eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
59 دنبال‌کننده
254 عکس
51 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هفتاد و هشتم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هفتاد و هشتم 🌸 🌴 امّ‌حباب نفس زنان آمد و گفت: «کجایی هاشم؟ پدربزرگت با تو کار دارد.» ریحانه به امّ‌حباب گفت: «واقعاً ابونعیم پیرمرد نازنینی است! من از همان کودکی به او علاقه داشتم.» از مطبخ که بیرون آمدم، امّ‌حباب آهسته گفت: «متوجه منظور ریحانه شدی؟» _ دوباره چی فهمیدی که من نفهمیدم؟ _ این که گفت: ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم. حوصلهٔ حرف‌هایش را نداشتم _ نه. _ منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و به تو علاقه دارد! گفتم: «ساکت باش! او منتظر خواستگاریِ حماد است.» امّ‌حباب وا رفت و گفت: «مگر ممکن است؟» 🍀از پله‌ها بالا رفتم و صبر کردم تا ناله‌کنان و نفس‌زنان به من برسد. _ پیش از آنکه بیایی، داشتیم حرف میزدیم. اگر به من علاقه داشت، هرطور بود، اشاره‌ای می‌کرد. ایستاد و عقب‌گرد کرد. _ اگر حرفم را قبول نداری، طوری نیست. الآن می‌روم از خودش می پرسم و تکلیف تو را روشن می‌کنم. مرگ یک‌بار، شیون هم یک‌بار. این جوری که نمی‌شود. پله‌ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم. _ کجا با این عجله؟ کنارم زد تا پایین برود. _ تو قبولم نداری، خودم که خودم را قبول دارم. یک کلمه ازش میپرسم: این هاشم بدبخت را می‌خواهی یا نه؟ یک کلام، ختم کلام! این همه مقدمه‌چینی که نمی‌خواهد. پس این همه وقت داشتید حرف می‌زدید چی بلغور می‌کردید؟! تو مثل دخترها خجالتی هستی و ریحانه، مثل فرشته‌ها باحیاست. 🌾دستش را گرفتم و مجبورش کردم بایستد. کمک کردم دوباره از پله‌ها بالا برود. _ گوش کن امّ‌حباب! الآن وقت این حرف‌ها نیست. میوه را نباید قبل از رسیدن چید؛ آن هم با وجود پیرزن مزاحمی که توی مطبخ است. _ به نظر من که همین حالا وقتش است. وقتی ابوراجح و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایده‌ای ندارد. یادت رفته مرا به زور به خانهٔ‌شان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟! حالا خدای مهربان، آنها را به خانهٔ‌مان آورده. باورت می شود! برای دل‌داری خودم گفتم: «باید به خواست خدا راضی باشیم. ما هنوز خدا را به خاطر هدایت‌شدن‌مان شکر نکرده‌ایم. انسان، زیاده‌خواه است. باید گوشهٔ خلوتی گیر بیاورم و با امام‌زمانم حرف بزنم. اگر ریحانه با دیگری سعادتمند می‌شود، لابد من هم با یکی‌دیگر خوشبخت می شوم. تو این را قبول نداری؟» امّ‌حباب چشم‌هایش را گرد کرد و گفت: «من قبول دارم، ولی تو را نمیدانم.» بدون اینکه منتظر جواب من بماند، به اتاق زن‌ها رفت. 🍃 پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آنها حرف می زد. با دیدن من اخم کرد و گفت: «ببین ابوراجح چه می‌گوید!» _ اتفاقی افتاده؟ _ دلش هوای خانه‌اش را کرده. فکر می‌کند بودنش در اینجا باعث زحمت ماست. دلم گرفت. طاقت دوری‌شان را نداشتم. گفتم:« اگر بروید، این خانه، تاریک می‌شود. من یکی که دلم می‌خواهد همیشه اینجا باشید و پدربزرگ و من، از شما و مهمان‌ها پذیرایی کنیم.» پدربزرگ به کمکم آمد و گفت:« اینجا دیگر به خودت تعلق دارد. این اتاق همیشه عطر حضور امام‌مان را خواهد داشت. تو و خانواده‌ات دست‌کم باید یک هفته این جا بمانید. هاشم راست می‌گوید. اگر بروید اینجا سوت و کور می‌شود.» 🌱 ابوراجح گفت: «من از این به بعد زیاد به سراغ‌تان می آیم. شما امروز بیشتر از هر وقت دیگر، برای من و مردم حلّه، عزیز هستید. صفوان می‌خواهد به خانه برود، مسیرمان یکی است. من هم می‌روم. شما هم باید استراحت کنید.» پدربزرگ هر طور بود، برای شام نگه‌شان داشت. ساعتی پس از شام، ابوراجح برخاست و گفت: «دیگر موقع رفتن است... .» ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌸 سلام علیکم شب ماه رمضانتون نورانی💡🌞 🤲 امیدواریم تو شبهای قدر بهترین مقدرات براتون رقم خورده باشه و از ادامهٔ این ماه عزیز کمال استفاده رو ببرید و ارزاق معنوی فراوانی نصیبتون بشه... 😊🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هفتاد و نهم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هفتاد و نهم🌸 🌴همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند. زن‌ها از اتاق‌شان بیرون آمدند. قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر، نگاهشان را پایین انداختند. از پله‌ها که پایین می‌رفتیم، حماد به من گفت: «باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم.» گفتم: «کافی است اراده کنی.» خجالت‌زده گفت: «من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آینده‌ام باشد.» تمام بدنم گُر گرفت. پرسیدم: «از من چه کاری برمی‌آید؟» وارد حیاط شدیم. گفت: «می‌خواهم با او صحبت کنی.» _ او اینجاست؟ سر تکان داد. جوشیدن دانه‌های سوزان عرق را روی پیشانی‌ام حس کردم. _ چرا می خواهی من با او صحبت کنم؟ _ او به تو احترام می گذارد. می‌توانی نظرش را دربارهٔ من بپرسی؛ البته طوری که متوجه نشود من از تو خواستم با او حرف بزنی. 🍃گفتم:« مطمئن باش او هم تو را دوست دارد.» با تعجب گفت: «ولی تو که نمی‌دانی او کیست!» همراه مهمان‌ها از خانه بیرون رفتم. به حماد گفتم: «می‌دانم کیست. به همان نشانه که الآن اینجاست.» با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت: «درست است. در اولین فرصت، بیشتر در این‌باره حرف می‌زنیم.» ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند، ولی من حرف‌هایشان را نمی‌شنیدم. تنها متوجه شدم که ابوراجح از میهمانی روز جمعه و قرار قبیلی که با من گذاشته بود حرف می‌زند. از نگاه کردن به ريحانه خودداری کردم. مهتاب، کوچه را روشن کرده بود. صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شدند. تنها قنواء با ما مانده بود. دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. تنها کسی که خوشحال بود، امّ‌حباب بود. 🍀خمیازه‌ای کشید و گفت: «در عمرم از این همه آدم پذیرایی نکرده بودم. دوسه روزی باید استراحت کنم تا حالم جا بیاید.» قنواء گفت: «ريحانه از من دعوت کرد در میهمانی روز جمعه‌شان شرکت کنم.» گفتم: «امیدوارم به همگی‌تان خوش‌بگذرد!» وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستیم. امّ‌حباب با خوشحالی درِ خانه را بست. چند دقیقه بعد دو نگهبان با کجاوه‌ای که امینه در آن بود، آمدند و قنواء را با خود بردند. در حیاط تنها ماندم. به قرص‌ ماه چشم دوختم. بدجوری دلگیر بودم. اگر دیروقت نبود، بیرون می‌زدم تا هوایی به مغزم بخورد و آرام شوم. ناگهان به یاد (او) افتادم. دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد و دل کنم. 🌾عصر روز پنجشنبه، ابوراجح، شاداب و سرحال به مغازه‌مان آمد. از دیدنش خوشحال شدیم. گفت:«ساعتی قبل، دو مأمور قوهایم را آوردند. عجب پرنده‌های باهوشی هستند!قیافه تازه‌ام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند.» پرسیدم: «مسرور به حمام آمده؟» _ بله، هرچند خجالت زده است. زود برخاست و گفت:«حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها. باید بروم. آمدم تا میهمانی فردا را یادآوری کنم. پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیایید. خانه‌ام کوچک و فقیرانه است، اما به برکت قدم‌های شما خوش می‌گذرد.» خداحافظی کرد و رفت... . ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌸 سلام علیکم شب ماه رمضانتون نورانی💡🌞 🤲 امیدواریم تو شبهای قدر بهترین مقدرات براتون رقم خورده باشه و از ادامهٔ این ماه عزیز کمال استفاده رو ببرید و ارزاق معنوی فراوانی نصیبتون بشه... 😊🌺