📚نتیجه ی حکم به ناحق
دهقانی یک ظرف عسل برای فروش به شهر آورد. نگهبان دروازه ی شهر برای گرفتن راهداری جلوی او را گرفت و سر ظرف را باز کرد که ببیند چیست؛ ولی از شدت بد ذاتی آنقدر او را معطل کرد و سر ظرف را باز نگه داشت تا این که مگسهای زیادی از اطراف آمدند و روی عسل نشستند و عسل را از بین بردند، طوری که مشتری برای خریدن آن رغبت نمی کرد.
دهقان پیش قاضی رفت و شکایت کرد. قاضی گفت: تقصیر از راهداری نیست. بلکه تقصیر از مگسها است. هر کجا که مگسها را ببینی حق داری آنها را بکشی؟
دهقان از این قضاوت جاهلانه متعجب شد و گفت: این حکم را روی کاغذ بنویسید و به من بدهید. قاضی حکم قتل مگسها را نوشت و امضا کرد و به دهقان داد.
دهقان همین که نوشته را دریافت کرد و در جیب خود گذاشت، دید مگسی بر صورت قاضی نشسته است. فورأ یک سیلی محکم به صورت قاضی نواخت و مگس را کشت. قاضی با شدت غضب گفت: او را حبس کنید.
دهقان بی درنگ نوشته را از جیب خود در آورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا فرمودید.
📙هزار و یک حکایت خواندنی ۱ / ۱۹۸؛ به نقل از: هزار و یک حکایت / ۳۵۶.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
🍃🍃آخرین مرحله ی عشق همین یک سخن است
"بگذارتا که خدا کارخودش رابکند"😌
#شبتون درپناه خدامهربونااااا🙏🏻😊
🌿
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جای بچه توی مسجد نیست؟! تاکنون به دو آیه زیر در کنار هم توجه کرده بودید؟
"الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا" (کهف/۴۶)
"خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِد" (اعراف/۳۱).
پس یادمان باشد که بچهها زینت زندگی هستند و ما مامور هستیم که زینتهایمان را همراه خودمان به مساجد ببریم.
توصیه عارف بزرگوار آیتالله عبدالقائم شوشتری:
در ایام عید سعید غدیر خم، از چند روز قبل و چند روز بعد، این حمد را در قنوت نمازها بگویید و بخوانید:
"الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة اميرالمؤمنين و الائمة المعصومین"
#غدیر
#اللھمعجللولیڪالفࢪج 🌾
💠 *خلاصه کل دعا ها* 💠
مولا امیرالمومنین علیه السلام
مي فرمايند:
من خلاصه ي همه ادعیه را به تو میگویم،هر صبح که بخوانی گویی تمامي دعاها را خوانده ای: ⬇️
🔸1-الحمدلله عَلی کُلِّ نِعمَه
🔹2- و اَسئَلُ الله مِن کُلِّ خَیر
🔸3-و اَستَغفِرُ الله مِن کُلِّ ذَنب
🔹4- وَاَعوذُ بِاللهِ مِن کُلِّ شَرّ
📚بحارالانوار:ج۹۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلَاهُ
اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا علی دستم بگیر... 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود صبحتون شاد و پر انرژی 🙏👏👏👏👏
#داستانک
💞زنی به عنوان حیوان خانگی یک مار داشت و خیلی آن مار را دوست داشت که هفت فوت طولش بود
یک دفعهای آن مار دیگه چیزی نخورد. زن هفتهها تلاش کرد که مارش دوباره بتواند غذا بخورد که موفق نشد و مار را پیش دامپزشک برد. دامپزشک پرسید آیا مار به تازگی کنار شما میخوابد و خیلی نزدیک به شما خودش را جمع میکند و کش میدهد؟
پاسخ میدهد: بله و خیلی برایم ناراحت کننده ست که نمیتوانم کاری برایش انجام بدهم
دامپزشک گفت؛ مار مریض نیست بلکه خودش را آماده میکند که شما را بخورد!مار هر روز شما را اندازه گیری میکند تا بداند چقدر باید جا داشته باشد تا شما را هضم کند...!
حکایت بعضی آدمهاست تو زندگیمون، خیلی نزدیک ولی با هدف اینکه نابودمون کنن فقط دنبال فرصت مناسبند...
👤دکتر اشجاری
روانشناس رفتاری
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
┄•●#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
#داستان_آموزنده
🔆دعایت مستجاب شد
🌺بعد از وفات امام کاظم علیهالسلام عدهای امامت را خاتمه یافته تلقّی کردند و به وافقیه مرسوم شدند. ازجمله افرادی که حال توقف پیدا کرد، عبدالله بن مُغیره کوفی بود.
او گوید: «من وافقی بودم و بر همین حال اعمال حج را به جای آوردم. ولی در من اضطراب پدید آمد، در خانهی خدا خود را به «ملتزم» در جایگاه استجابت دعا ایستادم و مشغول دعا و توسّل شدم و از خدا طلب هدایت نمودم. به دلم الهام شد که به امام رضا علیهالسلام مراجعه نمایم. لذا به مدینه رفتم و چون به در منزل امام علیهالسلام رسیدم، به غلام آن حضرت گفتم: به آقایت بگو مردی از عراق بر درب خانه است.
🌺ناگاه از درون خانه، صدای امام بلند شد: «عبدالله بن مغیره داخل شو!» چون بر آن جناب وارد شدم و نظرش به من افتاد، بدن مقدمه فرمود:
🌺«خدا دعای تو را مستجاب فرمود و به دین خود هدایت کرد.» من هم عرض کردم: «گواهی میدهم که تو حجت و امین خدا بر خلق او هستی.»
📚(شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 444 -رجال کشی، ص 495)
✾📚#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
#پندانه
عکسی پر مفهوم و پر بازدید
در سراسر جهان از عاطفه
یک حیوان به یک کودک گرسنه
کودک گرسنه ای که در حین صبوریِ
یک گاو، در آرامش کامل
در حال خوردن شیر است.
گاوی که انسانيت را در جهان به چالش كشيد...
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فلسفه #عمامه_سیاه سادات چیست؟
🎙 حجتالاسلام حامدکاشانی
#غدیر
#امیرالمؤمنین
#اللهمعجللولیکالفرج
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
🔴 جواب ابلهان خاموشی ست
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"
امثال و حکم-علی اکبر دهخدا
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
#یک_فنجان_تفکر ☕️
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد.
امیر علت این خنده را پرسید، مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم.
در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است.
اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید:
کبکها الان شهادت خودشان را دادند.
پس از این گفته امیر دستور داد سر مرد را بزنند
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ #داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob