eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
11.7هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
110 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نحوه وصول و برگشت‌زدن چک در قانون جدید آن 📚 @dastanak_ir 👈💯
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ تصویری 🔸چگونه کار فرهنگی کنیم؟🔸 بر اساس آموزه‌های سورۀ یوسف(ع) 🔹آیت الله حائری شیرازی 📚 @dastanak_ir 👈💯
23.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم کوتاه شوفر اگر از کار لذت بردید، خوشحال میشیم برای بقیه هم ارسال کنید؛ تا اونها هم با این سبک زندگی شهدا آشنا بشوند. ممنون 🌸 (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
▫️ ﷽ ادامه #داستان_خیر_و_شر ۸. خیر و دختر کرد 🆔 @dastanak_ir هر قدر «خیر» در
▫️ ﷽ ۹. ادامه همه اهل خانه از رفتن «خیر» غمگین شدند اما کرد بزرگ فکری کرد و بعد چادر را خلوت کرد و در جواب او گفت: – ای جوان عزیز و خوب و مهربان، من حرفی ندارم که تو به دلخواه خود عمل کنی، اختیارت هم در دست خودت است. اما نمی دانم چه چیز تو را به خیال شهر و دیارت می اندازد؟ گرفتم که به شهر خود رفتی و از یک همشهری دیگر هم مانند«شر» آزار تازه ای دیدی یا ندیدی و مدتی خوش بودی، مگر در اینجا چه چیز کم داری؟ نعمت و ناز و کامکاری هست بر همه نیک و بد تو داری دست من هر چه فکر می کنم نمی دانم از چه چیز ناراحت شده ای جز اینکه جوانی و به قول خودت خیال می کنی تنها هستی – من این حرف را می فهمم، من هم یک روز مانند تو بودم و اگر تو در غریبی این احساس را داری من در ایل و قبیله خود این طور شده بودم. این هم چاره دارد. من می دانم که در اینجا هر چه بخواهی داری و هم زندگی من در اختیار تست بجز اینکه خود را غریب می دانی و مهمان می دانی و همینکه می بینی باید از زن و دختر من کناره بجویی و مانند نامحرم باشی رنج می بری ولی اگر با خانواده ما پیوند داشتی این طور نبود. بگذار بگویم که من این رنج را هم می توانم درمان کنم. می دانی که دختر من خوب و مهربان و خدمت دوست و پاکدل و باهوش است، زشت هم نیست اگر چه مانند دختران شهر زیبایی ساختگی ندارد اما زیبایی تنها هیچ دردی را در مان نمی کند و تا خوبی نباشد همه زیباییهای عالم به دو جو نمی ارزد. من در این دنیا همین یک فرزند را دارم و از جانم عزیزترش می دارم و از رفتار او می دانم که او هم تو را می پسندد، اگر موافق باشی و دلت بخواهد من دخترم را به همسری با تو نامزد می کنم و تو هم در خانواده ما مانند خود ما می مانی و از جان عزیز تر زندگی می کنی، دیگر چه می گویی؟ حالا نوبت «خیر» بود که از خوشحالی گریه کند. اشک شوقی در چشمش دوید و در جواب گفت: زنده باشی ای پدر عزیز و پاینده باشی که زبان بسته مرا باز کردی و بار غم از دلم برداشتی. آنچه مدت ها بود می خواستم و نمی توانستم بگویم همین بود. من خود را کمتر و کوچکتر می دانستم زیرا از مال دنیا هیچ ندارم و دختر عزیز شما دختر شماست، اما اگر چنین پیوندی ممکن باشد آن وقت شما به من زندگی بخشیده اید، چشم داده اید و خوشبختی هم داده اید. پدر گفت: من فردا صبح یک بار از دخترم این مطلب را می پرسم و کار تمام است. 🆔 @dastanak_ir فردا صبح پدر، دختر خود را با مادرش به خلوت خواست و موضوع را گفت و دختر نیز جز اشک شوق جوابی نداشت. دست پدر را بوسه زد و گفت: «پدر…»و دیگر نتوانست سخن بگوید. پدر گفت: «بسیار خوب، می خواستند زودتر بگویید، معطل چه هستید.» همان دم کرد بزرگ کار عروسی را فراهم کرد و به شادی و شادمانی چنانکه رسم کردها بود جشن گرفتند و دختر را به عقد «خیر» در آوردند. و بعد از آن کرد اختیار خانه و زندگی و سرپرستی کارهای خود را نیز به «خیر» سپرد و «خیر» بعد از اینکه بک روز همه چیز حتی چشم خودرا از دست داده بود، دوباره به همه چیز دست یافت و در خانواده کرد و با همسر خود زندگی خوش و خرمی داشتند. (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🌹 ⚘﷽⚘ ✨💫✨ ✅خاطره ديدار با : گوژپشت نتردام را خوانده ايد؟ 📚 @dastanak_ir ✍️سید عطاءالله مهاجرانی، وزير اسبق فرهنگ و ارشاد اسلامي در كانالش نوشت: طارق متری وزیر سابق فرهنگ لبنان، دقیق و خوش سخن ودانشمند و بسیار خوان بوده و هست. دیدار با او همیشه غنیمت است! چای نعناع و دردشه! دردشه همان گفتگو ست، صمیمی و پایان ناپذیر. طنجه بودیم ، گفت داستان ملاقات با آیة الله خامنه ای را برایت بگویم. حتما تازه است. همراه سعد حریری به تهران سفر کردیم. قرار ملاقات با آیه الله خامنه ای بود. -این دیدار در آذرماه ۱۳۸۹ انجام شده است- قبل از دیدار قرار شد، جلسه ای با سعد حریری به عنوان نخست وزیر داشته باشیم. شش وزیر هم همراه بودیم. جلسه در محل اقامت حریری در کاخ سعد آباد برگزار شد. سعد حریری گفت: باید مساله سلاح حزب الله را به عنوان مساله اصلی لبنان مطرح کنیم. من سخنی نگفتم، اما همه تایید کردند. وقتی وارد دفتر آیه الله خامنه ای شدیم، ایشان بسیارگرم و صمیمانه سعد حریری را در آغوش گرفت. جوانی و هوشمندی اش را تحسین کرد. از مرحوم رفیق حریری ذکر خیری به میان آورد. از لبنان بسیار تعریف کردند. نا گاه از سعد حریری پرسیدند، آقای نخست وزیر شما رمان گوژ پشت نتردام را خوانده اید!؟ خب پیداست که نخوانده بود! سری تکان داد که معلوم نبود خوانده یا نه. آیه الله خامنه ای گفت. در این رمان یک زن بسیار زیبایی تصویر شده است. او زیباترین زن پاریس است. طبیعی است که قدرتمندان در صدد دستیابی به این زن هستند. لات های پاریس، قداره کشان، با نفوذ ها. اما همه می دانند که آن زن زیبا، اسمش چی بود!؟ طارق گفت: من گفتم "ازمیریلدا"! آیه الله خامنه ای با تمام چشمانش خندید و گفت: احسنت! شما وزیر فرهنگ بودید! [آیت الله خامنه ای ادامه داد:] همه میدانستند که "ازمیریلدا" یک دشنهٔ ظریفِ دسته صدفِ سپیدِ بسیار تیز و کارا به همراه دارد. هر کس به او سوء نظری داشته باشد، ازمیریلدا از استفاده از آن دشنه تردید نمیکند. اقای نخست وزیر! لبنان مثل همان زن زیباست. لبنان است. خیلیها به کشور شما نظر دارند. اسرايیل خطری است که شما را تهدید میکند. مگر تا خیابانهای بیروت نیامدند؟ مگر مردم را نکشتند؟ ویران نکردند؟ سلاح مقاومت مثل همان دشنه ازمیریلداست. دشمن را نومید می کند و امکان عمل را از او می گیرد. گفتگو ها ادامه پیدا کرد. اما سعد حریری کلمه ای در باره سلاح حزب الله سخنی نگفت. بعد از جلسه پرسیدم: نگفتی؟ گفت: دیدی جلسه را چگونه اداره کرد و بحث را پیش برد. می شد مطرح کرد؟ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
▫️ ﷽ مسلمان شدن دختری مسیحی به نام ژاکلین زکریا توسط شهید علمدار در عالم رویا 🆔 @dastanak_ir در خواب دیدم در بیابانی برهوت ایستاده ام، دم غروب بود. مردی به طرفم آمد و رو به من گفت: « زهرا ... بیا ... بیا... می خواهم چیزی نشانت بدهم.» با تعجب گفتم: «آقا ببخشید ... من زهرا نیستم ... اسم من ژاکلین ...»، ولی گوشش بدهکار نبود و مدام مرا زهرا خطاب می کرد. دیدم چاره ای نیست راه افتادم دنبالش. در نقطه ای از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به آن داخل شوم. گفتم که این چاله کوچک است، ولی گفت دستم را بر زمین بگذارم، سر بخورم و بروم پایین، به خودم جرأت دادم این کار را کردم. آن پایین جای خیلی عجیبی بود. سالن بزرگ که از دیوارهای بلند و سفیدش که نور آبی رنگ می تراوید، پر بود از عکس شهدا، آخرآنها هم یک عکس از آقا – آقا سید علی خامنه ای مولا و سرورم- بود. به عکس ها که نگاه می کردم احساس می کردم دارند با من حرف می زنند، ولی من چیزی نمی فهمیدم. تا اینکه رسیدم به عکس آقا. آقا هم شروع کرد به حرف زدن. این جمله را خوب یادم است که گفت: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مثل شهید جهان آرا، همت، باکری ، علمدار و ...» همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد، پرسیدم که او کیست؟ چون اسم آن شهدا را شنیده بودم، ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی انداخت و گفت: «علمدار همانی بود که پیشت بود، همانی که ضمانت تو را کرد که بتوانی به جنوب بیایی؟ به یکباره از خواب پریدم. خیلی آشفته بودم. نمی دانستم چه کار کنم. هنگام صبحانه، به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می خورم که بگذاری بروم جنوب، او هم گفت به این شرط می گذارم بروی که بار اول و آخرت باشد. خیلی خوشحال شدم، پدرم را خوب می شناسم او کسی نبود که به این سادگی چنین اجازه ای بدهد. ساعت 10صبح بود که به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم که خیلی خوشحال شد. هنگامی که خواستم برای سفر ثبت نام کنیم، با اسم مستعار «زهرا علمدار» خودم را معرفی کردم. اول فروردین سال 78 بود که بعد از نماز مغرب و عشا همراه بچه های بسیجی عازم جنوب شدیم. در آن کاروان کسی نمی دانست که من مسیحی هستم جز مریم. در راه به خوابی که دیده بودم خیلی فکر کردم. از بچه ها درباره شهید علمدار پرسیدم. ولی کسی چیز زیادی از او نمی دانست. وقتی اتوبوس ها به حرم امام خمینی (ره) رسیدند، از نوار فروشی ای که آنجا بود سراغ نوار شهید علمدار را گرفتم که داشت، کم مانده بود از خوشحالی بال در آورم. هر چی بیشتر نوار شهید سید مجتبی علمدار را گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم آقا چی گفت. در طی 10 روز سفری که به جنوب داشتیم، تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است. چقدر قشنگ است. وقتی بچه ها نماز جماعت می خواندند، من یک کناری می نشستم، زانوهایم را در بغل می گرفتم و گریه می کردم. گریه به حال خودم بود. به این که آن ها آدم بودند من هم آدم. ولی با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم. ادامه دارد.... (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🔴 روز مهندس مبارک💐 📚 @dastanak_ir 👈💯
🌺 سروده سید حمیدرضا برقعی برای امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام به نام خدا... 🌺ذره ذره همه دنیا به جنون آمده بود روح از پیکره ی کعبه برون آمده بود 🌺روشنا ریخت به افلاک حلولش آن روز کعبه برخاست به اجلال نزولش آن روز 🌺عشق او بر دل سنگیِ حرم غالب شد قبله مایل به علی بن ابی طالب شد 🌺از دل خانه علی رفت و حرم با او رفت کعبه در بدرقه اش چند قدم با او رفت 🌺قفس کعبه شکسته ست دم پرواز است برو از کعبه که آغوش محمد باز است 🌺آینه هستی و با آینه باید باشی خانه زادِ پسر آمنه باید باشی 🌺همه ی غائله ها گشت فراموشِ نبی کودکی های علی پر شد از آغوش نبی 🌺مستی اهل سماوات دوچندان شده است عطر گیسوی علی خورده به تن پوش نبی 🌺تا بچیند رطب تازه ای از باغ بهشت رفته دردانه کعبه به سر دوش نبی 🌺که نبی بوده فقط این همه سرمست علی که علی بوده فقط آن همه مدهوش نبی 🌺چشم در چشم علی، آینه در آیینه حرف ها می زند اینک لب خاموش نبی 🌺دور از من مشو ای محو تماشای تو من نگران می شوم از دور شدن های تو من 🌺من به شوق تو سکوتم، تو فقط حرف بزن وحی می ریزد از آهنگ لبت، حرف بزن 🌺می نشینم به تماشای تو تنها، آری هر زمان خسته ام از مردم دنیا، آری 🌺بر مکافات زمین با تو دلم غالب شد همه ی دهر اگر شعب ابی طالب شد 🌺خوب شد آمدی ای معنی بی همتایی بی تو هر آینه می مردم از این تنهایی 🌺دین اسلام در آن روز که بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت 🌺اول آن کس که خریدار شدش حیدر بود باعث گرمی بازار شدش حیدر بود 🌺وحی می بارد و من دوخته ام دیده به تو تو به اسلام؟ نه! اسلام گراییده به تو 🌺در زمین دلخوش از اینم که تویی همسفرم از رسولان دگر با تو اولوالعزم ترم 🌺می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام... (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
دستگیری یک تروریست در عوارضی تهران 🔹رییس پلیس تهران: فردی خرابکار که از سوی معاندین هدایت شده و قصد خرابکاری را داشت دستگیر شد. 🔹این فرد با نشان دادن بمبی که در زیر لباس خود داشت مدام ماموران را تهدید می‌کرد. 🔹یکی از نیروهای نظامی خود را بر روی فرد انداخت و بمبی که به همراه فرد بود، خنثی شد. فارس (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🔻سلسله نشست‌های کنش‌گری در فضای مجازی: ▫️حجت‌الاسلام دکتر قربانی مقدم چهارشنبه هر هفته از ساعت ۱۱ تا ۱۲ از طریق لینک: dte.bz/amin1 ــــــــــــــــ 🚩 در پرتگاه مجازی، مجهز باش 🆔 @shobhe_shenasi
💌 تو خودت را رها کرده‌ای! تو خیال کرده‌ای هفتاد سالی و گفتی بگذار با این نعمت‌ها در این زمان کوتاه عشق کنیم! بخوریم، بنوشیم، ببریم. ولی مساله این است که تو بیشتر از این ارزش داشتی، اینها مال تو بودند، تو مال اینها نبودی. علی صفایی حائری 📚 @dastanak_ir 👈💯
💠سیاست یک خانم اصفهانی برای روز مرد👇 حج آقا شوما که خودِد زیباترین گلی رو زِمین هسی که اصی مِثی شوما نییییس😍 پس گل که نی میتونم بسونم برادون😞 میخواسم ساعت بِسونم... دیدم تپشای قلبی خودد، ثانیه شماری زندگی منس آ خودد دقیق ترین ساعتی زندگی منی😊 پس ساعِتم نی میتونستم برات بیگیرم، چون ساعت به دردی ساعت نمیخورِد!!😔 میخواستم برات کت آ شلوار بیگیرم، اما حتی دلم نیمِد این قد آ قامتی رعناتونآ تو کت آ شلوار تصور کونم، ماشالاد باشِد با کت انقد بِلا آ دخترکش میشی که میترسیدم سرم هَوو بیاری آخِری عمری😱 میخواستم ادکلن بیگیرم، اما دیدم شوما وجودت معطرس به عطری یاس آ عشق❤ پس ادکلن میخَی چیکار!😌 جورابم که اصی روم نی میشِد بگم برا آقامون که تاجی سرمونس، جوارب اِسدَم🤭 خلاصه دیدم بهترین کار اینس که هزینه شا برا خودم یوخده طلا بسونم👌آ شوما حظشا ببرین😂😂😂😂 ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) دانابی شو؛ دانا شو!👇👇 📚 @dastanak_ir