8.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌مداحی بسیار زیبا❌
(حیدر حیدر)
🗣 حاج محمود کریمی
سالروز ضربت خوردن امیرالمومنین (علیه السلام) را تسلیت عرض مینمائیم 🏴
@dastanha_18
کانال #داستان۱۸+
@dastanha_18
زودتر عضو شوید تا با هم در داستانهای زیبا
ومتفاوت لحظاتی بر سفره خاطرات و
ساعات به یادماندنی سیر داشته باشیم.🚗🚙🚕
@dastanha_18
@dastanha_18
#زندگی_با_چاشنی_عشق
غاده ؛همسر شهيد چمران مي گويد
روزي دوستم به من گفت :
\"غاده! در ازدواج تو یك چیز بالاخره
برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می گرفتی، این بلند است،
این كوتاه است... مثل این كه می خواستی
یك نفر باشد كه سر و شكلش نقص نداشته
باشد. حالا من تعجبم چه طور دكتر را كه
سرش مو ندارد قبول كردی؟\"
من گفتم: «مصطفی كچل نیست. تو اشتباه
می كنی.»
...
آن روز همین كه رسیدم به خانه، در را باز
كردم و چشمم افتاد به مصطفی، شروع كردم به خندیدن.
مصطفی پرسید «چرا می خندی؟» و من كه
چشم هایم از خنده به اشك نشسته بود گفتم
«مصطفی، تو كچلی؟ من نمی دانستم!»
و آن وقت مصطفی هم شروع كرد به خندیدن ...
#محبت_و_عشق_زیاد
.
اینطور نباشد که اگر بر اثر معاشرت، اشکال و عیب و ایرادی در همسرتان مشاهده کردید، آن را بزرگ بشمارید و برای خودتان عقده و غصه کنید.
رهبر انقلاب⇦ ۸۲/۲/۲۸
✔بفرستین واسه بقیه↻💞
@dastanha_18
@dastanha_18
📚 چوپانی میکنی؟🍒
دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت :
چرا به جای تحصیل علم ، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت :
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت :
خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت :
پنج چیز است :
تا راست تمام نشده دروغ نگویم
تا مال حلال تمام نشده ، حرام نخورم
تا از عیب و گناه خود پاک نگردم ، عیب مردم نگویم.
تا روزیِ خدا تمام نشده ، به در خانهٔ دیگری نروم.
تا قدم به بهشت نگذاشته ام ، از هوای نفس و شیطان ، غافل نباشم.
دانشمند گفت :
حقاً که تمام علوم را دریافته ای ، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است.
🍎🍎🍎
@dastanha_18
@dastanha_18
🌸🍃🌸🍃
گفتگوى جبرئيل با آدم عليهالسلام
در روايت آمده:
👈آدم و حوا عليهماالسلام وقتى كه از بهشت دنيا اخراج شدند، در سرزمين مكه فرود آمدند، حضرت آدم عليهالسلام بر كوه صفا در كنار كعبه، هبوط كرد و در آن جا سكونت گزيد و از اين رو آن كوه را صفا گويند كه آدم صفى الله (برگزيده خدا) در آن جا وارد شد.
حضرت حوا عليهاالسلام بر روى كوه مَروه (كه نزديك كوه صفا است) فرود آمد و در آن جا سكونت گزيد. آن كوه را از اين رو مروه گويند كه مرئه (يعنى زن كه منظور حوّا باشد) در آن سكونت نمود.
🌧آدم عليهالسلام چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گريه كرد.
جبرئيل نزد آدم عليهالسلام آمد و گفت: اى آدم! آيا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نيافريد، و روح منسوب به خودش را در كالبد وجود تو ندميد، و فرشتگانش بر تو سجده نكردند؟!
آدم گفت: آرى، خداوند اين گونه به من عنايتها نمود.
🍀جبرئيل گفت: خداوند به تو فرمان داد كه از آن درخت مخصوص بهشت نخورى، چرا از آن خوردى؟
آدم عليهالسلام گفت: اى جبرئيل! ابليس سوگند ياد كرد كه خيرخواه من است و گفت: از اين درخت بخورم.
من تصور نمیكردم و گمان نمیبردم موجودى كه خدا او را آفريده، سوگند دروغ به خدا، ياد كند.
🌹نشر حداکثری..
#شب_قدر
#رمضان
@dastanha_18
@dastanha_18
👌 #داستان کوتاه پند آموز
مردی در خواب میدید ..
💭 داشت در جنگلهای آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم میزد داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
💭 سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه ماری عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند.
💭 مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد تا موشها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیوارهی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
💭 خواب ناراحتکنندهای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب میکرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است:
شیری که دنبالت میکرد ملک الموت(عزراییل) بوده...
چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است...
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است...
و موش سفید و سیاهی که طناب را میخوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را میگیرند...
🔷مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب وکتاب را فراموش کرده ای..
@dastanha_18
@dastanha_18
🔴 مبارزه بي امان نوح (ع) با بت پرستي
👌هنگامي که نوح (ع) به پيامبري مبعوث شد، جهان غرق در خرافات، بت پرستي ها، آلودگي ها و انحرافات گوناگوني بود. مردم داراي انواع بت ها بودند و براي هر کدام نامي گذاشتند و با دلبستگي عجيبي آنها را مي پرستيدند و به وسيله آنها برکات و خوشبختي مي طلبيدند و در گرفتاري ها به آنها پناه مي بردند.
✍ روايت شده حضرت نوح (ع) پيکر مطهر آدم (ع) را در کوه هند (در ميان قبري) نهاده بود و از آن نگهباني مي کرد تا کافران به عنوان پرستش، قبر آدم(ع) را طواف نکنند، شيطان به کافران چنين القا کرد «اينها (نوح و قبيله اش) افتخار مي کنند که از فرزندان آدم هستند، ولي شما از فرزندان آدم نيستيد، من به شما بگويم که آدم، جسدي بيش نيست، من همانند آن را براي شما درست مي کنم، آنگاه آن را طواف کنيد. سپس پنج عدد بت ساخت و آنها را به پرستش آن پنج بت وادار کرد، که نام آنها عبارت بود از وَدّ، سُواع، يَغوث، يعوق و نَسْر
👇👇
به اين ترتيب اين بتها تا عصر پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله) باقي ماندند و مورد پرستش قبايل مختلف قرار گرفتند.
👆خدای متعال حضرت نوح(ع) را براي نجات آنها از چنگال جهل و خرافه پرستي و بت پرستي به سوي آنها فرستاد. حضرت نوح(ع) با بياني روشن و روان، گفتاري منطقي و دلنشين، سخناني مهرانگيز و شيوا، آنها را به سوي خداي يکتا دعوت مي کرد و به سوي پاداش الهي فرا مي خواند و از عذاب الهي برحذر مي داشت، ولي آنها از روي ناداني و تکبر و غرور، هرگز حاضر نبودند سخن نوح(ع) را بشنوند و از بت پرستي دست بردارند.
🌧 حضرت نوح(ع) با تحمل و استقامت پي گير، شب و روز با آنها صحبت کرد و با رفتارها و گفتارهاي گوناگون آنان را به سوي خداوند بي همتا دعوت نمود و همه اصول و شيوه هاي صحيح را در دعوت آنها به کار برد و همچون طبيبي دلسوز به بالين آنها رفت و پستي و آثار زشت بت پرستي را براي آنها شرح داد و خطر سخت اين بيماري را به آنها گوشزد نمود، ولي گفتار منطقي و سخنان دلپذير حضرت نوح (ع) هيچ گونه اثري در دل سياه آنها نگذاشت. به قول سعدي شيرازي:
بر سيه دل چه سود خواندن وعظ
نرود ميخ آهنين بر سنگ
📖 به فرموده قرآن، آنها در برابر نوح(ع) مي گفتند:
(لا تَذَرُنَّ آلِهَتَکُم و لا تَذَرُنَّ وَدّاً وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعوقَ وَ نَسراً)
دست از خدايان و بت هاي خود برنداريد و (به خصوص) بتهاي ودّ، سُواع، يغوث، يعوق و نَسر را رها نکنيد.
سالها از دعوت حضرت نوح(ع) گذشت، ولي در اين مدت هيچ کس جز چند نفر به عدد شماره انگشتان، آن هم از طبقه پايين اجتماع به آن حضرت ايمان نياوردند و نوح(ع) بي آنکه خسته شود همچنان فرياد مي زد:
(ان لا تعبدوا الاّ الله انّي اخاف عليکم عذابَ يومٍ اليمٍ)
❌ جز خداي يکتا و بي همتا را پرستش نکنيد؛ زيرا بر شما از عذاب روز دردناکي مي ترسم!
اشراف کافر قوم نوح(ع) نزد آن حضرت آمده و در پاسخ دعوت او مي گفتند: ما تو را جز بشري همچون خودمان نمي بينيم، و کساني را که از تو پيروي کرده اند جز گروهي اراذل ساده لوح نمي نگريم و تو هيچ گونه نسبت برتري به ما نداري، بلکه تو را دروغگو مي دانيم.
❎ نوح(ع) در پاسخ آنها گفت: اگر من دليل روشني از پروردگارم داشته باشم و از نزد خودش رحمتي به من داده باشد- و به شما مخفي مانده- آيا باز هم رسالت مرا انکار مي کنيد؟ اي قوم من! من به خاطر اين دعوت، اجر و پاداشي از شما نمي خواهم، اجر من تنها بر خداست و من آن افراد اندک را که به من ايمان آورده اند به خاطر شما ترک نمي کنم، چرا که اگر آنها را از خود برانم، در روز قيامت در پيشگاه خدا از من شکايت خواهند کرد، ولي شما (اشراف) را قومي نادان مي نگرم.
گاه مي شد که حضرت نوح(ع) را آن قدر مي زدند که به حالت مرگ بر زمين مي افتاد، ولي وقتي که به هوش مي آمد و نيروي خود را باز مي يافت، با غسل کردن، بدن خود را شستشو مي داد و سپس نزد قوم مي آمد و دعوت خود را آغاز مي کرد، به اين ترتيب، آن حضرت با مقاومت خستگي ناپذيري به مبارزه بي امان خود ادامه مي داد.
#داستان
#شگفت_انگیز
@dastanha_18
@dastanha_18
🔴 شمرِ امروزت را بشناس‼️
🔻 شهید مطهری:
«اگر حسین بن علی، امروز بود میگفت:
اگر مےخواهی براے من عزادارے ڪنے، شعار امروز تو باید فلسطین باشد!
شمرِ ۱۳۰۰ سال پیش مُرده! شمرِ امروز را بشناس!!»
#روز_قدس
#covid19
@dastanha_18
@dastanha_18
❌ گفت و گوي حضرت يحيي و شيطان👹👺
🔹 شيطان به صورتي تمثل پيدا کرده و نزد حضرت يحيي بن زکريا(ع) حاضر شد و گفت: مي خواهم تو را نصيحت کنم. حضرت يحيي فرمود: من نصيحت تو را نمي خواهم. اما از انسانها (و اصنافن آنها) مرا باخبر کن. شيطان گفت: انسانها در نزد ما سه گروه هستند:
⭕️ يک گروه که سخت ترين گروه نزد ما هستند، آنهايند که ما به سوي ايشان مي رويم، آنها را فريب مي دهيم و آنها گناه مي کنند، اما بعد استغفار کرده و توبه مي کنند و تمام زحمات ما به هدر مي رود. بار ديگر به سراغ آنها مي رويم، نه ما از آنها مأيوس مي شويم و نه کاملاً به خواسته خود مي رسيم، و از آنها در زحمت هستيم.
🔴 اما گروه دوم آنها هستند که در نزد ما مثل توپي هستند که بچه ها با آن بازي مي کنند، به هر طرف بخواهيم آنها را مي چرخانيم و آنها در اختيار ما هستند.
🔵 و اما گروه سوم آنهايند که داراي عصمت هستند مثل شما (حضرت يحيي بن زکريا) که ما قدرت نفوذ در آنها نداريم.
❌ ماه #رمضان شیاطین در غل و زنجیرند👌
@dastanha_18
@dastanha_18
با سلام خدمت اعضای محترم✋
❌ از امشب در خدمت شما عزیزان هستیم با یه داستان جذاب و قشنگ 😍👌💯
هر شب ساعت 22:00 🕙
لطفا با ما همراه باشید 🙏☺️
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_اول
صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود،
همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد.
روزهای آخر شهریور ماه سال 91....
با سبک شدن آفتاب بندرعباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند،
همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند.
شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند.
از حیاط با صفای خانه که با 🌴نخلهای بلندی🌴 حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم.....
مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون بُرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :
_«حاجی! اثاث نوعروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و... »
که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن «خیالت تخت مادر! »😊 درِ بار را بست.
مادر صورت محمد را بوسید...
و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم.
شاید ردّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد:
«فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه! »
محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد:
_«آیت الکرسی یادتون نره! »
و ماشین به راه افتاد.... ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد:
_«ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... »
لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید:😯
«ابراهیم! زشته! میشنون! »
اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد:
_«دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! »
همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله.😒😕
این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم:
_«ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟ »
و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم:
_«با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! »
ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد 😠و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت.
ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود...
که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند.
عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت :
_«مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. »
که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن «برو مادر، خیر پیش! » داخل حیاط شد.
ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد.
عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم،...
متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد.
پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد....
#ادامه_دارد ...
❌ #نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
✅ @dastanha_18
✅@dastanha_18