eitaa logo
داستانکام
72 دنبال‌کننده
185 عکس
34 ویدیو
1 فایل
این داستانکا گوشه‌ای از زندگی منه. 🌸 راه ارتباطی: @barkat313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خیریه برکت
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 / موز ۱۶۰ هزار تومانی رفتیم که بریم حرم. چون دیر وقت بودو نزدیک ساعت منع رفت و آمد کرونایی، قبل از میدان بیت المقدس(به قول ما مِشِدیا «فِلِکه آب») ماشینو نگه داشتیمو از توی ماشین زیارت کردیم. در حال زیارت بودیم که گفت: «آقاجون! موز می‌خرین؟» معصومه خانومم گفت: «آره آقاااجووون!» دیدم خیلی وقته براشون موز نخریدمو الآنم که دارن خودشون می‌گن گفتم حرف‌شون شهید نشه، اومدم پایینو رفتم از میوه فروشی چهار تا موز خریدم. برای ، انسیه خانوم، و خانومم. برای خودم نگرفتم. دلم نمیاد توی این وضعیت اقتصادی، که برخی نون ندارن بخورن، لب به موز بزنم. در حال خرید موز بودم که یک خانم اومدو ازم درخواست کرد کمی میوه برای اونو بچه‌هاش بگیرم. بچه‌ها رو‌ فرستادم توی ماشین تا موقع حرف زدن بنده‌ی خدا معذب نباشه. 🌐 @barkat14
🌸 / اِ ... شما خانم آقای پیله‌چیان هستین؟ اون روز خانومم که از مدرسه برگشتن گفتن امروز یکی از مادرای بچه‌ها اومد بِهِم گفت: «شما با «آقای پیله چیان» که مدیر هستن نسبتی دارین؟»(آخه‌ خانومم توی مدرسه به «خانوم پیله چیان» معروفه. چون و هم توی همون مدرسه درس می‌خوننو ایشون در اون مدرسه قبل از این که خانوم معلم بشن، مادر بودن). خانومم گفته بودن: «بله؛ همسرم هستن.» اون خانوم گفته بود: «جداااا؛ من چند سال پیش ازشون گردو خریدمو خیلی راضی بودم از گردوهاشونو الانم بعد از چند سال هر وقت مادرم می‌خواد بگه گردو بخر می‌گه: «مثل گردوهای برکت بگیر»؛ اما از اون سال تا حالا ایشونو گم کرده بودم تا چند روز قبل که باسلامو نصب کردمو bakat313.ir ایشونو اونجا دیدم.» 🌐 @dastanakam
🌸 /بدم ولی ببخش نشستم کنار خانمم. دفترشونو برداشتم. توش نوشته بود: «من می‌دونم خیلی بدم، اما ... تو بدیامو به خوبی خودت ببخش. عاشقتم!» فکر کردم این راز و نیازیه که خانوم با خدای خودش داشته. منم شیطنتم گل کردو، خودکارشونو ازشون گرفتم که زیرش بنویسم: «باشه بخشیدمت، اما ... دیگه تکرار نشه.» که خانومم گفت: «اینو چندین سال پیش خودت برام نوشتی.» 🌐 @dastanakam
🌸 / ذهن بچه خانومم یک نمایش‌نامه نوشته بودن برا بچه‌های مدرسه‌شون. بعد از کلی صرف وقتو, بالا پایین کردنش، رو کردن به منو گفتن: «شمام بخونیدش ببینید خوبه؟» منم نخونده، نه برداشتم، نه گذاشتم، گفتم: «بابا! خوبه دیگه؛ مگه برا کنفرانس برلین می‌خوای بنویسی؟!» خانومم گفتن: «کنفرانس برلین مهم نیست، اما که چه چیزی دَرِش قرار بگیره.» 🌐 @dastanakam
🌸 / می‌شه امروز بی‌چادر برم؟ اومد گفت: «آقاجون! می‌شه امروز بدون برم مدرسه؟» گفتم: «می‌تونی؛ ولی چادر امانت حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها)ست دست شما.» کمی فکر کردو گفت: «با چادر می‌رم.» 🌐 @dastanakam
🌸 / نابرده رنج گنج ... خانومم به بچه‌ها قول داده بود که اگر هر کدوم‌شون یک کار مهم انجام بدن یک هدیه براشون می‌خره. قرار شد سوره‌ی قارعه رو حفظ کنه؛ روخونیاشو تمرین کنه و بی‌غلط برا مامان جون بخونه؛ هم اذانو یاد بگیره که بعدا تبدیل شد به خوندن سوره‌ی توحید. 👈 هیچی دیگه، تلاش کردن، یاد گرفتن، مزد زحمات‌شونو گرفتن. 🌐 @dastanakam ؟
🌸 / نماز جماعت چند ماهیه به سن تکلیف رسیده. می‌خواست نماز بخونه. چادر سر خودشو عروسکش کردو، برای هر دو تاشونم جانمازم انداختو شروع کرد به نماز. که معصومه رو دید گفت: «منم می‌خوام نماز بخونم.» رفت کنار معصومه وایستادو هر کاری معصومه می‌کرد اونم تقلید می‌کرد. 👈 بچه‌های بزرگ‌تر نیمی از بار تربیتی بچه‌های کوچک‌تر رو به دوش می‌کشن؛ شایدم بیش‌تر. 🌐 @dastanakam
🌸 / راه دراز معلم پرورشی مدرسه‌ی انسیه معصومه‌ن؛ البته غیر رسمی و فی‌سبیل‌الله. صبح‌ها که مامان‌جون با بچه‌ها می‌رن مدرسه، سه چهار نفر دیگه از بچه‌های همون مدرسه رو که خونه‌هاشون نزدیک ماستو خانواده‌هاشون برای آوردو بردشون مشکل دارنو با خودشون می‌برنو میارن. البته هیچ تعهدی به بردن نداریم هااااا. یعنی روزهایی که می‌رن اونام میان. که خب البته هر روز می‌رن دیگه.😂 ولی امروز فهمیدم که حالا حالاها کار داره تا شم. بگو چرا؟ گفتی؟ ولی نگفتی هاااا ... باشه می‌گم: امروز حال نداشتنو نمی‌خواستن مدرسه برن. هم حال نداشتو نمی‌خواست مدرسه بره. هم توی حرم امام رضا(ع) جشن تکلیف داشتو نمی‌خواست مدرسه بره. خلاصه من باید، برای این که خانواده‌های اونا به زحمت نیفتن، صبح می‌رفتمو می‌بردم‌شونو ظهر می‌رفتمو برمی‌گردوندم‌شون. ته دلم ی جوووری بود. که، بهههله؛ من ... با این همه مشغله ... باید برم دنبال این فسقلیاو ... در حالی که اصلا به من ربطی نداره‌و ... خلاصه خدا امروز می‌خواست بهم بفهمونه که «آق مجید! هنوز خیلی راه داری تا به اون بالا بالاها برسی.» 🌐 @dastanakam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 / صحیفه آخرای شب نشسته بودمو داشتم کارامو انجام می‌دادم. بعد از این که درساش تموم شد کتاباشو جمع کردو رفت. فکر کردم رفته که بخوابه. برگشت؛ در حالی که دستش بود. اومد کنارم نشستو دعای ۲۷ ام رو باز کردو شروع کرد به حفظ کردن. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ أَنْسِهِمْ عِنْدَ لِقَائِهِمُ الْعَدُوَّ ذِكْرَ دُنْيَاهُمُ الْخَدَّاعَةِ الْغَرُورِ ، وَ امْحُ عَنْ قُلُوبِهِمْ خَطَرَاتِ الْمَالِ الْفَتُونِ ... (خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و هنگام برخورد با دشمن، یاد دنیای خدعه‌گر فریب‌کار را از خاطرشان ببر و اندیشۀ مال فتنه‌انگیز را از صفحه دلشان محو کن ...) 🌐 @dastanakam
داستانکام
🌸 #داستانک / صحیفه آخرای شب نشسته بودمو داشتم کارامو انجام می‌دادم. #معصومه_خانوم بعد از این که درس
🌸 / چرا هشتک؟ وقتی داشتم مطلب بالا رو تنظیم می‌کردم اومد پیشم نشست. + آقاجون! - بله؟ + این (#) چیه؟ - هشتک. + چرا بهش می‌گن «هشتک»؟ منم بدون معطلی، خیلی جدی، با انگشت اشاره‌م به شلوارش اشاره کردمو گفتم: «چرا به این می‌گن خشتک؟» هر دو مون زدیم زیر خنده.😂 🌐 @dastanakam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 / وضوی آتشین شب بچه‌ها می‌خواستن بخوابن. با در این موضوع صحبت می‌کردم که اگر کسی شب رو با وضو بخوابه مثل اینه که تا صبح داره عبادت می‌کنه. دیدم از توی رختخوابش بلند شدو رفت شروع کرد به وضو گرفتن. 🌐 dastanakam
🌸 / دیروز جمعه با خانواده رفتیم تا از یک نمایشگاه اشتغال‌زایی مربوط به خانواده‌ی طلاب دیدن کنیم. در بین تولیدات این بازی توجهمو جلب کردو وایستادم تا توضیحات تولیدکننده‌ش رو بشنوم. گفتن: «در طی این بازی شما با مزاج و تبع خودتون و اطرافیان‌تون و موادغذایی متناسب با هر مزاح و مُصلحات آن آشنا می‌شین.» یک دونه خریدم تا بدم بچه‌ها بازی کنن ببینم آیا براشون جذابیت داره یا نه؟ اگر جذاب باشه حتما میاریمش توی تا همه‌ی دوستان بتون تهیه کنن. 👈 دیگه نمی‌گم که تا منو دیدن شناختنو، خیلیم خوش‌حال شدنو، گفتن ما این بازی رو می‌خواستیم بهتون عرضه کنیم تا برامون بفروشینو توی آسمونا دنبال‌تون می‌گشتیمو ... @dastanakam