دستان آسمانی
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─
📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی
✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰
✏️ نوشتهٔ #مرتضی_اسدی
✅ قسمت 2
با احترام دَرِ ماشین را برایم باز کرد. نشستم داخل تا گرم شوم. باران نمنم میبارید. پیش خودم گفتم: «ببین زهرا! آسمون هم داره به حال تو گریه میکنه.»
آدرس خانهٔ برادرم را به مأمور پُشت فرمان دادم، حرکت کردیم. از گذشتهام پرسیدند، از شهادت بچهها و رجب. صدای باران شدیدی که به سقف ماشین میخورد مرا به خاطرات خانهٔ دایی و کودکیام بُرد. چشمانم را بستم و دیگر صدایی نشنیدم.
اوایل تابستان سال ۱۳۲۶ در بهار همدان به دنیا آمدم. دو خواهرم صغری و خانم، و برادرم محمدحسین
از من بزرگتر بودند. مادرم؛ کلثوم خانم، قالی میبافت و پدرم، حسینآقا کشاورز بود. صبح تا شب زحمت میکشیدند، اما دخل و خرجشان جور درنمیآمد.
سه چهار ساله بودم که به ناچار برای فرار از فقر و نداری در یکی از روزهای بهار برای همیشه همدان را ترک کردیم و به تهران آمدیم.
صندوقچهٔ قدیمی لباس، چراغ خوراکپزی و یکیدو جفت پُشتی؛ همهٔ دار و ندار پدر و مادرم بود که بارِ یک وانت قدیمی کردیم و به تهران آوردیم.
ساختمانها هنوز آنقدر بالا نرفته بودند که نتوانم سرخی غروب خورشید را ببینم. بابا با یک دست قالیچه و با دست دیگرش مرا بغل کرد و به داخل حیاط خانهٔ دایی بُرد. خانهٔ دایی محمد نزدیک میدان آزادی در محلهٔ هاشمی بود. طبقهٔ اول؛ خانوادهٔ دایی زندگی میکردند. نیمطبقهٔ دوم را هم به ما دادند؛ اتاقی کوچک که به سختی یک فرش شش متری در آن جا میشد و گوشههایش برمیگشت. شش نفر کنار هم میخوابیدیم، اما باز جاکم میآوردیم و روی سروکلهٔ هم میافتادیم. گوشهٔ حیاط یک حوض مستطیلی شکل بود و کمی آنطرفتر اتاقکی برای پدربزرگم، باباحیدر ساخته بودند. پیرمرد صبح تا شب سرش توی قرآن بود و صدایش درنمیآمد. بعد از نماز صبح،
سورهٔ یس میخواند، شب هم قبل از اینکه به رختخواب برود، دوباره آن سوره را میخواند. میگفت:
«هرکی صبح و شب با سوره یس مأنوس باشه،
مرگ راحتی داره.»
وضع مالی دایی خیلی خوب بود؛ درست برعکس ماکه وضعیت مالی بدی داشتیم. خانهیکی بودیم، اما سفرهٔ ناهار و شاممان جدا بود. هرچه داشتیم و نداشتیم
دور هم داخل اتاق خودمان میخوردیم و لب به شکایت باز نمیکردیم.
گاهی تکهای نان خشک و یک کاسهٔ دوغ؛ غذای چندروزِ ما بود. سال به سال رنگ برنج و گوشت را نمیدیدیم. غیرت مادرم اجازه نمیداد سربارِ کسی باشیم و دایی کمکمان کند. دایی هم که به خوبی اخلاق خواهرش دستش آمده بود، زیاد اصرار نمیکرد.
دستان آسمانی
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰ ✏
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─
📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی
✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰
✏️ نوشتهٔ #مرتضی_اسدی
✅ قسمت 3
دایی یک پسر به نام رضا و پنج دختر داشت.
ارتشی و طرفدار سرسخت شاه بود. سه دخترش را فرستاده بود خانهٔ بخت و چند نوهٔ قدونیمقد هم داشت. بچههای دایی اهل درس و مدرسه بودند، اما مادرم به ما اجازهٔ درس خواندن نمیداد و میگفت: «دوست ندارم بچههام پاشون به مدرسهٔ بیحجابا
باز بشه!»
زنِ داییمحمد سرش را با کارهای خانه و بچهها
گرم کرده بود. کاری به شاهدوستیِ شوهرش نداشت و میخواست بچههایش را پایبند به مسائل شرعی بزرگ کند؛ اما برادرزادههای مادرم تحت تأثیر جامعهٔ آن روزها، اعتقادی به مسائل شرعی و پوشش اسلامی نداشتند. هر مدل و رنگی که میخواستند، لباس میپوشیدند. هزار جور سُرخابسفیدآب به صورتشان میمالیدند و بیرون میرفتند.
مادرم از وضعیت پوشش برادرزادههایش خیلی ناراحت بود و میترسید ما از آنها تأثیر بپذیریم؛
مدام در گوشمان میخواند: «دختر باید سربهزیر باشه! نباید لباسهای رنگی بپوشه، نباید کاری کنه چشمِ نامحرم بهش بیفته؛ اصلاً چه معنی داره دختر پاش رو از در خونه بیرون بذاره؟! خدا قهرش میگیره.
آدم نباید عذاب خدا رو برای خودش بخره!»
جلوی محرم و نامحرم روسری و چادر از سرِ ما نمیافتاد. حسابی مراقب خودمان بودیم.
مادرم تا چشمِ برادرش را دور میدید، دوسهتا حرف درشت بارِ دخترهای دایی محمد میکرد؛ اما گوش آنها بدهکارِ این حرفها نبود. فردا صبح، روز از نو، روزی از نو! کار خودشان را میکردند.
یکی از دختران دایی با وجود اینکه بچه هم داشت، اما اهل رعایت محرم و نامحرم نبود. یک روز مادرم به او گفت: «عزیزدلم! من شنیدم دخترِ برادر میتونه عمهش رو بهشتی کنه. حالا به نظرت با این سر و وضعِ تو،
من که هیچ، اصلاً خودت رنگِ بهشت رو میبینی؟!»
نوهٔ حاضرجوابِ دایی که سیزده چهارده سال هم بیشتر نداشت، پرید وسط حرف مادرم و گفت:
«چی میگی عمه؟! این اُمّل بازیها چیه؟ حیف نیست آدم زیبائیش رو بپوشونه؟! بذار مردم وقتی مامانم رو میبینن کِیف کنن!»
صورت مادرم سرخ شد، مثل اسپند روی آتش بود. خیلی خودش را کنترل کرد تا جوابش را ندهد.
لب گزید و زیر لب استغفار کرد تا کمی آرام گرفت.
دلم میخواست لنگهٔ دمپاییام را به طرف پسرکِ بیحیا پرت کنم. اما حیف که مادرم داخل حیاط بود
و جرأت نداشتم.
برای شستشوی روزانه، بیشتر خانهها آب انبار داشتند. آب انبار اتاقی سرپوشیده بود که معمولاً در پایینترین سطح خانه ساخته میشد. مخزن آبانبارها مکعبی با سقفی گهوارهای شکل بود که ساختوسازش
نیاز به مهارت خاصی داشت و کار هرکسی نبود.
به شکلی مهندسی شده بود که آب در آن نمیگندید
و بیماریای به وجود نمیآمد. برای برداشتن آب از دَلْو یا تلمبهٔ دستی استفاده میکردیم.
دستان آسمانی
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰ ✏
═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─
📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی
✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰
✏️ نوشتهٔ #مرتضی_اسدی
✅ قسمت 4
حجم آب انبار به اندازهٔ تأمین آب مصرفی یک ماه خانواده بود. از داخل کوچه لوله میکشیدند تا داخلِ حوض و آب انبار، هر ماه یکی میآمد در کوچه و خیابان و با صدای بلند داد میزد: «ای اهالی کوچه!
به هوش باشید که امروز آب محل باز میشه.»
آخر شب تا سحر کنار حوض لباسهای چرک را میشُستیم. باید حواسمان را به میزان مصرف آب جمع میکردیم تا یکوقت ماه تمام نشده بیآب نمانیم؛ برای همین بعد از طلوع خورشید، تشت را روی سر میگذاشتیم و میرفتیم پای فشاری آب یا رودخانه. لباسها را آب میکشیدیم و بعد، آفتاب بالای پُشتبام لباسها را خشک میکرد. آب آشامیدنی را هم
از یکی دو محله آنطرفتر و از چاه میآوردیم.
سطل و دبههای سنگین آب را به سختی دنبال خودمان روی زمین میکشیدیم و به خانه میرساندیم و داخل منبع میریختیم.
یک روز بعد از ظهر با سحر دختر کوچک دایی رفتیم سر چاه آب بکشیم.
مادرم با خواهش و التماس من راضی شد همراهش بروم. جز برای شُستنِ لباسها و آب آوردن، حق بیرون رفتن از خانه را نداشتم. تماشای مردم کوچه و خیابان و ماشینها برایم جذاب بود.
رسیدیم سر چاه، طناب از دست دختر دایی سُر خورد و سطل افتاد داخل چاه. کاری از دستمان برنمیآمد؛ دست از پا درازتر برگشتیم خانه.
دایی کمی بدخلقی کرد و سر همه غر زد. مادرم دستم را گرفت و با خود به داخل اتاق بُرد. نگاه تندی به من کرد. از آن نگاههایی که هزار جور حرف و کنایه پُشتش بود. دَرِ اتاق را چهار قفله کرد و یک دل سیر کتکم زد. گفت: «تو باعث شدی داییت ناراحت بشه، بهت گفتم نرو، اما گوش ندادی.»
جانش برای برادرش درمیرفت، عشق عجیبی به هم داشتند.
فردایش رفتیم حمام عمومی. مادرم کبودیهای تنم را که دید، به گریه افتاد. زد پُشت دستش و گفت:
«الهی که دستم چلاق بشه، من این بلا رو سر تو آوردم زهرا جان؟!»
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. از اشکهایش معلوم بود از کار دیروزش ناراحت شده. همان شد، اولین و آخرینِ کتک خوردنِ من از مادرِ دلنازکم.
از آن روز به بعد هیچوقت دست روی من بلند نکرد. من هم حواسم را جمع میکردم تا حرف مادرم را
زمین نگذارم و جز چشم چیزی نگویم.
پدرم در یکی از خانههای اشرافی تهران که صاحب آن شخصی به نام احرابیان بود، باغبانی میکرد و نگهبانی میداد. یکی دو مرتبه در ماه به ما سر میزد.
مدتی که از او بیخبر میماندیم، مادرم غذای گرمی میپخت و به دیدن بابا میرفت.
در یکی از این دیدارها آقای احرابیان از پدرم خواست تا اجازه بدهد مادرم کمکحالِ همسرش و آشپزِ خانه شود. پدرم که خودش را مدیون ارباب میدانست، نتوانست نه بگوید.
دستان آسمانی
═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰ ✏️
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─
📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی
✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰
✏️ نوشتهٔ #مرتضی_اسدی
✅ قسمت 5
از فردای آن روز مادرم هم سرکار رفت. مادر آخر شب برمیگشت خانه تا ما تنها نباشیم. نیمههای شب که
از خواب بیدار میشدم، میدیدم مادرم با آنهمه خستگی رو به قبله ایستاده و نماز شب میخواند. خیلی معتقد بود؛ به یاد ندارم نماز شبش را ترک کرده باشد. میگفت: «خدا برکت زندگی رو توی دو چیز
قرار داده. نون حلالِ روز و نافلهٔ شب.»
برادرم محمدحسین وردستِ یک اوستا، سرِ ساختمان بنایی میکرد. سرِماه حقوق همه یکی میشد و مادرم کل پولها را میداد به برادرش تا پسانداز کند.
با کمک دایی، خواهرهایم را خانهٔ بخت فرستادیم.
تمام جهیزیهٔ دختر به زور یک وانت میشد!
تشکیل خانواده آسان و بدون تجملات بود.
دختر و پسر در سن پایین ازدواج میکردند.
همهٔ خواهرانم قبل از دوازده سالگی شوهر کردند.
اگر دختر از یک سنی به بعد خانهٔ پدرش میماند؛ حرف برایش درست میشد و مردم کلی عیب و ایراد ردیف میکردند و اگر سرِ زبان مردم میافتاد، باعثِ سرخوردگی پدر و مادرش بود.
خانهٔ ارباب بالای شهر بود و مادرم برای رفتوآمد خیلی اذیت میشد. بعد از چند سال برای آشپزی،
جای دیگری رفت. آنقدر دوست و آشنا پیدا کرده بود که یک روز هم بیکار نمیماند.
با وجود اینکه دایی محمد دختر مجرد در خانه داشت و با آنها سرگرم بودم، اما مادرم دوست نداشت بدون او در خانه بمانم. من بزرگ شده بودم به قول خودش عقلم میرسید. پس باید همراهش به خانههای مردم میرفتم تا دستْتنها نباشد همیشه مثل کِش شلوار دنبال مادرم بودم و به او میچسبیدم.
نزدیک میدان باغ شاه(یکی از میدانهای قدیمی تهران که بعد از انقلاب به میدان حُر تغییر نام پیدا کرد.) خانوادهای پُررفت وآمد زندگی میکردند که از ساداتِ ثروتمند و محترم محله بودند. مادرم برای آشپزی به آن خانواده معرفی شد. خانهای ویلایی و دو طبقه که دورتا دورش را اتاقهای مبلمان شده پُر کرده بود.
هر شبِ هفته بساط میهمانی و سفرهٔ اطعام پهن بود؛ سرِ مادرم حسابی شلوغ شده بود.
انواع سبزیها را در دستههای بزرگ، داخل یکی از اتاقهای نزدیک مطبخ روی هم میریختند و من برای پاک کردن آنها به کمک مادرم میرفتم.
عطرِ خوشِ برنج ایرانی و بوی قورمهسبزیهای مادرم هوش از سرم میبُرد. آب از لب و لوچهام آویزان میشد و دلم ضعف میرفت؛ اما اجازه نداشتم
دست به غذا بزنم. اول باید اهل خانه و میهمانها
غذا میخوردند، بعد ما.
مدام بین مطبخ و میهمانخانه در حال رفتوآمد بودیم. یکی از خوبیهای کارکردن در خانهٔ مردم
برای من این بود که مزهٔ غذاها از یادم نمیرفت.
تنها آنجا میتوانستیم غذای چرب و چیلی بخوریم.
دستان آسمانی
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰ ✏
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─
📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی
✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰
✏️ نوشتهٔ #مرتضی_اسدی
✅ قسمت 6
سادات خانم هفت پسر و یک دختر داشت که دخترش نورچشمیِ خانه بود. من اجازه نداشتم با آنها بازی کنم، چون اشراف بودند و ما کارگر ساده.
به غیر از این، پسر هم بودند و مادرم خیلی حساس بود. صبح تا شب پسرها دنیا را روی سرشان میگذاشتند؛ جان به لب میشدیم از دست شیطنتهایشان. اگر لحظهای غفلت میکردیم در یک چشم برهم زدنی، همهٔ زحمات ما را به باد میدادند. دنبال هم میافتادند و شیرجه میزدند وسط سبزیها. وقتی به داخل اتاق برمیگشتم و سبزیهای پخشوپلا شده را میدیدم، خستگی به جانم میماند.
مادرم تشری به آنها میزد و میگفت: «الهی که خوشبخت بشی پسر جان! نکن. برکت خدا گناه داره.» با احترام بیرونشان میکرد. احترام زیادی به سادات میگذاشت و میگفت: «اولاد حضرت زهرا محترمند؛ حتی اگه بچه باشن.»
با ما هم همینجور رفتار میکرد و تا عصبانی میشد میگفت: «الهی که خوشبخت بشی مادر! نکن.»
بارداریِ مادرم رفت و آمد به خانهٔ سادات خانم را برایمان سخت کرده بود. باید چند خط اتوبوس سوار میشدیم و بخشی از مسیر را هم پیاده میرفتیم. برای همین سادات خانم یکی از اتاقهای خانهاش را
در اختیار ما گذاشت. بالاخره بعد از چند سال من
به همراه مادرم از خانهٔ دایی اسبابکشی کردیم.
برادرم جوان بود و برای اینکه مشکلی ایجاد نشود، شبها میرفت خانهٔ دایی و پیش ما نمیماند.
چیزی به زایمان مادرم نمانده بود.
یک شب بعد از پایان کارهای میهمانی، رختخواب پهن کردیم تا بخوابیم. درد به جان مادرم افتاد.
سادات خانم را خبر کردم همراه همسرش آقا سید، ما را فوری به بیمارستان رساند. مادرم خیلی درد میکشید، میترسیدم او را از دست بدهم. زیرلب با خدا حرف زدم؛ دست به دعا برداشتم و برای سلامتی هر دوی آنها دعا کردم. با گوشهٔ روسری اشکهای چشمم را
پاک میکردم.
سادات خانم تا صبح کنارم ماند و آرامم کرد. آفتاب بالا آمده بود که خدا دخترِ دیگری به مادرم داد.
گل از گلم شکفت و خوشحال شدم. سادات خانم
کنار تخت مادرم آمد و گفت: «کلثوم خانوم جان!
قدمش مبارک و پُربرکت باشه. اسم این دخترت رو من انتخاب میکنم. چون تو بازیگوشیِ بچههای منو مادرانه تحمل میکنی و تا حالا دعواشون نکردی.
از همون تیکهکلام خودت استفاده میکنم، اسم این دختر نازت رو ‹خوشبخت› میذارم.
الهی که خوشبخت بشه!»
به خانهٔ سادات خانم برگشتیم. پدرم چند ساعتی از احرابیان مرخصی گرفت. به دیدن مادرم و دخترش آمد و بعد هم برگشت.
مادرم بعد از یکی دو روز استراحت سرپا شد. مسئولیت نگهداری از ‹خوشبخت› با من بود! بیشترِ کارهایش را خودم انجام میدادم و کمتر میتوانستم به مادرم کمک کنم. اما او تا فرصتی پیدا میکرد،
سری به ما میزد و به ‹خوشبخت› شیر میداد. خیالش از هر دوی ما راحت بود، خواهرم بانمک و دوستداشتنی بود. از بس ماچ و بوسهاش میکردم؛ سروصورت برایش نمانده بود. با او بازی میکردم و برایش لالایی میخواندم. اگر بچههای سادات خانم توی حیاط نبودند، ‹خوشبخت› را میبُردم داخل باغ
و با هم چرخی میزدیم. شب و روزم شده بود ‹خوشبخت›.
من برایش مثل مادر بودم و او دختری که طاقت دوریام را نداشت. شب و روز به من میچسبید.
دستان آسمانی
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰ ✏
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─
📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی
✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰
✏️ نوشتهٔ #مرتضی_اسدی
✅ قسمت 7
یک روز ‹خوشبخت› کلی بازیگوشی کرد و با هم خندیدیم. رفتم کمی زغال روشن کردم و آوردم داخلِ اتاق، برایش اسپند دود کنم. ناغافل دودستی افتاد روی زغالها و نالهٔ جانسوزش به گوش مادرم رسید. مادر سراسیمه خودش را به اتاق رساند.
فوری مقداری روغن حیوانی به دستان ‹خوشبخت› مالید و آرامَش کرد. من هم از ترس گوشهای کز کردم. مادرم گفت: «زهرا جان! چرا احتیاط نکردی؟!»
سرم را پایین انداختم. خوشبخت گریه میکرد و مادرم اشک میریخت. من هم دلم میسوخت و گریه میکردم. خیلی ترسیده بودم، اما به خیر گذشت. سوختگی سطحی بود و با همان روغن حیوانی
چند هفتهٔ بعد خوب شد.
دایی محمد با پولهایی که پسانداز کرده بودیم، برایمان قطعه زمینی در محلهٔ مرتضوی خرید
و آن را ساخت. برای اینکه پول کارگر ندهد، هر روز تعدادی سرباز بینوا را از پادگان میآورد تا وردستِ بنّاها کار کنند. سه اتاق و یک آشپزخانهٔ جمعوجور
و یک حوض کوچک وسط حیاط ساختند.
اتاقها را گچ کردند؛ ولی دیوار آشپزخانه همانطور ساده و آجری باقی ماند. از درز دیوار میشد به تماشای رفتوآمدِ آدمهای توی کوچه نشست.
هزینهٔ ساختوسازِ خانه بیش از پولی شد که پسانداز کرده بودیم. دایی از جیب خودش خرج کرد و کار را پیش بُرد تا روزی که کلید خانهٔ جدید را تحویل مادرم داد. آماده شدنِ خانه همزمان شد با مهاجرت خانوادهٔ سادات خانم به مشهد.
وسایلمان را جمع کردیم و رفتیم خانهٔ خودمان.
برادرم به تازگی خدمت سربازی را تمام کرده بود. وقتش رسیده بود، مادرم برای محمدحسین آستین بالا بزند؛ بهترین گزینه مریم، دختر عمویم بود. به عقد هم درآمدند. مادر یکی از اتاقهای خانه را به آنها داد تا زندگیشان را شروع کنند. اتاق دیگر را اجاره دادیم تا کمک خرجمان باشد. من و مادرم و ‹خوشبخت› هم داخل یک اتاق زندگی میکردیم. همچنان بابا نگهبانِ خانهٔ احرابیان بود و ماهی یکی دو مرتبه به ما
سر میزد. مادرم برای کار به خانوادهای دیگر در نزدیکی میدان باغ شاه(از محلات قدیمی تهران که
در منطقهٔ ۱۰ شهرداری واقع شده است.) معرفی شد.
نگهداری از ‹خوشبخت› برایش سخت شده بود.
جلوی دست و پا را میگرفت و نمیگذاشت کار کند؛ برای همین من خانه میماندم و از او مراقبت میکردم. روزهایی که باید برای کمک به مادرم همراهش میرفتم، او خواهرم را به زن همسایه میسپرد.
دلش نمیآمد نگهداری از ‹خوشبخت› را
گردن عروس جوانش بیندازد.
دستان آسمانی
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰ ✏
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─
📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی
✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰
✏️ نوشتهٔ #مرتضی_اسدی
✅ قسمت 8
مادرم به واسطهٔ پاکی و صداقتش خیلی مورد اعتماد کسانی بود که برایشان کار میکرد. هیچوقت حرفش را زمین نمیانداختند. خیلی اوقات برای جهیزیهٔ نیازمندان یا غذای ایتام کمک جمع میکرد؛
این در حالی بود که خودمان برای ساخت خانه،
کلی زیر قرض بودیم و نیاز به کمک داشتیم.
همه جز برادرم، باید کار میکردیم تا بدهی دایی را پرداخت کنیم؛ اما مادرم باز از کمک به نیازمندان
غافل نبود.
به پیشنهاد یکی از دوستان مادرم، قرار شد من برای کار به خانوادهای معرفی شوم که زن و شوهری تنها بودند. مادرم، ابتدا راضی نبود. سنوسالی نداشتم؛ هنوز چهارده سالَم هم نشده بود.
کلی از خوبیهای آن خانواده گفت تا مادرم رضایت داد فقط برای یکسال به آنجا بروم.
دوری از مادری که شبانهروز کنارش بودم و حتی برای یک روز بین ما جدایی نیفتاده بود، خیلی سخت بود؛ اما چارهای نداشتم. مادرم برای اینکه زیر دِین کسی نباشد، با آبرو زندگی میکرد و شبانهروز زحمت میکشید. پای اجاق خانهٔ مردم عرق میریخت
و بدون اینکه حتی یک قاشق از آن غذا را بخورد، گرسنه به خانه برمیگشت. به نان و پنیر سادهٔ خودش که با پول حلال میخرید راضی بود.
پا روی دلم گذاشتم، بغضم را قورت دادم و به مادرم گفتم: «نگران نباش مامان!
من میتونم تنهایی کار کنم؛ خیالت راحت.»
خیلی طول نکشید که دست در دست مادرم جلوی ساختمان چهار طبقهای در خیابان تخت جمشید
(یکی از خیابانهای مرکزی تهران که بعد از انقلاب
به خیابان طالقانی تغییر نام پیدا کرد.) ایستادم و آمادهٔ دل کندن از او شدم.
طبقهٔ آخر، خانهٔ آقای عبداللهزاده بود. یک آپارتمان بزرگ و شیک با کلی وسایل گران قیمت تزئینی.
آقا کارمند راه آهن بود. یک دختر و یک پسر داشت که هر دو ازدواج کرده بودند و خارجنشین بودند. صبح زود از خواب بیدار میشدم. خورشید هنوز طلوع نکرده، آقا سرکار میرفت. میز صبحانه را
آماده میکردم. خانم به گردوخاک خیلی حساس بود.
یکی دو لقمه نان و پنیر میخوردم و دستمال به دست، به جانِ خانه میافتادم. ناهار غذای ساده و سبکی درست میکردم، اما برای شام مفصل تدارک میدیدم. شام حتماً باید چلوخورشت میبود تا اوقات آقا
تلخ نشود. بیشتر ساعات روز با آسیه خانم تنها بودیم، هر کاری از دستم برمیآمد؛ انجام میدادم و لحظهای آرام و قرار نداشتم. خیلی وقتها با تشرِ خانم چنددقیقه استراحت میکردم.
یکی از اتاقهای خانه را به من داده بودند. شب
بعد از پایان کارم یکی دو ساعتی از دلتنگیِ مادرم گریه میکردم تا جایی که بالشت زیر سرم خیس میشد. روزها را به امیدِ آخرهفته به شب میرساندم که مادرم مرا با خود به خانه ببرد. وقتی برمیگشتم سرکار، دوباره تا آخر هفتهٔ بعد گریه میکردم!
دلتنگیام تمامی نداشت. سرِ ماه بابا میآمد؛
شصت تومان حقوقم را میگرفت و بابت بدهیِ ساختِ خانه تحویل دایی میداد.
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─
📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی
✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰
✏️ نوشتهٔ #مرتضی_اسدی
✅ قسمت 9
یکی از دل.خوشیهای هر روزمن این بود که صبح منتظر بیدار شدنِ آسیه خانم از خواب باشم.
وقتی از اتاق بیرون میآمد و گوشوارههای طلا
در گوشش تکان میخورد؛ قند در دلم آب میشد. عاشق این بودم که برق و انعکاس نور طلاییشان
با چشمم بازی کند. حسرتِ داشتن یک جفت گوشواره به دلم مانده بود. یک روز آسیه خانم گفت: «زهرا جان! چرا همهٔ پولت رو میدی به بابات؟ حداقل ده تومن برای خودت پسانداز کن. مگه دوست نداری گوشواره داشته باشی؟ پولت رو جمع کن برات گوشواره بخرم.»
پیشنهاد آسیه خانم چند روز ذهنم را درگیر کرده بود. نمیدانستم چطور به بابا بگویم دلم گوشواره میخواهد. مثل همیشه سرِماه، بابا به موقع آمد تا حقوقم را بگیرد. برای شب کلی میهمان داشتیم
و حسابی سر من شلوغ بود. موقع رفتنِ بابا گفتم:
«بابا جان! میشه اجازه بدی ده تومن از پولم رو پسانداز کنم؟ میخوام برای خودم گوشواره بخرم.»
چشم غرّهای به من رفت که کم مانده بود قبض روح شوم. فوری از جلوی چشمش دور شدم تا مرا نبیند. شب از میهمانان پذیرایی کردم و فوری برگشتم داخلِ آشپزخانه و مثل ابر بهار اشک ریختم. کلی بدوبیراه حوالهٔ خودم کردم من که میدانستم وضعیت مالی بدی داریم، چرا همچین حرفی به بابا زدم. آن شب
تا صبح هقهق را هم به گریههایم اضافه کردم.
مدتی بعد، آسیه خانم و شوهرش چند روزی برای تفریح رفتند شمال و من تنها در خانه ماندم.
یک روز بعدازظهر صداهای مشکوکی از داخل راهرو شنیدم که برایم عجیب بود. گوشهٔ دَر را باز کردم دیدم یک مرد بدقوارهٔ زشت، کمی خِرت و پِرت از پُشتبام برداشته، زیر بغل زده و از پلهها پایین میرود.
گفتم: «وایسا ببینم تو اومدی اینجا دزدی؟!»
چشمم را بستم و فریاد زدم: «آی دزد!»
جوانک بدقواره وسایل را وسط پله رها کرد، دُمش را گذاشت روی کولش و فرار کرد. من هم افتادم دنبالش. یکی دو طبقه دنبالش دویدم تا از ساختمان خارج شد. همسایهها افتادند دنبال دزد و من آمدم داخل خانه،
دَر را پُشت سرم قفل کردم.
از ترس، شبها روی کاشیهای سرد جلوی آپارتمان میخوابیدم تا خوابم سبک باشد و اگر دوباره دزد آمد، زود متوجه شوم.
وقتی خانم و آقا از سفر برگشتند، همسایهها از من
و شجاعتم حسابی برایشان تعریف کرده بودند.
خانم یک تشکر خشک و خالی کرد و ماجرا تمام شد.
چند ماه از حضور من در آن خانه میگذشت که
آسیه خانم دستم را گرفت و بُرد اکابر(اولین سازمانی است که به طور رسمی برای باسواد کردن بزرگسالان ایران در سال ۱۳۱۵ تأسیس شد.)، اسمم را نوشت تا درس بخوانم. میگفت: «تو این دوره زمونه،
دختر باید سواد داشته باشه تا بتونه حق خودش رو
از زندگی بگیره.»
دلم میخواست خواندن و نوشتن را یاد بگیرم، اما
از مادرم میترسیدم. آسیه خانم کلی با مادرم صحبت کرد و نمیدانم چطور رضایتش را گرفت.
بعدازظهر کارهای خانه که تمام میشد، خودم را
به مدرسه میرساندم.
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─
📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی
✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰
✏️ نوشتهٔ #مرتضی_اسدی
✅ قسمت 11
نزدیک دو سال از حضور من در خانهٔ آسیه خانم میگذشت. دوری از مادر مثل گذشته اذیتم نمیکرد و به شرایط عادت کرده بودم. کارهای خانه را انجام میدادم و در کنارش درس هم میخواندم.
یکی از روزهای مردادماه، همراه مادرم رفتم خانهٔ دایی محمد. داخل اتاقِ میهمانها چند نفری نشسته بودند. ما به اتاق دیگری رفتیم، زندایی آمد کنار مادرم نشست و رو به من گفت: «زهرا! پسر داییت رضا رفته بلیط بختآزمایی(دکههای روزنامهفروشی برگههایی را میفروخت به نام بلیط بختآزمایی. هر برگه
کد مخصوص داشت. آخر هفته قرعهکشی میکردند
و جایزه نقدی به برنده پرداخت میشد.) خریده،
دیشب خواب دیدم برنده شده!
قربون دستت براش فال وجب بگیر ببینم چی میشه؛ شانس داره بچهم یا نه؟!»
فال وجب، سرگرمی خندهدار من و دختردایی بود. با کفِ دست راست، دست چپمان را از نوک انگشت اشاره تا آرنج وجب میکردیم؛ اگر از گودی وسط دست بیرون میزد، بازنده بودیم و برعکس آن برنده.
موقع وجب کردنِ دستم؛ متوجه شدم یکجفت چشمِ آبی از اتاق میهمان، من را زیرنظر دارد.
پسرخالهٔ زن دایی بود که زیرچشمی به من نگاه میکرد. خیلی بدم آمد؛ اخم کردم و صورتم را برگرداندم. او هم سرش را پایین انداخت و خودش را جمعوجور کرد.
چند هفته بعد، دوباره رفتیم خانهٔ دایی محمد.
سوار اتوبوس شدیم. مثل همیشه به تماشای خیابان
و مردم نشسته بودم که مادرم سر حرف را باز کرد؛
- «زهرا جان بیبی خانوم رو میشناسی؟!»
- «کیه مامان؟»
- «خالهٔ زن داییت دیگه.»
با تعجب گفتم: «نه! از کجا بشناسم مامان؟
من که تا حالا ندیدمش.»
- «دیدیش! چند هفته پیش که رفته بودیم خونهٔ داییت، اونجا بودن. پسرش تو رو دیده.»
- «آهان! همون چشم آبیه که از اتاق مهمونا داشت منو نگاه میکرد! خب حالا که چی؟!»
کمی سرش را نزدیکتر آورد و گفت: «بیبی خانوم
تو رو برای پسرش رجب میخواد!»
چشمانم گِرد و صورتم از خجالت سرخ شد.
عرقِ روی پیشانیام را با چادر پاک کردم، با لحنی تند به مادرم گفتم: «مامان من نمیخوام شوهر کنم!
یهوقت بهشون قول ندی.»
مادرم نیشخندی زد و گفت: «تا کی میخوای شوهر نکنی؟! داره دیر میشه مادر، شونزده سالت شده!
دختر نباید زیاد تو خونهٔ باباش بمونه! مردم برات حرف درست میکنن. میخوای نقل و نباتِ حرفِ مجلس زنونه بشی؟!»
- «مامان جان! من از عروسی بدم میاد چرا اصرار میکنی؟»
این بار جدی شد و با اخم گفت: «دیگه این حرف رو نزن! تا الان کلی خواستگار داشتی اما آدمای سالمی نبودن، وگرنه زودتر شوهرت میدادم. داییت، آقارجب رو تأیید کرده، پسر سالمیه. اهل کاره. بزرگِ ما داییته. نمیتونیم رو حرفش حرف بزنیم. تا کی میخوای تو خونهٔ مردم کار کنی؟! زشته! دیگه نشنوم چیزی بگی!»
دستان آسمانی
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰ ✏
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─
📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی
✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰
✏️ نوشتهٔ #مرتضی_اسدی
✅ قسمت 10
بیشترِ همکلاسیهایم زنان سنوسالدار بودند و من حُکم نوه را برایشان داشتم. تا چشم معلم را دور میدیدند، فوری جیب مرا پُر از خوردنی میکردند؛ نخودچی و شاهدانه، گاهی هم لقمهای نان.
کِیف میکردم یکجا صاحبِ اینهمه مادربزرگ شدهام. از ریاضی متنفر بودم، همیشه سرِ این درس خوابم میبُرد و معلم را کلافه میکردم اما فارسی و نقاشی را دوست داشتم. شب تکالیفم را مینوشتم.
به خودم دیکته میگفتم و برای اینکه دستم پیش معلم رو نشود، همیشه چند تا کلمهٔ غلط هم مینوشتم. وقتی برای اولین بار توانستم بدون کمک کسی،
اسم خودم را بنویسم؛ گریهام گرفت! خودم را مدیون آسیه خانم میدانستم که این لطف بزرگ را در حق من کرد. حالا دلتنگیهای شبانهام را در نامهای مینوشتم
و گوشهای مخفی میکردم، به امید روزی که بزرگ شوم و خودم مادرم را باسواد کنم تا نامههایم را بخواند.
چیزی تا پایان یک سال کارگری من نمانده بود.
یک روز مشغول نظافت خانه بودم، میز عسلی را
کنار کشیدم تا زیر فرش را جارو بزنم؛ یکدفعه
سنگ مرمرِ روی میز، افتاد زمین و شکست. آسیهخانم به طرفم دوید، عصبانی شد و سرم داد کشید.
تا آن روز عصبانیتش را ندیده بودم. به زور خودم را نگه داشتم تا گریه نکنم. نفسم بالا نمیآمد؛ بغض کردم.
زل زد به من نیشخندی شیطانی زد و گفت:
«زهرا! چرا حواست رو جمع نمیکنی؟ میدونی پولش چقدره؟! میتونی خسارت این میز گرونقیمت رو بِدی یا نه؟ فکر خونه رفتن رو از سرت بیرون کن.»
چشمانم سیاهی رفت، نزدیک بود از حال بروم.
تلفن را برداشتم و شمارهٔ محل کار مادرم را گرفتم. مادرم فوری خودش را به آنجا رساند و به آسیه خانم گفت: «خانوم! ارزش دختر من خیلی بیشتر از ایناست! بگو پول میز چقدر میشه تا بدم.»
آسیه خانم گفت: «خسارت میز صد تومن میشه.»
مادرم جا خورد. پول زیادی بود، بیشتر از حقوق یکماه من. نداشت که پرداخت کند.
آسیه خانم گفت: «اگه میخوای دخترت رو ببری،
باید خسارت میز رو بدی وگرنه...!»
چسبیدم به مادرم و گفتم: «نه! مامان نمیخواد منو ببری، میمونم. دوست ندارم بری به خاطر من پول قرض کنی.»
مادرم دستی روی سرم کشید و گفت «گریه نکن دخترم! پول رو جور میکنم؛ اصلاً میرم به داییت میگم. نمیذارم اینجا بمونی.»
با اینکه آسیه خانم زن خوبی بود و هیچوقت به من سخت نمیگرفت، اما برایم عجیب بود با آن همه ثروت و دارایی؛ چرا به خسارت این میز قدیمی پیله کرده.
مرا به گوشهای از خانه بُرد و گفت «زهرا جان! اینجوری گریه نکن دخترم! جیگرم پاره شد.
پول ارزشی نداره! صدتا میز فدای سرت. من شکستنِ میز رو بهونه کردم تا تو بیشتر پیشم بمونی! نمیخوام تو رو از دست بدم عزیزم.»
با حرفهایش خیالم را راحت کرد. از طرفی هم شرطِ خروجِ من از آن خانه، پرداخت خسارت شده بود.
دلم نمیخواست مادرم با این همه گرفتاری؛ خسارتی که من به آنها زدم را پرداخت کند.
به مادرم گفتم میمانم!
هرچه اصرار کرد قبول نکردم خسارت را پرداخت کند. آسیه خانم هم با مادرم صحبت کرد تا بالاخره راضی شد برای یک سال دیگر در آن خانه بمانم.
دستان آسمانی
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰ ✏
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─
📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی
✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰
✏️ نوشتهٔ #مرتضی_اسدی
✅ قسمت 11
نزدیک دو سال از حضور من در خانهٔ آسیه خانم میگذشت. دوری از مادر مثل گذشته اذیتم نمیکرد و به شرایط عادت کرده بودم. کارهای خانه را انجام میدادم و در کنارش درس هم میخواندم.
یکی از روزهای مردادماه، همراه مادرم رفتم خانهٔ دایی محمد. داخل اتاقِ میهمانها چند نفری نشسته بودند. ما به اتاق دیگری رفتیم، زندایی آمد کنار مادرم نشست و رو به من گفت: «زهرا! پسر داییت رضا رفته بلیط بختآزمایی(دکههای روزنامهفروشی برگههایی را میفروخت به نام بلیط بختآزمایی. هر برگه
کد مخصوص داشت. آخر هفته قرعهکشی میکردند
و جایزه نقدی به برنده پرداخت میشد.) خریده،
دیشب خواب دیدم برنده شده!
قربون دستت براش فال وجب بگیر ببینم چی میشه؛ شانس داره بچهم یا نه؟!»
فال وجب، سرگرمی خندهدار من و دختردایی بود. با کفِ دست راست، دست چپمان را از نوک انگشت اشاره تا آرنج وجب میکردیم؛ اگر از گودی وسط دست بیرون میزد، بازنده بودیم و برعکس آن برنده.
موقع وجب کردنِ دستم؛ متوجه شدم یکجفت چشمِ آبی از اتاق میهمان، من را زیرنظر دارد.
پسرخالهٔ زن دایی بود که زیرچشمی به من نگاه میکرد. خیلی بدم آمد؛ اخم کردم و صورتم را برگرداندم. او هم سرش را پایین انداخت و خودش را جمعوجور کرد.
چند هفته بعد، دوباره رفتیم خانهٔ دایی محمد.
سوار اتوبوس شدیم. مثل همیشه به تماشای خیابان
و مردم نشسته بودم که مادرم سر حرف را باز کرد؛
- «زهرا جان بیبی خانوم رو میشناسی؟!»
- «کیه مامان؟»
- «خالهٔ زن داییت دیگه.»
با تعجب گفتم: «نه! از کجا بشناسم مامان؟
من که تا حالا ندیدمش.»
- «دیدیش! چند هفته پیش که رفته بودیم خونهٔ داییت، اونجا بودن. پسرش تو رو دیده.»
- «آهان! همون چشم آبیه که از اتاق مهمونا داشت منو نگاه میکرد! خب حالا که چی؟!»
کمی سرش را نزدیکتر آورد و گفت: «بیبی خانوم
تو رو برای پسرش رجب میخواد!»
چشمانم گِرد و صورتم از خجالت سرخ شد.
عرقِ روی پیشانیام را با چادر پاک کردم، با لحنی تند به مادرم گفتم: «مامان من نمیخوام شوهر کنم!
یهوقت بهشون قول ندی.»
مادرم نیشخندی زد و گفت: «تا کی میخوای شوهر نکنی؟! داره دیر میشه مادر، شونزده سالت شده!
دختر نباید زیاد تو خونهٔ باباش بمونه! مردم برات حرف درست میکنن. میخوای نقل و نباتِ حرفِ مجلس زنونه بشی؟!»
- «مامان جان! من از عروسی بدم میاد چرا اصرار میکنی؟»
این بار جدی شد و با اخم گفت: «دیگه این حرف رو نزن! تا الان کلی خواستگار داشتی اما آدمای سالمی نبودن، وگرنه زودتر شوهرت میدادم. داییت، آقارجب رو تأیید کرده، پسر سالمیه. اهل کاره. بزرگِ ما داییته. نمیتونیم رو حرفش حرف بزنیم. تا کی میخوای تو خونهٔ مردم کار کنی؟! زشته! دیگه نشنوم چیزی بگی!»
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─
📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی
✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰
✏️ نوشتهٔ #مرتضی_اسدی
✅ قسمت 12
سرم را پایین انداختم و تا خانهٔ دایی ساکت شدم. داشتم از پلهها بالا میرفتم که رجب جلویم سبز شد و سلام کرد. مثل اینکه جن دیده باشم؛ بسماللّه گفتم و فوری از کنارش رد شدم.
همیشه از چشمان آبی بدم میآمد، به نظرم ترسناک میرسید. دختر تهتغاریِ دایی به طرفم آمد و گفت: «زهرا رجب رو دیدی؟ تو رو میخواد!»
نگاهی به پایین پلهها انداختم و گفتم:
«این منو میخواد؟ غلط کرده با اون چشمای رنگیش!»
دختردایی لبش را گاز گرفت و گفت: «نه! نگو دخترعمه! چشماش خیلی قشنگه. موهاش هم فرفریه! چطور دلت میاد این جوری بگی؟»
- «عه! قشنگه؟ حالا که دل تو رو بُرده، چرا
زنش نمیشی؟»
با ناراحتی گفت: «بابام میگه زهرا بزرگتره. اول تو باید شوهر کنی. تورو خدا نگاه کن چقدر خوشتیپه!»
با تندی گفتم: «به شوهر کردن که رسید،
قباله رو میزنید به نام من؟ شوهر نمیخوام،
ارزونیِ خودتون!»
رفتم داخل اتاق و بدون اینکه با کسی حرف بزنم گوشهای نشستم. کمی که آرام شدم، تازه فهمیدم مراسم بلهبُرون من است.
کمکم سروکلهٔ میهمانها پیدا شد. برای خودشان بُریدند و دوختند و تنم کردند؛ پنج تومان مهریه
به نیّت پنج تن، صدای صلوات و شکستنِ کلهقند
از اتاق مردانه به گوش رسید. زنها کِل کشیدند
و صدای دف بلند شد. هیچکس از من نپرسید:
«زهرا! تو راضی هستی یا نه؟!»
کلهشق بودم، جلوی خودم را گرفتم تا اشکم درنیاید! بابا هم حرفی نداشت و ریش و قیچی را سپرده بود دست دایی. خودخوری میکردم و دلم داشت از غصه منفجر میشد.
رسم نبود دختر و پسر تا قبل از ازدواج با هم صحبت کنند؛ وگرنه حرف دلم را به رجب میزدم و میگفتم که دلم به این وصلت رضا نیست.
از حرصم یک کلمه هم با مادرم حرف نزدم.
شب برگشتم خانهٔ عبداللهزاده و تا صبح گریه کردم. دلم میخواست شبانه خودم را گموگور کنم و جایی بروم که دست هیچکس به من نرسد. همیشه در خیالم نقشه میکشیدم که تا آخر عُمر کنار مادرم میمانم. تازه داشتم آن روی خوشِ زندگی و آرامش را میدیدم که همهچیز خراب شد. فردا ظهر با آسیهخانم تسویه کردیم و به خانهٔ خودمان برگشتیم.
قرارِ خرید عقد و عروسی را از قبل گذاشته بودند. مادرم سرکار بود و نتوانست با ما به بازار بیاید.
همراه زندایی، رجب و مادرش رفتیم سبزهمیدان. یکی دو دست لباس، چند قواره پارچه و یک حلقهٔ طلا برایم خریدند. رجب در آسمانها سِیر میکرد و من برای بختِ بدم زار میزدم.
ناهار را در چلوکبابیِ بازار خوردیم. دیوارِ مقابلِ میز ما آینهکاری شده بود.
بیبی خانم سرش را بالا گرفت و با تعجب به زندایی گفت «اِه! خاله جان! اونایی که دارن غذا میخورن همشهری ما هستن؟»
زن دایی نگاهی به آینه انداخت، خندهاش گرفت و گفت: «خاله! اونا ماییم تو آینه! خودتم نمیشناسی؟»
رجب خندهاش گرفت و بیبی خانم خودش را با غذا مشغول کرد. من هم که اصلاً از رجب خوشم نمیآمد؛ مثل یک تکه یخ نشسته بودم سر میز و توجهی
به آنها نمیکردم.