eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
12.3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
108 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
. ♻️ احساس مرض بدتر از اصل مریض 📚 @dastanak_ir می‌گویند در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم دعوا داشتند. روزی با هم قرار گذاشتند هر کدام داروی بسازند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری در آسایش باشد. یکی از همسایه‌ها رفت به عطاری بازار، قوی‌ترین سم را خرید و به همسایه داد تا بخورد. همسایه سم را خورد و رفت به خانه‌اش‌ او قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را پر از آب گرم کنند و یک ظرف دوغ پر نمک آماده سازند. همین که به خانه رسید ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و در آب حوض فرو رفت، کمی شنا کرد و پس از آن که معده اش تمیز شد، رفت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد. همسایه‌اش را که دید، گفت حالا نوبت من است که برایت سم درست کنم. رفت بازار نمد بزرگی خرید و دو کارگر آورد در زیر زمین به آنها گفت شما هر روز صبح تا شب فقط وظیفه دارید با چوب این نمدها را بکوبید. همسایه‌ای که در انتظار سم بود، هر روز صدا را که می‌شنید، فکر می‌کرد طرف مقابلش در حال کوبیدن سم مخصوص اوست! برای همین، نگرانی بیشتری سراسر وجودش را می‌گرفت و می‌گفت: خدایا این چه سمی است که هر روز می‌کوبند، چه قدرتی دارد، چطور مقاومت کنم... پس از چند روز، بدون اینکه سمی رد و بدل شود، همسایه از استرس و ترس، مرد. ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 📚 @dastanak_ir
. ♻️ احساس مرض بدتر از اصل مریض 📚 @dastanak_ir می‌گویند در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم دعوا داشتند. روزی با هم قرار گذاشتند هر کدام داروی بسازند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری در آسایش باشد. یکی از همسایه‌ها رفت به عطاری بازار، قوی‌ترین سم را خرید و به همسایه داد تا بخورد. همسایه سم را خورد و رفت به خانه‌اش‌ او قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را پر از آب گرم کنند و یک ظرف دوغ پر نمک آماده سازند. همین که به خانه رسید ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و در آب حوض فرو رفت، کمی شنا کرد و پس از آن که معده اش تمیز شد، رفت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد. همسایه‌اش را که دید، گفت حالا نوبت من است که برایت سم درست کنم. رفت بازار نمد بزرگی خرید و دو کارگر آورد در زیر زمین به آنها گفت شما هر روز صبح تا شب فقط وظیفه دارید با چوب این نمدها را بکوبید. همسایه‌ای که در انتظار سم بود، هر روز صدا را که می‌شنید، فکر می‌کرد طرف مقابلش در حال کوبیدن سم مخصوص اوست! برای همین، نگرانی بیشتری سراسر وجودش را می‌گرفت و می‌گفت: خدایا این چه سمی است که هر روز می‌کوبند، چه قدرتی دارد، چطور مقاومت کنم... پس از چند روز، بدون اینکه سمی رد و بدل شود، همسایه از استرس و ترس، مرد. ‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 📚 @dastanak_ir