eitaa logo
داستان های خوب (معنوی)
775 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
11 فایل
✅ کانال ما را به دوستان خوبتون معرفی کنید😘😘 ✅ داستان های خوب را جهت بارگذاری در کانال به این آیدی بفرستید 🌹 متشکرم @aliskh ✅ از انتقادات و پیشنهادات سازنده استقبال می کنیم..دریغ نفرمایید ✅ تبادل و تبلیغ خدمتتون هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
✔️امام حسن عسکری(ع) و دفاع از قرآن [🕑زمان مطالعه ۳ دقیقه] اسحاق كندی فیلسوف عراق بود. او به تالیف كتابی با موضوع تناقضات قرآن همت گماشت. او آن چنان با شور و علاقه مشغول تدوین این كتاب گردید كه از مردم كناره گرفته و به تنهایی در خانه خویش به این كار مبادرت می‌ورزید، تا اینكه یكی از شاگردانش به محضر پیشوای یازدهم شرفیاب شد. امام به او فرمود: «آیا در میان شما یك مرد رشید پیدا نمی‌شود كه استاد شما را از این كارش منصرف سازد؟!» عرض كرد: ما از شاگردان او هستیم، چگونه می‌توانیم در این كار یا كارهای دیگر به او اعتراض كنیم؟! امام فرمود: «آیا آنچه بگویم به او می‌رسانی؟» گفت: آری. فرمود: «نزد او برو با او انس بگیر و او را در كاری كه می‌خواهد انجام دهد یاری نما، آنگاه بگو سؤالی دارم، آیا می‌توانم از شما بپرسم؟ به تو اجازه سؤال می‌دهد. بگو: اگر پدیدآورنده قرآن نزد تو آید، آیا احتمال می‌دهی كه منظور او از گفتارش معانی دیگری غیر از آن باشد كه پنداشته ای؟ خواهد گفت: امكان دارد. و او اگر به مطلبی توجه كند، می‌فهمد و درك می‌كند. هنگامی كه جواب مثبت داد، بگو: از كجا اطمینان پیدا كرده‌ای كه مراد و منظور عبارات قرآن همان است كه تو می‌گویی؟ شاید گوینده قرآن منظوری غیر از آنچه تو به آن رسیده‌ای داشته باشد و تو الفاظ و عبارات را در غیر معانی و مراد متكلم آن به كار می‌بری؟!» آن شخص نزد اسحاق كندی رفت و همانطوری كه امام به او آموخته بود، با مهربانی تمام با او انس گرفت، سؤال خود را مطرح كرد و او را به تفكر و اندیشیدن وادار نمود. اسحاق كندی از او خواست سؤال خود را تكرار كند، در این حال به فكر فرو رفت و این احتمال به نظر او ممكن آمده و قابل دقت بود، برای همین شاگردش را قسم داد كه منشا این پرسش را برای او بیان كند. او گفت: به ذهنم رسید و پرسیدم. استاد گفت: باور نمی‌كنم كه به ذهن تو و امثال تو این پرسش خطور نماید، راستش را بگو، این سؤال را از كجا آموخته ای؟ شاگرد گفت: ابو محمد عسكری به من یاد داد. استاد گفت: آری، الان حقیقت را گفتی. چنین سؤالی جز از آن خاندان نمی‌تواند باشد. آنگاه نوشته‌های خود را در این زمینه در آتش سوزانید. 💚 با نشر این پست شما هم در ثواب نشر آگاهی های دینی شریک باشید. به کانال داستان های خوب(معنوی)بپیوندید😊 👇👇👇👇👇👇👇 ╭═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═╮ (معنوی) https://eitaa.com/dastanhayekhob ╰═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═
            سـ✋ـلام صبح تـون بخیر و عافیت🌸🍃 روزتـون پـربـار و با طراوت لحظات تون پر شور و زیبـا🌸🍃 زندگی تون پر از آرامـش و سعـادت  🌸🍃 روزتون عالی🌸🍃 وجود تون سبز و متعالی🌸🍃 به کانال داستان های خوب(معنوی)بپیوندید😊 👇👇👇👇👇👇👇 ╭═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═╮ (معنوی) https://eitaa.com/dastanhayekhob ╰═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═
📚داستان توبه کنندگان 📌توبه آهنگر ✍در کتاب انوار المجالس صفحه سیصدو چهارده نقل می کند از حسن بصری (و در چند کتاب دیگر دیدم از مرحوم شیخ بهائی نقل می کنند) که گفت: یک روز در بازار آهنگران بغداد می ‏گذشتم که ناگهان چشمم افتاد به آهنگری که دستش را داخل کوره حدادی می کند و آهن گداخته شده قرمز را می گرفت بدون آنکه ابداً احساس سوزشی کند روی سن دان می گذاشت و با پُتک روی آن می زد و به هر نوع که می خواست در می آورد و می ساخت. چون مشاهده این کار شگفت انگیز بود مرا وادار به پرسش از او کرد رفتم جلو سلام کردم. جواب داد بعد پرسیدم آقا مگر آتش کوره و آهن گداخته بشما آسیبی نمی رساند؟ آن مرد گفت : نه. 🔻گفتم چطور؟ گفت : یک ایّامی در اینجا خشکسالی و قحطی شد ولی من همه چیز در انبار داشتم. یکروز یک زن وجیه و خوش سیمائی نزد من آمد و گفت ای مرد من کودکانی یتیم و خردسال دارم و احتیاج به آذوقه و مقداری گندم دارم خواهشمندم برای رضای خدا کمکی بکن و بچه ‏های یتیم مرا از گرسنگی و هلاکت نجات بده. منهم چون بهمان یک نظر فریفته جمالش شده بودم، در مقابل خواسته‏ اش گفتم: اگر گندم می خواهی باید ساعتی با من باشی تا خواسته‏ ات را برآورده کنم. آن زن از این پیشنهاد ناراحت و روترش کرده و رفت. 🔻روز دوم باز آن زن نزدم آمد، در حالیکه اشک می ریخت، سخن روز قبل را تکرار نمود، من هم حرفهای روز گذشته را برای او تکرار کردم، دوباره بادست خالی برگشت، دوباره روز سوّم دیدم آمد و خیلی التماس می کند که بچه‏ هایم دارند می میرند بیا و آنها را از گرسنگی و مرگ نجات بده. من حرفم را تکرار کردم و دیدم آن زن بطرف من می آید و پیداست که از گرسنگی بی‏طاقت شده. خلاصه وقتی که نزدیک می شد به من گفت: ای مرد من و بچه‏ هایم گرسنه هستیم بیا و رحمی کن و گندمی در اختیار ما بگذار؟ من گفتم : ای زن بی خودی وقت من و خودت را نگیر همان که بهت گفتم بیا با من باش تا بتو گندم دهم. 🔻در این موقع زن به گریه افتاد و زیاد اشک ریخت و گفت : من هرگز از این کارهای حرام نکردم و چون دیگر طاقت نمانده و کار از دست رفته و سه روز است که خود و بچه ‏هایم غذائی نخورده‏ ام به آنچه که می‌گویی ناچاراً حاضرم ولی بیک شرط گفتم به چه شرطی؟ گفت : بشرط اینکه مرا بجایی ببری که هیچ کس ما را نبیند. مرد آهنگر گفت : قبول کردم و خانه را خلوت کردم آنگاه زن را به نزد خود طلبیدم. همینکه خواستم از او بهره ‏ای بردارم. دیدم آن زن دارد می لرزد و خطاب بمن گفت: ای مرد! چرا دروغ گفتی و خلاف شرطت عمل کردی؟ گفتم کدام شرط؟ گفت : مگر بنا نبود مرا بجای خلوت ببری تا کسی ما را نبیند؟  گفتم: آری مگر اینجا خلوت نیست؟  🔻گفت : چطوری اینجا خلوت است بآنکه پنج نفر مواظب ما هستند و ما را دارند می بینند. اول خداوند عالم و غیر از او دو ملکی که بر تو موکلند و دو ملکی که بر من موکلند همه‏شان حاضراند و ما را مشاهده می کنند با این حال تو خیال می کنی اینجا کسی نیست که ما را ببیند؟ بعداً گفت : ای مرد بیا و از خدا بترس و آتش شهوت خود را بر من سرد کن، تا من هم از خدای خود بخواهم حرارت آتش را از تو بردارد و آتش را بر تو سرد کند. من از این سخن متنبه شدم و با خود گفتم این زن با چنین فشار زندگی و شدت گرسنگی اینطور از خدا می ترسید ولی تو که این همه مورد نعمتهای الهی قرار گرفته ‏ای از او (خدا) نمی ترسی؟ 🔻فوراً توبه کردم و از آن زن دست کشیدم و گندمی را که می خواست باو دادم و مرخصش کردم. زن چون این گذشت را از من دید و جریان را بر وفق عفت خود دید سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت ؛ ای خدا همینطور که این مرد حرارت شهوتش را بر خود سرد نمود، تو هم حرارت آتش دنیا و آخرت را بر او سرد کن از همان لحظه که آن زن این دعا را در حقم کرد حرارت آتش بر من بی‏اثر شد. 📚منبع: قصص التوابین؛داستان توبه کنندگان،علی میر خلف زاده به کانال داستان های خوب(معنوی)بپیوندید😊 👇👇👇👇👇👇👇 ╭═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═╮ (معنوی) https://eitaa.com/dastanhayekhob ╰═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═
📕 چند سال پیش همیشه فکر میکردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است.نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم، روانپزشک گفت: "فقط یک سال هفته‌ای سه روز جلسه ای 80 دلار بده و بیا تا درمانت کنم. شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم. پرسید، "چرا نیومدی؟" گفتم، "خُوب، جلسه‌ای هشتاد دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجّار منو مجانی معالجه کرد. خوشحالم که اون پول رو پس‌انداز کردم و یه وانت نو خریدم." پزشک با تعجّب گفت، "عجب! میتونم بپرسم اون نجّاره چطور تو را معالجه کرد؟" گفتم: "به من گفت اگه پایه‌های تختخواب را ببُرم؛ دیگه هیچکس نمی‌تونه زیر تختم قایم بشه!" برای هر تصمیم گیری شتاب نکنیم و کمی بیندیشیم! ‌‎‌‌‌ 📚 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚 به کانال داستان های خوب(معنوی)بپیوندید😊 👇👇👇👇👇👇👇 ╭═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═╮ (معنوی) https://eitaa.com/dastanhayekhob ╰═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═
📚سه سرباز ایرانی در برابر لشکر روس‌ها ✍پس از آغاز جنگ جهانی دوم در ماه شهریور ۱۳۱۸، ایران بی‌طرفی خود را اعلام کرد، اما به دلیل گستردگی مرز ایران با اتحاد جماهیر شوروی و درگیری شوروی با آلمان این بی‌طرفی ناپایدار بود. ارتش متفقین به بهانهٔ حضور کارشناسان آلمانی در ایران این کشور را اشغال کرد. ۸۴ سال پیش در روز ۳ شهریور ۱۳۲۰، ابتدا نیروهای شوروی از شمال و شرق از زمین و هوا به ایران حمله‌ور شدند. 🔻سپس نیروهای بریتانیایی نیز از جنوب و غرب حمله کردند و شهرهای سر راه را یک‌به‌یک به سرعت اشغال کردند و هر دو به سمت تهران حرکت کردند. در حین هجومِ نیروهای شوروی به مرزهای ایران با مقاومت عجیبی روبه رو شدند. سه تن از مرزبانان ایرانی (سید محمد راثی هاشمی، عبدالله شهریاری و ملک محمدی) مقابل نیروهای مهاجم بر روی پل مرزی جلفا تا آخرین لحظه ایستادگی کردند. این سه مرزبان وظیفه پاسداری از مرزهای شمالی ایران را در پل فلزی جلفا-نخجوان بر عهده داشته اند. 🔻پس از آن که ارتش روس برای ورود به خاک ایران به این پل که عملاً تنها و بهترین محل عبور از رود پرخروش ارس در این ناحیه است، نزدیک می شوند مقاومت دو روزه این سه مرزبان آغاز می گردد. این مرزبانان با اشراف به پل، دو روز لشکر روس را زمینگیر می کنند. روس ها نیز که چاره ای جز گذر از همین پل نداشته اند، نمی توانستند با وجود توپخانه سنگین شان به حمله بپردازند. در نهایت نیز با شهادت ژاندارم سرجوخه ملک محمدی،سید محمد راثی هاشمی و عبدالله شهریاری است که توانستند وارد خاک ایران شوند. 🔻مقاومت شجاعانه این سه سرباز تحسین نیروهای مهاجم را برمی انگیزد. سرلشکر نوویکف، فرمانده لشکر ۴۷ شوروی وقتی فهمید ۴۸ ساعت تنها با ۳ سرباز جنگیده، به نشانه احترام یکی از درجه‌هایش را از روی دوشش باز کرد و روی سینه سرجوخه محمدی گذاشت و از چوپانی خواست سه سرباز شجاع را به شیوه مسلمانان کنار پل آهنی دفن کند. به کانال داستان های خوب(معنوی)بپیوندید😊 👇👇👇👇👇👇👇 ╭═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═╮ (معنوی) https://eitaa.com/dastanhayekhob ╰═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═
‍ 1️⃣سرباز وطن که سر داد؛ اما تسلیم دشمن نشد!!.               🔸 شبان گاه دوم شهریور ۱۳۲۰ در جریان جنگ جهانی دوم قوای روس پس از تسلیم دولت ایران ورود خود را به مرزهای ایران در منطقه نمین به پاسگاه کلوز اطلاع می دهند و حسین علی صدآفرین آن زمان به عنوان معاون پاسگاه انجام وظیفه می کرد او در آن زمان ۱۷ سال سابقه خدمت داشت و با دو پسر و همسرش که مربی قرآن بود در روستا ی خواجه بلاغی زندگی می کردند. 🔹حسین علی پس از شنیدن این خبر بلافاصله پیش فرمانده پاسگاه رفته و او را در جریان قرار می دهد . ایشان تمایلی برای درگیری از خود نشان نمی دهد اما او به خانه خود می رود و با خانواده وداع می کند و به پاسگاه بر می گردد و از اسلحه خانه تعدادی تفنگ برنو بر می دارد کمی دورتر از پاسگاه تفنگ ها را در فاصله های مختلفی قرار می دهد ساعت چهار نصف شب حمله شروع می شود حسین علی شروع به تیراندازی می کند قوای روس انتظار حمله نداشتند و فکر می کردند با عده ی زیادی طرف هستند هر چه می توانند پاسگاه کلوز را گلوله باران می کنند . 🔸او تا ساعت ۸ صبح در برابر قوای روس شجاعانه می جنگد حوالی ساعات ۶ صبح در حالیکه میمنه و میسره لشکر روس از سمت نمین و ارشق با عبور از دهات و قصبه ها وارد اردبیل شده بودند ستون اصلی لشکر روس با مقاومت و یکه تازی جانانه حسین علی در حوالی پاسگاه کلوز زمین گیر شده بود . توپخانه دشمن پاسگاه را ویران کرده بود و مهمات حسینعلی تمام شده بود و برای اینکه اسلحه ها دست دشمن نیافتد اسلحه ها را می شکند چون معتقد بود برای یک سرباز ننگ است که اسلحه اش دست دشمن بیافتد  و به  جنگ تن به تن روی می آورد و با چنگ و دندان با دشمن مقابله می کند ودر این درگیری به شهادت می رسد سربازان روس وقتی متوجه می شوند فقط یک نفر با آنان می جنگیده است با قساوت هر چه تمام تر سر از تن صدآفرین جدا می کنند، 🔹فرمانده روس وقتی اسم شهید را می پرسد او را حسین علی معرفی می کنند وی از این که صد آفرین را کشته اند نیرو های خود را مؤاخده می کند و  با تحسین شجاعت این سرباز ایرانی به زبان روسی وی را با لقب هزار آفرین خطاب می کند. اهالی روستا در حین جنگ، روستا را خالی کرده بودند در حالی که فقط چراغ  یک خانه روشن مانده بود و آن هم خانه صد آفرین بود چرا که زنان روستا نتوانسته بودند همسر و فرزندان او را با خود ببرند. به کانال داستان های خوب(معنوی)بپیوندید😊 👇👇👇👇👇👇👇 ╭═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═╮ (معنوی) https://eitaa.com/dastanhayekhob ╰═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═
امشب سخن ازجان جهان بایدگفت توصیف رسول اِنس و جان باید گفت در شـــــام ولادت دو قــطب عالم تبریک به صــاحب الزمان باید گفت 💐 فرا رسیدن میلاد مسعود و پربرکت پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) و امام صادق(علیه السلام) را تبریک می‌گوییم. 💐 به کانال داستان های خوب(معنوی)بپیوندید😊 👇👇👇👇👇👇👇 ╭═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═╮ (معنوی) https://eitaa.com/dastanhayekhob ╰═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═
🌸 سلام صبحتون پراز 🌿 شکوفه های اجابت 🌸 امیدوارم که 🌿 امروزتون پراز برکت 🌸 مشکلاتتان اندک 🌿 روزیتون فراوان 🌸 مهربانی راه و رسمتون 🌿و لطف خــدا همراهتون آخر هفته تون سرشاراز آرامش 🌸 به کانال داستان های خوب(معنوی)بپیوندید😊 👇👇👇👇👇👇👇 ╭═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═╮ (معنوی) https://eitaa.com/dastanhayekhob ╰═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═
📚داستان مشروبخوار و توبه ✍فیض کاشانی آن چشمه فیض و دانش ، و منبع بصیرت و بینش در کتاب پرقیمت « محجه البیضاء » نقل می کند : مردی بود شرابخوار ، خانه اش مرکز اجتماع اهل فسق و فجور بود. 🔸روزی دوستانش را برای شرابخواری و لهو و لعب دعوت کرد ، چهار درهم به غلامش داد تا برای میهمانان میوه تهیه کند. غلام از کنار خانه یکی از اولیای خدا به نام منصور بن عمّار عبور کرد، شنید آن مرد خدا برای نیازمندی طلب کمک می کند و می گوید : 🔸هر کس چهار درهم برای حل مشکل محتاجی کمک نماید من به او چهار دعا می کنم . غلام چهار درهم را به آن مرد خدا تقدیم کرد ، او به غلام گفت : برای تو از خدا چه بخواهم ؟ 🔸گفت : چهار چیز برای من از خداوند مهربان بطلب : ❶ آزادی از بردگی ❷ خروج از تهیدستی و فقر ❸ بازگشت و توبه اربابم به حق ❹ آمرزش خداوند برای من و اربابم و خودت ! 🔸غلام با دست خالی به خانه برگشت ، ارباب گفت : چرا دیر آمدی و چرا میوه نیاوردی ؟ داستان چهار درهم و چهار دعا را برای ارباب گفت . ارباب از این قضیه خوشحال شد، برق بیداری به دلش افتاد ، چهار هزار درهم به غلام داد و گفت : 🔸برو تو را در راه خدا آزاد کردم. و خود نیز به عرصه توبه و انابه درآمدم ، ولی خودم را لایق مغفرت و آمرزش نمی بینم ! شب در عالم رؤیا به او گفته شد : آنچه وظیفه تو بود انجام دادی ، 🔸آنچه وظیفه من نسبت به گنهکار تائب است آیا گمان می بری که انجام نگیرد ؟ من ، تو و غلام و منصور بن عمّار و آنان را که حاضر بودند آمرزیدم (❶) ! 📚(❶) محجه البیضاء : 7 / 267 ، کتاب الخوف و الرجاء . به کانال داستان های خوب(معنوی)بپیوندید😊 👇👇👇👇👇👇👇 ╭═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═╮ (معنوی) https://eitaa.com/dastanhayekhob ╰═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═
🌸شنبه یعنی شروعی تازه 🕊پس امروز را با امید 🌸و مـهربـانی بسـازیم..... 🕊خدا پشت و پناه تون باشه 🌸سلاااااااااام 🕊صبح زیبا تون بخیر و نیکی به کانال داستان های خوب(معنوی)بپیوندید😊 👇👇👇👇👇👇👇 ╭═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═╮ (معنوی) https://eitaa.com/dastanhayekhob ╰═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═
📚حکایتی جالب از نتیجه رحم کردن به حیوانات ✍آیت الله مجتهدی نقل می کردند ؛ که ناصرالدین شاه، جلاد خشنی داشت. این میرغضب در بالاشهر تهران زندگی می کرده است. در اواخر عمرش یک زنی هم در پایین شهر گرفته بود همسر اولش می فهمد دنبال یک جایی بوده تلافی کند. یک زمانی قحطی می شود. میرغضب از جایی رد می‌شده می‌بیند سگی با چند توله از گرسنگی و تشنگی ضجه می زنند حالش منقلب می شود. از قصابی مقداری گوشت می خرد و می اندازد جلوی سگ که بخورند به قصاب هم یک پولی می دهد. 🔻می گوید تا چهل روز به این سگ گوشت بده بخورد اگر بفهمم ندادی چنین و چنان می کنم آن مرد قصاب هم می گوید چشم. این میرغضب با دوستانش هر جمعه جمع می شدند و برای خوشگذرانی و تفریح بیرون از شهر می رفتند و شب آن روز هم در منزل یکی از دوستان مهمان می شدند. آن هفته مهمان میرغضب بودند. این آقای میرغضب دم غروب که برمی گردد می گوید بفرمایید برویم منزل. رفقایش می گویند ؛ که ما خسته شدیم منزل اول تو در بالای شهر است این منزل پایین شهر که زن دومت در آن زندگی می کند آنجا برویم. 🔻می گوید ما در این منزل تدارک ندیدیم. می گویند ما به نان و پنیری هم قانع هستیم یا غذا از بیرون می گیریم. هر چه او اصرار می کند قبول نمی کنند. خانم دومش یک چیزی تهیه می کند و می خورند و می خوابند صبح که از خواب بیدار می شوند. می بینند این آقای میرغضب گریه می کند می گویند چی شده ؛ می گوید خواب عجیبی دیدم خواب امام سجاد علیه‌السلام‌ را دیدم که حضرت فرمود به خاطر اینکه به یک حیوان رحم کردی خدا به تو نظر کرد. تو موفق به توبه می شوی و یک بلای بزرگ را هم خدا از تو برداشت. 🔻آن زن اولی امشب در غذای تو سم ریخته بود که همه شما را بکشد و علامتش هم این است که در آشپزخانه فلان جا یک قوطی سم است. ولی حق نداری با این خانمت بد اخلاقی کنی اگر دوست دارد با او زندگی کن. اگر دوست ندارد حق و حقوقش را بده و طلاقش را بده و تو یک ماه دیگر موفق به زیارت پدرم امام حسین علیه‌السلام‌ می شوی و همانجا هم از دنیا می روی. رفقایش می گویند؛ برویم ببینیم خواب درست است یا نه. حرکت می کنند می آیند به خانه بالا شهر میرغضب. تا خانه می رسد خانمش دعوا می کند که چرا دیشب نیامدید؟ 🔻من کلی تدارک دیده بودم می گویند فکر می کنی ما نمی دانیم دیروز چکار کرده بودی. می روند آشپزخانه از همانجایی که امام سجاد علیه‌السلام‌ نشانی اش را داده بود سم را بر می دارند و این خانم رنگش می پرد و مجبور می شود اقرار به اشتباهش کند. می گوید می خواهی با من زندگی کن. می گوید من دیگر رویم نمی شود با شما زندگی کنم از شما جدا می شوم حق و حقوقش را هم می دهد طلاقش می دهد توی یک ماه هم از همه کسانی که گردنش حق داشتند حلالیت می طلبد. می رود کربلا و در کربلا می ماند تا از دنیا می رود. ✍حضرت على علیه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمودند: حیوان، شش حق بر صاحبش دارد: «وقتى كه پیاده شد، براى او علف بگذارد؛ هر وقت از آبى عبور كرد، درنگ كند و آب را به او نشان دهد؛ به صورتش نزند؛ زیرا كه تسبیح پروردگار مى گوید... به کانال داستان های خوب(معنوی)بپیوندید😊 👇👇👇👇👇👇👇 ╭═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═╮ (معنوی) https://eitaa.com/dastanhayekhob ╰═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═
*پدر پیر و دیوار* پدرم دیگر پیر شده بود. هنگام راه‌رفتن، اکثراً به دیوار تکیه می‌داد. به‌تدریج، آثار انگشتانش روی دیوارها نمایان می‌شد، آثاری که نشانه‌ای از ضعف و ناتوانی‌اش بود. همسرم از این نشانه‌ها ناراحت می‌شد. او زیاد شکایت می‌کرد که دیوارها کثیف شده‌اند. روزی پدرم سردرد شدید داشت. روغن به سرش مالید و طبق عادت به دیوار تکیه داد، که باعث شد لکه‌های روغن روی دیوار بیفتد. زنم از این کار ناراحت شد و با لحنی تند به پدرم گفت: *"لطفاً به دیوار دست نزنید!"* پدرم خاموش شد. در چشمانش اندوه عمیقی دیده می‌شد. شب گذشته بین من و همسرم مشاجره‌ای صورت گرفته بود، بخاطر همین چیزی نگفتم. یعنی، از رفتار بی‌ادبانه‌ی همسرم خجالت کشیدم، ولی چیزی نگفتم. *از آن روز به بعد، پدرم دیگر به دیوار تکیه نداد.* تا این‌که یک روز تعادلش را از دست داد و افتاد. استخوان رانش شکست. عمل جراحی انجام شد، اما به‌طور کامل خوب نشد و بعد از چند روز ما را گریان تنها گذاشت. احساس پشیمانی شدیدی در دلم بود. نگاه خاموش پدرم هنوز هم مرا رها نمی‌کند. نه می‌توانم او را فراموش کنم، نه خودم را ببخشم. مدتی بعد تصمیم گرفتیم خانه را رنگ کنیم. وقتی نقاش‌ها آمدند، پسرم که پدربزرگش را بسیار دوست داشت، نگذاشت دیوارهایی که نشانه‌های انگشتان پدربزرگش را داشتند رنگ شوند. نقاش‌ها آدم‌های فهمیده‌ای بودند. دور آن نشانه‌ها دایره‌های زیبایی کشیدند، طوری‌که گویی دیوارها اثر هنری زیبایی بودند. به‌تدریج، آن نشانه‌ها به نشانه‌ی خانه‌ی ما تبدیل شدند. هر که می‌آمد، حتماً از آن دیوار تعریف می‌کرد، اما هیچ‌کس نمی‌دانست که پشت آن زیبایی، یک حقیقت دردناک نهفته است. زمان گذشت، و من نیز اکنون پیر شده‌ام. روزی هنگام راه‌رفتن به دیوار تکیه دادم. همان لحظه گذشته به خاطرم آمد برخورد همسرم با پدرم، سکوت او، و رنج او. خواستم بدون تکیه قدم بزنم. پسرم که همه چیز را می‌دید، فوراً پیش آمد و گفت: "بابا، لطفاً به دیوار تکیه بدهید، وگرنه ممکن است بیفتید!" سپس نوه‌ام دوان‌دوان آمد و گفت: "بابا بزرگ، می‌توانید از شانه‌ی من بگیرید!" با شنیدن این حرف‌ها چشمانم پر از اشک شد. کاش… کاش من هم با پدرم همین‌گونه مهربانی کرده بودم شاید هنوز چند روزی بیشتر با ما می‌ماند. پسرم و نوه‌ام مرا به آرامی تا اتاقم رساندند. بعد نوه‌ام کتاب رسم خود را آورد. نشانم داد که معلمش از یکی از نقاشی‌هایش زیاد تعریف کرده بود. آن تصویر، تصویر همان دیواری بود که آثار انگشتان پدرم را داشت. در پایین آن تصویر، معلم نوشته بود: *"چه خوب است اگر هر کودک با بزرگان خود چنین مهربانی داشته باشد!"* رفتم به اتاقم، و در حالی‌که در یاد پدر مرحومم آهسته آهسته گریه می‌کردم، از خداوند طلب بخشش نمودم. پیام پایانی: ما همه روزی پیر خواهیم شد. بزرگانی که امروز در کنار ما هستند، *نماد زنده‌ی زحمت‌ها، قربانی‌ها، و مهربانی‌های گذشته‌اند.* قدم‌های لرزان‌شان تمسخر نمی‌خواهند، بلکه تکیه‌گاه می‌خواهند. صدای لرزان‌شان خاموشی نمی‌خواهد، بلکه جواب محبت‌آمیز می‌طلبد. یاد داشته باشید: *محبتی که امروز به بزرگان‌تان می‌کنید، فردا فرزندان‌تان همان محبت را به شما خواهند کرد.* باور کن رفیق به قول شاعر: قصد من نیت آزار نبود جنس من در خور بازار نبود جنسم از خاک و دلم خاکی تر روح من از خود من شاکی تر جنسم از رنگ طلا بود نه از جنس طلا دل گرفتار بلا بود و سزاوار بلا... به کانال داستان های خوب(معنوی)بپیوندید😊 👇👇👇👇👇👇👇 ╭═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═╮ (معنوی) https://eitaa.com/dastanhayekhob ╰═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═