eitaa logo
داستان مدرسه
553 دنبال‌کننده
374 عکس
217 ویدیو
107 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 توی تمام طول روز هم با خودم فکر میکردم هم حرف میزدم ، حرکات الهام رو زیر نظر داشتم .... اینکه توی خونه تو دار بود‌ و همه اش میرفت توی یه اتاق بی دلیل نبودد.... در اخر به این نتیجه رسیدم که باید از امر‌ماجرا اطمینان پیدا کنم ببینم چه خبره هی به خودم نهیب میزدم که حبیبه به توچه ولی شیطون درونم میگفت حبیبه اگه مطمعن بشی چه خبره شاید تونستی خودتو از این بدبختی نجات بدی.... دو سه شب دیگه بیدار موندم ولی هیچ خبری نشد و الهام‌بیرون نرفت....دیگه ناامید شده بودم و خودمو لعنت کردم که چرا گمان بد روی دختر معصوم انجام دادم ولی توی همون لحظه بود که احساس کردم دوباره یکی توی تاریکی تکون خورد .... الهام بود ...دقیقا مثل دفعه قبل رفت سمت در حیاط چادرشو برداشت از توی یقه اش سرخاب رو برداشت مالید به لبش و رفت .... اینبار تصمیمم رو گرفتم که دنبالش برم چادرمو فوری پوشیدم در حیاط رو نبستم چون کلید نداشتم با قلبی که تندتند میتپید رو به آسمون کردم گفتم خدایا خودمو به تو میسپارم.... یه پسر قد بلند و به نسبت هیکلی که برق زنجیر دور گردنش رو توی اون تاریکی میشد دید ،از کوچه ی کناری بیرون اومد دست الهام رو گرفت و رفت تو همون کوچه ... مثل کسی که بخواد جرمی رو مرتکب بشه قلبم مثل گنجیشک میکوبید به سینه ام...اون کوچه تهش یه اتاق مخروبه بود که جز سگها و گربه ها کسی اونجانمیرفت ... انگار پسره از الهام چیزی میخواست ولی الهام میگفت نه بذار بیای خواستگاری و اینا.....ولی پسره قبول نکرد و داشت الهام رو گول میزد یهو چادر الهام رو برداشت انداخت رو زمین ....الهام با اینکه بی میل نبود ولی راضی هم انگار نبود با چیزی که دیدم یهو هینی کشیدم دستمو گذاشتم جلو دهنم ....وای خدای من چی میدیدم....پسره داشت الهام رو بی عفت میکرد.....و الهام همراهیش کرد و تمام.... با حالی زاااار و پریشون برگشتم خونه تمام محتویات معده ام رو وسط حیاط خالی کردم.... به سرفه افتاده بودم و نفسم بالا نمیومد ....خوابیدم روی سنگ ریزه های کف حیاط ،زمین توی نیمه شب هم داغ بود ،داغی زمین باعث میشد یکم آروم‌شم الهام ۱۴ساله ،دلیلش برای این کار واقعا چی بود؟؟؟وای اگه داداشش هاش بفهمن چه قیامتی میشد ،.... با خودم فکر کردم برم به پدرش یا اعظم‌خانوم بگم...شاید این دختر بی ابرو نشد ،از طرفی اونقدر بچه است که میترسیدم یه موقع طفل حروم ...... بعد با خودم گفتم مگه دیوونه ای بری به بقیه بگی حبیبه ؟؟ اونجوری پدر مادرش برمیگردن بهت میگن خودت بی ابرویی داری به دخترمون برچسب میزنی ... تهمت ها روونه ی خودم میشه... اونشب اصلا خوابم نبرد.‌.از این پهلو به اون پهلو میشدم.... تا اینکه دم دم های اذون صبح بود که دیدم الهام اومد و سرجاش خوابید.‌.. صبح مثل همیشه ساعت۷بیدار بودم و میرفتم از جارو زدن وسط حیاط شروع میکردم یه هفته بود مرتضی رفته بود و من هم دیگه پدرمادرم رو ندیده بودم ... توی مطبخ گرم و نمور اعظم خانوم قوطی رب گوجه رو داشت با چاقو باز میکردم که دیدم الهام با صدایی ضعیف که از ته چاه بیرون میاد بهم گفت حبیبه از غذات چیزی آماده نیست بدی من بخورم دارم ضعف میکنم...... نگاهی به صورتش کردم که زیر چشمش سیاه شده بود دور گردنش کبود بود و چشماش دو دو میزد.... فوری یه تیکه از مرغی که داشتم کباب میکردم و دادم بهش با ولع خورد بازم درخواست کرد و از روی برنج یه ملاقه بهش دادم ...خوب سیر که شد گفت دستت درد نکنه حبیبه ،بعد هم درکمال تعجب دیدم که به سختی داره قدم برمیداره و یه پاش همراهیش نمیکنه....تو چه بلایی سر خودت اوردی اخه دختر... یه لحظه دلم به حالش سوخت ولی فورا به خودم نهیب زدم و گفتم من باااید یه کاری کنم از این موضوع هم خودم استفاده کنم هم این دخترو نجات بدم.‌.. اون روز تموم روز الهام به هر بهانه ای از زیر کار بیرون میرفت ومیرفت ته پتو. میخوابید... اعظم خانوم تماما داد و فریاد میکرد که دختره ی تنبل من دست تنهام نمیتونم کار کنم به جاش من میگفتم انجام میدم کاری به الهام‌نداشته باش بچه است گاهی حوصله ی کار نداره ...‌ الهام که کم کم داشت اعتمادش بهم جلب میشد بهم گفت حبیبه تو چقدر مهربونی بخدا برات جبران میکنم.... توی ذهنم بهش میگفتم فکرای دیگه تو سرمه . اونشب الهام از سر جاش بلندنشد.... فرداشبش هم همینطور بدنش کوفته بود ...شب بعدی داشتم ناامید میشدم که دیگه نمیره ولی درکمال تعجب دیدم الهام بلند شد رفت سمت دراینبار گفتم مرگ یه بار شیون یه بار یا جواب میده یا هم نه.... فورا دنبالش راه افتادم سرخابش رو مالید به لبش... همین که خواست در حیاط رو باز کنه مچ دستش رو گرفتم....هینی کشید و با ترس نگام کرد ..با صدای آروم ولی بدجنسانه بهش گفتم‌کجا داری میری بزک دوزک کرده الهام خانوم؟؟ترسید گفت هیچ ...هیچ جا‌.... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور @dastankadeh
دوستان و همکاران را برای تبادل تجربه و اطلاعات به گروه دعوت کنيد. https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd کانال درسی کلاس اول شامل آزمونها ،کاربرگها ،تدریس صفحه به صفحه دروس، @tadriis_yar1
هدایت شده از Ltms
اطلاع رسانی در مورد سوالات ضمن خدمت و انجام آزمون ضمن خدمت نمونه سوالات اطلاعیه های استخدامی و سایر اخبار آموزشی و بخشنامه ها @ltmsme
▪️ده کتاب برای افزایش اعتماد به نفس! 1- خودت را به فنا نده / گری جان بیشاپ 2- موهبت کامل نبودن / برنی براون 3- رمز اعتماد به نفس / کلیر شیپمن 4- ایجاد اعتماد به نفس به زبان آدمیزاد / برینلی پلتز 5- شجاعت / دبی فورد 6-  بر کم رویی خود غلبه کنید / پل راگو 7- نیروی اعتماد به نفس / برایان تریسی 8- کتاب جرات داشته باش / فردریک فانژه 9- تو کله‌خر هستی! / جن سینسرو 10- سال بله گفتن به همه‌چیز / شوندا رایمز ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
44.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از تدریس یار پایه هفتم
ایده های ناب آموزشی و خانه داری @khalaghbashh
29.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 بهش گفتم الهام این دوستی های خیابونی و پنهونی از پدر مادر فایده نداره اخرش عاقبتش خوب نیست اگه اون واقعا تورو بخواد اجازه نمیده ناموسش وسط کوچه چادرش برداشته بشه ،اجازه نمیده ناموسش نصف شبی برداره از خونه بیاد بیرون الهام عاقل باش الهام اشکاش بیشتر شد و گفت حبیبه من میترسم ،بهم گفته از ماجرای اونشبمون به کسی چیزی نگم.این حرف الهام لرزه به جونم انداخته بود‌.در نهایت بهش گفتم الهام‌من از موضوعت به کسی چیزی نمیگم فقط میخام خانوم جونتو راضی کنی تا وقتی مرتضی میاد برم تو اتاق خودم بخوابم الهام گفت باشه خودم راضیش میکنم بعدش گفتم الهام‌اینکار تو اخر عاقبتی نداره حواسم بهت هست دوباره نری پیش این پسره بی غیرت وگرنه میذارم کف دست آقات ..گفت باشه حبیبه دیگه نمیرم.همون لحظه بود که اعظم خانوم اومد توی مطبخ و داد و بیداد راه انداخت مرغ ها جزغاله شدن...اصلا حواسم به غذا نبود کلا سوخته بود ..اعظم‌خانم کلی باهم دعوا کرد که مردم از سرکار میاد خسته است غذا میخاد بگم عروست سوزونده؟از داد و بیداد اعظم خانم اشکم دراومده بود که الهام گفت مادر من الهام و سرگرم کردم تقصیر من بود اعظم خانوم گفت وای به حالت دوباره بببینم با این دختره هم کلام شدی ..این اگه دختر خوبی بود مامان باباش نمیچسپوندنش به ما‌... از تهمتی که بهم زده بود شدیدا قلبم درداومد توی دلم گفتم الهی که خدا نشونت بده معنی حرفت رو.... با چشای اشکی رفتم‌سمت پله ها ... امروزدومین هفته ای بود که مرتضی رفته بود اهواز ....خیلی دلم برای طلعت تنگ شده بود ظهر بعد از خودن ناهار و شستن ظرفهاشون چادر گلدارم رو سرم انداختم و رفتم سمت خونه ی طلعت..اولی که در روزدم زن بابای بهمن در رو به روم باز کرد و‌گفت به به حبیبه خااااانوم از وقتی شوهرکردی دیگه این طرفها پیدات نشده لابد خونه ی شوهر خیلی خوش میگذره بهت لبخندی زدم و چیزی نگفتم ،زن خوبی بود برخلاف اونچه که مادرم میگفت ،درواقع چون جاریش به حساب میومد و از خانوم جونم جوون تر بود ،خانوم جونم حسادت میکرد ،گل بست خانوم خیلییی کمک طلعت بود و اتفاقا بهمن رو هم خیلی دوست داشت ولی چون زن بابا بود به چشم بهمن هم نمیومد.....ولی هرچقدر گل بست خانوم خوب بود جاری طلعت بد بود و حسابی توی اون خونه دعوا راه مینداخت و تا دعوا نمیکرد صبحش شب نمیشد.....گل بست خانوم بهم گفت تا مهناز ندیده تو رو و با زبونش نیشت نزده برو پیش طلعت.... رفتم سمت اتاق طلعت ،طلعت داشت لباساشونو میدوخت وقتی منو دید اشک تو چشاش جمع شد و محکم بغلم کرد دستمو گرفت و گفت خوبی حبیبه خواهرکم؟؟؟ با اشک گفتم طلعت تو با خبر بودی از عروسیم ؟زد تو صورتش و گفت به قرآن توی طاقچه قسم نه ....هرکاری کرده خانوم جون کرده ، آقاجون هم بی کاره بود و بعد از اینکه تو برمیگردی از خونه ی شوهرت و پیشش گلایه میکنی مریض میشه و میگه هراتفاقی برای این دختر بیوفته گناهکار منم که به حرف مادرت گوش دادم .... اشکم در اومد از حرفم اقاجونم و شروع کردم از زندگیم گفتن ....در نهاااایت اینقدر این پا و اون پا. کردم و اخر قضیه ی الهام رو به طلعت گفتم.... طلعت با شنیدن موضوع زد تو صورت‌ش و با صدایی که دوست نداشت کسی بشنوه گفت حبیببببببه مگه تو عقل نداری دختر ؟؟؟به تو چه که میری جلو دختره رو میگیری فردا هررراتفاقی بیوفته اعظم خانوم از تو ابرو میبره اون که نمبشنیه بگه عروسم خیرخواهی کرده تهمتا تورو نشونه میگیره... بهش گفتم طلعت اون بچه است نادونه نميفهمه داره چیکار میکنه از داداشش میترسه ،اعظم خانوم‌که عقل درست حسابی نداره یادش بده اگه عاقل بود خواب نما شدن الهام رو باور نمیکرد در ثانی اگه فهمیده بود شبا بیدار می موند دخترش نره از خونه بیرون طلعت زد تو سر خودش و گفت حبیبیه تا کی میخوای ساده باشی مگه نمیگی گفتی سرخاب تو رو برداشته ؟؟؟فردا هرچی بشه میگه تو به دختر من سرخاب دادی به خدا پات رو از این ماجرا نکشی بیرون به جواد میگم ،جواد از ماجرای عروسیت حسابی شکاره اینبار میاد شر به پا میکنه .... گفتم باشه طلعت تو خودت رو ناراحت نکن دیگه هیچی نمیگم طلعت گفت دندون رو جیگر بذار شوهرت میاد میبرتت دو روز دیگه این خانواده اینجور که تو تعریف میکنی لیاقت ندارن ...درثانی از دختره زهر چشم گرفتی واسه جدا خوابیدنت.... طلعت موقع رفتنم یه مقدار مغز بادوم بهم داد و گفت بخورم میدونست توی اوم خونه خبری از این چیزا نیست.... عصر که رفتم خونه الهام‌رو دیدم که داشت دوتا تشک و پتو میبرد توی اتاقم ... فورا رفتم ازش پرسیدم چه خبره گفت مادرم رضایت داده که من و تو باهم بخوابیم وگرنه نه ... یاد حرفای طلعت افتادم فورا بهش. گفتم نه نمیخاد تو برو پیش مادرت اینا بخواب.... نصف شب اگه باز میرفت اینبار قطعا پای من هم درمیون بود ....چون نگهبانش من بودم.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان @dastankadeh
40.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از قصه کودکانه
یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄 @ghesehayekoodakaneeh
🔅 ✍️ رسم رفاقت 🔹پادشاهی در سفر تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند! 🔸به یکی که اسبش جلو می‌رفت، گفت: این فلانی چقدر بی‌عرضه است. اسبش دائم عقب می‌ماند. 🔹 شخص دانا گفت: کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است. حیوان کشش این‌همه عظمت را ندارد. 🔸ساعتی بعد عقب ماند. 🔹به دومی گفت: این فلانی رعایت نمی‌کند. دائم جلو می‌تازد. 🔸خردمند گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون او بر پشتش سوار است، سر از پا نمی‌شناسد و می‌خواهد از شوق بال درآورد. 🔹این است رسم رفاقت؛ در غیاب یکدیگر حافظ آبروی هم باشیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
مغازه جادویی - جیمز آر دوتی.zip
20.89M
📚 مغازه جادویی ✍🏻 نوشته جیمز آر دوتی 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📚 ✨یک روز از همسرم پرسیدم : «همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و تهِ سوسیس را با چاقو می‌زنی، بعد آن را داخل ماهیتابه می‌اندازی!» او گفت: «علتش را نمی‌دانم. این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.» چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و تهِ سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف می‌کند. او گفت: «خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچ‌وقت، اما چون دیدم مادرم این کار را می‌کند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.» طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و تهِ سوسیس را می‌زده. او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت: «در سال‌های دوری که از آن حرف می‌زنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمی‌شد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاه‌تر شود...همین!» : ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم می‌گوییم که ریشه‌ی آن اتفاقی مانند این داستان است. 〰〰〰〰〰〰 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📚 کتاب : ✍🏻 نویسنده : ✨ارباب حلقه‌ها (The Lord of the Rings) رمانی به سبک خیال‌پردازی حماسی است. این مجموعه داستان ادامهٔ اثر پیشین تالکین با نام هابیت است که در همین ژانر نوشته شده بود. تالکین این مجموعه را پس از دوازده سال کار، در طى سال‌هاى 1954 تا 1956 منتشر کرد و براى او شهرتى جهانى به ارمغان آورد. کتاب یاران حلقه به طور عمده درباره هابیت‌ها و امید است که خواننده از خلال صفحات آن چیزهاى زیادى درباره شخصیت و اندکى از تاریخ‌شان را دریابد. اطلاعات بیشتر را در گزیده‌اى از کتابِ سرخِ سرحد غربى مى‌توان یافت که پیش‌تر با عنوان هابیت منتشر شده است 💍✨💍✨💍✨💍 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
ارباب حلقه ها جلد 1.pdf
29.34M
📚ارباب حلقه ها جلد یک ✍🏻 جی آر آر تالکین 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
ارباب حلقه ها جلد 2.pdf
25.85M
📚 ارباب حلقه ها جلد دوم ✍🏻 جی آر آر تالکین 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
ارباب حلقه ها جلد 3.pdf
31.42M
📚 ارباب حلقه ها جلد سوم ✍🏻 جی آر آر تالکین 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌙 ✨اگر هر شب به جای تماشای تلویزیون، پانزده دقیقه مطالعه کنید، سالی حدود پانزده کتاب را می‌خوانید... اگر روزی پانزده دقیقه ادبیات کلاسیک بخوانید، در مدت هفت سال، صد کتاب بزرگ ادبیات کلاسیک را خوانده‌اید... اینگونه تبدیل به یکی از باسوادترین افراد در نسل خود می‌شوید و همه ی این‌ها با پانزده دقیقه مطالعه قبل از خواب حاصل می‌ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔅 ✍️ دوستانت را نزدیک بدار و دشمنانت را نزدیک‌تر 🔹زمانی که پسربچه‌ای ۱۱ساله بودم، روزی سه نفر از بچه‌های قلدر مدرسه جلوی من را گرفتند و کتک مفصلی بهم زدند و پولم را هم به زور ازم گرفتند. 🔸وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. 🔹پدرم نگاهی تحقیرآمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از این‌ها انتظار داشتم. واقعا که مایه شرم است که از سه پسربچه نادان کتک بخوری. فکر می‌کردم پسر من باید زرنگ‌تر از این‌ها باشد، ولی ظاهرا اشتباه می‌کردم. 🔸بعد هم سری تکان داد و گفت: این مشکل خودته، باید خودت حلش کنی! 🔹وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. 🔸اول گفتم یکی‌یکی می‌توانم از پسشان بربیایم. آن‌ها را تنها گیر می‌آورم و حسابشان را می‌رسم، اما بعد گفتم نه آن‌ها دوباره باهم متحد می‌شوند و باز من را کتک می‌زنند. 🔹ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به‌آرامی پشت‌سر آن‌ها حرکت کردم. آن‌ها متوجه من نبودند. 🔸سر یک کوچه خلوت صدا زدم: هی بچه‌ها! صبر کنید. 🔹بعد رفتم کنار آن‌ها ایستادم و شکلات‌ها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. 🔸آن‌ها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلات‌ها را از من گرفتند و تشکر کردند. 🔹من گفتم: چطور است باهم دوست باشیم؟ 🔸بعد قدم‌زنان باهم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آن‌ها را خجالت‌زده کرده بود. 🔹پس از آن ما هر روز باهم به مدرسه می‌رفتیم و باهم برمی‌گشتیم. به‌واسطه دوستی من و آن‌ها تا پایان سال همه از من حساب می‌بردند و از ترس دوست‌های قلدرم هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد با من بحث کند. 🔸روزی قضیه را به پدرم گفتم. 🔹پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام‌جو. 🔸اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند. 💢 دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیک‌تر. 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
✍اگر را کاشتند ‌سبز نشد می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟ چرا حیوان بینوا را می زنی ؟ روستایی گفت چرا می زنم؟ مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟ ساربان گفت چه می گویی مرد؟ در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟ روستایی گفت چیزی نخورده؟ اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟ اگر را کاشتند ‌سبز نشد.. ⚠️ این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد. ‎‌ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از آشپزی با هم
کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی ایده ها و ترفندهای خانه داری @ashpaziibaham
40.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 الهام نه آورد و گفت اینجوری نميذارن تنها بخوابی گفتم باشه اگه اجازه ندادن میام پیش شما.... همون لحظه اعظم خانوم اومد گفت من که کاری بهش ندارم بگو تنها بخوابه ....اون لحظه انگار دنیا رو بهم داده بودن رفتم توی اتاق خودم و اونشب رو با ارامش خوابیدم دیگه دست و پای کسی به صورتم نمیخورد... و اینکه دیگه کاری به الهام هم نداشتم و یه قول حبیبه دیگه برام شذ نمیشد یکدهفته ی دیگه هم به همین منوال گذشت و هفته ی اینده قرار بود مرتضی بیاد رسم ما اینه که وقتی کسی عروس میشه حنا میندازه اون روز طلعت بهم گقت حبیبه شوهر تو شهر رفته است و توی شهر هزار جور زن و دختر رو دیده برو یکم به خودت برس مثل اطلاح دست پا صورت و حنا انداختن..منم به توصیه ی طلعت رغنم انجام دادم ولی روم نمیشد توی خونه بگردم یکماه از عروسیم گذشته بود ولی خانوم‌جونم و اقام هنوز نیومده بودن خونمون ....حتی سراغ منو نگرفته بودن که حبیبه در چه حالی.... قبل از اینکه مرتضی بیاد خواستم برم‌دیدنشون ولی به خاطر حنایی که روی دست پام انداخته بودم و اصلاح کرده بودم روم نشد برم.... شبی که مرتضی قرار بود بیاد اروم‌و قرار نداشتم هربار با خودم فکر میکردم بالاخره انتظار تموم شد مرتضی میاد و من رو از این خونه که شده زندانم رها میکنه ،منو میبره اهواز میشم خانوم خونه ی خودم .... توی اتاقمون هیچی نبود تنها فقط دوتا تشک‌بود تشک ها رو مرتب کردم و هی با خودم میگفتم الان میرسه مرتضی ، تا اینکه چشمام گرم شد و کم کم خوابم‌گرفت .... صبح وقتی بیدار شدم دیدم مرتضی کنارم دراز کشیده ،مشخص بود تازه رسیده بود که اینهمه عمیق خواب بود .... دوست داشتم منم بخوابم ولی با یاد اوری حرف اعظم خانوم که بهم گفته بود ناهارت اماده باشه که فردا نیستم مثل برق گرفته ها بلند شدم و رفتم توی مطبخ ..... هوا به شدت گرم بود و توی مطبخ داشتم خفه میشدم بوی روغن و پیاز سرخ شده گرفته بودم....همون موقع بود که در خونه رو زدن... قبل اینکه من بخوام برم آمنه رفت در رو باز کرد و با صدای همیشه ارامشبخشش به کسی که پشت در بود میگفت بفرمایید داخل، دیدم بله خانوم جونمه و بچه ها....فهمیده بود مرتضی اومده برای همین اومده بود خونمون.... خانوم جونم هرچقدر از من بدش میومد از مرتضی خوشش میومد اگه حرفی. میزدی که در حقم خوب نکردی فورا شروع میکرد به گریه و زاری که چیکار باید بکنم که نکردم..... چون کسی خونه نبود امنه راهنماییش کرد به طرف اتاق خودش و زهرا.... از امنه خوشم میومد با اینکه هیچی پول توی دستش نبود ولی زهرا رو ‌فرستاده بود‌مدرسه تا درسخوان بشه برخلاف اعظم‌خانوم که کلی طلا به خودش آویزون کرده بود و زندگی‌و اتاقش کثیف بود ..... دست وصورتم رو شستم و رفتم سمت اتاقم دیدم مرتضی هنوز خوابه رفتم سمت اتاق امنه .... خانوم جونم با دوتا از ابجی های کوچیکم اومده بود رفتم دستش رو گرفتم و بوسیدم به هرحال مادرم بود ... موقعی که امنه رفت پذیرایی بیاره خانوم جونم شروع کرد به گله کردن دختره یک‌ماهه عروسی کرده حتی نگفت برم ببینم این پدر مادر زنده ان مرده ان حالشون چطوره.... با تعجب بهش گفتم ااااا خانو جون اخرین بار خودتون بهم سیلی زدید دیگه نیام ... خانوم جونم اخمی کرد و با طعنه به حنای روی دستم اشاره کرد و گفت اره والا نفهمیدیم سرت شلوغه ....بعض گلومو چنگ زد که همون لحظه بود صدای مرتضی از پشت سرم اومد که سلام میداد.....خانوم‌جونم بلند شد و سر و صورت مرتضی رو بوسید هی میگفت داماد عزیزم....از حرکتهای خانوم‌جونم در مقابل مرتضی و اعظم خانوم تعجب میکردم ... با دیدن مرتضی منم سلام دادم که مادرم طعنه زد یعنی زن و شوهر هنوز همدیگه رو ندیدن؟؟؟ بیخال حرف خانوم جون شدم و صدای پاکت هایی که توی دست مرتضی صدا میداد توجهم جلب شد، درست حدس زده بودم مادرم میدونست مرتضی با سوغاتی اومده دوتا پاکت پر بود از مواد غذایی خارجی که هرکسی توی اون زمان با دیدنشون دلش میرفت چه برسه مادر من ،وقتی مرتضی اونا رو داد دست بچه ها تعریف های خانوم جونم تمومی نداشت،تنها تمرکزم رو این بود که با حرفهایی که واقعیت نداره بیشتر از این حالمو بهم نزنه و بره....فقط میخواستم از مرتضی زودتر بشنوم که کی قراره بریم.... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 همون لحظه بود که خانم از مرتضی پرسید مادر بلاخره خونه گیرت اومد حبیبه را ببری با خودت؟ مرتضی کمی من من کرده و گفت: آره مادرجان یه خونه نزدیک سوپری پیدا کردم محله باصفایی داره یه خونه دوره ای که..... هنوز حرف مرتضی تمام نشده بود که خانم جونم گفت خونه دوره ای؟؟؟ خونه دوره ای که امنیت نداره مادر.... مرتضی که انگار بدش اومده بود دیگه چیزی نگفت.... تا اینکه خانوم جونم خودش گفت همونم خوبه جوونای الان کی میتونه زنش رو همراه خودش ببره توی شهر ؟خیلی هم همت کردی ....حبیبه نشنوم شکایت کردی از مرتضی به خاطر خونه یا...... خوب میدونستم که خانوم جونم به خاطر دل مرتضی داره این حرف ها رو میزنه وگرنه خونه ای دوره ای توی شهر اصلا امنیت نداره اونم برای یه دختری مثل من که خودم تنها بودم..... بعد هم مادرم شروع کرد به تعریف و تمجید از اعظم خانم واقعاً این همه تعریف کرد از اعظم خانوم کردن منو به عذاب درمی‌آورد..... موقع رفتنش وقتی مرتضی نبود دست خانم جونم گرفتم و گفتم خانوم جون فکر نکن پدر من نیازمنده یا این بچه‌ها ندیده چند شکلات و بند و بساط تو اون پاکت ها هستند ....پدر من خیلی هم داره خواهش می کنم این همه تعریف و تمجید از مرتضی و خانوادش انجام نده ....من که میدونم تو چرا داری این حرف ها رو میزنی... خانم جونم دوباره شروع کرد به زاری کردن و گفت بله باید هم دست مادرت رو بگیری و چشماتو تند کنی بهش، از طلعت یاد گرفتی.... بشکنه این دست که نمک نداره و اجازه داد که تو با یه مرد ازدواج کنی که پولداره و دستش تو جیب خودشه و وگرنه یکی زن یکی می شدی مثل بهمن آس و ندار..... گفتم زن بهمن شدن آس و ندار بودن صد شرف میارزه به کسی که نشناسی چه جور آدمیه خانم جونم چشماشو سرخ کرد و گفت حبیبه ساکت شو تو از این مرد مگه چی دیدی هنوز دو روز هم باهاش زیر یک سقف نبودی نکنه حرفهای جواد مختو زده بشنوم صدات از توی این خونه بلند شده آقا جونت میگم بیا یه گوله حرومت کنم به خانوم‌جونم گفتم همیشه که نباید از شوهر باشه ....انقدر تعریف از اعظم خانوم نکن اونحور که تو فکر میکنی نیست .... خانوم جونم رو راهی خونه کردم و رفتم پیش مرتضی که توی اتاق بود .‌... دست خودم. نبود از وقتی اونجوری جلو خانواده اش مورد مسخره قرار گرفتم دلم ازش چرکی بود ‌... ولی مرتضی که شوق دیدنم رو‌ داشت آغوشش رو برام باز کرد و فاصله ی بینمون رو از بین برد‌..... عصر مرتضی بهم گفت اگه وسیله ای چیز. دارم جمع کنم چونکه قراره پس فردا بریم اهواز .‌.... از حرفی که زد داشتم بال در میاوردم اهواز رفتنم مساوی بود با آزادی داشتنم.... توی اون خونه چیزایی مثل ایمان و نماز و تمیزی نبود اگر از آمنه و دخترش بگذریم ،فقط تنها چیزی که بود خاطرخواهی بین اعضای خانواده اشون بود.....عشق‌خواهر برادری بین اعضای چ خانواده و پدر مادر و بچه ها زیاد بود..... مرتضی از وقتی اومده بود رفته بود توی اتاق پدرش و با خواهراش سرگرم بود مخصوصا زیبا که کلی سوغاتی داشت .... هرموقع موقع غذا میشد حالم بد میشد کنارشون غذا بخورم هیچکس بهداشت رو رعایت نمیرد ولی با خودم گفتم این دیگه اخرین شامه اینجام.... شب شده بود و منتظر مرتضی بودم بیاد اتاق....ولی وقتی اومد بهم گفت قراره شب با دوست هاش بره کوه ....بی توجه به نظر من لباسش رو عوض کرد و بهم گفت دوستم داره بیدار باشم تا وقتی برمیکرده و رفت..... بغض گلومو فشار میداد منی که تازه عروسشم نباید شب اول اومدنش تنهام میذاشت مرتضی هنوز حنای روی دست من رو هم ندیده بود.... هربار از این پهلو به اون پهلو میشدم اما خبری از مرتضی نشد از اومدن مرتضی دیگه نا امید شده بودم .... خوابم برد ...همونطور که حدس میزدم صبح شده بود و مرتضی نیومده بود... بازهم شیطون رو لعنت کردم و رفتم دست و صورتم رو شستم و روونه ی مطبخ اعظم‌خانوم شدم ... ولی کفش های مرتضی که افتاده بود دم اتاق اعظم خانوم توجه ام رو جلب کرد اونقدر اون اتاق همه چیش بهم‌ریخته بود و همه تو هم بودن که رغبت نمیکردم برم سمتش....فقط فهمیدم که مرتضی اومده ولی پیش من نیومده.‌ آمنه رو دیدم که زیردرخت نخل تو حیاط نشسته بود و داشت سبزی پاک میکرد. زن تمیز و با ایمانی بود اکثر روزها هم رنگ سفید پوشیده بود ....از کنارش نسشتن حال دلم خوب میشد ،رفتم پیشش نشستم .. امنه با همون صدای اروم‌ش شروع کرد به صحبت کردن... ۲۳سال پیش بود که پدر مرتضی،حسین یه شب اومد خونه ی داداشم سعید و مثل همیشه شب نشینی داشتن... اونموقع حسین مرتضی و امیر رو داشت بچه های دیگه هنوز به دنیا نیومده بودن.... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh