eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
59 دنبال‌کننده
254 عکس
51 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
اعمال و آداب مخصوص شب بیست و یکم 📿 🍂 (علیه‌السلام ) 🥀 التماس دعا 🤲 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀 🍁🥀🍂 🥀🍂 🍁 سلام علیکم 🥀 با عرض تسلیت و تعزیت ایام شهادت سیدالوصیین امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) و آرزوی قبولی عزاداری و نماز و روزه های شما... 🏴 (علیه السلام) 🥀💔
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀 🍁🥀🍂 🥀🍂 🍁 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هفتاد و هفتم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد... 🏴
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هفتاد و هفتم 🌸 🌴 پیرزن به سراغ دیگ بزرگی رفت که روی اجاق می جوشید. ریحانه همراه با او از من فاصله گرفت. _ بله، او را همان‌طور به خواب دیدم که الآن هست. _ آن موقع چه تعبیری برای خوابتان داشتید؟ _ گاهی فکر میکردم خوابی بدون تعبیر است. حدس نمی‌زدم اینقدر به واقعیت نزدیک باشد. به پیرزن گفت:« بگذارید کمکتان کنم.» _ اگر میخواهی کمک کنی، از آن مَشک، ظرفی دوغ برایم بریز! پرسیدم: «چه شد که چنین خوابی دیدید؟» 🍃شرم در صورتش هویدا شد. روی‌اش را برگرداند و گفت: «بیش از این نمی‌توانم در این مورد با کسی صحبت کنم.» ریحانه مشغول باز کردن بند مشک شد. با آنچه گفت، انگار آسمان و زمین بر سرم هوار شد. چاره‌ای نداشتم جز اینکه به خواست خدا، راضی باشم. دیگر با چه زبانی باید می‌گفت که آن جوان، من نیستم! وقتی احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید، گفتم: «سماجت من را ببخشید! شاید بتوانم در این راه خیر کمکتان کنم، پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما، جوانی کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته این شوهر آیندهٔ توست.» 🌾پیرزن در همان حال که دیگ را به هم می‌‌زد، نیمی از دوغ را سر کشید و با رضایت سر تکان داد. ریحانه گفت: «حالا که راست بودن نیمی از خوابم ثابت شده، شک ندارم بقیه‌اش هم با خواست خدا اتفاق می‌افتد.» پیرزن بقیهٔ دوغ را سر کشید و گفت:« هرکس در این مطبخ بابرکت کار کند، مثل امّ‌حباب، چاق‌و‌چله می‌شود.» پرسیدم: «حالا که معلوم شده خوابتان، رویایی صادق است، چرا آن جوان را معرفی نمی‌کنید؟ شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که...» حرفم را قطع کرد: «راضی به زحمت شما نیستم. او خودش به سراغم می آید. برای همین خیالم راحت است.» _ از کجا باید بداند که شما او را به خواب دیده‌اید؟ _ خدا که می داند! ☘نمی دانستم چرا آنقدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید می‌خواستم مطمئن شوم که حماد است. حماد قابل تحمل‌تر از یک جوان ناشناس بود. حالا که شیعه شده بودم، باز از ریحانه دور بودم. اگر او به دیگری علاقه داشت، کاری از دستم بر نمی‌آمد. _ تقدیر این بود که پدرتان تا دَم مرگ پیش برود و بعد شفا بگیرد. اما ما هم بیکار نماندیم. این افتخار را پیدا کردیم که در راه عملی شدن تقدیر الهی، نقش کوچکی داشته باشیم. آیا تلاش ما بیهوده بود؟ باید دست روی دست می‌گذاشتیم؟ حالا هم شاید لازم باشد قدمی برداریم. 🌱پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرف‌های ما حوصله‌اش سر رفته. ریحانه گفت: «حرف شما درست است، ولی فراموش نکنید یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شد. از کجا معلوم که تعبیر شدن نیمهٔ دومش، یک سال دیگر طول نکشد؟ نباید میوه را قبل از رسیدن چید. احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان، با عشق و علاقه به خواستگاری‌ام بیاید؛ اما حالا چه؟ اگر به او بگویم که چنین خوابی دیده‌ام و منتظر خواستگاری‌اش هستم، ممکن است بگوید: خواب دیده‌ای، خیر باشد! من دیگری را دوست دارم... .» ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌸 سلام علیکم شب ماه رمضانتون نورانی💡🌞 🤲 امیدواریم تو شبهای قدر بهترین مقدرات براتون رقم خورده باشه و از ادامهٔ این ماه عزیز کمال استفاده رو ببرید و ارزاق معنوی فراوانی نصیبتون بشه... 😊🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هفتاد و هشتم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هفتاد و هشتم 🌸 🌴 امّ‌حباب نفس زنان آمد و گفت: «کجایی هاشم؟ پدربزرگت با تو کار دارد.» ریحانه به امّ‌حباب گفت: «واقعاً ابونعیم پیرمرد نازنینی است! من از همان کودکی به او علاقه داشتم.» از مطبخ که بیرون آمدم، امّ‌حباب آهسته گفت: «متوجه منظور ریحانه شدی؟» _ دوباره چی فهمیدی که من نفهمیدم؟ _ این که گفت: ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم. حوصلهٔ حرف‌هایش را نداشتم _ نه. _ منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و به تو علاقه دارد! گفتم: «ساکت باش! او منتظر خواستگاریِ حماد است.» امّ‌حباب وا رفت و گفت: «مگر ممکن است؟» 🍀از پله‌ها بالا رفتم و صبر کردم تا ناله‌کنان و نفس‌زنان به من برسد. _ پیش از آنکه بیایی، داشتیم حرف میزدیم. اگر به من علاقه داشت، هرطور بود، اشاره‌ای می‌کرد. ایستاد و عقب‌گرد کرد. _ اگر حرفم را قبول نداری، طوری نیست. الآن می‌روم از خودش می پرسم و تکلیف تو را روشن می‌کنم. مرگ یک‌بار، شیون هم یک‌بار. این جوری که نمی‌شود. پله‌ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم. _ کجا با این عجله؟ کنارم زد تا پایین برود. _ تو قبولم نداری، خودم که خودم را قبول دارم. یک کلمه ازش میپرسم: این هاشم بدبخت را می‌خواهی یا نه؟ یک کلام، ختم کلام! این همه مقدمه‌چینی که نمی‌خواهد. پس این همه وقت داشتید حرف می‌زدید چی بلغور می‌کردید؟! تو مثل دخترها خجالتی هستی و ریحانه، مثل فرشته‌ها باحیاست. 🌾دستش را گرفتم و مجبورش کردم بایستد. کمک کردم دوباره از پله‌ها بالا برود. _ گوش کن امّ‌حباب! الآن وقت این حرف‌ها نیست. میوه را نباید قبل از رسیدن چید؛ آن هم با وجود پیرزن مزاحمی که توی مطبخ است. _ به نظر من که همین حالا وقتش است. وقتی ابوراجح و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایده‌ای ندارد. یادت رفته مرا به زور به خانهٔ‌شان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟! حالا خدای مهربان، آنها را به خانهٔ‌مان آورده. باورت می شود! برای دل‌داری خودم گفتم: «باید به خواست خدا راضی باشیم. ما هنوز خدا را به خاطر هدایت‌شدن‌مان شکر نکرده‌ایم. انسان، زیاده‌خواه است. باید گوشهٔ خلوتی گیر بیاورم و با امام‌زمانم حرف بزنم. اگر ریحانه با دیگری سعادتمند می‌شود، لابد من هم با یکی‌دیگر خوشبخت می شوم. تو این را قبول نداری؟» امّ‌حباب چشم‌هایش را گرد کرد و گفت: «من قبول دارم، ولی تو را نمیدانم.» بدون اینکه منتظر جواب من بماند، به اتاق زن‌ها رفت. 🍃 پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آنها حرف می زد. با دیدن من اخم کرد و گفت: «ببین ابوراجح چه می‌گوید!» _ اتفاقی افتاده؟ _ دلش هوای خانه‌اش را کرده. فکر می‌کند بودنش در اینجا باعث زحمت ماست. دلم گرفت. طاقت دوری‌شان را نداشتم. گفتم:« اگر بروید، این خانه، تاریک می‌شود. من یکی که دلم می‌خواهد همیشه اینجا باشید و پدربزرگ و من، از شما و مهمان‌ها پذیرایی کنیم.» پدربزرگ به کمکم آمد و گفت:« اینجا دیگر به خودت تعلق دارد. این اتاق همیشه عطر حضور امام‌مان را خواهد داشت. تو و خانواده‌ات دست‌کم باید یک هفته این جا بمانید. هاشم راست می‌گوید. اگر بروید اینجا سوت و کور می‌شود.» 🌱 ابوراجح گفت: «من از این به بعد زیاد به سراغ‌تان می آیم. شما امروز بیشتر از هر وقت دیگر، برای من و مردم حلّه، عزیز هستید. صفوان می‌خواهد به خانه برود، مسیرمان یکی است. من هم می‌روم. شما هم باید استراحت کنید.» پدربزرگ هر طور بود، برای شام نگه‌شان داشت. ساعتی پس از شام، ابوراجح برخاست و گفت: «دیگر موقع رفتن است... .» ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا