eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
12.3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
108 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️هر کاری کنید مقابل علی نمی ایستیم! ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹بعضی در فضای مجازی ( اینستاگرام و تلگرام) تجملات خود را به اشتراک می‌گذارند (بخوانید به رخ می‌کشند) بعضی هم مثل این زوج جوان، شادی های خود را در فضای حقیقی به اشتراک می‌گذارند. خال مه رویان سیاه و دانه فلفل سیاه هردو جان سوزند اما این کجا و آن کجا ✅ جشن در میان فقرا.... ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
📚 🔺بخونید قشنگه! از قدیم گفتن اگه کسی رو خواستی بشناسی باهاش همسفر شو👌 🆔 @dastanak_ir 🔹با یکی از دوستام تازه آشنا شده بودم یه روز بهم گفت فردا میخوام برم شیراز. گفتم: منم کار دارم باهات میام. ۱- سر وعده اومد در خونه مون، سوئیچ ماشینشو دو دستی تعارف کرد گفت بفرما شما رانندگی کنید. گفتم ممنون؛ حالا خسته شدی من میشینم. معرفت اول ۲- رسیدیم سر فلکه خروجی شهر خواستیم از دکه یه چیز خوردنی برا تو راه بگیریم. من رفتم از دکه اولی بخرم گفت بیا از اون یکی بخریم. گفتم: چه فرقی داره؟! گفت: اون مشتریهاش کمتره، تا کسب اونم بگرده... ۳- ایستگاه خروجی شهر گفتم صبر کن دو تا مسافر سوار کنیم هزینه بنزین در بیاد. گفت: این مسافرکش ها منتظر مسافرن، گناه دارن، روزیشون کم میشه. ۴- بین راه یه مسافر فقیری دست بلند کرد. اونو سوار کرد. مسیرش کوتاه بود؛ پول که ازش نگرفت، 5 هزار تومن هم بهش داد. گفتم رفیق معتاد بود ها! گفت: باشه اینها قربانی دنیاطلبان روزگار هستن. مهم اینه که من به نیّت خشنودی خدا این کار را کردم. ۵- رسیدیم کنار قبرستان شهر، یه آدم حدود چهل ساله یه مشما قارچ کوهی دستش بود. بهش گفت: همش چند؟ گفت: 13هزار تومن. ازش خرید. گفتم: رفیق اینقدر ارزش نداشتا. گفت میدونم میخواستم روزیش تامین بشه. ۶- رسیدیم شيراز، پشت چراغ قرمز یه بچه 10ساله چندتا دستمال کاغذی داشبوردی دستش بود. گفت 4 تا 5 هزارتومن. 4 تا ازش خرید. گفتم رفیق اینقد نمی‌ارزید! گفت: میدونم. گناه داره تو آفتاب وایساده! ۷- از روی یک پل هوایی رد میشدیم، یه پیرمرد دستگاه وزنه (ترازو) جلوش بود. یه کم رد شدیم، یه دفعه برگشت گفت میای خودمونو وزن کنیم؟ گفتم: من وزنمو میدونم چقدره. گفت باشه منم میدونم اگه همه مثل من و تو اینجوری باشن این پیرمرد روزیش از کجا تامین بشه؟! گفتم باشه یه پولی بهش بده بریم. گفت نه، غرورش میشکنه، میشه گدایی! اینجوری میگه کاسبی کردم. ۸- یه گدایی دست دراز کرد. یه پول خورد بهش داد. گفتم: رفیق اینها حقه بازنا. گفت: ما هیچ حاجتمندی را رد نمیکنم. مبادا نیازمندی را رد کرده باشیم. ۹- اگه میخواستم در مورد یکی حرف بزنم بحث رو عوض میکرد، میگفت شاید اون شخص راضی نباشه در موردش حرف بزنیم و غیبتش رو کنیم... ۱۰- یکی بهش زنگ زد گفت پول واریز نکردی؟! گفتم: رفیق، بچه هات بودن؟ گفت: نه، یه بچه فقیر از مهدیه رو حمایت مالی کردم. اون بود زنگ زد. گفتم: چند بهش میدی؟! گفت سه مرحله در یک سال 900 هزار تومن. اولِ مهر، عید و تابستان سه تا سیصدتومن. ۱۱- تو راه برگشت هم از سه تا کودک آویشن کوهی خرید. گفت اگر فقط از یکیشون بخرم اون یکی دلش میشکنه. 🔹میدونین من تو این سفر چقد خرج کردم؟! 3هزار تومن! یه بستنی برا رفیقم خریدم چون همینقدر بیشتر پول تو جیبم نبود. من کارت داشتم رفیقم پول نقد تو جیبش گذاشته بود.‌ به من اجازه نمیداد حساب کنم. میدونین شغل رفیق من چه بود؟! برق کش، لوله کش، تعمیرکارِ یخچال و کولر و آبگرمکن بود و یه مغازه کوچک داشت. میدونین چه ماشینی داشت؟! پرایدِ 85 میدونین چن سالش بود؟! 34 سال میدونین من چه کاره بودم؟! کارمند بودم، باغ هم داشتم. میدونین چه ماشینی داشتم؟ 206 صندوق دار؛ کلک زدم گفتم خرابه که اون ماشینشو بیاره! 🔸دوستم یه جمله گفت که به دلم نشست: بنده مخلص خدا بودن به حرکته نه ادعا ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽، سلام از حدود 10 کتابی که در اولین سفرم به فرانسه با خود همراه کردم یکیش «پرواز تا بی‌نهایت»، زندگی «عباس بابایی» از زبان دوستانش بود؛ یکی از پرتاثیرترین کتب زندگیم. بیش از سه بار این کتاب را در سنین مختلف خواندم، و به نظرم کتابی است که باید همراه انسان باشد. از طرفی چون ایشان یک بازه زمانی، زندگی در غرب را هم تجربه کرده بودند، خواستم پس از تجربه‌ی شخصی هم، یک بار دیگر آن را بخوانم. داستان زیر یکی از داستان های منتخبم است که به ذهنم رسید اینجا به اشتراک بگذارم: «بند رخت است؟ یا... برای گذراندن دوره خلبانی در پایگاه «ریس» واقع در شهر «لاواک» از ایالت تگزاس آمریکا بودیم. فرهنگ غرب بر روی اکثریت دانشجویان اثر گذاشته بود. مدت زمانی که عباس در «ریس» وجود داشت با علاقه فراوانی دوست یابی می کرد، آنها را با معارف اسلامی آشنا می کرد و می کوشید تا در غربت غرب از انحرافشان جلوگیری کند. به یاد دارم که در آن سال، به علت تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از کشورهای مختلف، اتاق های با مساحت تقریبی 30 متر را به دو نفر اختصاص داده بودند. همسویی نظرات و تنهایی، از علت های نزدیکی و دوستی من با عباس بود؛ به همین خاطر بیشتر وقتها با او بودم. یک روز هنگامی که برای مطالعه وتمرین درس ها به اتاق عباس رفتم، درکمال شگفتی نخی را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود. نخ در ارتفاع متوسط بود؛ به طوری که مجبور به خم شدن و گذر از زیر نخ شدم. به شوخی گفتم: ـ عباس! این چیه؟ چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟ او پرسش مرا با تعارف میوه، که همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه می داشت، بی پاسخ گذاشت. بعداً دریافتم که هم اتاقی عباس جوانی بی بندوبار است و در طرف دیگر اتاق، دقیقاً روبروی عباس، تعدادی عکس از هنرپیشه های زن و مرد آمریکایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است. با پرسشهای پی درپی من، عباس توضیح داد که با هم اتاقی اش به توافق رسیده و از او خواهش کرده چون او مشروب می خورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یک سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم اتاقی اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود. روزها از پس یکدیگر می گذشت و من هفته‌ای یکی، دو بار به اتاق عباس می‌رفتم و در همان محدوده او به تمرین درسهای پروازی مشغول می‌شدم. هر روز می‌دیدم که به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب می‌شود؛ به طوری که دیگر به راحتی از زیر آن عبور می‌کردم. یک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم که اثری از نخ نیست. علت را جویا شدم . عباس به سمت دیگر اتاق اشاره کرد. من باکمال شگفتی دیدم که عکس‌های هنرپیشه‌ها از دیوار برداشته شده بود و از بطری‌های مشروبات خارجی هم اثری نبود. عباس گفت: ـ دیگر احتیاجی به نخ نیست؛ چون دوستمان هم با ما یکی شده. روز گذشته عباس و دوستش تمام موکت‌ها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود. عباس همین‌قدر که شخصی را شایسته هدایت می‌یافت، می‌کوشید تا شخصیت او را دگرگون سازد. آن نخ، آن مرزبندی و مشاهده اخلاق و رفتار عباس، آنچنان در روحیه آن شخص تأثیر گذاشت بود که به پوچ بودن و ضرر و زیان کار حرامش آگاه شد و آن را ترک کرد. گرچه آن شخص نتوانست دوره خلبانی را با موفقیت طی کند و به ایران بازگردانیده شد؛ ولی هربار که بابایی را می‌دید، با لبخندی خاطره آن روز را یادآور می‌شد و خطاب به شهید بابایی می‌گفت که بر عهد خود پایدار است.» به مناسبت سالروز تولد شهید عباس بابایی🌸 ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
از حکيمي پرسيدند: چرا از کسي که اذيتت مي کند انتقام نمي گيري؟ با خنده جواب داد: آيا حکيمانه است سگي را که گازت گرفته گاز بگيري ميان پرواز تا پرتاب تفاوت از زمين تا آسمان است پرواز که کني، آنجا ميرسي که خودت مي خواهي پرتابت که کنند ، آنجا مي روي که آنان مي خواهند پس پرواز را بياموز...!!! پرنده اي که "پرواز" بلد نيست به "قفس" ميگويد "تقدير" ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
شجاع ترین آدمها کیا هستند ؟ معلم به بچه ها گفت : " تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟ بهترین متن جایزه داره " یکی نوشته بود: غواص که بدون محافظ تواقیانوس با کوسه ها شنامیکننه یه نفر نوشته بود : اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن یکی دیگه نوشته بود : اونایی که تنها چادرمیزنن تو جنگل از حیوونا نمیترسن . و... هر کی یه چیزی نوشته بود اما این نوشته دست ودلشو لرزوند ، تو کاغذ نوشته شده بود : " شجاع ترین آدما اونان کـه خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو میبوسن...نه سنگ قبرشونو...!!! " قطره اشکی بر پهنای صورت معلم دوید.به همراه زمزمه ای ... افسوس منهم شجاع نبودم... ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیخ اجل در گلستانش آورده است:پادشاهی چنان به رعیت و مردم خویش سخت گرفت و بر مال آنها دست درازی کرد و ظلم نمود و حیله ها به کار برد که مردم کار و کسب را رها نمودند و راه غربت گرفتند، چون رعیت کم شد، خزانه تهی شد و در زمانی که دشمنان طمع مملکت دولت کردند، وی را لشکری نبود، خلق یاریش نکردند و مُلک و دولت بر باد رفت. که گفته اند:پادشاه عادل را رعیت لشکر است، پادشاهی که طرح ظلم افکند، پای دیوار مُلک خویش بکَند./زائر ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
🔴 کسی رو انتخاب کنید که بعدا خودتون رو فحش ندید چند سال قبل تو یکی از شهرستان‌ها که خودم کامل در جریان امورش بودم، یه خانوم معلم کاندید نمایندگی مجلس شد. همه گفتن این با چه امیدی کاندید شده. چون درمقابلش کسایی بودن که سابقه خیلی قوی ای داشتن، هم از لحاظ تحصیلات، هم از لحاظ سابقه کاری. یکی دوتاشون نمایندگان دوره‌های قبلی مجلس بودن. گذشت و گذشت در دوران تبلیغات، پسر این خانم، ماشین زد بهش از دنیا رفت. تو شهر پیچید که پسر فلانی مرده. این خانوم هم میرفت برای تبلیغات انتخاباتی این ور اونور بجای اینکه صحبت کنه، گریه می‌کرد و از بچه‌ش می‌گفت، بقیه هم گریه میکردن. خلاصه همون شد. با چنان اختلافی رای آورد که نگو. بقیه کاندیداهم فکر کنم به این رای دادن😆 مردم با خودشون گفتن برای تسکین دل این مادر داغدار هم که شده، بفرستیمش مجلس، یکم حال و هواش عوض شه، شاید فراموش کنه. انقدر ماها احساساتی هستیم. بعد تو مشکلاتی که برای کشور بوجود خودمون که این مدلی رای میدیم و این افراد رو میفرستیم مجلس، نماینده‌ها رو فحش میدیم. که چیکار میکنن تو مجلس. آخه لامصب تو خودت کیو فرستادی تو مجلس؟ حسین_دارابی ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
بارها از زبان بزرگان نصیحت شنیده ایم که درست انتخاب کنیم، این حکایت سعدی را موافق حال یافتم که: جوانی خواست با عدّه ای عزم مسافرت کند، اما اهل آن کاروان، با مرافقت جوان موافقت نکردند، و چون جوان علت را جویا شد گفتند: چندی پیش جوانی، قصد همراهی با ما کرد، قبول کردیم غافل از آنکه وی دزد بود و شب هنگام که همه خفته بودیم کیسه ای زر از ما دزدید و ما را زحمت فراوان داد، لیکن از آنجا که گفته اند آدم مار گزیده از ریسمانِ سیاه و سفید میترسد، اهل کاروان با هم پیمان بستیم با هیچ غریبه ای همسفر نشویم. الغرض میگویم که رسم جوانمردی نَبوَد که همه را به یک چشم دید، که انتخاب همسفر خوب، شرط انصاف است نه تَرک او. /زائر ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
🔷 ما یه بحثی داریم تحت عنوان ذخیره ی وقت. 🆔 @dastanak_ir 🌸 (ره)ساعت ۳ نیمه شب بیدار میشدن، عبادتشونو میکردن و بعد نماز صبحشونو میخوندن و بعد رسیدگی به کارهای کشور رو انجام میدادن و بعد برای صبحانه آماده میشدن،بعد به ملاقاتهاشون میرسیدن.بعد کار شخصیشون بود.نماز و نهارشون بود و بعد یه استراحتی بود،بعد دوباره گوش دادن به رادیوهای بیگانه و ملاقات بود،رسیدگی بود،امضا و نامه ها و.... بود📃✉️ 🔶یعنی نوه شون میگن که ما دقیقا میدونستیم که امام این ساعت ⏰چیکار میکنه❓و ما وقتی داشتیم که امام برای ما وقت میذاشتن و تمام مشکلهای مارو رسیدگی میکردن. حضرت امام زمانی که در نجف بودن مرد عرب مغازه دار همراه با امام، ساعت مغازه شو درست میکرد🕰کارشو و باز و بسته کردن مغازه‌ش با امام بود🔐 یعنی الان امام داره از اینجا رد میشه ساعت ۹ هستش. داره میره به سمت حرم این ساعت ۹ باید مغازه‌شو باز کنه،انقدر منظم👌 🔷 تو جلساتی که اومده بودن گزارش بدن وقت شده بود،امام دیگه انقدر روحش منظم شده بود موقع نماز حالاتشون تغییر می‌کرد. حالا ما صدای اذان رو میشنویم میگیم الان میرم😕 بذار برنجمو دم کنم، بذار تلفنم با خواهرم تموم بشه📱 الان به شیطون بگو نه❌ چرا به نماز میگی نه❓ 🔷توی خونه هاتون وقتی اسم گذاشتید نماز رو اولویت اول قرار بدید. ⭐️وقت نماز صبح پاشو نمازتو بخون، نه اینکه بهت بگن پاشو دیگه.آفتاب زد🌞اینطوری نه❌ ✅ برای بیدار کردن دیگران؛همسر و فرزندان مهم اینه که با کلام خوب بگید به طرف 😍 🔸مثلا دختر بچه اس👧 میخواهید بیدارش کنید نازش کنید ،بگید عزیزم،شکوفه ی من،نفسم،عشقم،عمرم،امیدم،زندگیم😍😘 و هزار تا از این چیزایی که تو این چت مت ها بلغور میکنن شما با عمق وجود بهش بگید. ⭐️بچه رو با ناز و مهربونی بیدار کنید. ⛔️ نه اینکه بگید پاشووووو دیر شد😡 این بچه میگه وایییییی خل شدم،بذار این نماز رو بخونم راحت شم😩 ❌این نماز نمیخونه.تکلیف سربازیشو داره انجام میده. با مهربونی بگید😊😘 🌸 یکی از بزرگان ما میگن: علامه طباطبایی دخترشو با ناز و نوازش بیدار میکرد👌😊 🌸 آیت الله مطهری با این همه کار،یک شون که مشقهاشونو بنویسن،رسیدگی کنن،میگذاشتند👌 ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
1_149013551.mp3
9.52M
▫️خوشا آنانکه مشتاق حضورند به دیدار رخش امّیدوارند... زیبای حاج علی بغدادی خدمت وجود مقدس حضرت ولیعصر علیه السلام و گرفتن پاسخ سوالات خویش از آن حضرت. ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. 🆔 @dastanak_ir چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخست وزیری انتخاب می کنم.» پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود! آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟» مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت. هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.» پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.» ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
شهيد مدافع حرم موسى جمشيديان به روايت همسر گرامی 🔻هر سفر زیارتی که می‌رفتم از خدا می‌خواستم حتی یک ثانیه بعد از آقا موسی نباشم😔. یاد زیارت که نذرش کردم افتادم. بارها در این دعا می‌خوانیم بأبي أنت و امي و ..💔 دعای من مستجاب شده بود. جنس گریه‌هایم بعد از موسی حسابی فرق کرد. از ناحیه گردن و پهلو ترکش خورده بود 😔و می‌شد چهره‌اش را دید. هیچ شکی نیست که مصیبت ما در برابر مصیبت آقا اباعبدالله (علیه‌السلام) هیچ است. اما وقتی صورتش را دیدم همه‌اش این جمله (علیه‌السلام) بعد از شهادت حضرت (علیه‌السلام) بر زبانم جاری می‌شد؛ بعد از تو خاک بر سر این دنیا ...😭😭 🔺اسم من را در گوشی‌اش پرتو فاطمه ذخیره کرده بود. وقتی پرسیدم چرا؟ گفت: «آخر ما شیعیان شعاعی از نور (سلام‌الله علیها) هستیم».✨🌹 ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
چه دنیایه عجیبیه صد سال پیش همه اسب داشتند وفقط افراد ثروتمند ماشین داشتند الان همه ماشین دارند و فقط افراد ثروتمند اسب دارن 🤔 استاد درس فارسی می داد. شاگردی دست بلند کرد و گفت: استاد چند تا سوال دارم. چرا کلمه خمسه از چهارحرف تشکیل شده، ولی کلمه اربعه از پنج حرف؟ و چرا کلمه «با هم» از هم جداست، ولی کلمه «جدا» با هم هست؟ استاد گریه اش گرفت و تدریس را رها کرد و مغازه فلافلی باز کرد. شاگرد رفت سراغ مغازه استاد و پرسید: استاد؟ میگم مفرد کلمه فلافل چی میشه؟ (مفرد ندارد) استاد دیوانه شده و برایش نوبت بستری شدن درآسایشگاه روانی گرفتند. الان شاگرد سه روزه که دنبال استاد می گرده که بپرسه: آیا روان همان روح‌ است؟ اگر هست، پس چرا به دیوانه میگن روانی و نمیگن روحانی ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
....❗️ ✿ روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ 〽️ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! 〽️ با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم. ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
🔹 اصغر فرهادی به فرانسه مالیات میدهد اما به ایران نه! فیلم «همه می‌دانند» ساخته اصغر فرهادی، محصول مشترک اسپانیا، فرانسه و ایتالیا است که فروش جهانی آن تا رقم ۱۸ میلیون دلار بوده است. البته این فیلم با بودجه ۱۲ میلیون دلار ساخته شده است و می‌توان گفت جزء آثار ضررده سینمای جهان بوده است. با وجود اینکه رقم قرارداد اصغر فرهادی برای این فیلم اعلام نشده، اما قطعا فرهادی همان‌طور که از پرداخت مالیات در ایران معاف است در کشوری همچون فرانسه این‌گونه نیست و باید تا ۶۰ درصد درآمد شخصی‌اش را برای مالیات بپردازد. این نکته درمورد کشوری همچون اسپانیا هم صدق می‌کند. ۵۶ درصد از درآمد شخصی افراد مشمول دریافت مالیات خواهد بود. این نکته درمورد سایر بازیگرانی که در کشور‌های غیر از ایران فعالیت می‌کنند نیز صدق می‌کند. مثلا پیمان معادی که این روز‌ها جزء بازیگران پردرآمد سینمای ایران است هم در سال‌های اخیر در فیلم‌های هالیوودی همچون «۶ Underground» بازی کرده است و واضح است که از معافیت مالیاتی در آمریکا برخوردار نیست. مالیات بر درآمد شخصی در آمریکا حدود ۴۰ درصد است. 🚩 پاسخ شبهات ف. مجازی👇 🆔 @shobhe_shenasi
به روحانی گفتن چرا در مراسم روز دانشجو شرکت نکردی؟. گفت؛ من خبر نداشتم. امروز صبح از خواب بیدار شدم گفتن دیروز روز دانشجو بوده.😀 ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
🔻خنده‌های روحانی از سوز دل بود! سخنگوی دولت درباره علت خنده روحانی در جلسه‌ای بعد از گران شدن بنزین گفت: گاهی خنده‌هایی به لب می‌آید که از سوز دل است! اما من متاسفم برای کسانی که خنده‌های سرمستی سردادند و گفتند خداراشکر که برای این دولت این مسائل پیش آمد! 🔹آقای ربیعی نشان داد که در کردن نه تنها از نوبخت هیچ کم ندارد، بلکه به زودی از عراقچی هم سبقت می‌گیرد و مرزهای آن را کیلومترها جابجا می کند!!! ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همشو بده ....! #ازدواج ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک #داستانک👇 🆔 @dastanak_ir
از پله های سن بالا آمد، جایزه ی قلم طلایی ونیز را از هیئت داوران تحویل گرفت و برای سخنرانی پشت جایگاه ایستاد. کاملا میدانست که قرار است چه جملاتی را به زبان بیاورد. کلمه به کلمه ی جملاتش را بارها با خودش تکرار کرده بود. گفت:«یه روز معلممون بهم گفت هدف اون چیزیه که اگه تلاش کنی بهش میرسی. آرزو اونه که اگه علاوه بر تلاش، کمی خوش شانس هم باشی بهش میرسی. ولی رویاها ساخته شدن واسه نرسیدن.» مکث کرد و دوباره ادامه داد:«بین تموم روزهای هفته همیشه جمعه هارو بیشتر دوست داشتم. جمعه ها پدرم استراحت میکرد، سر کار نمیرفت. من کمتر عذاب وجدان سربار بودن داشتم. تو تموم اون روزایی که بابا هنوز آفتاب طلوع نکرده از خونه میزد بیرون، فقط یه رویا داشتم. اینکه یه روز از در خونه بیام تو، تو صورتش زل بزنم و بگم: دیگه کار نکن،من به اندازه ی هممون پول در میارم، به اندازه ی خودم، مامان و تو. دیگه نیازی نیست بری سر کار. دیگه میتونی صبح ها تا هروقت دلت میخواد بخوابی» بغضش را قورت داد و ادامه داد:«حق با معلممون بود. من تو همه ی این سالها تموم تلاشم رو کردم که ثابت کنم حق با اون نیست، اما نشد. رویاها انگار واقعا ساخته شده بودن واسه نرسیدن. پدرم هیچ وقت زیر دِین کسی نرفت. زیر دِین منم نرفت. خیلی زودتر ازاینکه اون روز برسه، خوابید. اینبار اما برای همیشه.» بعد سرش را دور تا دور سالن چرخاند و گفت:«میدونم که اینجایی، میدونم که صدامو میشنوی. پولی که با بردن این جایزه بهم میرسه، از قیمت تموم میوه ها و غذاهایی که نخوردیم، از تموم قسط های ماشین و خونه، از هزینه ی تموم سفرهایی که با هم نرفتیم، بیشتره. اما نمیتونه منو به رویام برسونه. نه این، و نه حتی بیشتر از این. نویسنده خوبی شدن هدف من بود، بردن این جایزه آرزوی من، اما رویام هنوزم همون رویای بچگی هامه». بعد پله های سن را به آرامی پایین آمد و از سالن خارج شد. محمدرضا_جعفری ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
از عالمی پرسیدند: چگونه می‌توان به میزان عقل کسی پی برد؟ جواب داد از حرفی که می‌زند. پرسیدند: اگر چیزی نگفت چه؟ جواب داد: هیچ‌کس آن‌قدر عاقل نیست که همیشه سکوت کند! ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود )و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسیست؟" پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز" پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست.ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟ راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات مارا پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید بمن امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس راهب سه سوالش را مطرح کرد: 1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟ چه چیزاست که از آن خدا نیست؟ 2)ما هو شئ لیس عندالله؟ چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟ 3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟ آن چیست که خدا آن را نمیداند؟ پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند راهب خطاب به آن سه نفر(ابوبکر و عمر و عثمان)گفت این ها شیخ ها و مردان بزرگی هستند اما متأسفانه به خود مغرور شدند و قصد بازگشت به روم کرد سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع) (أمیرالمؤمنین ع) رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند. پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن (ع )و امام حسین (ع )میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس! راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسید نامت چیست؟ امام علی (ع) فرمودند نامم نزد یهودیان "الیا" نزد مسیحیان "ایلیا" نزد پدرم "علی" و نزد مادرم "حیدر" است پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟ امام (ع )فرمود (او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم) پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی پس به سوالاتم پاسخ بده و دوباره سوالاتش را مطرح کرد امام علی (ع) پاسخ دادند: آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است (فإن ا لله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا فلیس من الله ظلم لأحد و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک) پس راهب با شنیدن این پاسخها کمربندش را باز کرده و روی زمین انداخت ، امام علی ع را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت: "أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة" به درستی که نامت درتورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری ص ، پس ماجرای تو با این قوم چیست؟ سپس تمام هدایا را به امام علی ع تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir