ما در مورد شما دوتا ، خیلی تحقیق کردیم 🇮🇷 و میدونیم کی هستید 🇮🇷 و چه قدرت هایی دارید 🇮🇷 با اینکه هنوز سن‌تون کمه 🇮🇷 ولی می خوام یه ماموریت به شما بدم 🇮🇷 البته این ماموریت ، 🇮🇷 مثل همون ماموریتی هست 🇮🇷 که پسر گربه ای در آمریکا انجام داده 🇮🇷 راستی آقا فرامرز ، اونجا کارت عالی بود . 💎 فرامرز گفت : 🐈 خواهش می کنم . 💎 آقای نصیری گفت : 🇮🇷 یکی از ماموران ما ، داوطلبانه خودش رو ، 🇮🇷 قاطی دخترای فریب‌ خورده کرده 🇮🇷 ما هم برای او ، 🇮🇷 ردیاب و میکروفون کار گذاشتیم 🇮🇷 تا هم مکالمات اونو بشنویم 🇮🇷 و هم موقعیت اونو ، زیر نظر بگیریم . 🇮🇷 قرار بود این ماموریت ، 🇮🇷 فقط داخل ایران باشه 🇮🇷 یعنی همین جا ، بعد از گرفتن اون آمریکائیه ، 🇮🇷 تموم بشه 🇮🇷 ولی مامور ما اصرار داشت تا ته کار بره 🇮🇷 و ببینه که مقصد آخر دخترا کجاست 🇮🇷 امروز یکی از اون خانه ها رو شناسایی کردیم 🇮🇷 و افرادش رو بازداشت کردیم 🇮🇷 و الآن مامور ما ، 🇮🇷 در خانه ای نزدیک مرز هست . 🇮🇷 که ما احتمال میدیم ، 🇮🇷 اون مرد آمریکایی ، اونجا باشه 🇮🇷 و اما ماموریت شما ، 🇮🇷 اینه که به آمریکا برید 🇮🇷 و منتظر دستور من باشید . 🇮🇷 تا در هنگام نیاز ، 🇮🇷 جون اون دخترارو نجات بدید . 💎 فرامرز گفت : 🐈 اسم مامور شما چیه ؟! 💎 آقای نصیری گفت : 🇮🇷 سمیه سیاحی ، 🇮🇷 معروف به دختر پوشیه پوش . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
13.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی قدس عزیز 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت شانزدهم 💎 فرامرز و شیعه فاطمه ، 💎 از خانواده هاشون اجازه گرفتند 💎 و موافقت خود را ، اعلام کردند . 💎 فرامرز نیز ، از سرهنگ نصیری اجازه خواست 💎 که ابتدا به کویت برود 💎 تا گربه هایش را ، از حسن علی پس بگیرد 💎 آقای نصیری گفت : 🇮🇷 هر جا میخوای ، برو ؛ 🇮🇷 و هر کاری میخوای ، بکن 🇮🇷 از نظر ما ، آزادی 🇮🇷 فقط تا دو روز دیگه باید آمریکا باشید 💎 فرامرز و شیعه فاطمه ، 💎 با بچه های سپاه قدس ، به کویت رفتند 💎 فرامرز ، 💎 گربه هایش را از حسن علی پس گرفت 💎 سپس به مسجدی که ، 💎 الماس ها را در آنجا گذاشته بود ، رفت 💎 و از امام جماعت مسجد ، 💎 آنها را تحویل گرفت 💎 و به یکی از بچه های سپاه تحول داد 💎 سپس به طرف آمریکا پرواز کردند 💎 مستقیم ، به محله سیاه پوستان ، 💎 که در عملیات قبلی کمکش کردند ، رفتند 💎 و سراغ صادق و هاشم را ، از آنها گرفت 💎 اما گفتند : 🔹 آنها بعد از تو ، توی دردسر بزرگی افتادند 🔹 به علت همکاری با تو و ایجاد آشوب در شهر ، 🔹 اونارو در زندان کالیفرنیا زندانی کردند 💎 فرامرز و شیعه فاطمه ، 💎 با یکی از همکاران سپاه ، 💎 که مقیم آمریکا بود ، 💎 به طرف زندان رفتند 💎 کنار دیوار زندان ، به شیعه فاطمه گفت : 🐈 من میرم داخل دنبال اونا می گردم 🐈 شما منتظر علامت من باش 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه سارا و عمه 🌟 در زمان های خیلی خیلی دور ، 🌟 دخترکی به نام سارا ، 🌟 زمانی که کودک بود ، پدرش مُرد . 🌟 و عمه اش ، سرپرستی او را ، 🌟 به عهده گرفت و او را بزرگ کرد . 🌟 و در تربیت او کوتاهی ننمود . 🌟 تا اینکه سارا بزرگ شد . 🌟 و با رضایت خودش ، 🌟 او را به ازدواج مرد زرگری در آورد . 🌟 زندگی او ، بسیار راحت و عالی بود ، 🌟 همه چیز داشت خوب می گذشت 🌟 تا اینکه عمه‌ اش ، 🌟 بر زندگی او حسد ورزید . 🌟 دوست داشت دخترش جای او باشد 🌟 به خاطر همین تصمیم گرفت 🌟 دخترش را آرایش کند 🌟 و جلوی چشم شوهر سارا ، 🌟 او را نمایش دهد . 🌟 تا مجذوب دخترش شود . 🌟 به مرور زمان آن مرد فریب خورد 🌟 و دختر عمه را خواستگاری کرد . 🌟 اما عمه‌ حسود قبول نکرد و گفت : 🔥 به شرطی دخترم را می‌ دهم 🔥 که حق طلاق برادرزاده ام با من باشد 🌟 آن مرد نیز پذیرفت . 🌟 مدتی گذشت 🌟 و عمه‌ حسود ، سارا را طلاق داد 🌟 و او را از شوهرش جدا کرد . 🌟 شوهر عمه‌ سارا ، 🌟 که در مسافرت طولانی بود ، 🌟 وقتی از مسافرت بازگشت 🌟 و ماجرای سارا و زنش را شنید 🌟 نزد سارا رفت و او را دلداری داد . 🌟 بعد از چند روز رفت و آمد 🌟 شوهر عمه ، به سارا علاقه مند شد 🌟 و به او تقاضای ازدواج کرد . 🌟 سارا گفت : 🍁 راضی‌ ام به این شرط که 🍁 اختیار طلاق عمه‌ام با من باشد 🌟 او نیز قبول کرد . 🌟 بعد از عقد ، 🌟 سارا به انتقام از عمه‌اش ، 🌟 او را طلاق داد 🌟 و به تنهائی بر زندگی او مسلط شد 🌟 مدتی با این شوهر عمه‌ بسر برد 🌟 تا از دنیا رحلت کرد . 🌟 و همه دارایی اش به او رسید 🌟 بعد از مدتی ، 🌟 شوهر اول او نیز پیش او آمد 🌟 و اظهار تجدید ازدواج نمود 🌟 سارا گفت : 🍁 من هم راضی‌ ام به شرط اینکه 🍁 اختیار طلاق دختر عمه‌ام را 🍁 به من واگذار کنی ، 🌟 او نیز قبول کرد . 🌟 سارا دوباره با شوهر اولش ازدواج کرد 🌟 و چون حق طلاق دختر عمه اش 🌟 با خودش بود ، 🌟 تصمیم گرفت او را نیز طلاق دهد 🌟 عمه و دخترش ، به پای او افتادند 🌟 و از اشتباه و حسادت بی جای خود 🌟 معذرت خواهی کردند . 🌟 سارا نیز ، با اینکه خیلی ناراحت بود 🌟 ولی عذرخواهی آنان را پذیرفت 🌟 و گذاشت دختر عمه اش ، 🌟 هم شوی او باقی بماند . 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
داستان تکان دهنده استغاثه به امام زمان عج و راز انار- پنجره فولاد.mp3
2M
🎧 قصه صوتی راز انار ⏰ زمان : ۴ دقیقه 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 پویانمایی و داستان کوتاه پوتین ها 🎥 صوتی تصویری 🕰 زمان : یک دقیقه 📚 @dastan_o_roman
📲 کانال فیلم سینمایی و سریال ایرانی 📼 روزی روزگاری مریخ 📼 قهوه تلخ 📼 آقازاده 📼 معراجی ها 📼 اُ مثبت 📼 پشت کنکوری ها 📼 خانه امن و... https://eitaa.com/joinchat/1015284662C5d752bcebd
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت هفدهم 💎 فرامرز گربه شد و از دیوار زندان بالا رفت 💎 همه زندان را ، 💎 به دنبال صادق و هاشم جستجو کرد . 💎 وحشیگری ، بی ادبی و بی فرهنگی ، 💎 در زندان حاکم بود . 💎 زندانیان ، به هر بهانه ای ، 💎 به جان هم می افتادند . 💎 وقتی فرامرز را دیدند ؛ گفتند : 🔥 بچه ها اون گربه رو بگیرید . 💎 فرامرز متوجه شد که دارند دنبالش می کنند 💎 پا به فرار گذاشت 💎 و داخل دستشویی ها شد 💎 سپس یک انسان شده و از آنجا بیرون آمد 💎 و تک تک سلول ها را ، 💎 به دنبال دوستانش ، جستجو کرد 💎 داشت ناامید می شد 💎 که ناگهان متوجه شد 💎 یک نفر در حالت خوابیده کتاب می خواند 💎 و هم سلولی هایش در کنار او ، 💎 حال دعوا بودند 💎 و مدام او را اذیت می کردند 💎 و کتابش را می زدند 💎 فرامرز ، بالای سر او رفت 💎 او را شناخت ، او صادق است 💎 یکی از آمریکایی ها ، 💎 می خواست کتاب او را بزند 💎 ناگهان فرامرز دست او را گرفت 💎 و مشت محکمی بر صورتش زد . 💎 بقیه به طرف فرامرز آمدند 💎 فرامرز نیز گربه شد 💎 همه ترسید و به عقب رفتند 💎 یکی از آنها افتاد 💎 اما یکی دیگر ، به طرف فرامرز آمد 💎 تا او را بگیرد . 💎 ناگهان ، فرامرز انسان شد 💎 و به زیر چانه اش ، مشت محکمی زد 💎 یکی دیگر از آنها ، 💎 می خواست به فرامرز مشت بزند 💎 اما فرامرز ، دوباره گربه شد 💎 و پشت او رفت و انسان شد 💎 او را به طرف دوستانش هل داد 💎 یکی دیگر خواست مشت بزند 💎 فرامرز ، دست او را گرفت و پیچید 💎 و او را به دیوار چسباند 💎 سپس همه با هم به او حمله کردند 💎 فرامرز گربه شد و از زیر پاهای آنها ، 💎 به پشت آنها رفت و انسان شد . 💎 و به آنها حمله کرد و آنها را مشت باران کرد 💎 فرامرز با انسان شدن و گربه شدنش ، 💎 همه آنها را گیج کرد 💎 تا اینکه صادق به زبان لاتین از آنها خواست 💎 تا دعوا را تمام کنند ... 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت هجدهم 💎 آمریکایی ها از سلول بیرون رفتند 💎 و فرامرز و صادق ، همدیگر را بغل کردند 💎 صادق گفت : 🌸 هی پسر ! تو کجا ، اینجا کجا ؟! 🌸 اتفاقی اومدی اینجا ، 🌸 یا برای دیدن من اومدی ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 راستش رو بخوای 🐈 اومدم تو رو از اینجا آزاد کنم 🐈 هاشم کجاست ؟! 💎 صادق گفت : 🌸 اون رفته حموم ، الان میاد 💎 فرامرز گفت : 🐈 زود آماده شو تا اونم بیاد 🐈 باید بریم وقت نداریم 💎 ناگهان هاشم نیز وارد شد 💎 فرامرز را دید و گفت : 🌷 هی آقا پسر ! 🌷 قیافه تو خیلی برام آشناست ؟ 💎 صادق گفت : 🌸 این همون پسر گربه ای خودمونه 💎 هاشم خوشحال و ذوق زده او را بغل کرد 💎 و گفت : 🌷 تو اینجا چیکار می کنی ؟! 🌷 نکنه تو رو هم گرفتن ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 نه بابا ! اومدم آزادتتون کنم 🐈 زود آماده بشین باید بریم 💎 شیعه فاطمه ، 💎 ارتباط ذهنی با فرامرز گرفت و گفت : 👑 چی شد برادر ؟! چیکار کردی ؟! 👑 ما وقت نداریم ، باید بریم . 💎 فرامرز گفت : 🐈 باشه الان آماده می شیم . 💎 فرامرز به بچه ها گفت : 🐈 خب بچه ها وسایل تون رو آماده کنید 🐈 باید از اینجا ببرمتون بیرون 💎 هاشم گفت : 🌷 چی میگی پسر ؟! 🌷 تا حالا کسی نتونسته از اینجا بره بیرون 🌷 هرکی خواست فرار کنه ، 🌷 اونو با تیر زدن . 💎 فرامرز به فکر فرو رفت ، سپس گفت : 🐈 آبجی شیعه فاطمه ! 🐈 میتونی کسی رو نامرئی کنی ؟! 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه تولد حضرت زینب 🏝 در شهر مدینه ، 🏝 خانه کوچک اما پر برکتی بود 🏝 که در آن امام علی علیه السلام 🏝 و حضرت زهرا سلام الله علیها 🏝 زندگی می کردند . 🏝 همان خانه ای که از سقفش 🏝 تا هفت آسمان ، 🏝 نور زیبایی بالا می رود . 🏝 و فرشته ها ، دور و بر آن می گردند 🏝 روز ۵ ماه جمادی بود 🏝 در آسمان ، غوغا و شادی بود 🏝 در زمین هم ، پر از خوشحالی بود . 🏝 صداهای دل نشین و خنده ، 🏝 از خانه‌ی امام علی علیه السلام 🏝 به گوش می‌ رسید . 🏝 فرشته ها ، از شدت شادمانی ، 🏝 بالا و پایین می پریدند 🏝 انگار داشتند خبرهای خوشی را ، 🏝 به آسمان‌ها می بردند 🏝 خانه‌ی امیرالمومنین علیه السلام 🏝 رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود 🏝 رحمت الهی بیشتر از همیشه ، 🏝 بر این خانه سرازیر شده ، 🏝 صدای یک نوزاد ، فضا را پر کرده بود 🏝 یکی از فرشته ها می گفت : 🕊 خداوند عزوجل ، 🕊 به علی و فاطمه دختر داده . 🏝 یکی دیگر می گفت : 🦢 چه نور زیبایی از آن دختر ، 🦢 به سمت آسمان می رود . 🏝 یک فرشته دیگر می گفت : 🦋 چه بوی خوبی می دهد . 🏝 حالا نوبت نام گزاری شد 🏝 باید برای این دختر ، 🏝 یک نام برازنده انتخاب شود 🏝 حضرت فاطمه سلام الله علیها 🏝 به امام علی علیه السلام گفتند : 🍎 شما برای این کودک نام انتخاب کنید 🏝 امّا امام علی علیه السلام ، 🏝 به احترام پیامبر چیزی نگفتند 🏝 و می خواستند این کار را ، 🏝 به پیامبر اکرم واگذار کنند . 🏝 اما رسول خدا ، 🏝 هنگام تولد آن دختر مبارک ، 🏝 در مسافرت بودند 🏝 و در هنگام بازگشت از سفر ، 🏝 خبر تولد آن دختر را ، 🏝 به ایشان دادند . 🏝 و به امام علی و فاطمه زهرا ، 🏝 تبریک گفتند . 🏝 امام علی علیه السلام ، 🏝 از پیامبر اکرم خواهش کردند 🏝 تا برای دخترشان ، 🏝 یک نام انتخاب کنند . 🏝 پیامبر نیز ، نام گذاری او را ، 🏝 به خداوند واگذار کردند و فرمودند : 🕋 درست است که فرزندان دخترم ، 🕋 فرزندان من هستند ، 🕋 امّا نام این کودک را باید ، 🕋 خود خدا انتخاب کند . 🏝 حضرت جبرییل ، فرشته زیبای خدا ، 🏝 به همراه هزاران فرشته ، 🏝 از آسمان پایین آمد . 🏝 ابتدا سلام خداوند را به پیامبر رساند 🏝 سپس گفت : 👑 خداوند متعال می فرماید 👑 نام این دختر را زینب بگذارید 👑 که این نام را در لوح محفوظ نوشتم 🏝 آن گاه رسول خدا صلی الله علیه ، 🏝 زینب را گرفت و بوسید و فرمود : 🕋 توصیه می کنم که همه باید 🕋 این دختر را احترام کنند ، 🕋 که او مانند خدیجه ی کبری است . 📚 @dastan_o_roman