1.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بهشت
ازدست آدم رفت
ازاون روزی که ......
#محمد_اصفهانی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
✨ #حکایت_دلنشین
🔸 #امام_حسن و #امام_حسین علیهما السلام در یکی از عید ها به منزل جدّ بزرگوارشان #رسول_خدا رفتند و عرض کردند:
یا رسول الله ! امروز #عید است و فرزندان اعراب با #لباس های زیبا و قشنگ خود را زینت کرده اند ؛ ولی ما هیچ لباس زیبایی نداریم و اکنون نزد شما مشرّف شده ایم تا از شما #عیدی بگیریم و هیچ عیدی از شما نمی خواهیم مگر لباس های زیبا و رنگارنگ، تا ما هم مانند بچه های اعراب خود را #زینت کنیم.
🔹آنگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله #گریه کردند ، زیرا لباسی که شایسته ی این دو بزرگوار باشد نداشتند و نخواستند که دل آنها را بشکنند؛
از این رو به درگاه خداوند #دعا کردند و فرمودند : خدایا این دو بزرگوار را مسرور بگردان ، در همان لحظه #جبرئیل نازل شد در حالیکه دو لباس سفید با خود از #بهشت آورده بود.
رسول خدا با دیدن آن دو لباس خیلی خوشحال شدند و لباس ها را از جبرئیل گرفتند و به حسن و حسین علیهما السلام دادند و فرمودند :
لباس هایتان را بگیرید .
وقتی آن دو بزرگوار لباس های خود را پوشیدند به رسول خدا عرض کردند :
یا رسول الله! #رنگ این لباس ها سفید است در حالیکه لباس پسران اعراب رنگارنگ است، ما نیز لباس رنگی میخواهیم .
پس پیامبر ساعتی درباره ی حرف های آن دو بزرگوار فکر کردند .
جبرئیل عرض کرد: یا رسول الله!
ناراحت نباش، کسی که این لباس ها را فرستاده است، میتواند آنها را به هر رنگی که این دو بزرگوار میخواهند درآورد.
پس رسول خدا دستور داد که یک تشت و یک آفتابه پر از آب بیاورند . آنگاه جبرئیل به رسول خدا عرض کرد:
یا رسول الله! من آب می ریزم و شما چنگ بزنید، آنگاه این #لباس_ها به هر رنگی که این دو بزرگوار میخواهند در می آید.
رسول خدا صلی الله علیه و آله لباس امام حسن علیه السلام را داخل تشت گذاشتند و فرمودند:
ای حسنم! تو چه رنگی را دوست داری ؟
امام حسن علیه السلام عرض کرد :
من رنگ #سبز را دوست دارم.
آنگاه جبرئیل آب ریخت و پیامبر لباس را چنگ زدند و به اذن خدای تبارک و تعالی لباس سفید مانند #زبرجد به رنگ سبز تبدیل شد، رسول خدا آن پیراهن را به امام حسن دادند و فرمودند: ای نور چشمم! لباست را بگیر و امام حسن علیه السلام لباس را از جدّ بزرگوارشان گرفتند و بر تن کردند.
سپس لباس امام حسین علیه السلام را داخل تشت گذاشتند و فرمودند: ای حسینم! چه رنگی را دوست داری؟ عرض کرد یا رسول الله ! من رنگ #قرمز را دوست دارم .
پس جبرئیل آب می ریخت و پیامبر چنگ میزدند و به اذن خدا آن لباس سفید مانند یاقوت به رنگ قرمز تبدیل شد، آنگاه رسول خدا آن لباس را به امام حسین علیه السلام دادند و فرمودند : ای نور چشمم! لباست را بگیر و بپوش.
امام حسین علیه السلام نیز لباسشان را از جدّ بزرگوارشان گرفتند و پوشیدند و تشکر کردند و خیلی خوشحال شدند، سپس آن دو بزرگوار با خوشحالی نزد #مادرشان برگشتند.
◽️رسول خدا از جبرئیل پرسیدند ای برادرم ! چرا #گریه میکنی در حالیکه دو #ریحانم مسرور هستند ؟
جبرئیل امین عرض کرد :
یا رسول الله! همانا امام حسن علیه السلام #مسموم می شود و #بدنش از شدّت #سم ، سبز میشود و حسین علیه السلام نیز به #شهادت می رسد و #سر مبارکش از تن جدا میشود و محاسنش از #خونش رنگین میشود و بدنش از خونش قرمز خواهد شد .
سپس پیامبر خدا نیز گریه کردند و ناراحتی و حُزنشان از این خبر جبرئیل بیشتر شد .
📚 بحارالأنوار ، ج ۴۴ ، ص ۲۴۵
💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
#داستان های خوب
@dastanhayekhob
🔻شوق بهشت
🌺روزی مرد سیاه پوستی به نزد پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم آمد و در رابطه با تسبیح از ایشان سؤال نمود.
🌺عمر بن خطاب که در آنجا حاضر بود، با تندی به آن مرد گفت: «بس کن، ای مرد! تو با این سؤالهایت پیامبر را خسته میکنی.»
🌺 پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم به عمر فرمود: آرام باش ای عمر! تندی مکن، بگذار تا او سؤالاتش را بکند؛ در این هنگام این آیات نازل شد: «آیا زمانی طولانی بر انسان نگذشت که چیز قابل ذکر نبود… ابرار در بهشت، از جامی نوشند که با عطر خوشی آمیخته است.»
🌺در این هنگام آن مرد سیه، فریادی از جان کشید و بر زمین افتاد. پیامبر با دیدن این صحنه فرمود: «او از شوق بهشت جان داد.»
#داستان
#پیامبر
#بهشت
#آیه
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
#بهشت را ندیده میخرند
✨بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه میرفت. در ساحل مینشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را میشست. اگر بیکار بود همانجا مینشست و مثل بچه ها گِل بازی میکرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه میساخت. جلوی خانه باغچهایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: «بهلول، چه میسازی؟»
بهلول با لحنی جدی گفت: «بهشت میسازم.»
همسر هارون که میدانست بهلول شوخی میکند، گفت: «آن را میفروشی؟!»
بهلول گفت: «میفروشم.»
زبیده خاتون پرسید: «قیمت آن چند دینار است؟»
بهلول جواب داد: «صد دینار.»
زبیده خاتون گفت: «من آن را میخرم.»
✨بهلول صد دینار را گرفت و گفت: «این بهشت مال تو، قباله آن را بعد مینویسم و به تو میدهم.»
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
💫زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلاییرنگ به زبیده خاتون داد و گفت: «این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریدهای!»
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
☀️صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: «یکی از همان بهشتهایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!»
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: «به تو نمیفروشم.»
هارون گفت: «اگر مبلغ بیشتری میخواهی، حاضرم بدهم.»
بهلول گفت: «اگر هزار دینار هم بدهی، نمیفروشم.»
هارون ناراحت شد و پرسید: «چرا؟!»
بهلول گفت: «زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو میدانی و میخواهی بخری، من به تو نمیفروشم!»
🍃🌹عضویت در کانال
👇👇👇
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob