eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
60 دنبال‌کننده
254 عکس
51 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌸 سلام علیکم شب ماه رمضانتون نورانی💡🌞 🤲 امیدواریم تو شبهای قدر بهترین مقدرات براتون رقم خورده باشه و از ادامهٔ این ماه عزیز کمال استفاده رو ببرید و ارزاق معنوی فراوانی نصیبتون بشه... 😊🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هفتاد و نهم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هفتاد و نهم🌸 🌴همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند. زن‌ها از اتاق‌شان بیرون آمدند. قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر، نگاهشان را پایین انداختند. از پله‌ها که پایین می‌رفتیم، حماد به من گفت: «باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم.» گفتم: «کافی است اراده کنی.» خجالت‌زده گفت: «من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آینده‌ام باشد.» تمام بدنم گُر گرفت. پرسیدم: «از من چه کاری برمی‌آید؟» وارد حیاط شدیم. گفت: «می‌خواهم با او صحبت کنی.» _ او اینجاست؟ سر تکان داد. جوشیدن دانه‌های سوزان عرق را روی پیشانی‌ام حس کردم. _ چرا می خواهی من با او صحبت کنم؟ _ او به تو احترام می گذارد. می‌توانی نظرش را دربارهٔ من بپرسی؛ البته طوری که متوجه نشود من از تو خواستم با او حرف بزنی. 🍃گفتم:« مطمئن باش او هم تو را دوست دارد.» با تعجب گفت: «ولی تو که نمی‌دانی او کیست!» همراه مهمان‌ها از خانه بیرون رفتم. به حماد گفتم: «می‌دانم کیست. به همان نشانه که الآن اینجاست.» با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت: «درست است. در اولین فرصت، بیشتر در این‌باره حرف می‌زنیم.» ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند، ولی من حرف‌هایشان را نمی‌شنیدم. تنها متوجه شدم که ابوراجح از میهمانی روز جمعه و قرار قبیلی که با من گذاشته بود حرف می‌زند. از نگاه کردن به ريحانه خودداری کردم. مهتاب، کوچه را روشن کرده بود. صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شدند. تنها قنواء با ما مانده بود. دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. تنها کسی که خوشحال بود، امّ‌حباب بود. 🍀خمیازه‌ای کشید و گفت: «در عمرم از این همه آدم پذیرایی نکرده بودم. دوسه روزی باید استراحت کنم تا حالم جا بیاید.» قنواء گفت: «ريحانه از من دعوت کرد در میهمانی روز جمعه‌شان شرکت کنم.» گفتم: «امیدوارم به همگی‌تان خوش‌بگذرد!» وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستیم. امّ‌حباب با خوشحالی درِ خانه را بست. چند دقیقه بعد دو نگهبان با کجاوه‌ای که امینه در آن بود، آمدند و قنواء را با خود بردند. در حیاط تنها ماندم. به قرص‌ ماه چشم دوختم. بدجوری دلگیر بودم. اگر دیروقت نبود، بیرون می‌زدم تا هوایی به مغزم بخورد و آرام شوم. ناگهان به یاد (او) افتادم. دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد و دل کنم. 🌾عصر روز پنجشنبه، ابوراجح، شاداب و سرحال به مغازه‌مان آمد. از دیدنش خوشحال شدیم. گفت:«ساعتی قبل، دو مأمور قوهایم را آوردند. عجب پرنده‌های باهوشی هستند!قیافه تازه‌ام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند.» پرسیدم: «مسرور به حمام آمده؟» _ بله، هرچند خجالت زده است. زود برخاست و گفت:«حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها. باید بروم. آمدم تا میهمانی فردا را یادآوری کنم. پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیایید. خانه‌ام کوچک و فقیرانه است، اما به برکت قدم‌های شما خوش می‌گذرد.» خداحافظی کرد و رفت... . ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌸 سلام علیکم شب ماه رمضانتون نورانی💡🌞 🤲 امیدواریم تو شبهای قدر بهترین مقدرات براتون رقم خورده باشه و از ادامهٔ این ماه عزیز کمال استفاده رو ببرید و ارزاق معنوی فراوانی نصیبتون بشه... 😊🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هشتادم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هشتادم🌸 🌴تصمیم گرفته بودم به میهمانی نروم. دیدن حماد و ريحانه، کنار هم، برایم شکنجه بود. ندیدن ریحانه، راحت‌تر از دیدن او با حماد بود. تازه حماد می‌خواست دربارهٔ او با ريحانه صحبت کنم. چطور می‌توانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار کنم؟! صبح، پیش از رفتن به مغازه، به مقام حضرت مهدی رفته بودم. در نظر داشتم صبح جمعه هم به آنجا بروم و دعای ندبه بخوانم. شانس آورده بودم که قنواء و امّ‌حباب، هیچ‌کدام دربارهٔ علاقه‌ام به ریحانه، حرفی به او نزده بودند. وقتی او می‌خواست با دیگری ازدواج کند، دانستن اینکه به او علاقه دارم، تنها سبب ناراحتی‌اش می‌شد. 🍀آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزهٔ شگفت انگیز از امام زمانم، از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر برایم تفاوتی نکند، اما چنین نبود. ريحانه لحظه‌ای از فکر و خیالم دور نمی‌شد. انگار من و او را از یک گل سرشته بودند. بعید نبود یکی از همین روزها ابوراجح از من بپرسد: مگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقه‌مند شده بودی؟ حالا که خودت هم شیعه‌ای، چرا پدربزرگت یا مرا به خواستگاری‌اش نمی‌فرستی؟ چه جوابی باید به او می دادم. اگر می‌گفتم ریحانه را دوست دارم، چه اتفاقی می‌افتاد؟ ممکن بود موضوع را با ريحانه در میان بگذارد و ريحانه پس از یکه خوردن و دقیقه‌ای مات و مبهوت ماندن، بگوید هاشم آن کسی نیست که به خواب دیدم. 🌾صبح جمعه، قبل از بیرون رفتن از خانه، به امّ‌حباب گفتم: «شما خودتان به خانهٔ ابوراجح بروید و منتظرم نباشید من نمی‌آیم.» لب ورچید که : « برای چی؟» _ از این به بعد باید سعی کنم ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی به کوفه رفتم تا فراموشش کنم. _ حالا میخواهی به کوفه بروی؟! _ شوخی نمی‌کنم. حالا به مقام حضرت مهدی و بعد به کنار پل میروم. _ غذا چه میخوری؟ _ عصر به خانه برمی‌گردم و هر چه گیرم آمد می‌خورم. شاید هم کنار پل چیزی خوردم. _ پس من هم به مهمانی نمی‌روم. می‌مانم و برایت غذا می‌پزم. _ اگر تو بمانی من تا شب به خانه بر‌نمیگردم. _ به پدربزرگت گفته‌ای؟ _ تو به او بگو. _ جواب ابوراجح را چه می‌دهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد. اصلاً این میهمانی به خاطر توست. _ اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح می‌گویم. 🍃مقام حضرت شلوغ بود. بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه دیده بودم، آنجا بودند. از هر طرف، رازونیاز و زمزمه‌های مناجات شنیده میشد. گوشه‌ای نشستم و دعای ندبه را خواندم. حال خوشی دست داد و گریه‌ام گرفت. به امام زمان گفتم: «سرورم! شما با لطف خودتان ابوراجح را نجات دادید و همانطور که انتظار داشتم، زندانی‌ها را آزاد کردید. از طرفی باعث هدایت بسیاری، از جمله من شدید. کاش ريحانه را هم برای من در نظر گرفته بودیم. چه کسی از او بهتر و شایسته‌تر؟! شاید من شایستهٔ او نیستم. اگر ریحانه با حماد سعادتمند می‌شود، محبتش را از دلم بردارید تا انقدر زجر نکشم و غصه نخورم.» 🌿 دو سه ساعتی در مقام بودم. بعد به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم. منظره‌های دلباز و گستردهٔ آنجا دلگشا بود و حالم را بهتر کرد. به حفاظ چوبی پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم می‌گذشت، چشم دوختم. خانواده‌ای خوشحال و خندان، سوار قایقی بودند. آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم که زندگی هم مثل جریان آب و قایق می‌گذرد و غم‌ها و شادی‌هایش به فراموشی سپرده می‌شود. نمی‌دانستم چه مقدار طول می‌کشد تا کم‌کم بپذیرم که ریحانه، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد... . ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌸 سلام علیکم شب ماه رمضانتون نورانی💡🌞 🤲 امیدواریم از ادامهٔ این ماه عزیز کمال استفاده رو ببرید و ارزاق معنوی فراوانی نصیبتون بشه💐 ما رو هم از دعای پر خیرتون بی نصیب نذارید... 😊🌺