داستانا | داستان نویسی آسان✍️
به نام خداوند بخشنده مهربان ✅خرسندیم که در این صفحه میزبان شما نویسندگان و اهالی هنر و ادب هستیم.
💠 عرض سلام و وقت بخیر خدمت دنبال کنندگان محترم
با توجه به استقبال خوب شما عزیزان جهت اعلام همدردی با مردم مظلوم غزه و نگارش دلنوشتههای زیبا، تصمیم بر این شد تا کانال جدیدی صرفا با هدف نشر نوشتههای شما عزیزان تشکیل شود.
از شما عزیزان دعوت میکنیم در این کانال عضو شوید و نوشتههایتان را جهت نشر به نام خودتان ارسال کنید.
موفق و پیروز باشید.
عضویت در کانال #دفترچه_یادداشت_داستانا :👇
https://eitaa.com/dastana_yadashtha
هدایت شده از دفترچه یادداشت داستانا
#یادداشت_روز_جمعه
نجوای او
آن روز که دیدمت از نگاهت نور چکه میکرد
سبز بودی و گرمای وجودت کنایه ای بود بر تن طلا کوب خورشید ...
برق نگاهت مرا در تلاطم امواج چشمانت به رسوایی کشاند و من همچون ماهی کوچکی دور از دریا غرق حسرت شدم ...
گاهی شک میکنم به شهریور
مگر ماه تکاپو نیست؟ پس چرا شب که میشود نقاب پاییز بر چهره دارد؟
آخر امشب جان میدهد برای قدم زدن در میان خیابانی که از گریه ابر ها غرق آب است و تيره رو. در آخرین عکسمان آنقدر دوستم داری که باورم نمیشود رفتهای. اصلا دلت آمد دخترکی را منتظر دیدار بگذاری؟
گفتنِ ‹ ولی تو قول داده بودی › خیلی دردناک است، اما جدی باید بگویم که به من قول داده بودی تنهایم نمیگذاری؟!
سکوت گاهی مرهم و گاهی درد است، مثل حالا که بر بالای این خاک سرد صدایت را از تو طلب کارم .
یک جایی خواندم: (و شبی هست که نباشد پس از آن فردایی...) راست نبود چون سخت گذشت اما به سرانجام رسید و پس از آن هم صبح دمی بود.
صبح دمی پس از رفتنت،
همیشه که ورق بر نمیگردد
بعضی وقت ها کتاب بسته میشود، کتاب بسته میشود و این ما هستیم که داستان دیگری را بر دفتری دیگر نقش میزنیم .
سر انجام داستان اینکه اولین بار که دیدمت شب را در زندگانی ام کنار زدی و صبحی روشن به من بخشیدی... و من یقین یافتم که تو گونهی انسانی ماه هستی ...
آری ماه زیبای زندگانی من متشکرم که کنارم بودی و بزرگ شدن را یاد من دادی و سپاس گذارم که تلاش هایت برای بزرگ شدنم را هرگز توقف نبخشیدی .
نویسنده: حنانه احمدی
#دفترچه_یادداشت_داستانا📚
https://eitaa.com/dastana_yadashtha
هدایت شده از دفترچه یادداشت داستانا
با دیدنش بهت و حیرتی عمیق تمام وجودم را فرا گرفت، او مردی به شدت لاغر و استخوانی بود. صورتش عاری از ریش، صاف و سه تیغه، با چشمانی ریز، فرو رفته و بی فروغ، ریش و سبیلی پر پشت داشت و روی موهای سیاهش رد انگشتان دستش برجای مانده بود. از آن مدل مردها بود که شانه برایشان تعریف نشده بود.
جلو آمد و سلام کرد. جواب سلامش را دادم.
هیجان زده بود و لبخند روی لبش محو نمیشد.دندان های سیاه و شکستهای داشت.
درحالی که مشخص بود به زور هیجانش را کنترل می کند، پرسید کدام قطعه را برای تراش می خواهید؟
با اشاره به طبقه ی کنار در ورودی اتاق، گفتم: قطعه توی جعبه زرد رنگ هست.
با گفتن کلمه ی با اجازه جعبه را برداشت و قطعه را بیرون آورد.
قبل از اینکه چیزی بپرسد، گفتم:قطعه خام هست و می خواهم رزوه بخورد.
قطعه را کمی چرخاند و گفت: الساعه ترتیبش را میدهم.امر دیگهای نیست.
گفتم:عرضی نیست.
به حالت سلام نظامی دستش را تا کنار ابروانش بالا برد و از اتاق خارج شد.
از این حرکت و سلام نظامی بی موقع لبم به لبخند باز شد.
اما، چهرهی شکسته اش فکرم را درگیر کرده بود.
پر واضح بود که مدتی گرفتار دام سیاه اعتیاد بوده، دلم آشوب شده بود.
آن همه تعریف و تمجید از مهارت و حرفه ای بودنش کجا و این مُهر اعتیاد روی پیشانیاش کجا!
ندایی درون قلبم فریاد می زد، بگذار نان تخصصش را بخورد، روزی گرفتار بوده، تو فقط فرصت بده و حواست را جمع کن دست از پا خطا نکند.
چه خوب شد که فرصت دادم.
سه سال است با ما همکاری می کند،
کارش را خوب انجام میدهد و زندگیش هم سر و سامان گرفته است.
#ارسالی_از_دنبالکنندگان
#دفترچه_یادداشت_داستانا✍
https://eitaa.com/dastana_yadashtha
هدایت شده از دفترچه یادداشت داستانا
«تقدیم به سید شهیدان خدمت»
دریای مهربانی او انتها نداشت
در سینه جز محبت آل عبا نداشت
از طعنهها و زخمِ زبانها گذشته بود
در چشمهٔ زلال دلش کینه جا نداشت
مانند مقتدای خودش سادهزیست بود
از همنشینی فقرا هم اِبا نداشت
یک عده پشت میز نشستند و مُدعی
او پای کار بود ولی ادّعا نداشت
::
آلاله تا دمید از آن پَرنیان سبز
آن کوهسارِ سرخ کم از کربلا نداشت
اسبی هزار شکر که بر جسم او نتاخت
بیحرمتی به پیکر پاکش روا نداشت
شکر خدا که خولی و شمر و سنان نبود
سنگی نبود و مرد خبیثی عصا نداشت
میآید این ندا ز خراسان که جز حسین
هیچ آفریدهای کفن از بوریا نداشت...
#زهرا_سادات_جعفرنیا
#شهید_خدمت
#دفترچه_یادداشت_داستانا✍️
https://eitaa.com/dastana_yadashtha