▫️ ﷽
ازعزرائیل پرسیدند:
تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
🆔 @dastanak_ir
"خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.
🆔 @dastanak_ir
"ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟...
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود..
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
در گذشته گرمابه هاى ايران با شيپور و بوق مجهز بود. گرمابه داران براى آگاه ساختن مردم از باز شدن گرمابه، يك ساعت پيش از طلوع صبح شيپور مى زدند.
🆔 @dastanak_ir
اتفاقا روزى در يكى از شهرها شيپور حمام گم و يا خراب شد. گرمابه
دار با زحمت زيادى بوقى را با قيمت گرانى تهيه كرد و كار خود را انجام داد.
مرد غريبى كه تازه وارد آن شهر شده بود از ديدن اين وضع خوشحال شد، زيرا ديد كه در آنجا جنس يك ريالى را مى توان ده ريال فروخت. فورا تصميم گرفت كه تعداد زيادى شيپور بخرد و به اين نقطه حمل كند تا ده برابر سود كند.
مال التجاره خويش را وارد ميدان بزرگ آن شهر كرد و انتظار داشت در نخستين لحظه مردم براى خريدن شيپورها سر و دست بشكنند. ولى او هر چه توقف كرد كسى از او احوالى نپرسيد.
🆔 @dastanak_ir
بازرگان ثروتمندى كه عصا به دست از آن ميدان عبور مى كرد علت نقل اين همه بوق را از آن مرد غريب پرسيد. وى سرگذشت خود را به او بازگو كرد. بازرگان خردمند از حماقت و ابلهى او در شگفت فروماند و گفت: ( (تو آخرفكر نكردى اين شهر دو حمام بيش ندارد و اين همه شيپور در اينجا بفروش نمى رسد؟! مرد غريب پرسيد: ( (چه كار مى توانى انجام بدهى؟! ) ) بازرگان جواب داد: ( (ديگر اين كار به تو مربوط نيست. همين اندازه بدان مردم اينجا مقلد و بى فكرند و من از اين نقطه ضعف آنها به نفع تو استفاده خواهم كرد) ). سپس يك دانه بوق به امانت از او گرفت و به دست نوكرش سپرد تا به خانه او برساند.
بامدادان اين مرد سرشناس و ثروتمند به جاى عصا بوق را به دست گرفت و
تكيه زنان بر بوق، راه تجارتخانه را پيمود. شيوه اين بازرگان توجه مردم را جلب كرد و با خود گفتند لابد رمز موفقيت اين مرد در زندگى و بازرگانى همين نوع كارهاى اوست. دسته اى نيز اين نظر را تاييد كردند و غلغله اى در شهر ( (مقلدها) ) راه افتاد. مردم مشغول خريدن بوق شدند و چيزى نگذشت كه تمام بوقها بفروش رسيد. بازرگان پير، براى رسيدگى به وضع نقشه خود، تماس مجددى با آن مرد غريب گرفت و مطلع شد كه همه شيپورها بفروش رفته است. سپس پيغام داد كه هر چه زودتر از اين شهر بيرون رود ؛ زيرا نقشه دگرگون خواهد شد.
فرداى آن روز بازرگان قد خميده، بار ديگر بجاى بوق، عصا به دست گرفت و به حجره رفت. مردم از كار و كرده خود پشيمان شدند و فهميدند كه فريب تقليد كوركورانه خويش را خورده اند.
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
🔰آیا حضرت عباس (ع) دارای همسر و فرزند بوده اند؟
🆔 @dastanak_ir
✍️ پاسخ:
✅حضرت عباس (ع ) با لبابه دختر عبیدالله بن عباس (پسر عموی پدرش) ازدواج کرد و از این ازدواج، دو پسر به نامهای عبیدالله و فضل به وجود آمد.
برخی تاریخ نگاران، دو پسر دیگر برای او به نامهای محمد و قاسم ذکر کرده اند.
عبید الله فرزند عباس که کنیه اش ابومحمد بود، شخصیتی با کمال ، ورع ، سخی، شجاع و بامروت به حساب می آمد که در سن ۵۵ سالگی درگذشت و فرزندان حضرت عباس نسبشان به او می رسد .
در روایت است که:
🆔 @dastanak_ir
چون امام سجاد (ع) عبید الله فرزند حضرت عباس (ع) را ملاقات کرد، اشک مبارکش جاری شد و فرمود: روزی همانند روز حسین (ع ) یافت نخواهد شد! سی هزار تن -که تصور می کردند از این امت هستند- برای کشتن آن حضرت گرد آمده بودند و او را ظالمانه و از روی عداوت کشتند.
سپس فرمود :
رحم الله العباس، فلقد اثر وابلی وفدی اخاه بنفسه؛
رحمت خدا بر عباس باد! همانا ایثار نمود و در امتحان و آزمایش، جان خود را فدای برادرش کرد.
🆔 @dastanak_ir
ابو محمد حسن اکبر، یکی از فرزندان عبید الله از محدثان بزرگ بود که، مدت ها در مکه و مدینه و سایر مناطق حجاز، حکومت می کرد و در سن ۶۷ سالگی در گذشت. او دارای فرزندان زیادی بود که هشت تن از پسران او دارای فرزند بودند. تعداد زیادی از نسل عبید الله در مصر ،مکه ،فارس ،بغداد ، بصره ، شام ،مغرب ، سمرقند و به خصوص یمن وجود داشتند که گروه زیادی از آنان جزء شخصیت های علمی ،سیاسی، قضائی و ...، به حساب می آمدند.
فرزندان حضرت عباس و همسران ایشان در کربلا حضور نداشتند؛ چون اسامی آنان جزء اسرای اهل بیت (ع) ذکر نشده است.
مرکز ملی پاسخگویی
ــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
🔆دنیا مانند گردویی است بی مغز!
🆔 @dastanak_ir
🌕ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند...
به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن،
◀️گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند...
✅ ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد.
🆔 @dastanak_ir
🔅پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟!
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت...
🔘 دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم...
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
داستان تحول شهید نیری از زبان خودش
به نقل از دوستان شهید:
🆔 @dastanak_ir
🍀 «یک روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار… منم راه افتادم؛ راه زیاد بود؛ کم کم صدای آب به گوش رسید. از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد، یک دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم. بدنم شروع کرد به لرزیدن، نمی دانستم چه کار کنم. همان جا پشت درخت مخفی شدم… می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت و کنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودند. همان جا خدا را صدا زدم و گفتم: «خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه می کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شود اما خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم.»
🆔 @dastanak_ir
از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود. یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود: «هرکس برای خدا گریه کند، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» گفتم از این به بعد برای خدا گریه می کنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک می ریختم و مناجات می کردم. خیلی با توجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده می شد به اطرافم نگاه کردم. صدا از همه سنگریزه های بیابان و درخت ها و کوه می آمد!!! همه می گفتند: سبوح القدوس و رب الملائکه والروح…
از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
🌹🌹 یه درآمد زایی عالی
لطفا با تمام دقت بخونید
یه شارژ 5000 تومانی پای من و شما 5450 تومان میوفته این 9 درصد که 540 تومانه واریز سازمان مالیات و سود برای عاملین فروش میشه ..
اینکه متوجه سود بشی، اپلیکیشن آپ رو مثال میزنم که به ازای حاشیه سودش جایزه های بزرگ میلیاردی میده و در رسانه های ملی میلیاردی تبلیغ جوایزش رو میکنه.
خوب من و تو چطور میتونیم از شارژ به درآمد برسیم ؟!
یه برنامه به اسم 7030 هست که بچه های دانشگاه شریف ساختنش و درکنار شارژ کردن گوشیتون پرداخت قبوض آب برق گاز و .... میتونید درآمدم داشته باشید!! به این نحوه که خودتون گوشیتونو شارژ 5000 تومانی میکنید یا قبض پرداخت میکنید تا 70 درصد از سود خودش رو با شما تقسیم میکنه و به خودتون برمیگرده . آمار تراکنش ماهیانه برای خرید شارژ در ایران 150 میلیارد تومان میباشد در واقع بچه های دانشگاه شریف تصمیم گرفتن به جای پرداخت میلیاردی به رسانه ملی جهت تبلیغ برنامه ۷۰۳۰ این پول رو به مردم بدن تا اونها براشون تبلیغ کنند و پورسانت مادام العمر دریافت کنند..
با هر خرید دوستانتان با توجه به سطح آنها شما درآمد کسب خواهید کرد.(سطح یک افرادی هستند که مستقیما شما معرفی کردید و سطح دو اوناییند که مستقیما از طریق سطح یک دعوت شده اند ) و.......
باتوجه به صحبت هایی که شد لپ کلام اینه که شما ، کافیه به ده نفر از اطرافیانتون این برنامه و (کد معرف خودتونو ) معرفی کنی
هرکدوم از اونا این کارو انجام بدن و تا سطح هفت این اتفاق بیوفته
هرکدوم یه شارژ پنج تومنی در ماه تهیه کنن شما میتونید به درآمد 13,477,570 تومان برسید.
تازه جالبه بدونین این رقم واسه یک بار خرید شارژ 5000 تومانیه . که این خرید برای افراد متفاوته و چندین بار ممکنه در ماه خرید کنه به اینم فکر کن. که اگه خرید شارژ بیشتر بشه این 13 میلیون هم بیشتر میشه. شناسه معرف
🌹😄 هنگام ثبت نام: 9025754 🌹🌹
✅خودت هم کاراتونو با این اپ انجام بده وسودتراکنش بیشتری نسبت به اعضابگیر شما روی خرید کسانی که از طریق شما با سایت و اپ ۷۰۳۰ آشنا شده اند، سود مشخص خواهید داشت. ⛔️ وارد کردن کد معرف الزامی است
⛔️ (9025754)⛔️
✅ از طریق لینک زیر در چند ثانیه عضو شوید و شروع به درآمدزائی کنید.
دانلود برای ای او اس : از طریق اپلیکیشن سیب اپ
لینک دانلود برای اندروید:
🌐 https://7030.ir/r/9025754
به فکر این باشید که زیر مجموعه های خودتان را افزایش دهید.
💌✅✅ شناسهی معرف هنگام ثبت نام(الزامی میباشد)
🌹 شناسه : 9025754 🌹
❣یک دقیقه مطالعه
زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم؛ همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
سراسر محبّت؛ شادی؛ توجّه؛ گذشت و هماهنگی...
امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم؛
چه کسی را نجات خواهی داد؟
و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است، مادرم را ؛
چون مرا بدنیا آورده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
مشاور جواب داد:
شنا یاد بگیرید!
_________________
همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب...
به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران، توانایی خود را افزایش دهید...
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی، فاحشه در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست .
در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.
پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است
گفت : بیست سالم است .
پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی
گفت : بله
پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان.
پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود .
سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد:
🆔 @dastanak_ir
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی
آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است
صبر کن تا پیدا شود زمین باربری
قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ...
اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید:
« لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند
کسی نبود که در گوشم بگوید :
ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که درشهوت فرو شد بر نخاست
کسی را نداشتم تا به من بفهماند :
به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد .
🆔 @dastanak_ir
کسی به من نگفت :
اگر لذتِ ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس را لذت ندانی
و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :
جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی
دریغا ،روز پیری آمی هوشیار می گردد
پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.
چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت.
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
◄میرداماد از سوزاندن انگشتان تا دامادی شاه عباس
🆔 @dastanak_ir
شب، طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود. به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد. دخترگفت: «شام چه داری؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد. از طرفی چون این دختر شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود، لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند. صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد، ماموران، شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید: «چرا شب به ما اطلاع ندادی و ….»
🆔 @dastanak_ir
محمد باقر گفت: «شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید: چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمایی؟ محمد باقر ۱۰ انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و … لذا علت را پرسید طلبه گفت: «چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفسم مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند.»
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب «میرداماد» را داد. میر برهان الدین محمدباقر استرآبادی، مشهور به «میرداماد»، معلم ثالث و متخلص به اشراق، فیلسوف، متکلم و فقیه برجسته دوره صفویه و از ارکان مکتب فلسفی اصفهان بود و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد می کنند و از مهمترین شاگردان او می توان به ملا صدرا صاحب اسفار اشاره نمود.
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷یک درآمدزایی عالی
#واقعی
#سود_قطعی
کلیپ فوق را فقط ببینید
🔹در چند ثانیه از طریق لینک زیر دانلود کنید و عضو شوید👇
🌐 https://7030.ir/r/9025754
💌کد معرف: 9025754
7⃣0⃣3⃣0⃣
▫️ ﷽
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
هدایت شده از داناب (داستانک+نکاتناب)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷یک درآمدزایی عالی
#واقعی
#سود_قطعی
کلیپ فوق را فقط ببینید
🔹در چند ثانیه از طریق لینک زیر دانلود کنید و عضو شوید👇
🌐 https://7030.ir/r/9025754
💌کد معرف: 9025754
7⃣0⃣3⃣0⃣
▫️ ﷽
مردي در كنار ساحل دور افتاده اي قدم ميزد . مردي را ديد كه به طور مداوم خم مي شود و صدف ها را از روي زمين بر مي دارد وداخل اقيانوس برت مي كند دليل آن كار را برسيد و او كفت:" الان موقع مد درياست و دريا اين صدف ها را به ساحل آورده است و اكر آنها را توي آب نيندازم از كمبود اكسيزن خواهند مرد . مرد خنده اي كرد وكفت : ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شكلي وجود دارد . تو كه نمي تواني همه آنها را به آب بركرداني خيلي زياد هستند وتازه همين يك ساحل نيست . كار تو هيج فرقي در اوضاع ايجاد نمي كند؟ مرد بومي لبخندي زد وخم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و كفت :
🆔 @dastanak_ir
" براي اين صدف اوضاع فرق كرد"
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد.او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن»
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.
بنابراین به او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
🆔 @dastanak_ir
یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
قاچاقچی میگوید : دوچرخه!
ـــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
در یک مطالعه پژوهشی درباره قوه مشاهده و ادارک انسان، نمونهای از افراد ایستاده جلوی پیشخوان دریافت کارت پرواز در فرودگاه به عنوان آزمایششوندگان انتخاب شدند. در این آزمایش، مسئول مربوطه هنگام انجام عملیات لازم، وانمود میکرد که چیزی افتاده است و پس از خم شدن برای برداشتن آن چیز، جای خود را به شخص دیگری میداد و آن شخص باقی کار ارائه کارت پرواز را انجام میداد. بررسی نشان داد درصد زیادی از آزمایششوندگان متوجه تغییر صورت گرفته نشدند.
🆔 @dastanak_ir
در پژوهش دیگری، از آزمایششوندگان خواسته شد که فیلم یک مسابقه بسکتبال را ببینند و تعداد پاسهای بین بازیکنهای با پیراهن سفید را بشمرند. بیشتر آزمایششوندگان تعداد درست پاسها را شمردند، اما فقط 42 درصد یک اتفاق مهم در فیلم را دیدند. یک نفر در لباس یک گوریل سیاه به وسط زمین بازی آمده بود و چند بار مانند یک گوریل واقعی، دستهایش را به سینهاش کوبیده و از زمین خارج شده بود. بیش از نیمی از آزمایششوندگان آنچنان مشغول وظیفه شمردن پاسها بودند که نتوانسته بودند گوریل را ببینند؛ یک گوریل بزرگ، درست مقابل چشمانشان!
🔵وظایف جاری، دلمشغولیها و مدلهای ذهنی ما، چشمبندهایی به وجود میآورند که باعث میشوند میدان دید و دقت ما محدود شود و نتوانیم پدیدهها و تغییرات محیطی اطرافمان را ببینیم یا درک کنیم. شما چه گوریلهایی را که از جلوی میدان دید شما عبور میکنند نمیتوانید ببینید؟
ـــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
نوه و پدربزرگ
🆔 @dastanak_ir
پیرمردی بود که با پسر ، عروس و نوه اش در خانه ای زندگی میکرد. چشمهای پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمی دید. گوشهایش ضعیف شده بود و خوب نمی شنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن می لرزید. وقتی کمه سر میز غذا می نشست از ضعف و پیری قاشق در دستش میلرزید و غذا روی میز میریخت. حتی وقتی که لقمه در دهانش میگذاشت غذا از گوشه دهانش بیرون میریخت و منظره زشتی بوجود می آورد.هر بار پسر و عروسش با دیدن غذا خوردن او حالشان بد میشد. تا اینکه روزی تصمیم گرفتند پدربزرگ درگوشه ای پشت اجاق بنشیند و آنجا غذایش را بخورد.
از آن روز غذای پیرمرد را در یک کاسه کوچک و گلی میریختند. غذای او آنقدر کم بود که هیچ وقت سیر نمیشد. در نتیجه وقتی که غذایش تمام میشد با حسرت به میز نگاه میکرد و چشمهایش از اشک پر میشد.
روزی لرزش دست پیرمرد به حدی بود که کاسه از دستش افتاد و شکست. عروس جوان ناراحت شد و حرفهای زشتی به او زد؛ ولی پیرمرد چیزی نگفت و فقط آه کشید. بعد برای پیرمرد یک کاسه چوبی بیارزش خریدند.پیرمرد شکایتی نکرد و هرروز توی آن غذا می خورد
روزها آمدند و رفتند. تا اینکه روزی زن و شوهر نشسته بودند و با هم حرف می زدند، پسر کوچولوی چند تکه تخته روی زمین گذاشته بود و سعی می کرد آنها را به هم وصل کند.پدر پرسید:«چکار میکنی پسرم؟»
پسر جواب داد:«می خواهم یک کاسه چوبی درست کنم تا وقتی که تو و مادر پیر شدید؛ غذای شما را توی آن بریزم و جلویتان بگذارم.»
زن و مرد به هم نگاه کردند و ناگهان بغزشان ترکید. به این وسیله آنها به خود آمدند و روز بعد، پدر بزرگ پیر را سر میز آوردند تا همه با هم غذا بخورند.
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷یک درآمدزایی عالی
#واقعی
#سود_قطعی
❗️سهم شما از بازار #پانصد_میلیاردی تراکنشهای شارژ و قبض چقدر است؟؟
▶️ کلیپ فوق را فقط ببینید
🔹در چند ثانیه از طریق لینک زیر دانلود کنید و عضو شوید👇
🌐 https://7030.ir/r/9025754
💌کد معرف: 9025754
▫️ ﷽
طفل بودم و چند روز بود كه مادر بزرگ پدری من از دنيا رفته بود. يك روز مادر من در منزل آلبالو پلو پخته بود.
هنگام ظهر يك نیازمندی در كوچه گدایی ميكرد و مادرم خواست برای خيرات به روح مادر بزرگم مقداری غذا به سائل بدهد، ولی ظرف تميز در دسترس نبوده و با عجله برای آنكه سائل از در منزل ردّ نشود مقداری از آن آلبالو پلو را در طاس حمّام كه در دسترس بود ريخته و به سائل ميدهد و از اين موضوع كسی خبر نداشت.
🔆نيمه شب پدر من از خواب بيدار شده و مادر مرا بيدار كرد و گفت:
🔅امروز چكار كردی؟ چكار كردی؟
🔅مادرم گفت: نمیدانم!
🔅پدرم گفت: الان مادرم را در خواب ديدم و بمن گفت:
من از عروس خودم گله دارم، امروز آبروی مرا در نزد مردگان برد؛ غذای مرا در طاس حمّام فرستاد.
🔅تو چكار كردهای؟
🔅مادرم جریان را گفت.
🔳درواقع مادربزرگ گلهمند است كه چرا غذای او كه یک طبق نور است را در طاس حمّام ريخته!
و اهانت به سائل، اهانت به روح متوفّی بوده است.
📕معاد شناسی علامه طهرانی ج 1 ص 190
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
تصویری که با عنوان التماس مرد سالخورده برای فروش ۱۲۶ هزار دلار در حال انتشار است در واقع مربوط به یک فرد بازنشسته در کشور یونان می باشد.
goo.gl/poUK7
☑️ پاسخ شبهات فضای مجازی👇
✅ @shobhe_ir
داناب (داستانک+نکاتناب)
تصویری که با عنوان التماس مرد سالخورده برای فروش ۱۲۶ هزار دلار در حال انتشار است در واقع مربوط به یک
التماس کودک خردسال برای فروش دلار بالای۱۴۰۰۰تومان
پوشک هایش را فروخته و همه را دلار خریده،دلالان به او گفته اند بیشتر از۱۱۳۰۰نمیخرند
با این شرایط۳۵۰میلیون ضرر کرده
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
دو برادر در کنار هم در زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار میکردند و نزدیک هم خانههایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار میگذراندند.
🆔 @dastanak_ir
برحسب اتفاق روزی بر سر مسئلهای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمینها و خانههایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچینهای بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد.
هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بیصبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرتخواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پلهای زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
مدیر شرکت در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت، چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
🆔 @dastanak_ir
جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟
جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار.
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیاش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.
پ.ن.
🔹 کارمندان خود را میشناسید؟
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir