eitaa logo
داستان‌های ممنوعه (رمان‌های جبهه مقاومت)
2هزار دنبال‌کننده
2 عکس
0 ویدیو
6 فایل
📛 انتشار ادامه داستان‌ها در کانال رسمی فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb 🌹 کپی آزاد ✍️ما با قلم مقاومت، راوی #انتقام_سختیم! ارتباط با ما @admin_writer
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ رمان 💠 از پنجره اتاق نسیم خوش رایحه بهاری نوازشم می‌کرد تا خستگی یک شب طولانی را خمیازه بکشم. مثل هر روز به نیت شفای همه بیمارانی که دیشب تا صبح مراقب‌شان بودم، سوره خواندم و سبک و سرحال از جا بلند شدم. 💠 روپوش سفید پرستاری‌ام را در کمد مرتب کردم، مانتوی بلند یشمی رنگم را پوشیدم و روسری‌ام را محکم پیچیدم که کسی به در اتاق زد. ساعت ۷ صبح بود، آرزو کردم در این ساعتِ تعویض شیفت، بیمار جدیدی نیاورده باشند و بتوانم زودتر به خانه بروم که در چهارچوب در، قد بلندش پیدا شد. 💠 برای شیفت صبح آمده بود و خیال می‌کرد هر چه پیراهن و شلوارش تنگ‌تر باشد، پیش چشمم جذاب‌تر می‌شود و خبر نداشت فقط حالم را بیشتر به هم می‌زند که با لبخندی کرشمه کرد :«صبح بخیر آمال!» نمی‌دانست وقتی با آن خط باریک ریش و سبیل، صدایش را نازک می‌کند و اسم کوچکم را صدا می‌زند چه احساس بدی پیدا می‌کنم که به اجبارِ رابطه همکاری، تنها پاسخ را دادم و او دوباره برایم زبان ریخت :«دیشب خیلی خسته شدی؟» 💠 نمی‌خواستم مستقیم نگاهش کنم که اگر می‌کردم همین خشم چشمانم برای بستن دهانش کافی بود و می‌دانستم صورتم زبانش را درازتر می‌کند که نگاهم را به زمین فرو بردم و یک جمله گفتم :«گزارش مریضا رو نوشتم.» و دیگر منتظر پاسخش نماندم، کیفم را از کمد بیرون کشیدم و از کنارش رد شدم که دوباره با صدای زشتش گوشم را گزید :«چرا انقدر بد رفتار می‌کنی آمال؟» 💠 روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم و باید زبانش را کوتاه می‌کردم که صدایم را بلند کردم :«کی به تو اجازه داده اسم منو ببری؟» با لب‌های پهن و چشمان ریز و سیاهش نیشخندی نشانم داد و همه خویشتن‌داری دخترانه‌ام را به تمسخر گرفت :«همین کارا رو می‌کنی که هیچکس نمیاد سمتت! هم انقدر سخت نمی‌گرفت که تو می‌گیری!» 💠 عصبانیت طوری در استخوان‌هایم دوید که سرانگشتانم برای زدن کشیده‌ای به دهانش راست شد و با همان دستم دسته کیفم را چنگ زدم تا خشمم خالی شود. این جوانک تازه از برگشته کجا داعش را دیده بود و دیگر لیاقت نداشت حتی صدایم را بشنود که از اتاق بیرون رفتم. 💠 می‌شنیدم همچنان به ریشخندم گرفته و دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که حالا فقط چشمان کشیده و نگاه نگران آن جوان را می‌دیدم. او به گمانش فقط به تمسخرم گرفته و با همین یک جمله کاری با دلم کرده بود که دوباره خمار خیال او خانه خاطراتم زیر و رو شده بود. 💠 از بیمارستان خارج شدم و از آنهمه شور و نشاط این صبح تنها صحنه آن شب شیدایی پیش چشمانم مانده بود که قدم‌هایم را روی زمین می‌کشیدم و دوباره حضورش را می‌خوردم. از آخرین دیدارش سه سال گذشته بود و هنوز جای خالی‌اش روی شیشه احساسم ناخن می‌کشید که موبایلم زنگ خورد. 💠 گاهی اوقات تنها مرهم درد دوری می‌شود که کودکانه آرزو کردم او پشت خط باشد و تیر خیال‌بافی‌ام به سنگ خورد که صدای نورالهدی در گوشم نشست. مثل همیشه با آرامش و مهربانی صحبت می‌کرد و حالا هیجانی زیر صدایش پیدا بود که بی‌مقدمه پرسید :«آمال میای بریم ؟» 💠 کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادم و حس کردم سر به سرم می‌گذارد که بی‌حوصله پاسخ دادم :«تازه شیفتم تموم شده، خسته‌ام!» بی‌ریاتر از آنی بود که دلگیر حرفم شود، دوباره به شیرینی خندید و شوخی کرد :«خب منم همین الان از شیفت برگشتم خونه! تازه مگه همیشه دوست نداشتی محبت اون پسره رو جبران کنی؟ اگه می‌خوای الان وقتشه!» 💠 نگاهم به نقطه‌ای نامعلوم در انتهای خیابان خیره ماند و باور نمی‌کردم درست در همان لحظاتی که او شده بودم، نامش را از زبان نورالهدی بشنوم که به لکنت افتادم :«چطور؟» طوری دست و پای دلم را گم کرده بودم که نورالهدی هم حس کرد و سر به سرم گذاشت :«یعنی اگه اون باشه، میای؟» 💠 حس می‌کردم دلم را به بازی گرفته و اینهمه تکرار حالم را به هم ریخته بود که کلافه شدم :«من چی کار به اون دارم!» رنجشم را از لحنم حس کرد، عطر خنده از صدایش پرید و ساده صحبت کرد :« داره نیروهای رو برای کمک به سیل می‌بره ایران.»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
✍️ رمان 💠 ذهنم هنوز درگیر نگاهش بود و برای فهم هر کلمه به زحمت افتاده بودم تا بلاخره حرف آخر را زد :«گروه‌های امدادی هم دارن باهاشون میرن. منم با ابوزینب میرم برا کارای درمانی، تو نمیای؟» ماشین‌ها به سرعت از کنارم رد می‌شدند و انگار هیچ‌کدام سراغ مسافر نبودند که خسته بهانه آوردم :«آخه شیفت دارم!» و او با حاضر جوابی پاپیچم شد :«چند روز بیشتر نمیشه! شیفتاتو عوض کن، همین امروز بیا . ما فردا حرکت می‌کنیم سمت مرز زرباطیه.» 💠 از همان صبحی که مقابل چشمانم رفت، همیشه دلم می‌خواست محبتش را جبران کنم و حالا فرصتی دست دلم آمده بود تا حداقل برای مردم کاری انجام دهم که راضی به رفتن شدم. نورالهدی هم مثل همان روزهای دانشگاه وقتی نقشه‌ای می‌کشید تا آخر ایستاده بود که دو دختر کوچکش را به مادرش سپرد و با همسرش تا آمد، دل پدر و مادرم را نرم کرد و همان شب مرا با خودشان به بغداد بردند. 💠 از فلّوجه تا بغداد یک ساعت راه بود و از بغداد تا مرز سه ساعت و در تمام طول این مسیر، نورالهدی تنها از دوران آشنایی‌مان در دانشگاه پزشکی بغداد می‌گفت. اصلاً به روی خودش نمی‌آورد در این سال‌ها بین ما چه گذشته و شاید نمی‌خواست آزارم دهد که حتی نامی از برادرش نمی‌برد و با همان صورت سفید و چشمان روشنش تنها به رویم می‌خندید. 💠 همسرش ابوزینب هنوز در حال و هوای جنگ و در هر فرصتی از خاطرات رفقای ایرانی‌اش در نبرد با می‌گفت و بین هر خاطره سینه سپر می‌کرد :« که به کمک ما نیازی نداره، ما خودمون دوست داشتیم یجوری جبران کنیم که داریم میریم!» و از دریای آنچه او دیده بود، قطره‌ای هم به نگاه من رسیده و دِینی به گردنم مانده بود که قدم در این مسیر نهادم و تازه دیدم در مرز زرباطیه شده است. 💠 صدها خودروی با آمبولانس و بیل مکانیکی همه به جبران محبت ایران برای ورود به صف کشیده و به گفته ابوزینب ساماندهی همه این نیروها در خوزستان با و بود. تنها سه سال از آزادی فلوجه گذشته و یادم نرفته بود دو فرمانده قدرقدرتی که فلوجه را از دهان داعش بیرون کشیدند، و بودند که حتی از شنیدن نام‌شان کام دلم شیرین می‌شد. 💠 ساعتی در مرز معطل ماندیم و وقتی وارد شدیم دیدم خوزستان دریا شده و فوران آب زندگی مردم را با خودش برده است. قرار ما شهر بود، جایی که خانه‌ها تا کمر در آب فرو رفته بود، روستاها تخلیه شده و مردم در چادرها ساکن شده بودند. 💠 باید هر چه سریعتر کارمان را شروع می‌کردیم که همانجا کنار آمبولانسی در یک چادر کوچک، همه امکانات درمانی‌مان را مستقر کردیم. چند روز بیشتر از خوزستان نگذشته و در همین چند روز، بیماری حریف کودکان شادگانی شده بود که تا شب فقط مشغول معاینه و نسخه پیچیدن بودیم. 💠 نزدیک مغرب و عشاء، از کمر درد همان کف چادر دراز کشیدم و نورالهدی آخرین مادر و کودک را رهسپار کرد که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد :«یاالله!» من سریع از جا بلند شدم و نوالهدی به شوخی جواب داد :«مریضِ مرد نمی‌بینیم، نمیشه بیای تو!» 💠 ابوزینب وارد شد و مرا گوشه چادر دید که از خیر شیطنت با همسرش گذشت و با مهربانی خبر داد :«یکی از موکب‌های برای شام دعوت‌مون کرده!» و نورالهدی هم مثل من ضعف کرده بود که روپوشش را درآورد و رو به من صدا رساند :«بلند شو بریم که رنگت پریده!» تا رسیدن به موکب باید از مسیرهای ساخته شده بین آب و گِل رد می‌شدیم و همه حواسم به زیر پایم بود که صدایی زنانه سرم را بالا آورد. 💠 دختری با چشمانی گریان و میکروفون به دست، نزدیک موکب ایستاده و پیرمردی مقابلش اصرار می‌کرد تا انگشتری را از او قبول کند... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
✍️ رمان 💠 من و نورالهدی متعجب مانده بودیم و ابوزینب لحظاتی پیش از موکب برگشته و از ماجرا مطلع بود که صورت سبزه و مهربانش از خنده پُر شد و رو به ما خبر داد :«این خانم خبرنگار شبکه . می‌خواست با مصاحبه کنه، حاجی قبول نکرد! به جاش انگشترش رو داد به خادم موکب که بده به این خانم و از دلش دربیاره. حالا اینم انگشتر رو پس داده و میگه انگشتر نمی‌خوام، من به شبکه العالم قول مصاحبه با رو دادم!» و سوالی که در ذهن من بود، نورالهدی پرسید :«چرا مصاحبه نمی‌کنه؟» به سمت نورالهدی چرخید و در همه این سال‌ها را با تمام وجود حس کرده بود که با لحنی محکم جواب داد :«تو رو نمی‌شناسی؟ از هر چی که بخواد بزرگش کنه، فرار می‌کنه!» 💠 و هنوز کلامش به آخر نرسیده، اتومبیلی کنارمان توقف کرد و کسی صدا رساند :«دخترم میشه گریه نکنی؟ حالا بگو چی بگم!» نگاهم چرخید و باورم نمی‌شد را می‌بینم که با متانت از ماشین پیاده شد و با لبخندی دلنشین به سمت خبرنگار رفت. 💠 خانم خبرنگار هم به آنچه می‌خواست رسیده بود که هیجان زده به طرف رفت و پاسخ داد :«هرچی درحق این مردم باید گفته بشه، بگید!» مقابلش رسیده بود، دوربین و پروژکتور آماده فیلمبرداری شدند و شروع به مصاحبه کرد. 💠 در این سال‌ها در و فلّوجه از زیاد شنیده و آنچه می‌دیدم فراتر از همه آن‌ها بود که یک ژنرال با آن‌همه قدرت و ابهت، دلِ دیدن اشک خبرنگاری را نداشت. پس از صرف شام، ما در قسمت زنانه موکب، تکیه به دیوار خستگی این روز طولانی را در می‌کردیم و صدای صحبت مردها از آن طرف شنیده می‌شد که نورالهدی با دقت گوش کشید و زیرکانه حدس زد :«صدا میاد!» 💠 ظاهراً و هم امشب مهمان همین موکب بودند و دلم می‌خواست بیشتر صدای را بشنوم که شنیدم جوانی به سختی صحبت می‌کند و ظاهراً خطابش به ابومهدی بود :«حاجی یکی از زنگ زده میگه شنیدیم با تانک‌هاشون تا اومدن و رو هم گرفتن!» همهمه آرام خنده در سمت مردان پیچید و لحن نرم در گوشم نشست :«بگو اگه جز لودر و بیل مکانیکی چیزی همراه ما دیدن، غنیمت بگیرن، آهنش رو بفروشن خرج سیل زده‌ها بکنن!» 💠 از شوخی شیرین ابومهدی، خنده مردها در فضای موکب پیچید و نورالهدی طوری به خنده افتاد که با دست مقابل دهانش را گرفت تا صدای خندیدنش به گوش نرسد و من دلخور پرسیدم :«یعنی چی؟؟؟» نورالهدی از خنده سرخ شده بود، نفسی گرفت و با همان خنده پاسخم را داد :«از وقتی برا کمک اومده خوزستان، بعضیا شایعه کردن که ما اومدیم اینجا سرکوب ایرانی‌ها!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که کم‌کم رنگ خنده از صورتش رفت، دردی در نگاهش پیدا شد و انگار قلب صدایش شکست :«حتی ابوزینب عصری می‌گفت بعضیا توئیت زدن که چرا که جوونای ما رو کشتن باید بیان کمک سیل‌زده‌هامون!» از سنگینی حرف‌هایی که از زبان نورالهدی می‌شنیدم خستگی امروز مثل آواری روی دلم خراب شد و صدای نورالهدی غرق غم بود :«آخه مگه ایرانی تو جنگ رو ما کشتیم؟ اصلاً انگار نه انگار که ما عراق خودمون بیشترین ظلم رو از دیدیدم! حتی تو جنگ ایران و عراق، صدام جوونای ما رو به جرم حمایت از اعدام می‌کرد!» 💠 و دیگر فرصت نشد بیشتر شرح این شایعه را بدهد که دوباره طنین کلام در فضا پیچید :«زمان ملت ایران خالصانه و بی‌توقع کمک ملت عراق کردن! الانم که تو کشور شما سیل اومده ما احساس وظیفه کردیم برا جبران قسمت کوچیکی از محبت‌هاتون بیایم کمک.» صدای تشکر میزبانان ایرانی میان صحبت‌های شنیده می‌شد و او همچنان با مهربانی و آرامش می‌گفت :«البته ما فقط وسایل مهندسی اوردیم برا کمک به جلوگیری از پیشرفت سیل. گروه بهداری هم اوردیم برا اینکه مریضی‌های بومی ما با منطقه شما یجوره! از طرفی پزشک و پرستار ما عرب زبانه و راحت‌تر با مردم عرب‌زبان و ارتباط برقرار می‌کنه!» 💠 تلخی طعنه‌های فضای مجازی با شیرینی کلام کمتر می‌شد و دلم می‌خواست باز هم بگوید که لحن محجوب به دلم نشست :«ما با این‌همه نیرو درست نیس مزاحم صاحبخونه باشیم، پس عزیزان حرکت!» شاید دل دریایی او هم از تیرهایی که به سمت رفقای هدف گرفته بودند، شکسته و می‌خواست با خلوت کند که به نیت بازدید از مناطق سیل زده از موکب خارج شدند و من تا صبح از غصه قصه غریبانه‌ای که شنیده بودم، خوابم نبرد... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
✍️ رمان 💠 پس از صبح دوباره در چادر درمانی مستقر شدیم و دست خودم نبود که با معاینه هر بیمار ، کاسه دلم از غم ترک می‌خورد و تلاش می‌کردم با خوش‌زبانی و مهربانی، لکه گناه نکرده را از دامنم بشویم مبادا گمان کنند به نیت شومی به آمده‌ایم. هر چه آفتاب بلندتر می‌شد، هوای زیر چادر بیشتر می‌گرفت و باز کارمان راحت‌تر از مردانی بود که به هجوم آب رفته و با کیسه‌های شن و گِل و لودر تلاش می‌کردند مانع پیشروی آب شوند. 💠 نورالهدی به هر بهانه‌ای شده، مرتب به دیدن ابوزینب می‌رفت و هر بار با شور و هیجان گزارش می‌داد که جوانان در کنار جوانان ، مردانه مقابل آب ایستاده و راه سیل را سد کرده‌اند. نزدیک ظهر شده بود، دیگر آفتاب درست در مغز چادر می‌خورد و نفسم را گرفته بود که صدای مردی از پشت چادر بلند شد. 💠 نورالهدی برای گرفتن از چادر بیرون رفته و باید خودم پاسخ می‌دادم که روسری‌ام را مرتب کردم، دکمه پایین روپوش سفیدم را که باز شده بود، بستم و از چادر بیرون رفتم. مرد جوانی از نیروهای ایران کودکی دو ساله را در آغوشش گرفته و تا چشمش به من افتاد، سراسیمه خواهش کرد :«میشه یه نگاه به این بچه بکنید؟ تب داره! مادرش مریضه، نتونست بیاد، من اوردمش!» 💠 به نظرم از عرب‌های خوزستان بود که به خوبی حرف می‌زد و دلواپس حال کودک مدام سوال پیچم می‌کرد :«مادرش می‌ترسه عفونت کرده باشه، عفونت کرده؟ شما ببینید تب داره؟ می‌تونید معاینه‌اش کنید؟» صورت گندمگونش زیر تیغ آفتاب خط افتاده بود، پیشانی‌اش خیس عرق شده و به‌قدری نگران بود که امان نمی‌داد حرفی بزنم. 💠 دست به پیشانی کودک گرفتم تا دمای بدنش را بسنجم، صورت کوچکش از تب سرخ شده بود و بین دستان جوان سپاهی با بی‌تابی گریه می‌کرد. باید هر چه سریع‌تر سِرم می‌زدم که چادر را بالا گرفتم و گفتم :«بیاید تو!» پشت سرم وارد چادر شد، کودک را روی تخت قرار داد و مقابلم کمر راست کرد که مستقیم نگاهش کردم و پرسیدم :«آب آلوده خورده؟» و پیش از آنکه پاسخم را بدهد، حسی در نگاهم شکست. 💠 بی‌اراده محو چشمانش شده و او پریشانی چشمانم را نمی‌دید که فکری کرد و مردد پاسخ نمی‌داد :«نمی‌دونم، الان از جلو چادرشون رد می‌شدم، مادرش گفت بیارمش اینجا.» دستانم به سوزن سِرم می‌لرزید و او برابر دیدگانم بی‌خبر از حال خرابم با همین لحن کلامش می‌کرد :«حالا شما هر کاری صلاح می‌دونید انجام بدید، من میرم از مادرش می‌پرسم.» 💠 و نمی‌دانست سه سال رؤیای دیدارش را حتی به خواب هم نمی‌دیدم که دیگر منتظر پاسخم نماند و به سرعت از چادر بیرون رفت. گریه کودک همه جا را گرفته و من توانی برای پرستاری‌اش نداشتم که بالای سرش زانو زده بودم و دیگر نه فقط دستانم که همه بدنم می‌لرزید. 💠 دو روز پیش در بیمارستان دلتنگ دیدارش شدم، دیروز به پاس محبت بی‌منتش راهی شدم و امروز پس از سه سال دوباره در آینه چشمانم جان گرفته و حالا نمی‌دانستم کجا رفته که میان چادر نفسم بند آمده بود. با بی‌قراری به سر و صورت کودک دست می‌کشیدم تا آرامَش کنم و می‌ترسیدم با این انگشتان لرزان به دستش سوزن بزنم که مثل چشمان بیمار او به گریه افتادم. 💠 دیدن نگاه آرام و صورت مهربانش، همه حجم ترس و آن شب را به دلم کشانده و تنها کار خودش بود تا آرامم کند، مثل همان شب! در خلوت این چادر و در گرمایی که بیش از آتش‌بازی آفتاب از آتش او به دلم افتاده بود، همه اضطراب آن روزها به خاطرم آمده و فقط حس حضور و حمایتش را می‌خواستم که دوباره برگشت... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
✍️ رمان 💠 نورالهدی در همین فرصت برایم شامی تدارک دیده بود، اما من یک قطره آب از گلوی خشکم پایین نمی‌رفت و دلم پیش او مانده بود که معصومانه پرسیدم :«به نظرت اون کی بود؟» لقمه‌ای که برایم پیچیده بود به سمتم گرفت و با اطمینان پاسخ داد :«اگه نشونه‌هاشو به ابوزینب بگی حتماً میشناسه!» 💠 لقمه را از دستش گرفتم و نمی‌دانستم همسرش از کجا باید آن مرد را بشناسد که با صدای نازکش سینه سپر کرد :«ابوزینب از فرمانده‌های و عملیات آزادی فلوجه شده. اکثر نیروهای خط رو میشناسه. این جوون هم حتماً میشناسه.» سپس خودش لقمه‌ای خورد و می‌خواست حالم را عوض کند که با شیطنتی ساختگی سر به سرم گذاشت :«ابوزینب می‌دونه کی رو بفرسته شناسایی، طرف رو هم سر کار می‌ذاره!» 💠 و به زحمت خندید تا من هم بخندم، اما سه سال در غربت فلوجه خنده از یادم رفته و امروز تا حد ترسیده بودم که دوباره لقمه را کنار سفره قرار دادم و خودم را کنار کشیدم. هنوز همه بدنم از ضرب زمین خوردن درد می‌کرد، مچ دستانم از جای جراحت زنجیر ضعف می‌رفت و نمی‌دانستم کار فلوجه و پدر و مادرم به کجا می‌رسد که دوباره پرسیدم :«عملیات فلوجه کی شروع میشه؟» 💠 او هم اشتهایی به خوردن برایش نمانده و به هوای من با غذا بازی می‌کرد که دستش را از سفره عقب کشید و با مکثی پاسخ داد :«نمی‌دونم، ولی میگن نزدیکه!» سپس حسی در دلش شکفته شد که لبخندی شیرین صورتش را پوشاند و مژدگانی داد :«مثل بقیه عملیات‌ها، تو این عملیات هم شخصاً حضور داره!» 💠 هاله خنده صورتش هرلحظه پررنگ‌تر می‌شد و خبر نداشت من را نمی‌شناسم که چشمانش درخشید و لحنش غرق اشتیاق شد :«وقتی پای به معرکه‌ای باز بشه، که هیچ، هم حساب کار دستش میاد! الان چند روزه آمریکا و و یه عده از نماینده‌های پارلمان که طرفدار آمریکا هستن، دنیا رو گذاشتن رو سرشون که چرا تو فلوجه دخالت می‌کنه؟ آخه می‌دونن وقتی بیاد تو میدون، فاتحه داعش خونده‌اس!» هنوز مثل همان سال‌های دانشجویی دل پُرشورش برای جنگ و می‌تپید که همه توانم را جمع کردم و پرسیدم :« کیه؟» 💠 تازه یادش آمد ما زیر ظلم از همه دنیا بی‌خبر مانده‌ایم که رنگ خنده از صورتش رفت و مردانه حرف زد :«فرمانده ایرانه! این دو سال نیروهای رو سازماندهی کرد و با همین نیروهای مردمی نفس داعش رو تو عراق گرفت!» کلامش به آخر نرسیده بود که خانه در تاریکی مطلق فرو رفت و من هنوز از سایه خودم می‌ترسیدم که از همین تاریکی دلم لرزید و جیغم در گلو خفه شد. 💠 نورالهدی بلافاصله چراغ قوه موبایلش را به سمت صورتم گرفت و با آرامش خبر داد :«اگه برق صادر نکنه، وضعیت از اینم بدتر میشه!» نمی‌فهمیدم چرا اینهمه سنگ ایران را به سینه می‌زند که از جا بلند شد، به سمت کمد کنار اتاق رفت و همانطور که شمعی را از جعبه بیرون می‌کشید، سر درددلش باز شد :«اونوقت یه عده شعار میدن باید از عراق بره! انگار رو ایران اشغال کرده! دولت اعلام کرده به درخواست رسمی ما تو عراق حضور داره. امام جمعه تو خطبه‌های نماز جمعه گفته اگه ایران نبود، داعش رو با خاک یکسان می‌کرد! ولی اینا فقط میگن ایران باید بره! انگار تو این کشور نبودن و ندیدن اگه حمایت ایران و نبود، همون روزای اول بغداد هم مثل موصل سقوط کرده بود!» 💠 هنوز تمام ذهنم از وحشت امروز زیر و رو شده و از حرف‌هایش چیز زیادی نمی‌فهمیدم که تنها در سکوتی خسته نگاهش می‌کردم. مقابلم شمع را روی زمین در شمعدانی نشاند و همانطور که کبریت می‌کشید، حرف دلش را زد :«انگار اصلاً نمی‌بینن الان ۱۳ ساله تو این کشور هر کاری دلش خواسته کرده! حالا که حریف داعش شده، آمریکا تو سرشون فرو کرده که ایران کشورتون رو اشغال کرده و باید بره!» 💠 از نور لطیف شمع، جمع دو نفره‌مان رؤیایی شده و او هنوز دلش پیش و ایرانی‌ها بود که غریبانه آه کشید :«همین الان کلی از همرزمای ابوزینب ایرانی هستن! تا الان خیلی‌هاشون شدن...» و کلامش به آخر نرسیده کسی در خانه را کوبید و دست خودم نبود که وحشتزده از جا پریدم. حس می‌کردم تعقیبم کرده‌اند و نورالهدی منتظر کسی نبود که با تأخیر از جا بلند شد و پشت در صدا رساند :«کیه؟» و صدای غریبه‌ای قلبم را از جا کَند... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe