✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
از عالمۍ پرسیدند
براۍ خوب بودن ڪدام
روز بهتر است؟
عالم فرمود
یڪ روزقبل ازمرگ
گفتند:
ولى مرگ راهیچڪس
نمیداند
عالم فرمود:
پس هر روز زندگۍ
را روز ِآخر فڪرڪن
وخوب باش
شاید فردایۍ نباشد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پند_آموز
روباهی از شتری پرسید: «عمق این رودخانه چه اندازه است؟»
شتر جواب داد: «تا زانو.»
ولی وقتی روباه توی رودخانه پرید، آب از سرش هم گذشت و همین طور که دست و پا میزد به شتر گفت: «تو که گفتی تا زانو!»
شتر جواب داد: «بله، تا زانوی من، نه زانوی تو.»
هنگامی که از کسی مشورت میگیریم یا راهنمایی میخواهیم باید شرایط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگیریم. لزوما" هر تجربهای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
بافتنی با میل و قلاب تمام شد.. 🧐😳
مگه میـــــــشه!!!!؟ 🙄🤯
بله دیگه باانگشتای دستت ببافت هرچی میخوای.. 🧶🧶🧶🪡🧵
خـــــــوب چی لازمه؟ 😉🧐
کاموا، دستات، و هنر من ❤🧶
🧶🪢🪢سبک جدید و متفاوت در بافتنی راحت تر و آسون تر : بافت الیزه
🧶📲بهترین و جامع ترین کانال آموزشی بافت الیزه به همراه فیلم آموزشی
❌⛔یادت باشه فرصتت محدوده
https://eitaa.com/joinchat/3974430947Caa4a5dfdb4
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
🍃اگر در زندگی
نگاهت به داشته هایت باشد
بیشتر خواهی داشت
🦋اما اگر مدام به نداشتههایت فڪر ڪنے
هیچ وقت هیچ چیز
برایت کافی نخواهد بود
🍃خدایا شکرت
واسه داشته ها و نداشته هام
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت۲۲
💢سرگذشت زندگی بر باد رفته
قصدش از این کار این بودکه به بچه ها خوش نگذره و زودتر از اونجا بریم چمدونم همونجا کنارم تو سالن مونده بود حسین همونموقع که ما رو به خونه رسوند رفت و تا شب برنگشت.شب وقتی برگشت با دیدن چمدون و من و بچه هام که لباس بیرونی به تن داشتیم تعجب کرد و گفت چرا هنوز لباس عوض نکردین گفتم میکنیم عجله ای نداریم مشغول بودیم یادمون رفته
مریم خندید کلید یکی از اتاقا رو داد گفت برید اون تو لباس عوض کنین چرا به فکرم نرسید زنا وقتی مشغول حرف زدن میشن پاک همه چیو فراموش میکنن.وارد اتاق شدیم چمدونو باز کردم و داشتم لباس بیرون میاوردم که صدای حسین اومد بچه ها رو صدا زد و گفت لباساتونو در نیارید بیاین بریم بیرون.اون شب شامو بیرون خوردیم آخرین باری که شامو بیرون خورده بودم با مهدی بود تو این مدت حسین بچه ها رو میبرد ولی من و مادرشوهرم باهاشون نمیرفتیم.بعد از شامم بچه ها رو شهربازی بردیم بچه ها بعد از ماهها اون شب از ته دل خندیدن و من خیلی خوشحال بودم از این موضوع
خونه ای که حسین برای ما گرفته بود آماده نبود و باید مدتی خونه مریم میموندیم.مریم روزی چند بار با خوشحالی به حسین یاد آوری میکرد که یه هفته دیگه تولدمه پنج روز دیگه چهار روز دیگه گویا از حسین قول چیزیو گرفته بود که میخواست یادش بندازه حسینم هربار لبخند کمرنگی میزد و میگفت باشه کنجکاو بودم روز تولد مریم بیاد ببینم قرارشون چی بوده.حسود نبودم ولی دلم برای این کارا لک زده بود زودرنج و حساس شده بودم به شدت احساس کمبود محبت میکردم هر بار که زن و شوهرها رو کنار هم میدیدم دلم برای خودم میسوخت.
بلاخره روز تولد مریم رسید شب حسین با یه کیک به خونه برگشت شامو که خوردیم مریم کیکو آورد بچه ها خوشحال بودن و تولدت مبارک میخوندن مریم اون شب شمع۳۲ سالگیشو فوت کرد.کنجکاو بودم هدیه حسینو ببینم ولی خبری از هدیه نبود.از قبل ربع سکه ای که آماده کرده بودمو به مریم دادم و مریم با کلی اصرار از طرف من وقتی حسین سرشو به علامت بگیرتکون داد گرفت.در مقابل کمک هایی که اونا به ما میکردن چیزی نبود.اون ربع سکه رو وقتی مهدی زنده بود با پولایی که اون بهم میداد خریده بودم و پس انداز کرده بودم.مریم اون شب خیلی خوشحال بود و خوش اخلاقم شده بود تو دلم دعا کردم همیشه همونجوری بمونه....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از اطلاع رسانی رهپویان🌼
🛑🛑خیاطی با راحت ترین روش بدون محاسبات 😍
ما اولین بار درفضای مجازی با روشهای بدون فرمول بهترین روش الگوکشی رو یادتون میدیم.💃💃💃
گروه رفع اشکالم داریم 😍
به راحتی و رایگان تو خونه خیاط خودت باش
کانال رایگانم داریم که هر روز یه مدل آموزش میدیم حتما عضو باش👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1459552283C012b557734
هدایت شده از پدرومادر
عضو این کانال شدی دوره هاشو تخفیف ویژه زده که باورت نمیشه😳😳😳
.
اموزش لباس زیرشو ببین دیگه خودت نخر فقط بدوز😍😍👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1755644319C531d863db2
بهت یادمیده چطور بدوزی و پول دربیاری
🍁لقمان به پسرش گفت:
پسرم دنیا کم ارزش است
و عمر تو کوتاه.
حسادت، خوی تو و بد رفتاری،
منش تو نباشد !
که این دو جز به خودت آسیب
نمیرسانند و اگر تو خودت به
خودت آسیب برسانی کاری
برای دشمنت باقی نگذاشتی ...
چرا که دشمنی خودت با خودت،
بیشتر از دشمنی دیگری به زیان
تو تمام خواهد شد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو کتابِ "هنر و زندگی پیکاسو"
یه جمله ی بی نظیری بود؛
که باید به عنوان نصیحت برای
تموم عمرمون بهش نگاه کنیم، میگه:
«وقتی برای دیگران لقمه بزرگتر از
دهانشان باشی، آنها چاره ای ندارند
جز آنکه خردت کنند تا برای شأن اشان
اندازه شوی؛
پس مراقب معاشرت هایت باش!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
.
جملاتی که مردان را دیوانه میکند👇🏽
https://eitaa.com/joinchat/2663776674C0765513fc0
#حکایت
روزی کلاغی بر درختی نشسته و تمام روز خود را بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد!
خرگوشی از آن جا عبور می کرد
از کلاغ پرسید: آیا من هم می توانم مانند تو تمام روز را به بیکاری و استراحت بگذرانم؟
کلاغ حیله گرانه گفت :
البتّه که می تونی..!خرگوش کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد ، ناگهان روباهی از پشت درخت جَست و او را شکار کرد
کلاغ خنده زنان گفت :
برای این که مفت بخوری و بخوابی و هیچ کاری نکنی باید این بالا بالا ها بنشینی ...
خلاصه هنوزم که هنوزه حکایت همونه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت۲۳
💢سرگذشت زندگی بر باد رفته
خونه ای که حسین برای ما گرفته بود آماده نبود و باید مدتی خونه مریم میموندیم.مریم روزی چند بار با خوشحالی به حسین یاد آوری میکرد که یه هفته دیگه تولدمه پنج روز دیگه چهار روز دیگه گویا از حسین قول چیزیو گرفته بود که میخواست یادش بندازه حسینم هربار لبخند کمرنگی میزد و میگفت باشه کنجکاو بودم روز تولد مریم بیاد ببینم قرارشون چی بوده.حسود نبودم ولی دلم برای این کارا لک زده بود زودرنج و حساس شده بودم به شدت احساس کمبود محبت میکردم هر بار که زن و شوهرها رو کنار هم میدیدم دلم برای خودم میسوخت.
بلاخره روز تولد مریم رسید شب حسین با یه کیک به خونه برگشت شامو که خوردیم مریم کیکو آورد بچه ها خوشحال بودن و تولدت مبارک میخوندن مریم اون شب شمع۳۲ سالگیشو فوت کرد.کنجکاو بودم هدیه حسینو ببینم ولی خبری از هدیه نبود.از قبل ربع سکه ای که آماده کرده بودمو به مریم دادم و مریم با کلی اصرار از طرف من وقتی حسین سرشو به علامت بگیرتکون داد گرفت.در مقابل کمک هایی که اونا به ما میکردن چیزی نبود.اون ربع سکه رو وقتی مهدی زنده بود با پولایی که اون بهم میداد خریده بودم و پس انداز کرده بودم.مریم اون شب خیلی خوشحال بود و خوش اخلاقم شده بود تو دلم دعا کردم همیشه همونجوری بمونه.
فردا وقتی که حسین خونه نبود و بچه ها مشغول بازی کردن بودن مریم دستمو کشید و سمت اتاق خوابشون برد از رو میز توالت یه جعبه برداشت و بازش کرد یه سرویس خیلی قشنگ بود گفت ببین اینو دیشب حسین برام گرفته بود ببین چقدر قشنگه گفتم اره خیلی شیکه مبارکت باشه برام عجیب بود اینهمه علاقه مریم به طلا چون میدونستم هرماه در حال طلا خریدنه ولی این نیازش هیچوقت اشباع نمیشد و با دیدن طلا چشماش برق میزد.منم مقداری طلا داشتم یبار وقتی مادرشوهرم زنده بود مریم پرسید طلاهاتو داری گفتم آره گفت سرویست خیلی چشممو گرفته گشتم پیدا نکردم هرموقع خواستی بفروشی من خریدارم به قیمت بالاتر ازت میخرم میفروشیش بهم گفتم اون یادگاری مهدیه وگرنه اصلا قابلتو نداشت و میدادم بهت اونم دیگه چیزی نگفت.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh