eitaa logo
داستان مدرسه
766 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
380 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 چنگیزخان و شاهین پرنده یک روز صبح، چنگیزخان مغول همراه درباریانش برای شکار به دل طبیعت رفت. شاهین محبوبش که همیشه بر ساعدش نشسته بود، دقیق‌تر از هر پیکانی عمل می‌کرد، چرا که در آسمان بالا می‌رفت و چیزی را می‌دید که چشم انسان قادر به دیدنش نبود. با وجود شور و هیجان شکارچیان، آن روز دست خالی برگشتند. چنگیزخان که نمی‌خواست ناامیدی‌اش بر روحیه همراهانش تأثیر بگذارد، تصمیم گرفت به تنهایی در جنگل قدم بزند. پس از مدتی، او احساس کرد که از گرسنگی و خستگی در حال از پای درآمدن است. تمام جویبارها به دلیل گرمای تابستان خشک شده بودند و یافتن آب بسیار دشوار بود. تا اینکه چنگیزخان رگه‌ای از آب را بر روی سنگی دید که به آرامی جاری بود. شاهینش را از روی بازویش پایین گذاشت و جام نقره‌ای کوچکی که همیشه همراه داشت را بیرون آورد. پر شدن جام زمان زیادی برد، اما درست وقتی که جام را به لبش نزدیک کرد، شاهین بال زد و جام را از دستش انداخت. چنگیزخان خشمگین شد، اما چون این پرنده را بسیار دوست داشت، تصمیم گرفت آن را نادیده بگیرد. او دوباره جام را برداشت، تمیز کرد و دوباره پرش کرد. این بار نیز وقتی جام تا نیمه پر شد، شاهین با ضربه‌ای دیگر آن را بر زمین انداخت. چنگیزخان که دیگر صبرش تمام شده بود، تصمیم گرفت به هیچ وجه اجازه ندهد این بی‌احترامی ادامه یابد. او نمی‌خواست کسی ببیند که فاتح بزرگ جهان نمی‌تواند حتی یک پرنده را مهار کند. بنابراین، با شمشیرش ضربه‌ای دقیق زد و سینه شاهین را شکافت. وقتی که جریان آب قطع شد، چنگیزخان از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. با کمال تعجب متوجه شد که در برکه کوچک بالای صخره، یکی از سمی‌ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آن آب نوشیده بود، اکنون زنده نمی‌ماند. چنگیزخان شاهین مرده‌اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه بازگشت. او دستور داد مجسمه‌ای زرین از این پرنده بسازند و روی یکی از بال‌های آن حک کنند: “یک دوست حتی وقتی کاری می‌کند که دوست نداری، هنوز دوست توست.” و بر بال دیگرش نوشتند: “هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.” جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔸 کوتاه مرد بخیل 🔹فقیری به در خانه مردی بخیل آمد و گفت: “شنیده‌ام که بخشی از دارایی خود را نذر نیازمندان کرده‌ای و من بسیار محتاجم. لطفاً چیزی به من بده.” بخیل با لحنی سرد پاسخ داد: “من نذرم را برای کوران گذاشته‌ام.” فقیر بی‌درنگ گفت: “پس من هم کور واقعی‌ام، زیرا اگر بینا بودم، هرگز از درگاه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی‌آمدم.” جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔸 انتظار در فرودگاه سالن فرودگاه خلوت بود و به نظر می‌رسید در این ساعت پروازها چندان شلوغ نباشند. یوتا که از گرمای ظهر خسته و بی‌رمق شده بود، یک لیوان لیموناد خنک خرید و روی صندلی نشست. آن‌قدر خسته بود که حتی توان باز نگه داشتن چشم‌هایش را نداشت. بعد از چند دقیقه استراحت، لیموناد را تا آخرین قطره سر کشید. هوا همچنان گرم بود و او را اذیت می‌کرد، اما چاره‌ای نداشت. هواپیمای فردریک، همسرش، تا چند دقیقه دیگر می‌نشست و یوتا تنها کسی بود که به استقبال او آمده بود. فردریک حتی نمی‌دانست که او در فرودگاه منتظرش است، اما یوتا تصمیم داشت همسرش را غافلگیر کند و برای این کار، دسته گلی بزرگ خریده بود تا با آن محبتش را نشان دهد. بعد از استراحت کوتاهی، یوتا احساس بهتری داشت. کیفش را برداشت و به سمت سالن پروازهای ورودی رفت. آنجا شلوغ‌تر از بخش قبلی بود، اما هنوز آرامش خاصی داشت. در حالی که اطلاعات پروازها را می‌خواند، مادر و دختری را دید که با یک شاخه گل رز قرمز گوشه‌ای ایستاده و منتظر بودند. ظاهر و رفتار آن‌ها متفاوت از بقیه بود؛ ساکت، آرام و خندان. پرواز فردریک تاخیر داشت و قرار بود سی دقیقه دیگر برسد. یوتا که کنجکاو شده بود، به سمت آن‌ها رفت و گفت: “مسافر شما هم با پرواز ۲۵۳ میاد؟” مادر پاسخ داد: “نه، ما منتظر مسافری نیستیم.” یوتا متعجب شد. به ظاهر آن‌ها نگاهی انداخت و دوباره به گل پژمرده‌ای که در دست داشتند. این سوال برایش پیش آمد که چرا در سالن انتظار فرودگاه ایستاده‌اند، اما خجالت می‌کشید که مستقیم بپرسد. دخترک که حدوداً هفت ساله به نظر می‌رسید، به سمت مادرش دوید و با هیجان گفت: “مامان، بابا امروز زودتر اومد.” سپس به طرف مردی که در حال جارو کردن راهرو بود، دوید. مادرش نیز با لبخند ایستاد تا مرد به سمت آن‌ها بیاید. سه نفرشان همدیگر را در آغوش گرفتند و بعد به سمت حیاط فرودگاه رفتند تا با هم ناهار بخورند. زن سبد غذایی را از زیر صندلی برداشت و ساندویچ‌های کوچکی را بیرون آورد. آن‌ها دست در دست هم نشستند و غذا خوردن دختر کوچولو را تماشا کردند. یوتا با دیدن اشتهای دختر، احساس گرسنگی کرد، اما به نظرش غذایی که آن‌ها می‌خوردند خیلی لذیذتر از هر چیزی بود که در رستوران فرودگاه پیدا می‌شد. مرد متوجه نگاه یوتا شد و لبخندی زد. سپس زن به سمت او آمد و سبد غذا را تعارف کرد و گفت: “اگه دوست دارید، یک ساندویچ دیگه هم هست.” ساندویچ خیلی کوچک بود، یوتا آن را گرفت و تشکر کرد. زن ادامه داد: “همسرم در بخش خدمات فرودگاه کار می‌کنه و معمولاً ناهارش رو نمی‌تونه با ما بخوره. برای همین، سه روز در هفته من و دخترم اینجا میایم تا با هم ناهار بخوریم.” یوتا یک گاز به ساندویچ زد و متوجه شد که داخلش فقط نان است. اما برای دختر کوچک، همان نان خالی لذیذترین غذا بود، چرا که در خانواده‌ای پر از عشق زندگی می‌کرد. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔸 دختر و درخت دختری بود که هیچ خواستگاری نداشت. هر روز کنار پنجره می‌نشست و چشم‌انتظار کسی بود که برای او بیاید، اما روزها یکی پس از دیگری می‌گذشتند و کسی همراهشان نبود. روزها هفته و ماه و سال می‌شدند و به سرعت از راه می‌رسیدند، ولی برای او هیچ‌کس نمی‌آمد. دختران دیگر، یکی پس از دیگری، با شادی و سرور ازدواج می‌کردند. حلقه‌هایی بر دستانشان می‌درخشید و در آیینه و شمعدان‌های عروسی می‌رقصیدند. آن‌ها زنان شدند، مادران شدند، و با گذر زمان مادرانشان به اندوهی سنگین‌تر رسیدند. اما دختر همچنان تنها و بی‌خواستگار بود. سرانجام، روزی دختر خواستگار خود را شناخت. خواستگارش همان درختی بود که سال‌ها روبه‌روی خانه‌اش ایستاده و بی‌صدا عاشقانه او را می‌نگریست. درخت از دختر پرسید: “آیا این همه انتظارم را پاسخ می‌دهی؟ آیا مرا به همسری می‌پذیری؟” دختر به اطراف نگاه کرد تا از بزرگ‌تری اجازه بگیرد، اما هیچ‌کس بزرگتر از آسمان ندید. آسمان لبخند زد و خورشید پیش‌دستی کرد و گفت: “آری.” درخت هزار سکه برگ طلایی بر پای دختر ریخت. دختر مهریه‌اش را به عابران بخشید و گفت: “اما من جهیزیه‌ای ندارم.” درخت پاسخ داد: “تو چشم تماشا داری، همین کافی است.” درخت افزود: “بانو، من زبان ندارم.” دختر گفت: “هر برگِ تو یک کتاب است. من می‌خواهم پیش تو ورق‌ورق خواندن بیاموزم.” دختر باز ادامه داد: “می‌دانی من عاشق رهایی‌ام. می‌ترسم از مردی که دست و پایم را بند کند.” درخت لبخند زد و گفت: “من دلباخته پرندگی‌ام. زنی که پرنده نباشد، زن نیست.” دختر با تحسین گفت: “پرسشی نمی‌پرسی از ریشه و خون و خانواده‌ات؟” درخت با آرامشی سرشار گفت: “پیداست که ریشه‌ای عمیق دارم. بلندایم همه چیز را می‌گوید.” و بدین ترتیب، دختر و درخت به همسری یکدیگر در آمدند. آبستنی دختر را گل‌های باغچه‌اش حس کردند، چرا که ویارش بوی گل تازه بود. هفته‌ای بعد، فرزندشان به دنیا آمد؛ گنجشکی شاد و آوازخوان که همیشه بر شانه پدر می‌نشست. درخت گفت: “بیا، گنجشکان بیشتری را به فرزندی بپذیریم.” و خانواده آن‌ها بزرگتر و شادتر شد. زنان محله به دختر غبطه می‌خوردند و می‌گفتند: “خوشا به حال زنی که شوهرش درخت باشد؛ درخت دست و دل‌باز است، دروغ نمی‌گوید و دشنام نمی‌دهد.” از آن پس، هر روز زنی از محله ناپدید می‌شد؛ زنانی که برای یافتن جفت خود به جنگل رفته بودند، و مردان سر به بیابان گذاشته بودند. اما درخت، دختر، و گنجشکان‌شان با شادی و خوشبختی روزگار می‌گذراندند. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔸 سخنرانی بیل گیتس 🔹بیل گیتس، رئیس مایکروسافت، در یکی از سخنرانی‌هایش در دبیرستانی در آمریکا، خطاب به دانش‌آموزان درباره واقعیت‌های زندگی صحبت کرد. او هفت اصل مهمی را که در دبیرستان آموزش داده نمی‌شود، به اشتراک گذاشت: اصل اول: زندگی همیشه عادلانه نیست. بهتر است با این حقیقت کنار بیایید. اصل دوم: دنیا به عزت‌نفس شما اهمیتی نمی‌دهد. از شما انتظار می‌رود قبل از آنکه نسبت به خود احساس خوبی داشته باشید، کار مثبتی انجام دهید. اصل سوم: پس از فارغ‌التحصیلی، توقع نداشته باشید فوراً حقوق کلانی بگیرید. قبل از رسیدن به مقام‌های بالا باید سخت کار کنید و برای مزایا زحمت بکشید. اصل چهارم: اگر فکر می‌کنید معلمتان سخت‌گیر است، منتظر باشید تا رئیس خود را ببینید. او حتی سخت‌گیرتر خواهد بود، چرا که امنیت شغلی معلم را ندارد. اصل پنجم: آشپزی یا کار در رستوران‌ها از شأن شما کم نمی‌کند. این کارها فرصتی برای شروع است، نه چیزی که به آن افتخار نکنید. اصل ششم: اگر در زندگی موفق نیستید، والدین خود را سرزنش نکنید. از اشتباهات خود درس بگیرید و به جلو حرکت کنید. اصل هفتم: والدین شما هم زمانی جوانان پرشوری بوده‌اند و به اندازه‌ای که اکنون به نظر شما می‌رسد، ملال‌آور نبوده‌اند. در پایان این داستان صوتی کوناه بیل گیتس دانش‌آموزان را تشویق کرد تا قدردان همه چیز، به‌ویژه والدین‌شان، باشند و با واقعیت‌های زندگی بهتر کنار بیایند. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔸 : سرنوشت شفقت و دلسوزی در زندگی در زمان‌های دور، جزیره‌ای بود که تمامی ویژگی‌های انسانی، قبل از اینکه در وجود ما شکل بگیرند و به خوب و بد تقسیم شوند، در آن زندگی می‌کردند. هرکدام از این ویژگی‌ها، مانند آدمیان، منحصربه‌فرد و مستقل بودند. شاید همین استقلال باعث شده بود که با هم همراه شوند و به ژن‌های انسانی کوچ کنند. در این جزیره، صفاتی چون خوش‌بینی، بدبینی، دانش، کامیابی، شفقت، و غرور در کنار هم زندگی می‌کردند. یک روز، خبری هولناک در جزیره پیچید؛ جزیره در حال غرق شدن بود. همه ساکنان، وحشت‌زده به فکر نجات خود افتادند و شروع به آماده‌سازی قایق‌های خود کردند. هرکسی قایقی داشت، اما شفقت از همه جا مانده بود؛ زیرا سال‌ها پیش قایقش را به فرد نیازمندی داده بود و اکنون چیزی برای ترک جزیره نداشت. او به جای آنکه به فکر خودش باشد، به دیگران کمک کرد تا وسایل‌شان را جمع کنند و برای سفر آماده شوند. در نهایت، وقتی همه رفته بودند، شفقت متوجه شد که تنها مانده و به کمک نیاز دارد. کامیابی، در حالی که سوار بر قایقی مجلل و پر از تکنولوژی‌های روز بود، از جلوی اسکله عبور کرد. شفقت او را صدا زد: «کامیابی، می‌توانم با تو بیایم؟» کامیابی بی‌اعتنا پاسخ داد: «نه! قایقم پر از طلا، نقره، و مبلمان لوکس است. دیگر جایی برای کسی ندارم.» شفقت به سراغ غرور رفت. غرور با قایق شیک خود آماده حرکت بود. شفقت خواهش کرد: «آقای غرور، می‌توانم با شما بیایم؟» غرور نگاهی تحقیرآمیز به لباس‌های خیس و کثیف شفقت انداخت و گفت: «تو؟ با این وضعیت؟ نمی‌توانی سوار قایق پاک و براق من شوی!» شفقت، ناامید از دیگران، به سمت بدبینی رفت. بدبینی در حال تلاش بود تا قایقش را به آب بیندازد اما به تنهایی از پس این کار برنمی‌آمد. شفقت به کمک او شتافت و با هم قایق را به آب انداختند. شفقت پرسید: «آقای بدبینی، ممکن است مرا هم با خود ببری؟» بدبینی با افسوس گفت: «تو همراه خوبی خواهی بود، ولی مهربانی تو در من احساس گناه ایجاد می‌کند. اگر وسط راه مشکلی پیش بیاید، من نمی‌توانم مسئولیت تو را به عهده بگیرم.» در این بین، خوش‌بینی که هنوز باور نداشت فاجعه‌ای رخ داده، در حال تدارک سفر بود. شفقت او را صدا زد، ولی خوش‌بینی غرق در افکار آینده‌اش بود و حتی صدای شفقت را نشنید. شفقت ناامید شده بود که ناگهان صدایی از پشت سر شنید: «بیا اینجا، با من برویم.» او به سمت صدا برگشت و با خوشحالی سوار قایق شد. خستگی تمام وجودش را فراگرفته بود و به محض نشستن، به خواب رفت. پس از مدتی، صدایی او را بیدار کرد: «به خشکی رسیدیم!» شفقت با خوشحالی از قایق پیاده شد و از کسی که او را نجات داده بود تشکر کرد. چند قدمی که دور شد، متوجه شد نام او را نپرسیده. با عجله برگشت و دانش را دید. از او پرسید: «دانش، آن کسی که به من کمک کرد، چه کسی بود؟» دانش لبخندی زد و گفت: «زمان.» شفقت با تعجب پرسید: «چرا زمان به من کمک کرد وقتی هیچ‌کس دیگری این کار را نکرد؟» دانش پاسخ داد: «فقط زمان است که می‌تواند عظمت و زیبایی شفقت و مهربانی را درک کند.» زمان، بیش از هر چیزی، ارزش شفقت و مهربانی را می‌داند و آن‌ها را به شکلی که دیگران درک نمی‌کنند، ارج می‌نهد. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔸 آواز دهل شنیدن از دور خوش است در زمان‌های دور، جوانی به نام هرکول، پهلوان یونان، زندگی می‌کرد. او، مانند بسیاری از ما، دل در گرو عدالت داشت و به مبارزه با ناملایمات می‌پرداخت. هرچند جوان و پرقدرت بود، اما از درون احساس نارضایتی می‌کرد. وقتی به دوستانش نگاه می‌کرد که بیشتر وقتشان را به خوش‌گذرانی و آسایش می‌گذراندند، خود را مجبور می‌دید که از صبح تا شب کار کند تا به خانواده‌اش کمک کند. او همیشه در این فکر بود که چرا زندگی برای او سخت‌تر به نظر می‌رسد. روزی ناپدری‌اش از او خواست به شهر مجاور برود و خمیرمایه بخرد. هرکول برای انجام این کار راه افتاد. این اولین باری بود که آن جاده را می‌پیمود و وقتی به سر دو راهی رسید، نمی‌دانست کدام مسیر را باید انتخاب کند. یکی از جاده‌ها، سمت راست، ناهموار و سنگلاخ بود؛ اما در دوردست، رشته‌کوه‌های آبی‌رنگی دیده می‌شدند. جاده سمت چپ اما هموار و عریض بود، رودخانه‌ای با آب زلال در کنارش جریان داشت و درختانی پر از میوه دور آن را گرفته بودند. پرندگان آواز می‌خواندند و مناظر دل‌پذیری داشت. اما مه غلیظی افق آن جاده را پوشانده بود و هرکول نمی‌توانست ببیند که به کجا منتهی می‌شود. در این لحظه، دو زن از هر دو جاده به سوی او آمدند. زن اول که از جاده سرسبز می‌آمد، زودتر به هرکول رسید. او زیبایی خیره‌کننده‌ای داشت و با آوای دلنشین به هرکول گفت: «سلام، جوان نیرومند و نیک رفتار! به دنبال من بیا تا تو را به جاهایی زیبا ببرم. جایی که دیگر نیاز نیست بدنت را خسته کنی و روح خود را آزار دهی. در اینجا شادی و لذت بی‌پایان منتظر توست و هیچ چیز کم نخواهی داشت. بیا تا زندگی‌ات را به رویایی بی‌پایان تبدیل کنم.» در همین حال، زن دوم که از جاده ناهموار آمده بود، گفت: «من به تو هیچ وعده‌ای نمی‌دهم. در راه من، تنها چیزی که به آن می‌رسی، نتیجه قدرت و اراده خودت خواهد بود. جاده من ناهموار و خطرناک است؛ گاهی باید از بلندی‌های پرشیب بالا بروی و گاهی به دره‌های تاریک و عمیق فرو روی. شاید تنهایی و وحشت به سراغت بیاید، اما اگر به تلاش ادامه دهی، به قله‌های نیلگون فتح و پیروزی می‌رسی. این راه، راه سختی است، اما پاداشش به ارزش آن می‌ارزد.» هرکول پرسید: «اسمت چیست؟» زن گفت: «بعضی‌ها مرا تلاش می‌نامند، اما من خود را شناخت می‌خوانم، زیرا این نام را بیشتر می‌پسندم.» هرکول از زن اول پرسید: «و تو چه نام داری؟» زن با لبخندی مرموز پاسخ داد: «مرا لذت می‌نامند، اما دوست دارم که مرا بخت بنامی.» هرکول لحظه‌ای به فکر فرو رفت. او نمی‌توانست ببیند که جاده سبز به کجا ختم می‌شود، اما می‌دانست که شناخت، قله‌های پیروزی را به او نشان داده بود. او تصمیم گرفت به جای انتخاب آسانی و خوش‌گذرانی، راه سخت اما ارزشمند شناخت را برگزیند. دست شناخت را گرفت و قدم در جاده‌ای گذاشت که به سرنوشتش منتهی می‌شد. این داستان به ما یادآوری می‌کند که در تصمیم‌گیری‌هایمان نباید شتاب‌زده عمل کنیم. همیشه باید جوانب آشکار و پنهان هر موضوع را بررسی کنیم و قبل از هر اقدامی، همه احتمالات را در نظر بگیریم. ظاهر امر ممکن است فریبنده باشد، اما تنها با جستجوی عمیق و تلاش پیوسته است که می‌توانیم به هدف‌های بلند و ارزشمند دست یابیم. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔸 بد مکن و بد میندیش 🔹یک شب، هارون خلیفه عباسی خوابی دید که او را نگران کرد. صبح که از خواب بیدار شد، فوراً دستور داد بهترین تعبیرگویان خواب را احضار کنند تا خواب او را تعبیر کنند. وقتی دو نفر از بهترین تعبیر کنندگان خواب حاضر شدند، هارون خواب خود را شرح داد: «در خواب دیدم که دندان‌هایم یکی‌یکی از دهانم بیرون افتادند و هیچ دندانی در دهانم نماند. بسیار نگرانم، تعبیر این خواب چیست؟» خواب‌گذار اول، پس از شنیدن خواب، گفت: «ای خلیفه، متاسفانه خواب خوبی نیست. تعبیر آن این است که همه خویشان و نزدیکان شما پیش از شما از دنیا خواهند رفت.» با شنیدن این تعبیر، هارون خشمگین شد و دستور داد که خواب‌گذار اول را صد ضربه شلاق بزنند و او را از قصر بیرون کنند. سپس تعبیرگوی دوم را فراخواند و همان خواب را برای او شرح داد. تعبیرگوی دوم با لبخندی پاسخ داد: «ای خلیفه، این خواب بسیار نیکوست! تعبیر آن این است که زندگی شما از همه خویشان و نزدیکانتان طولانی‌تر خواهد بود و عمر شما از همه بیشتر خواهد بود.» هارون با شنیدن این تعبیر، بسیار خوشحال شد و دستور داد که صد سکه طلا به عنوان پاداش به او بدهند. در این لحظه، وزیر که در کنار هارون ایستاده بود، با تعجب پرسید: «ای خلیفه، هر دو تعبیر یک معنی داشتند؛ چرا یکی را مجازات کردید و به دیگری پاداش دادید؟» هارون لبخندی زد و گفت: «این دو تعبیر یک مفهوم داشتند، اما نحوه بیانشان متفاوت بود. اولی سخن را با بدبینی و منفی‌نگری بیان کرد، در حالی که دومی مثبت و دل‌نشین صحبت کرد. سال‌ها پیش نیز، دو مرد خردمند را در آزمون عقل سنجیدم. یکی به من گفت: “بد میندیش و بد مکن.” و دیگری گفت: “نیک بیندیش و نیک رفتار باش.” من سخن دوم را خردمندانه‌تر دیدم و او را دو برابر پاداش دادم. همین‌گونه است که بیان مثبت و امیدوارانه، همواره بر منفی‌نگری برتری دارد.» باید بیاموزیم که همواره به جای تمرکز بر جنبه‌های منفی، بر نقاط قوت و جنبه‌های مثبت تمرکز کنیم و با مثبت‌نگری، راه‌حل‌های بهتر و موثرتری برای مشکلات پیدا کنیم. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔸 پیرمرد چینی این قصه قدیمی چینی، داستان پیرمردی را روایت می‌کند که در دهکده‌ای فقیر به همراه پسرش زندگی می‌کرد. دارایی او تنها تکه‌ای زمین، کلبه‌ای پوشالی و اسبی بود که از پدرش به ارث برده بود. یک روز، اسب او ناگهان فرار کرد و ناپدید شد. مرد، که از اسب برای شخم زدن زمین‌اش استفاده می‌کرد، بسیار نگران شد. همسایه‌ها که به خاطر صداقت و امانت‌داری پیرمرد احترام زیادی برای او قائل بودند، به خانه‌اش آمدند تا او را دلداری دهند. یکی از همسایه‌ها گفت: «چقدر بدبختی بزرگی! اسب تو فرار کرده، حالا چطور زمینت را شخم می‌زنی؟» پیرمرد با آرامش پاسخ داد: «از کجا می‌دانید که این اتفاق یک بدبختی است؟» همسایه‌ها که از پاسخ او تعجب کرده بودند، در حالی که سری تکان می‌دادند، از آنجا رفتند و گفتند: «نمی‌تواند واقعیت را بپذیرد.» چند روز بعد، اسب پیرمرد به طویله بازگشت، اما تنها نبود. چند مادیان دیگر نیز با خود آورده بود. همسایه‌ها دوباره به خانه او آمدند تا به او تبریک بگویند. «الهی شکر، حالا نه تنها اسب خودت برگشته، بلکه چند اسب دیگر هم داری! چقدر خوش‌شانسی!» اما پیرمرد باز هم به آرامی پاسخ داد: «از کجا می‌دانید که این اتفاق یک خیر است؟» این بار همسایه‌ها از پاسخ او حیرت‌زده شدند و گفتند: «واقعاً نمی‌فهمد خداوند برای او چه هدیه‌ای فرستاده؟» یک ماه بعد، پسر پیرمرد تصمیم گرفت یکی از مادیان‌ها را رام کند، اما مادیان لگدی به او زد و پسر به زمین افتاد و پایش شکست. همسایه‌ها دوباره به خانه پیرمرد آمدند تا با او همدردی کنند. «چه بدبختی بزرگی! پسرت پایش شکسته و حالا نمی‌تواند به تو در کارها کمک کند.» اما پیرمرد همچنان با آرامش گفت: «از کجا می‌دانید که این اتفاق یک بدبختی است؟» همسایه‌ها که فکر می‌کردند پیرمرد عقلش را از دست داده، در حالی که سر تکان می‌دادند، از آنجا رفتند. چند روز بعد، جنگی بزرگ در گرفت. کشور همسایه به دهکده حمله کرد و همه مردان جوان دهکده مجبور شدند به جنگ بروند. پسر پیرمرد به دلیل پای شکسته‌اش از رفتن به جنگ معاف شد. روزها گذشت و هیچ‌یک از مردان جوان دهکده زنده از جنگ بازنگشتند. تنها پسر پیرمرد بود که به خاطر شکستگی پایش، در خانه مانده و از خطر جنگ نجات یافته بود. زمانی که جنگ تمام شد و پسر پیرمرد بهبود یافت، اسب‌های پیرمرد نیز زاد و ولد کردند و او توانست آن‌ها را به قیمت خوبی بفروشد. پیرمرد به دیدار همسایه‌ها رفت تا به آن‌ها تسلیت بگوید و کمکشان کند. اما هر زمان که کسی شکایت می‌کرد، پیرمرد با لبخند می‌گفت: «از کجا می‌دانی که این یک بدبختی است؟» و هر زمان که کسی از خوشحالی حرف می‌زد، او باز می‌پرسید: «از کجا می‌دانی که این یک خوش‌شانسی است؟» کم‌کم اهالی دهکده متوجه شدند که معنای هر رویداد را، افکار و چارچوب ذهنی ما تعیین می‌کند. وقتی نگرش و چارچوب ذهنی خود را تغییر دهیم، معنای وقایع هم تغییر می‌کند. در برابر وقایع زندگی نباید زود قضاوت کنیم. هر اتفاقی می‌تواند جنبه‌های متفاوتی داشته باشد و نتیجه نهایی آن تنها با گذر زمان مشخص می‌شود جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔸 رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود مسابقه قوی‌ترین مرد سال جهان در کانادا برگزار می‌شد و در مرحله نهایی، دو شرکت‌کننده یکی از کانادا و دیگری از نروژ با یکدیگر رقابت می‌کردند. مسابقه این‌گونه بود که هر یک از شرکت‌کنندگان باید در طول ۸ ساعت، درختانی که در یک انبار جمع شده بودند را به قطعات یک تا یک‌ونیم متری تبدیل می‌کردند. مسابقه از ساعت ۸ صبح تا ۴ بعدازظهر ادامه داشت و در نهایت، هیئت داوران با شمارش تعداد قطعات، قهرمان را مشخص می‌کردند. راس ساعت ۸ صبح، سوت شروع مسابقه به صدا درآمد و هر دو شرکت‌کننده شروع به کار کردند. حوالی ساعت ۸:۵۰ دقیقه، شرکت‌کننده کانادایی متوجه شد که رقیب نروژی‌اش دست از کار کشیده و در حال استراحت است. این موضوع باعث شد کانادایی خوشحال شود و با انگیزه بیشتری به کارش ادامه دهد. ساعت ۹، نروژی دوباره به کارش برگشت و به همین ترتیب، هر یک ساعت، ۱۰ دقیقه استراحت می‌کرد. تا ساعت ۲:۵۰ دقیقه که نروژی برای آخرین بار دست از کار کشید، کانادایی همچنان به قطع درختان مشغول بود و با شور و حرارت بیشتری کار می‌کرد. او مطمئن بود که با ادامه این روند، برنده مسابقه خواهد شد. نروژی نیز ساعت ۳ دوباره به کار برگشت و بدون توقف تا ساعت ۴ کار کرد. در نهایت، راس ساعت ۴ سوت پایان مسابقه به صدا درآمد و کانادایی که از خستگی به سختی روی پاهایش ایستاده بود، منتظر اعلام پیروزی خود بود. اما در کمال تعجب، متوجه شد که نروژی با فاصله زیادی تعداد بیشتری درخت را قطع کرده است. در حالی که نمی‌توانست باور کند، به نروژی نزدیک شد و پرسید: «تو هر ساعت ۱۰ دقیقه استراحت می‌کردی، چطور توانستی این تعداد درخت را قطع کنی؟» نروژی با لبخند جواب داد: «در هر استراحت، تبرم را تیز می‌کردم. با تبر تیز، انرژی کمتری لازم بود و تعداد ضرباتم نیز کمتر می‌شد. بنابراین، کارایی بیشتری داشتم.» تنها سخت‌کوشی کافی نیست. گاهی استراحت و تیز کردن ابزارها و توانمندی‌های خود، کارایی و بهره‌وری بیشتری به همراه دارد. باید یاد بگیریم که استراحت و تفریح، اتلاف وقت نیست و ذهن متمرکز و آماده، از نیروی بدنی خسته و بی‌نظم، نتایج بهتری به دست می‌آورد. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔸 ضرورت هدف داشتن و تمرکز بر هدف راما، استاد ماهر تیراندازی با کمان، روزی عزیزترین شاگردش را به نمایش هنر خود دعوت کرد. شاگرد، که پیش از این صدها بار شاهد تمرینات استادش بود، تصمیم گرفت باز هم از استاد خود پیروی کند. آنها به بیشه‌ای در کنار صومعه‌ای رفتند و به درخت بلوط زیبایی رسیدند. راما حلقه‌ای از گل که بر گردن داشت را برداشت و گلی از آن را روی شاخه درخت گذاشت. سپس از خورجینش سه چیز بیرون آورد: کمان زیبا، یک پیکان، و دستمال گلدوزی‌شده‌ای با نقش گل یاس. راما از صد قدمی گل سرخ روی شاخه ایستاد و از شاگردش خواست چشمانش را با دستمال ببندد. شاگرد نیز دستور استاد را انجام داد و چشمان او را بست. استاد سپس پرسید: «چند بار مرا در حال تمرین دیده‌ای؟» شاگرد پاسخ داد: «هر روز و همیشه از صد قدمی گل سرخ را به هدف زدی.» راما، در حالی که چشمانش بسته بود، جای پایش را محکم کرد، کمان را کشید و با تمام قدرت به سمت گل سرخ روی شاخه نشانه گرفت و پیکان را رها کرد. اما پیکان با فاصله زیادی به خطا رفت و حتی به درخت هم برخورد نکرد. راما دستمال را از چشمانش باز کرد و از شاگردش پرسید: «آیا پیکان به هدف خورد؟» شاگرد پاسخ داد: «نه، حتی به درخت هم نخورد.» استاد لبخندی زد و پرسید: «می‌توانی حدس بزنی با این عمل چه درسی به تو دادم؟» شاگرد گفت: «شاید می‌خواستید قدرت تمرکز را به من نشان دهید و فکر می‌کردم که می‌خواهید معجزه‌ای کنید.» راما با آرامش پاسخ داد: «در واقع، درسی مهم‌تر از آن را به تو دادم. وقتی می‌خواهی به چیزی برسی، باید فقط و فقط روی آن تمرکز کنی. اگر هدفت را نبینی، هرگز نمی‌توانی به آن برسی. هیچ‌کس نمی‌تواند به هدفی که نمی‌بیند دست یابد.» تمرکز بر هدف و نقاط قوت خود، و به‌کارگیری توانمندی‌ها برای دستیابی به نتیجه، امری ضروری است. تنها با دقت و انضباط در مسیر رسیدن به هدف می‌توان موفق شد، و هرگز نباید از اهمیت تمرکز غافل شد. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔸 شهامت دست‌ زدن به آزمایشی مخاطره آمیز پادشاهی تصمیم گرفت که درباریان خود را به آزمایشی مهم و چالش‌برانگیز دعوت کند تا ببینند چه کسی از میان آن‌ها شایسته‌تر است. او تعداد زیادی از رجال متفکر و مقتدر را به حضور خود فراخواند و گفت: «مشکلی داریم که باید حل شود و می‌خواهم ببینم کدام‌یک از شما مردان صاحب‌نظر می‌تواند آن را حل کند.» پادشاه آن‌ها را به درب بزرگی که تاکنون هیچ‌کدام شبیه به آن را ندیده بودند، راهنمایی کرد و گفت: «این عظیم‌ترین و سنگین‌ترین دری است که در تمام سرزمین من وجود دارد. کدام‌یک از شما قادر است آن را باز کند؟» درباریان با دیدن آن در بزرگ و سنگین، سر خود را به علامت ناتوانی تکان دادند. افرادی که به عقل و خرد خود بیشتر اطمینان داشتند، نزدیک‌تر رفتند تا در را بررسی کنند، اما پس از نگاه دقیق‌تر نیز اعتراف کردند که نمی‌توانند آن را باز کنند. همه به این نتیجه رسیدند که این درب، حل‌شدنی نیست و غیرممکن است که کسی بتواند آن را باز کند. اما تنها یکی از منشی‌های دربار بود که جرات کرد جلو برود. او ابتدا در را لمس کرد، به اطراف آن نگاهی انداخت، سپس حلقه بزرگ در را گرفت و به جای اینکه به زور فشار بیاورد، آن را به آرامی به سمت جلو کشید. به محض اینکه این کار را انجام داد، در به راحتی باز شد. مشخص شد که درب قفل نبوده و تنها بسته شده بود. باز کردن آن نیاز به چیزی جز اراده و تمایل به یافتن راه‌حل نداشت. پادشاه که این حرکت را دیده بود، با تحسین گفت: «تو مقام مهمی در دربار خواهی داشت، زیرا به آنچه دیدی و شنیدی اکتفا نکردی. تو قدرت و استعداد خود را به عمل درآوردی و شهامت دست‌ زدن به آزمایشی مخاطره‌آمیز را داشتی.» نباید از اشتباه کردن بترسیم و باید برای نشان دادن توانایی‌های خود دست به اقدام بزنیم. موفقیت در آن سوی پل خطر قرار دارد و برای دستیابی به آن باید جسارت داشته باشیم. نباید زود قضاوت کنیم و بدون بررسی دقیق به نتیجه برسیم. در لحظات حساس، شجاعت تصمیم‌گیری داشته باشیم و قدرت خود را در عمل به کار بگیریم. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh