💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌺 سلام🌺
🌛شب شما دوستان عزیزمون بخیر
عبادات و روزه داریهاتون مقبول درگاه خداوند متعال.
در این شبها و روزهای پربرکت، ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید 😊
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت شصت و هفتم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
یا علی مدد... ✌️
🌸قسمت شصت و هفتم 🌸
🌴 انگار ریحانه این حرفها را زد تا به مادرش آرامش بدهد. روحانی که گوشهٔ اتاق، مشغول نماز بود، پس از سلام دادن گفت: «شاید طبیب میخواهد ابوراجح را معاینه کند. بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید. فراموش نکنید اگر ابوراجح بیهوش نباشد، از شنیدن آهوناله شما بیشتر رنج میبرد.»
ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و امّحباب، با اکراه برخاستند و به اتاق کناری که با پردهای، از اتاق ابوراجح جدا شده بود، رفتند.
روحانی، سجادهاش را به ابوراجح نزدیک کرد. طبیب طرفِ دیگر ابوراجح نشست تا لبهایش را مرطوب کند. دقایقی بعد پدربزرگ با چشمانی خوابآلود وارد اتاق شد. از من پرسید:« چه خبر؟»
گفتم: هیچ.
_ خانمها کجا هستند؟
_ در همین اتاق کناری. قبل از آمدن شما رفتند تا کمی استراحت کنند.
پدربزرگ دو ساعتی خوابیده بود.
_ تو هم برو و استراحت کن. روز غمانگیزی پیش رو داریم. خدا به همسر و دخترش صبر بدهد!
🍀پیش از آنکه به اتاقم بروم، به ابوراجح نزدیک شدم. طبیب از او فاصله گرفته بود و روحانی، نماز میخواند. لبها و بینیاش همچنان ورم داشت. پلکها و اطراف چشمانش تیره شده بود. کنارش نشستم. با شکسته شدن دندان ها، چهرهاش در هم فشرده شده بود و مثل قبل، کشیده به نظر نمیآمد. وجود ابوراجح برایم مثل چراغی بود که در شبی تیره میدرخشید. چقدر گشادهرو بود! هر بار با دیدن من چنان لبخند میزد که انگار منتظرم بوده! احساس میکردم مرا بیش از دیگران دوست دارد. از خستگی و ضعف ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم. میترسیدم صبح با ناله و شیون ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم پارچهای روی ابوراجح کشیدهاند! افسوس خوردم که چرا بلافاصله پس از دیدن مسرور در دارالحکومه و شنیدن حرفهای رشید، با قنواء نزد حاکم نرفتم تا کار ابوراجح به اینجا نکشد. باور نمی کردم به آن سرعت مجازاتش کنند و به سوی مرگ بفرستند! نمیدانستم پس از درگذشت ابوراجح چه سرنوشتی در انتظار ریحانه است.
🍃ناگهان ابوراجح سراپا لرزید و آهی آرام و نفسی عمیق کشید. طبیب چرت میزد و پدربزرگ در آن طرف اتاق، مشغول خواندن قرآن بود. روحانی در قنوتی پرشور، به اطرافش توجهی نداشت. احساس کردم نفسهای ابوراجح به شماره افتاده و تا دقیقهای دیگر خواهد مُرد. به کندی چشمهای بیفروغ و قرمزش را باز کرد. آنقدر بیرمق بود که چشمهایش دودو می زد. کمی لبهای به هم چسبیدهاش را باز کرد. پنبهٔ تمیزی در آب زدم. لبهایش را مرطوب کردم. چند قطره آب، داخل دهانش فشردم. دست سردش را در دست گرفتم. سرم را بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم: «ابوراجح! صدایم را می شنوی؟»
🌾دستم را با آخرین ذرههای توانش فشار داد تا بفهماند صدایم را میشنود. اشک در چشمانم حلقه زد. گفتم: «یادت هست سرگذشت اسماعیل هرقلی را برایم گفتی؟ او در شرایطی بود که هیچ طبیبی نمیتوانست کاری برایش بکند. گفتی که امام زمان او را شفا داد؛ چنان که هیچ علامتی از آن جراحت باقی نماند و همه طبیبان بغداد و حلّه تصدیق کردند که همچون معجزهای تنها از پیامبران ساخته است. حالا تو در شرایطی سختتر از وضعیت اسماعیل هستی! هیچ کس نمیتواند برایت کاری کند. تو که بارها از امام زمانت برایم حرف زدی، خوب است حالا از او بخواهی از مرگ نجاتت دهد.»
🍂قطرهٔ اشکی از گوشهٔ چشمش به پایین لغزید و روی بالش افتاد. مطمئن شدم حرفهایم را شنیده. باز ضعف بر او غلبه کرد و مثل کسی که بر امواج غوطه می خورد، چشم هایش را بست و ضمن حرکت دادن سرش، آهی کشید و نالید. سعی کردم خوب نگاهش کنم و چهرهٔ رنگ پریده و زجر کشیدهاش را به خاطر بسپارم. با چشمان اشکبار، شانهاش را بوسیدم و برخاستم. از ابوراجح که فاصله گرفتم و به طرف پدر بزرگ رفتم، ریحانه و مادرش بار دیگر آمدند و کنار ابوراجح نشستند. ریحانه، طوری که طبیب بیدار نشود، آهسته به من گفت: «از گوشهٔ پرده دیدم آهسته با پدرم صحبت میکردید.»
🌱سر تکان دادم.
_ به هوش آمده بود؟
_ گمان کنم.
_ چه شد که گمان کردید به هوش آمده؟
_ تکان خورد. آه کشید و نالهای کرد. دستش را در دستم گرفته بودم. احساس کردم دستم را فشار داد و وقتی با او حرف زدم، قطرهای اشک ریخت.
ریحانه و مادرش با امیدواری به هم نگاه کردند. مادرش پرسید:« به او چه گفتید؟
ریحانه گفت: «البته اگر خصوصی نیست... .»
ادامه دارد...
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌼 #حدیث_شب
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
#رمضان ✨
#بهار_قرآن 💫
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌺 توبهٔ واقعی
جابر بن عبداللّه انصاری گوید: «شخصی به مسجد آمد و گفت: خدایا! من از تو آمرزش میخواهم. سپس مشغول نماز شد. پس از نماز، علی علیه السلام به او فرمود: استغفار تنها با زبان، توبه دروغ گویان است. او گفت: پس توبه حقیقی چگونه است؟ علی علیه السلام فرمود: پشیمانی از گناهان گذشته؛ انجام واجبات ازدست رفته (قضا) ؛ حقوق مردم را به آنها رد کردن؛ ذوب کردن گوشت بدن در راه اطاعت، همان گونه که در راه گناه روییده
شده بود؛ چشاندن رنج و سختی اطاعت به جان، همان گونه که شیرینی گناه را به جان میچشاندی؛ گریه عوض همه خندههایی که کرده ای».
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
#رمضان ✨
#بهار_قرآن 💫
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌸 بخوان، اثر دارد...!
از دانشمندی پرسیدند: «کسی که قرآن میخواند و نمی داند که چه میخواند، آیا هیچ اثری دارد؟ » گفت: «کسی که دارو میخورد و نمی داند که چه میخورد، اثر میکند. چگونه قرآن اثر نکند، بلکه بسیار اثر میکند. پس چگونه خواهد بود اگر بداند که چه میخواند».
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
#رمضان ✨
#بهار_قرآن 💫
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃
💐 خدایا، برای تو روزه گرفتیم...
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
#رمضان ✨
#بهار_قرآن 💫
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
🌹 آمــــین...
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
#رمضان ✨
#بهار_قرآن 💫
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌷سلام علیکم🌷
شب همه دوستان عزیزمون پر نور و پر برکت 🌺😊
عبادات و روزه داریهاتون مقبول درگاه خدای مهربون. 🌸🌺