eitaa logo
داستان مدرسه
554 دنبال‌کننده
374 عکس
217 ویدیو
107 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۷۹ و ۸۰ ساعت10شب بود و بیمارستان خاموشی زده بودن، رامین هم که بهش دارو تزریق کرده بودن خوابش برده بود. وارد نمازخونه شدم و رفتم یه گوشه نشستم، کتاب دعامو از جیبم دراوردم و مشغول خوندنش شدم، چنددقیقه ای گذشت که با صدای زنگ گوشیم کتاب دعارو بستم و گوشیمو از جیب شلوارم دراوردم، با دیدن اسم مائده تعجب کردم! یعنی این وقت شب چیکارم داره؟! وقتی به خودم اومدم صدای زنگ قطع شده بود. بلند شدم و رفتم تو حیاط، شمارشو گرفتم و بعداز چندتا بوق جواب داد: -سلام اقا امیرعلی خوبین؟ -سلام، شکر شما خوب هستین؟ -خوبم، ممنون، راستش، شنیدم دوباره تیر خوردین... نگران شدم -چیزی نیست، خوبم حالا یکم درد میکنه ولی عادت کردم -دوباره حواست حین ماموریت پرت شد؟ -سارا چیزی درمورد ماموریت های قبلیم بهتون گفته؟ -آره یه چیزهایی گفت -بله خب، بعید نیس، دهن لقه -راستش... -بفرمایید -راستش... زنگ زدم علاوه براینکه احوالتونو بپرسم، یه چیز دیگه هم بگم -اتفاقی افتاده؟ -درمورد آرمانه -آرمان؟! -بله، امروز بعداز مدتها بهم پیام داد -چی میگفت؟ -فقط تهدیدم می‌کرد، هی میگفت یه نفرو میفرسته سراغم و ازاینجور حرفا عصبی گفتم: -خیلی غلط کرده، جرعت داره یه نفرو بفرسته ببینه چه بلایی سرش میارم -خیلی خب،...چرا جوش میارین یه لحظه به خودم اومدم. دیدم چی گفتم. زود خودمو جمع و جور کردم‌. بحثو عوض کردم.: -بهتون گفته بودم نسبت به اسمش فوبیا دارم؟ - آره ببخشید، گفته بودین -کاری ندارین؟ -نه، مواظب خودتون باشید، خداحافظ -خداحافظ تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، به آسمون نگاهی کردم که میون تاریکی شب، ستاره های چشمک زنون آسمان رو روشن کرده بودن، آهی از سینه بیرون دادم و در دلم گفتم: خدایا به داد دلم نمیرسی؟ گیج و کلافم خدایا تو بگو چکار کنم؟ کدوم راه درسته؟ کدومش غلطه؟ خدایا من بدترین بنده، ولی تو بهترین خدایی. کمکم کن خدا... ناراحت راه کج کردم و وارد ساختمون بیمارستان شدم ❤️مائده کاش زنگ نزده بودم. اصلا کار درستی نبود حرف زدنم. ولی نگرانش بودم. مگه قرار نبود مثل خودش بشم؟ عصبی و کلافه گوشیو پرت کردم رو تخت.... . . . امروز قرار شد ایلیا و سارا خرید عروسیشونو انجام بدن، سارا هم به من اصرار کرد همراهشون برم، البته من نمیخواستم برم چون از یه طرف درس داشتم، از طرف دیگه هم‌میخواستم تنها باشن، ولی بااصرار های سارا و ایلیا مجبورشدم باهاشون برم، البته اول رفتیم دنبالش خونه عمو محمد ایلیا تو پذیرایی منتظر سارا بود، منم برای اینکه هوا بخورم تو حیاط مشغول قدم زدن بودم، فکرم همش درگیر امیرعلی بود و هرچه میخواستم از ذهنم دورش کنم نمی‌شد، هرکاری میکردم نمیتونستم از ذهنم بیرونش کنم، باز داشتم کلافه می‌شدم، ای کاش امیرعلی اینقدر بهم خوبی نمی‌کرد تا منم بهش دل ببندم. پیش خودم که می‌تونستم اعتراف کنم. اره بهش دل‌بسته بودم. اما برعکس شده بود، این بار امیرعلی شده مثل قبلا مائده، و مائده‌ی جدید شده امیرعلی. یعنی من باید چجور باشم که دختر ايده‌آلش باشم؟ به گوشه‌ای از حیاط خیره شده بودم و فکر و خيال میکردم -مائده، چرا تو حیاطی؟ باصدای زن عمو که منو مخاطب خودش قرارداده بود، از فکر اومدم بیرون، برگشتم سمتش و لبخندی به روش زدم -هوا خوبه، گفتم بیام قدم بزنم زن عمو سمت حوض رفت، لبه حوض نشست.به من اشاره کرد برم پیشش بشینم، باتعجب رفتم و کنارش نشستم زن عمو: -خواستم درمورد یه موضوعی باهات حرف بزنم مائده، اهل مقدمه‌چینی نیستم پس، میرم سراغ اصل مطلب نمیدونم چرا یهو دلم شور زد، احساس می‌کردم سارا راز منو لو داده باشه، متاسفانه باحرفی که زن عمو زد حدسم درست ازآب دراومد... -تو، به امیرعلی علاقه داری؟ آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو سریع ازش گرفتم، کلی سارا رو نفرینش کردم. خیلی ناراحت شدم. از خجالت و شرمندگی نمیدونستم چی جواب بدم زن عمو: -مائده؟ -سارا... چیزی بهتون گفته زن‌عمو؟ -فرض کن سارا بهم گفته، به پسرم علاقه داری؟ با بغضی که ته دلم بود،
با بغضی که ته دلم بود، سرمو انداختم پایین وگفتم: -ذهنتونو درگیر نکنید زن عمو، من مزاحم زندگیش نمیشم. امیرعلی لیاقت آینده‌ای بهتر داره، بعدشم زن عمو، اون دیگه احساس قبلی رو به من نداره، منم که قبلا ازدواج کردم و طلاق گرفتم، پس بهتره همین الان همه چیرو تموم کنیم -مطمئنی امیرعلی دیگه احساسی بهت نداره؟ -بله، مطمئنم -مگه ازش پرسیدی؟ الکی سرمو تاییدوار تکون دادم. زن‌عمو-ولی اون هنوز دوست داره، من مادرم از نگاه بچم میفهمم چی تو دلش میگذره دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم. قطره اشکی روگونه‌م جاری شد -ولی من لیاقتشو ندارم زن عمو، من امیرعلی رو نابود کردم، نامردی کردم در حقش، خودخواهی کردم، خیانت کردم، اگه ذره ای احساس به‌من داره کمکش کنید فراموشم کنه، من همین الانشم ازاینکه امیرعلی داره کمکم میکنه عذاب وجدان دارم زن عمو، نمیخوام دیگه بیش ازاین شرمندش بشم. من لیاقتش رو ندارم. امیرعلی خیلی خوب و محجوب هست. من.... من دختر رویاهاش نیستم. اشک هام پشت سر هم میومد. یه لحظه به خودم اومدم زود اشک هامو که رو گونه‌م جا خوش کرده بودن رو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم. کمی سکوت برامون ردوبدل شد که این بار زن عمو با لبخند گفت: -واقعا دوستش داری؟ به اشکام نگاهی کرد و لبخندی زد -پس دوسش داری، خیلیم دوسش داری -زن عمو توروخدا باز شروع نکنید، من که گفتم تمومش کنیم، اینطور برای آینده‌ی هردومون خوبه....من دلم نمیخواد دوباره خانواده‌هامون بهم بریزن. من شما رو اندازه مامانم دوست دارم، دلم نمیخواد شما رو ناراحت کنم. دوست ندارم سارا و ایلیا هم زندگیشون خراب بشه. من میدونم امیرعلی اصلا به من فکر هم نمیکنه. من خیلی فاصله دارم با اون کسی...اون کسی که امیرعلی میخواد. -به جای این حرفا، بگو ببینم چرا حالا داری یه طرفه تصمیم میگیری؟ دلم نمیخواست بیشتر از این حرف بزنم -چون دارم اذیت میشم. باصدای ایلیا و سارا ازجام بلندشدم. ایلیا: -خیلی خب دیگه بریم، زن عمو کاش شماهم میومدی -قربونت پسرم، من کاردارم بعدشم شماها بزرگید میتونید کارهاتونو انجام بدین سارا: -خیلی خب مامان، کاری نداری؟ -نه قربونت به سلامت خداروشکر کردم که ایلیا و سارا اومدن من مجبور نبودم بیشتر حرف بزنم. ایلیا و سارا داشتن سمت ماشین می‌رفتن، منم خواستم دنبالشون برم که زن عموگفت: -امیرعلی فقط باتو خوشبخت می‌شه، به حرفام فکرکن سمتش چرخیدم، حرفش برام باورکردنی نبود. زن‌عمو اشتباه میکرد. این امکان نداره. بانگرانی ای که درچهرش معلوم بود لبخندی زد، معنی نگرانیشو می‌فهمیدم، زن عمو نگران پسرش بود.... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۰۲ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 23 October 2024 قمری: الأربعاء، 19 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺15 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️23 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️43 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️53 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺60 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ شاعر حماسه سرایی که آزادی را بلند می‌سرود! 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
عزیز مامان! خوشگل بابا! 📙📘📗📕 داســـتان واره‌ ی زیبـــا و قابل تأملـــی‌ در بـــاب‌ بـــه‌ کـــودکان‌ در کتـــاب‌ آقـــای‌ عباســـی‌ ولـــدی‌ آمـــده‌ اســـت‌، کـــه‌ توجـــه‌ شـــما را بـــه‌ آن‌ جلـــب‌ می‌کنـــم‌: دختـــری‌ از ســـرویس‌🚎 مدرســـه‌ پیـــاده‌ شـــده‌ و زنـــگ‌ منـــزل‌ 🏡را بـــه‌ صـــدا در مـــی‌ آورد؛ مـــادر همـــان‌ لحظـــه‌ در آشـــپزخانه‌ مشـــغول‌ طبـــخ‌ غذاســـت‌🥗🍲🍝. او می‌دانـــد کـــه‌ بـــدون‌ شـــک‌ دختـــرش‌ پشـــت‌ در اســـت‌، امـــا کمـــی‌ بیشـــتر بـــه‌ غـــذا می‌پـــردازد. دختـــر کـــه‌ از تأخیـــر مـــادر آزرده‌خاطـــر 😔شـــده‌، دســـت‌ خـــود را روی شاســـی‌ زنـــگ‌ گذاشـــته‌ و برنمـــی‌دارد؛ مـــادر گوشـــی‌ آیفـــون‌ را برمـــی‌دارد و بـــا ناراحتـــی‌🤨 می‌گویـــد: کیه‌⁉️ دختر می‌گوید: منم‌، چرا در را باز نمی‌کنی‌⁉️ دختـــر وارد خانـــه‌ می شـــود و بـــه‌ ســـمت‌ اتـــاق‌ خـــود مـــی رود. مـــادر می گویـــد: سلامت‌ کو دختر⁉️ دختـــرک بـــا ســـردی‌ ســـلام‌ می کنـــد و یک دفعـــه‌ یـــادش‌ بـــه‌ اتفاقـــی می افتـــد کـــه‌ در مدرســـه‌ رخ داده‌ و بـــا هیجـــان‌ به ســـوی‌ مـــادرش‌ مـــی رود تـــا برایـــش‌ تعریـــف‌ کنـــد! مـــادر می‌گویـــد: تعریفت‌ را بذار برای‌ یه‌ موقع‌ دیگه‌. الان‌ اصلا حوصله‌ ندارم‌!🤫 دختـــر بـــه‌ ســـمت‌ اتاقـــش‌ مـــی رود. مـــادر از آشـــپزخانه‌ صـــدای‌ خـــود را بلنـــد می‌کنـــد: مانتـــو و کیـــف‌👜 و کتـــاب‌ هاتـــو📙📘📗📕، کـــف‌ اتـــاق‌ پهـــن‌ نکـــن‌! کمـــرم‌ خـــرد شـــد از بس کـــه‌ وســـایل‌ شـــما را جمـــع‌ کـــردم‌. دختـــر مشـــغول‌ شـــانه‌ کـــردن‌ موهـــای‌ خـــود می شـــود. زنـــگ‌ تلفـــن‌📞 بـــه صـــدا درمی‌ آیـــد. مـــادر می گویـــد: چرا گوشی‌ را برنمی‌داری‌⁉️ مـــادر خـــودش‌ گوشـــی‌ را برمـــی دارد و متوجـــه‌ می شـــود کـــه‌ دوســـت‌ صمیمیـــش‌، مـــژده‌ خانـــم‌ اســـت‌؛ بـــا احساســـی‌ خـــاص😊 می‌گویـــد: بـــه‌ بـــه‌ مـــژده‌ خانـــوم‌! چقـــدر خوشـــحالم‌🙂🙃 صداتونـــو می شـــنوم‌، وای‌ دلـــم‌ بـــرات‌ یـــه‌ ذره‌ شـــده‌، از دور می‌بوســـمت‌، مشـــتاق‌ دیدارتـــم‌... همیـــن‌ مـــادری‌ کـــه‌ حوصلـــه‌ دختـــرش‌ را نداشـــت‌، نیـــم‌ ســـاعت‌🕡 بـــا دوســـتش‌ صحبـــت‌ می کنـــد! کمـــی‌ می گـــذرد و دختـــرک‌ قصـــه‌ مـــا موهـــای‌ خـــود را شـــانه‌ کـــرده‌ و یـــک‌ گل‌ ســـر بـــه‌ موهایـــش‌ می زنـــد. پـــدر وارد منـــزل‌ می‌شـــود. ســـفره‌ غـــذا پهـــن‌ و جعبـــه‌ جادویـــی‌ 📺روشـــن‌ می‌شـــود. پـــدر بـــه‌ تلویزیـــون‌ چشـــم‌ 👀دوختـــه‌ و همـــه‌ حواســـش‌ بـــه‌ ایـــن‌ اســـت‌ کـــه‌ مبـــادا اشـــتباهی‌ لقمـــه‌ غـــذا را به‌جـــای‌ دهـــان‌ در چشـــم‌ خـــود فرو کنـــد! شـــما بفرماییـــد در چنیـــن‌ خانـــه‌ای‌ نیـــاز فرزنـــد بـــه‌ تأمیـــن‌ می‌شـــود⁉️ حالا فیلم‌🎥 را برگردانیم‌ به‌ عقب‌ و جور دیگری‌ ببینیم‌. دختر خانـــم‌ از ســـرویس‌ مدرســـه‌ پیـــاده‌ می شـــود و مـــادر بـــا بـــاز کـــردن‌ به موقـــع‌ در، شـــوقش‌😊 را بـــرای‌ دیـــدار فرزنـــد نشـــان‌ می‌دهـــد؛ مـــادر بـــا دیـــدن‌ فرزنـــد خـــود می‌گویـــد: دختر عزیزم‌ اومد، گل‌⚘️ مامان‌ اومد، عزیز مامان‌ اومد. مـــادر فرزنـــد خـــود را تـــا اتاقـــش‌ همراهـــی‌ می‌کنـــد و دختـــر آمـــاده‌ شـــانه زدن‌ موهایـــش‌ می شـــود. مـــادر شـــانه‌ را از دســـت‌ او می گیـــرد و می گویـــد: عزیز مامان‌ خودم‌ دوست‌ دارم‌ موهایت‌ را شانه‌ کنم‌. تلفـــن‌📞 زنـــگ‌ می خـــورد و مـــادر پـــس‌ از صحبـــت‌ کوتاهـــی‌ بـــه‌ خانـــم‌ پشـــت خـــط‌ می‌گویـــد: دخترم‌ تازه‌ از مدرسه‌ اومده‌؛ بعدا با شما تماس‌ خواهم‌ گرفت‌. پـــدر به محـــض ورود بـــه‌ خانـــه‌ بـــا روی‌ گشـــاده‌ بـــه‌ ســـمت‌ دختـــرش‌ رفتـــه‌ و می‌گویـــد: دختـــر بابـــا، خوشـــگل‌ بابـــا، دختـــرم‌ تـــو رو کـــه‌ می‌بینـــم‌ خســـتگی‌ ازتنـــم‌ بیـــرون‌ میـــره‌. چطـــوری‌ بابـــا؟!🙃 🌱 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
✨سفری به زندگی ابوالفضل بیهقی؛ تاریخ‌دان ایرانی✨ (به مناسبت بزرگداشت بیهقی و روز ملی نثر فارسی📝) من، ابوالفضل بیهقی، سال ۳۷۴ هجری شمسی در حارث‌آبادِ بیهق به دنیا آمدم؛ یعنی حوالی سبزوارِ امروزی. در جوانی زیر نظر استادم، بونَصر مُشکان، کارم را به عنوان دستیارِ نویسنده آغاز کردم. من در دوره‌ی حکومت غزنویان زندگی می‌کردم و در دوران شاهانی از این خاندان دبیر و رئیس دیوان رسالت بودم. به همین دلیل بخشی از تاریخ دوران سلطان محمود غزنوی، سلطان محمد و سلطان مسعود غزنوی و... را نوشتم تا در ذهن آیندگان بماند و ماندگار شود. 🕯📜✍🏻 ✨«تاریخ بیهقی» من چه کتابی است و چرا مهم است؟✨ درست است که من در «تاریخ بیهقی»، راوی داستان‌هایی از زندگی پادشاهان غزنوی و اتفاقات مهم آن دوران بوده‌ام، اما این کتاب فقط یک کتاب تاریخی نیست! در نوشتن تاریخم سعی کرده‌ام باانصاف باشم و بدون این‌که فقط نفع خودم یا دیگری را در نظر بگیرم، تا جایی که توانش را داشته‌ام، اتفاقات مهم را برای مردم حکایت کنم. 🔍📖🪶 همچنین داستان‌های تاریخی را طوری نوشته‌ام که هم خواندنی باشند، هم برای مردم فایده داشته باشند. نثر زیبا و روان کتاب من نظر هر خواننده‌ی خوش‌ذوقی را به خودش جلب می‌کند. انقدر که بعد از هزار سال، هنوز که هنوز است، کتاب من خوانده می‌شود و طرفدار دارد. ✨📚✨ ✨داستان پرماجرای حسنک وزیر✨ یکی از مهم‌ترین داستان‌های تاریخ بیهقی، ماجرای غم‌انگیز حسنک وزیر است. حسنک در دوران محمود غزنوی وزیری محبوب و قدرتمند بود، اما به خاطر بدگویی‌ها و توطئه‌ی دشمنانش به دستور سلطان مسعود به خیانت محکوم شد و اعدامش کردند. من ماجرای این وزیر دوست‌داشتنی را با احساس عمیق و جزئیات زیاد برای آیندگان نوشته‌ام. چون می‌خواستم همه بدانند چطور در دربار حسادت‌ها و دشمنی‌های افراد بدکار می‌تواند زندگی شخصیت‌های بزرگ و بانفوذ را به خطر بیندازد. ⚔️❤️‍🩹🥀 ✨تاریخ بیهقی را چطور بخوانم؟✨ راستی فرزندانم، در دوران شما نویسنده‌ای به نام محمدعلی آزادی‌خواه گزیده‌ای از کتاب مرا با نام مجموعه داستان «قصه‌هایی از تاریخ بیهقی» از سوي نشر كتاب پارسه منتشر کرده. امیدوارم آن را بخوانی و دوست داشته باشی فرزندِ ایران‌زمین. 👳🏻‍♂️📖🌷 📍تازه‌ترین چیزهایی که باید درباره اون‌ها بدونی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
صبح اشاره خورشید است برای آغازی دوباره و من آموخته‌ام هر آغازی با نام زیبای تو کلید می‌خورد و هر پایانی به اسم اعظم‌ تو ختم می‌گردد 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 صبح است همگی عاشقی آغاز کنید در تار زمین شعر و غزل ساز کنید خورشید به تکرار لبش می‌خندد ای منتظران پنجره را باز کنید سـ🍁ــلام صبح پائیزیتون بخیر و نیکی امروزتان متبرک به نگاه خدا و طلوعی از عشق و لبخند الهـی روزگارتان سرشار از مهر یزدان پاک نیکی، درستی، شادی و خوشبختی سکان زندگیتان باشد ✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای پانزده گانه تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar4
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۱ و ۶۲ +با دستور من گروه رو واگذار میکنی هر وقتی که بهت گفتم. میخوام جایگزین بفرستم. _چشم... مطیعم. +الآن دقیقا کجایید؟ _بعد از فرودگاه سوار ماشینای تاکسی که دم فرودگاه بود شد و همینطور اومده. الانم حوالی، ولیعصریم با سوژه. بلافاصله مانیتورینگ بزرگی که توی اتاقم بودو روشن کردم و یه تماس گرفتم با بچه‌های کنترل راهبری تشکیلاتمون، گفتم دوربین خیابون ولیعصر فیلمِ آنالینش و روی صفحم میخوام. ظرف ۲۰ ثانیه فرستادن، دیدم ترافیک سنگینی هست. پیش خودم حساب کردم گفتم اگر بهزاد و بخوام بفرستم با این ترافیکی هم که هست حدودا ۲۰ دقیقه بعد پیش سوژه هست و میتونه اون و بگیره زیر چتر خودش. به بهزاد گفتم : _پاشو برو سمت خیابون ولیعصر، سر تقاطع سوم وایسا. با ماشینم نرو. با موتور برو. تن کلاه ایمِنیتم دوربین نصب کن. یادت نره گفت :_نه حاجی حواسم هست. این ما بین به ذهنم رسید . اون الان میره هتلی که از قبل براش تدارک دیدن، یا شایدم خودش میره انتخاب میکنه. به هر حال از غیر این دوحالت خارج نیست. ولی احتمال دادم ، اون اول به یه استراحت نیاز داره. توی ایران و این که تلفن هم نداره. پس قطعا از تلفن هتل استفاده میکنه یکی دو روزی رو تا یه خط گیر بیاره. یا براش بیارن. بعد از یک ربع بهزاد پیام داد : "هستم سر تقاطع سوم." فوری بی سیم زدم به علی اکبر: +دویست و پنجاه____ ۱۱۰ 110_ به گوشم. +موقعیت دقیق؟ _تقاطع سوم خیابون ولیعصرو حدود ۳ دقیقه هست ازش عبور کردیم. +مشخصات خودروی سوژه رو بفرست روی سیستمم از لپ تاپت. _چشم فقط چندلحظه بعد از ۴۰ ثانیه صدای پیغام مانیتورم در اومد. ■●خودروی سمند LX ،تاکسی فردوگاه مهرآباد. با شماره پلاک ... ج ۵۹۸●■ فوری مشخصاتش و با بی سیم برای بهزاد خوندم گفتم : _از توی پیاده‌رو هم شده خودت و برسون به اون ماشین. فقط میخوام فوری دسترسی پیدا کنی بهش و پایان ماموریت تیم رهگیریِ فعلی رو اعلام کنم، تو جایگزین اونا بشی. بهزاد تاکید میکنم، تاکید میکنم پسر،ارتباطت و با من قطع نمیکنی. حتی لو رفتی. به هر حال بهزاد خودش و بعد از دقایقی رسوند به ماشین سوژه مورد نظر. پایان ماموریت علی اکبرو اعلام کردم و بهزاد شد جایگزین و قرار شد علی اکبر برگرده اداره و گزارش نهایی رو تمام و کمال بنویسه و بده بهم. از روی دوربینی که روی کلاه بهزاد نصب بود داشتم خودروی مورد نظرو می دیدم . بلافاصله وصل شدم به یکی از بچه ها و گفتم : _نزدیک ترین هتل هایی که میتونه و امکانش هست شخص مورد نظر بره، بهم بگید و آدرسش و بفرستید. بعد از ۵ دیقه واسم فرستادند. اسم چندتا هتل های لوکس تهران و. احتمال دادم هتل(...)برای استراحت‌انتخاب میکنه. البته اگر براش انتخاب نکرده باشن. یه نیم ساعتی توی ترافیک موندن . و به هرحال رسیدن. ولی نه اون هتلی که من احتمال میدادم. به بهزاد گفتم: -موتورت و یه جایی پارک کن که داری پیاده میشی ازش، هدف، تورو نبینه....سرو وضعت و مرتب کن برو همراهش داخل هتل. بعد از اینکه این رفت توی اتاقش، تو برگرد تا ببینم چیکار باید کنم. فقط حواست باشه توی کدوم اتاق می خواد بره. اما متاسفانه بهزاد نتونست بیشتر از لابی هتل بره.وقتی بهم خبر داد نمیشه سیستم عصبیم ریخت به هم. دو سه ساعت طول کشید . تا از یه طریقی که نمیتونم بگم چجوری بفهمیم طبقه چندم هتل و کدوم اتاق هست...بگذریم... به بهزاد گفتم : _تمومی ورودی خروجی های هتل و کنترل میکنی. راه فرار و اتاق های مجاورِ اتاقِ هدف رو.آمار تمومی کارمندای هتلُ واسم در بیار و... خودم داشتم روی مانیتور اتاقم، از طریق دوربینهای شهری خیابون و حتی ساختمون هتل و میدیدم و بررسی میکردم. قرار بود فردا اول صبح جلسه‌ی(.......) برگزار بشه و من هم باید به عنوان نماینده تشکیلاتمون جهت ارائه یک سری گزارشات و... حضور پیدا کنم که تماس گرفتم و حضور خودم و به خاطر وضعیت فوق‌العاده‌ی پرونده، لغو شده اعلام کردم و گفتم احتمالا نمایندم و میفرستم. بلافاصله یه جلسه مشورتی با چندتا از نخبه های اطالعاتی عملیاتی تشکیل دادم. لحظه به لحظه استرس پرونده بیشتر میشد. ۲۴ساعت بعد یکی از خیابات های پر جمعیت تهران (ساعت حدود ۱۱ونیم صبح) بعد از نماز صبح نخوابیده بودم . و مشغول آنالیز پرونده بودم. از شب قبل چندتا از بچه هارو بسیج کردم که توی پوششِ لَبو فروش و دست فروش و مسافرکش و رفتگر، توی خیابونای نزدیک هتل پرسه بزنند. ساعت حدود ۱۱:۳۰ دقیقه بود..... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۳ و ۶۴ دیدم بهزاد که سرتیمِ رهگیری بود بی سیم زد. _حاج عاکف؟ حاجی صِدام و داری؟ +بگوشم بهزاد. چه خبر؟ _داماد اومده بیرون!! +ماشین عروس داره یا میخواد ساده‌زیستی کنه و از تاکسی استفاده کنه؟ ببین سمت ماشین خاصی نمیره؟ _فعلا که خبری نیست داره آفتاب میگیره توی خیابون فکر کنم. خبری شد بهتون میگم. فوری به چند تا از بچه هایی که به عنوان راننده تاکسی از قبل آماده گذاشته بودیم خبر دادم آماده باشن و با ماشین برن سمت هتل. از دوحالت خارج نبود. یا براش از قبل ماشین تدارک دیده بودن، که ما نمیدونستیم اونهایی که این کارو کردند کی هستند و باید از طریق متِی بهشون میرسیدیم و یا اینکه از تاکسی میخواست استفاده کنه. چند لحظه بعد بهزاد بی سیم زد: _داره پیاده میره و ماشین شخصی هم در کار نیست. بعید میدونم از ماشین عمومی هم استفاده کنه . بهش گفتم: _بهزاد حواست باشه گُمِش نمیکنی. اگر گمش کردی برو خودت و برای همیشه از جلوی چشم من و تشکیلات گم و گور کن. میری بهشت زهرا، اصلا نه بهشت زهرا هم واست زیادیه، میری سمت بیابونای قم، نه اونجاهم زیادیه، میری سمت بیابونای مشهد و قوچان خودت و دفن میکنی . _حاج عاکف چرا اینطور میگی؟! مگه من اولین ماموریتم هست؟! برون مرزی هارو یادتون رفت؟ +خلاصه بهت گفتم. من سگ بشم کسی و نمیشناسم. بهزاد راست میگفت. اون قبلا امتحانش و توی خیلی از مسائل امنیتی و اطلاعاتی و عملیاتی پس داده بود. از نفوذ توی خاک سرزمین های اشغالی تا حذف جاسوس های اسراییلی تروریست توی خاک لبنان و سوریه که قصد خرابکاری داشتند. بهزاد یه جوون واقعا انقلابی و مجاهد بود. بهزاد همینطور دنبالش بود.و همراه اون میرفت. بچه‌هایی هم که تویِ پوششِ راننده تاکسی و رفتگر و لبو فروش و... بودند، به دوتاشون گفتم : _شما هم از اون طرف خیابون برید و چشم ازش برنمیدارید. فقط بهزاد با فاصله‌ی خیلی زیاد سوژه رو تعقیب کنه. حواستون باشه کاری نکنید، نگاهی نکنید، عکس العملی نداشته باشید که سوژه مشکوک بشه. اون روز بچه ها خوب کارشون و انجام دادند و متی هم یه کم چرخید توی تهران و برگشت سمت محل اقامتش توی هتل. باید به فکر یه تیمِ دیگه هم بودم که جایگزین تیمِ رهگیری فعلی بشه. میخواستم خودم و مستقیم درگیر نکنم، و نزدیک نشم و بشینم فرماندهی کنم، اما نمیشد. چون پرونده مهمی بود و نمیخواستم زیر دستی مقام بالاتر برای این پرونده باشم. از یه طرفی دیگه میخواستم مستقیم وارد عملیات بشم، مقامات بالا دستی بخاطر بعضی ملاحظات امنیتی اجازه نمیدادند که مستقیم درگیر بشم. بهترین کار این بود ، برم پیش حاج کاظم و ازش بخوام با مقامات بالا صحبت کنه و رایزنی کنه تا من مستقیم به قسمت رهگیری و عملیات هم ورود کنم. رفتم دفترش و براش توضیح دادم. حاجی گفت:_عاکف جان، من حرفی ندارم ولی بعید میدونم مقامات تشکیلات موافقت کنند. چون قضیه ترورِ تو هم این چندوقت شاخک های دوست و دشمن و شدیدا حساس کرده. منتهی بهم زمان بده. تو فعلا همینطوری برو جلو تا ببینیم خدا چی میخواد. خودمم کمکت میکنم. گفتم: _حاجی جان، دورت بگردم، بزار مستقیم توی رهگیری ها باشم. ببینم از نزدیک قضیه رو. پشت دوربین و مانیتور و بی سیم من اذیت میشم. من آدم کفِ گودَم نه آدمی که بشینم کنارو بگم لِنگش کن. نمیتونم بشینم توی دفترم مثل یه کارشناس اطلاعاتی امنیتی به بچه هام بگم چیکار کنید و چیکار نکنید. حاجی که دید من سرِ حرفم هستم و کوتاه نمیام، بلافاصله زنگ زد به ارشدترین مقام سازمان. درخواست جلسه فوری کرد که موافقت شد. بهم گفت: _برو دفترت بعد اینکه جواب گرفتم میام اونجا پیشت. از هم جدا شدیم و اون رفت و منم رفتم دم در گوشیم و تحویل گرفتم. زنگ زدم به خانمم. یه کم صحبت کردیم و بهش گفتم: _شرمندتم که همیشه توی سختی هستی. میدونم که دوسم داری و میدونی که دوست دارم . یه کم حرف زدیم و خندیدیم و یه کمی هم گله کرد. دیدم صدای بی سیمم در اومد. حاج کاظم بود. فورا گوشی و تحویل دادم و رفتم بالا. حاجی گفت موافقت شده با درخواستت منتهی با مسئولیت خودت. منم قبول کردم. شاید بگید چرا نیاز به اجازه بود. آخه روی من بعد از جریان سوریه یه خرده سازمان حساس شد و برای حفظ جونم زیاد نمیزاشتن که آفتابی بشم. بلافاصله رفتم دفترم اسلحم و برداشتم و اومدم ماشین اداره رو گرفتم و رفتم سمت بهزاد و نیروهاش که نزدیک هتل بودند. رسیدم به هتل مورد نظر. نزدیک هتل بچه ها مستقر بودند. رفتم توی ماشین بهزاد. بهزاد که من و دید،.... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۵ و ۶۶ بهزاد که من و دید، هم خوشحال شد و هم تعجب کرد. گفت : _حاجی چی شد اینجایی!!!!؟؟؟؟ +شده دیگه. بگذریم مهم نیست!! بگو چه خبر؟ _هیچ چی. فعلا خبر خاصی نیست. فقط یه مورد هست که شما فرمودید و اونم اینکه داریم بررسی میکنیم ببینیم که کی اتاق کناری یا روبرویی والوک خالی میشه که ما بتونیم تحویل بگیریم. بچه‌ها یواشکی تونستند نفوذ کنند ، و با این کار که خودشون و زدن جای یکی از خدمتکارا، رفتند از اتاق روبرویی والوک سوال کردند که شما قرار هست دقیقا تا کی بمونید که اونا گفتند _ما قبلا اعلام کردیم که تا کی می مونیم. چرا سوال میپرسید؟ بچه ها هم برای اینکه لو نرن گفتند: _لیستی که توی سیستم هتلمون ثبت شده حذف شده. اونا هم مجبور شدن گفتند فردا ساعت ۱۳:۳۰ قرار هست تخلیه کنند. قرار شد بچه های ما اونجارو با این بهونه که قبلا اومدیم و توی این اتاق بودیم و بهمون خوش گذشته و ما مشتری همیشگی شما هستیم از هتل تحویل بگیرن. +صحبت کردند با هتل‌دار؟؟ _آره حاجی. قرار شد فردا ساعت ۱۵ بریم و تحویل بگیریم. +بهزادجان من یه خرده نگرانم. _چرا حاجی؟ +نمیدونم. آخه نمیفهمم چرا دوباره این پرونده داره ادامه پیدا میکنه بعد از تموم شدن. و اینکه مهره ها همه دستگیر شدن. اما این یکی شاه ماهی رو نشدحتی شناسایی کنند بازجوهای قبلی که بدونن همچین شخصی هم هست. و ازهمه بدتر اینه که نمیدونیم این آدم تروریسته یا فقط میخواد جاسوسی اطلاعاتی کنه.اگر بگیریمش، زود اقدام کردیم. اگر نگیریم، معلوم نیست چه عواقبی در انتظار ما هست. معلوم نیست این آدم تا حالا چیکار کرده. بهزاد میخوام حتی پلک زدن و نگاهش به آدمهارو هم بهم گزارش کنی اگر نبودم اینجا. بهزاد که شوکه شده بود از این همه حساسیتم دیگه چیزی نداشت که بخواد بگه. بهش گفتم: +من میرم به بچه های دیگه سر بزنم.تیم بعدی آماده هست. تو با تیم اول و من با تیم دوم. تیم دوم که اومد میشه جایگزینتون که خودم سرتیم هستم. شما برید استراحت کنید منتهی به تیم شما هم خودم کمک میکنم و هستم باهاتون. _حاجی تو زن و زندگی داری. برو خونت. اینطور از پا می افتی. منم که هستم همه چیزو بهت گزارش میدم که اگر اتفاقی افتاد بیای. +نه نمیشه. باید خودم باشم. از ماشینش پیاده شدم. رفتم به بچه‌های دیگه سر زدم. از رفتگرا و لبو فروشا و راننده تاکسی هایی که داشتند برای ما کار میکردند و همکار ما بودند. یه کم به بهونه خوردن لبو پیش یکی از بچه ها موندم و دورو بر هتل و آنالیز کردم. یک روز بعد... حوالی ساعت ۱۵:۳۰ بچه ها خبر دادند که برای گرفتن اتاق مورد نظر آماده هستند. فورا تصمیم گرفتم ، بهزاد و چندتا از بچه ها با دم و دستگاه و... که توی چمدون بود برن برای تحویل گرفتن اتاق روبرویی و اتاق کناریِ والوک. قرار شد توی پوشش اینکه از یک استان دیگه میایم و کار اداری و جلسات داریم تا اطلاع ثانوی بمونیم توی اون هتل. و برامون مهمون هم میاد هماهنگ کنند و بفرستند که بیان اتاقمون برای جلسات. حالا دیگه دستمون بازتر بود. منتهی نمیشد ریسک کرد. چون قطعا متی والوک هم از دور توسط سرویس بیگانه احتمال مراقبتش بود. تجربه‌ی کار اطلاعاتیم نشون میداد که باید صبر کنم. خاطرم هست یکی از اساتید دوره اطلاعاتیمون، میگفت یک نیروی اطلاعاتی همیشه میره توی تاریکی میشینه و از اونجا به روشنایی نگاه میکنه. چون کسانی که توی روشنایی هستند هیچوقت نمیتونن توی تاریکی رو ببین. پس باید همین کارو میکردم و بی گُدار به آب نمیزدم. بچه ها با وسیله هایی که توی چمدون جاساز بود وارد هتل شدند و دوتا اتاق مورد نظرو تحویل گرفتن. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینجا. دو روزی از مستقر شدن بچه ها ، توی هتل گذشته بود که یه تصمیمی به ذهنم رسید. گفتم باید برقای هتل و از کار بندازیم. اما چطوری و برای چی و چه زمانی؟ من از بیست و چهارساعت بیست ساعتش و نزدیک هتل بودم. توی ماشین. و یا توی مغازه هایی که توی پوشش داشتن کار میکردند و از بچه های خودمون بودند. گاهی فقط سریع میرفتم خونه به فاطمه یه سر میزدم و برمیگشتم. توی ماموریت از رسیدن به کارای خصوصی پرهیز میکنم. همونطور که گفتم فقط به فاطمه یا سر میزدم و یا زنگ میزدم. نیاز به آرامش داشتم. تصمیم گرفتم برگردم یه سر اداره و توی دفترم بشینم. نشستم طراحی کردم که باید برقای هتل و قطع کنیم. یا برق اون منطقه رو. اونم برای زمانی که متی والوک از هتل میره بیرون. باید بچه هامون بعد از قطع شدن برق هتل فورا دست به کار میشدند.... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۷ و ۶۸ باید بچه هامون بعد از قطع شدن برق هتل فورا دست به کار میشدند و میرفتن توی اتاق والوک و تجهیزات امنیتی خودشون، از دوربین و شنود و .... هر چی که لازم بود و کار میزاشتن. از یه طرفی هم هتل برق اضطراری داشت. باید یه فکر اساسی میکردم. دلیلشم این بود توی تموم راهروهای هتل دوربین نصب بود و نمیشد گاف داد. از یه طرفی هم ریسک بود چون نمیدونستیم هنوز با چند نفر طرفیم. دستمون بسته بود. این مابِین یه چیزی دیگه هم به نظرم رسید که گفتم بزار اول چندوقت بگذره و متی ارتباطاطِش و با کسانی که مدنظر داره رو انجام بده و ما بدونیم چند چندیم تا بعدا این اقدامات و انجام بدیم. چون امکان داره اون برای خودش تیم سایه داشته باشه و ندونیم و رو دست بخوریم. از بچه های جنگال خواستم توی سیستم هتل نفوذ کنند و مشخصات تمومی افراد رو در بیارن و بررسی کنند و مسافرای خارجی رو هم بررسی کنند تا همه چیز مورد تایید باشه و شکی وجود نداشته باشه ¤¤سه روز بعد پنجشنبه.... خیلی درگیر پرونده شده بودم. حتی خوابَمَم توی ماشین بود. از نزدیک اوضاع رو زیر نظر داشتم و یا دائم توی رفت و آمد به اداره بودم جهت جلسات و هماهنگی و... ساعت حدود دو و نیم عصر بود که گفتم یه زنگ به خانمم بزنم. چندتا بوق خورد جواب داد. _سلام محسنِ من. خوبی آقام؟ +سلام فاطمه جان، خوبی خانم. چه خبر؟ نمی‌بینی مارو خوشحالی؟! _آره خییییلی. بی مزه. +ناهارت و خوردی؟ _آره یه چیز درست کردم خوردم. +میتونی تا چهل دیقه دیگه آماده بشی بیام دنبالت یه سر بریم مزار شهدا و به پدرمم سر بزنم؟ _آره آقایی. درخدمتتم. +راستی به مادرمم زنگ بزن سر راه بریم دنبالش اونم ببریم مزار بابا. هم اینکه منم ببینمش. دلم واسش تنگ شده. _چشم آققققق محسن. +پس فعلا یاعلی. گاهی دلم میگرفت و توی پرونده ها به مشکل میخوردم میرفتم سر مزار . باهاش درد دل می کردم. بهش میگفتم راه و نشونم بده. به بهزاد گفتم... بیاد یکی دوساعت جام بمونه و اوضاع رو زیر نظر بگیره و تموم چیزارو رصد کنه لحظه به لحظه. بهش گفتم... هر خبر تازه ای شد من و درجریان بزاره و اگر مسئله ی حادی بود خودم و سریع تر برسونم رفتم دنبال فاطمه و باهم رفتیم دنبال مادرم. از فاطمه خیلی خوشم می اومد. به مادرم خیلی میکرد. با اینکه من چندتا خواهر داشتم ولی مادرم به فاطمه میکرد و انگار عین خواهرام بود براش. چون با سختی های کاری من میساخت. مادرم و فاطمه عین دوتا خواهر بودن. زن داداشای دیگمم خوب بود رابطشون با مادرم. ولی مادرم به فاطمه توجه خاصی داشت بین دخترا و عروساش. خداروشکر خانواده خوبی داشتیم و از این توجه های مادرم کسی ناراحت نمیشد. بگذریم.... دو سه ساعتی باهم چرخیدم ، و زیارت شهدا و مسجد و نماز و ... این مابین هم هر ازگاهی بهزاد یکسری رفت و آمدهای مهم و بهم گزارش میداد. از فاطمه خواستم بره خونه مادرم. تنها خونه نمونه. رفتیم خونه مادرم. مادرم و فاطمه که داشتند پیاده میشدند، مادرم گفت : _محسن جان بیا امشب شام باهم باشیم. گفتم:_مادرجون شما که میدونی نمیتونم. درگیرم خیلی این روزا. یه خرده سرد شد و گفت: _خدا رحمت کنه پدر شهیدت و عین خودشی. کلا وقف . بازم خداروشکر کشور داره حداقل همین قدر وقت و میتونی بزاری. فاطمه با شیطنت های خاص خودش داشت میخندید از پشت سر با این حرفا و کنایه های ریز مادرم. منم یه لبخندی زدم و عذرخواهی کردم و خداحافظی کردم و اومدم اداره. از دفترم بلافاصله بی سیم زدم به بهزاد. +بهزاد_عاکف _حاج عاکف به گوشم. +موقعیت؟ _مشغول پیاده‌روی توی محوطه ی پشت هتل جهت آنالیز مکانی هستم. +خوبه. میام تا چنددیقه دیگه سمتت. یاعلی یه سری کارایی که داشتم انجام دادم و نیم ساعت بعد حرکت کردم سمت هتل. به بهزاد گفتم: _ میتونی بری. ممنونتم. گفت:_بمونم. +نه نیازی نیست. خودم هستم. اگر کاری بود خبرت میکنم. برو استراحت کن. ¤¤دو روز بعد... شنبه حوالی ساعت یازده و ربع بود ، دیدم متی والوک از در هتل اومد بیرون. بلافاصله به راننده گفتم حواست باشه اگر سوار ماشین میشه گمش نکنیم. به سه تا از نیروهای پیاده ، که یکیشون خانم بود آماده باش دادم جهت تعقیب و گریز و فیلمبرداری با دوربینهای ریز و حرفه ای در صورت پیاده‌روی سوژه. دوتا از بچه های موتور سوار ، رو هم آماده باش دادم جهت تعقیب و مراقبت دورا دور از سوژه که اگر ما توی‌ترافیک موندیم اونا بتونن ادامه بدن. توی ذهنم اومد.... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از کودکانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچولوهای بامزه این قسمت: جشن تولد مامان جون 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
📖 تقویم شیعه ☀️ امروزپنج شنبه: شمسی: پنجشنبه - ۰۳ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 24 October 2024 قمری: الخميس، 20 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺14 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️22 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️42 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️52 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺59 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تفسیر و مطالب قرآنی داستان‌ها و حکایات قرآنی خواندن روزانه یک صفحه از قرآن کریم 🥰 مطالب قرآنی 😍 @noorholy
(دربارۀ هایکو) «در سرازیری کوه ماه همراهی‌ام کرد و آنگاه که در را باز کردم ماه هم داخل شد.» این چند تا جملۀ کوتاه که انگار برای ما قصه‌ای تعریف کرد، تصاویری رو در ذهن ما ساخت. 🌙🌓 🔸همۀ ما «ماه» توی آسمون رو تماشا کردیم. گاهی که شب‌ها توی ماشین نشسته بودیم انگار ماه توی آسمون دنبال‌مون میومد و وقتی به اتاق می‌رسیدیم هنوز می‌تونستیم از پنجره اون رو تماشا کنیم. 🪷 به این چند جملۀ کوتاه میگن «هایکو». 🔹هایکو در حقیقت همون شعرهای کوتاه ژاپنی هستن. شعرهای کوتاهی که تصویرسازی می‌کنند. البته شعر گفتن اون هم به این کوتاهی، حتما تلاش و تجربه زیادی لازم داره. 🔸تصاویر زیادی باید در ذهن شاعر باشه تا اون بتونه اون‌ها رو در موقع نیاز کنار هم دیگه بچینه و برای ما تصویرسازی کنه. 🔹هایکوها معمولا براساس فصل‌ها تقسیم‌بندی میشن. مثلا هایکوهای «بهاری» با تصاویر فصل بهار همراه هستند؛ مثل شکوفه‌های گیلاس، گل‌های رنگارنگ یا پرنده‌هایی که تازه از تخم بیرون اومدن. یا مثلا هایکوهای «پاییزی» پر از خرمالو و سرمای شبانه هستند. البته به جز فصلها، هایکوی سال نو هم داریم که بوی پایان سال و آغاز سال و دارن. 🔸هایکو از ژاپن شروع شد. شاید اون‌ها علاقه داشتن که کنار تابلوهای نقاشی ساده‌ای که می‌کشیدن، چند عبارت کوتاه شاعرانه بنویسن تا تصویرسازی کامل باشه. چند سایۀ سیاه و مه آلود، کنار یه ستون کلمات که بهش میگن هایکو. هایکو بخویم و از تصاویر لطیف شاعرانه‌ای که داره لذت ببریم.☀️📖📚 .جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
تن‌تن که بود و چه کرد؟ 🧐 قبلاً گفتیم که «تن‌تن» یکی از محبوب‌ترین «کمیک‌»های جهانه. «تن‌تن» یه خبرنگار کنجکاوه که با سگش، میلو، این‌ور و اون‌ور می‌ره و اتفاقات جالب و بامزه‌ای براش می‌افته. 🦮👀👣👱‍♂ اولین داستان تن‌تن حدود صد سال پیش توسط یه کارتونیست بلژیکی به نام «ژُرژ پروسپه رِمی» با نام مستعار «هرژه»  نوشته شد و به ۲۴ جلد رسید. 🖌📝 مجموعه‌ کتاب‌های «تن‌تن» تا حالا بیش از ۲۰۰ میلیون نسخه فروخته شده و به ۷۰ زبان دنیا هم ترجمه شده. «نگید: برگام. بگید: چه جالب»! 🤭 ❤️ می‌دونید دلیل محبوبیت کتاب‌های «تن‌تن» چیه؟ اولاً که نقاشی‌های آقای هرژه خیلی دقیق و جذاب و پر از جزییاته. انگار داریم فیلم یا انیمیشن واگعی می‌بینیم! ثانیاً موضوع کتاب‌ها یه جوریه که هم برای بچه‌ها جذابه هم برای بزرگ‌ترها. بعدشم ماجراهای تن‌تن همیشه یه طنز ظریف و بامزه داره که موقع خوندن و دیدنش هم به فکر فرومی‌ریم، هم هیجان‌زده می‌شیم، هم شگفت‌زده می‌شیم، هم می‌خندیم. خلاصه که کمیک تن‌تنانی تا نخوانی ندانی:) جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
ما توی دنیا دو تا تیم داریم. این دو تا تیم هر کدوم یه مربی دارن. ما باید انتخاب کنیم که توی کدوم تیم بازی کنیم. ممکنه توی هر کدوم از این تیم‌ها، سختی و آسونی باشه. روز سخت و روز آسون باشه. بازیکنای هر تیم گوش و چشم‌شون به مربی و دستوراتشه. از اول دنیا تا آخر دنیا همین بازی برپاست. و ما باید انتخاب کنیم که توی کدوم تیم بازی می‌کنیم تیم خدا یا تیم شیطان! شاید جالب باشه که بگم این موضوع رو امام صادق علیه‌السلام به ما گفته! هزار سال پیش بهمون گفت که آهای مردم، ما توی دنیا دو تا تیم داریم. ما توی زندگی‌مون درحال بازی کردنیم. یا توی تیم خدا یا توی تیم شیطان. امام صادق علیه‌السلام معلم بزرگی بود، چهارهزار تا شاگرد داشت و دربارهٔ موضوعات مختلف و مهم و عمیق کلاس درس برگزار می‌کرد. یکی از مهم‌ترین درس‌هاش هم همین «تیم خدا» و «تیم شیطان» بود. امام صادق معلم پیر و مهربونی بود که قلبش برای آدم‌ها می‌تپید، مدام می‌خواست دست ما رو بگیره، حتی ماهایی که هزار سال بعدش به دنیا اومدیم. امام صادق علیه‌السلام توی مدینه به دنیا اومد و الان هم اونجا دفن شده. هنوز بعد از گذشت این همه سال از شهادت ایشون، توی کلاس‌های درس از نوشته‌ها و صحبت‌هاشون استفاده می‌شه. توی دانشگاه‌های کشورهای مختلف، از در‌س‌های امام صادق حرف می‌زنن و از روی اون درس میدن. شاید خوب باشه این رو هم بگم که امام به ما یه راهی نشون داده که بدونیم دوست خوب چه شکلیه: دوست خوب دو تا ویژگی مهم داره: اول اینکه اهل نماز خوندن باشه و دوم اینکه اهل کمک کردن به دیگران باشه، یعنی آدم‌ها براش مهم باشن. امروز سالروز شهادت امام صادقه، امیدوارم همه بتونیم شاگرد زرنگ کلاس درس امام صادق باشیم. 🩶 .جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
بفرمایید: 🎊 برندگان جایزه‌ی جهانی هانس کریستیَن آندِرسِن اعلام شدن! جایزه‌ی هانس کریستیَن آندِرسِن، یه جایزه‌ی جهانی معتبر در بخش ادبیات کودکه که بهش می‌گن نوبل کوچک. 🎖 این جایزه. هر دو سال یک‌بار، از طرف دفتر بین‌المللی کتاب برای نسل جوان یا همون IBBY، در دانمارک برگزار می‌شه. دو تا بخش هم داره: ۱- نویسنده‌ی برتر کودک 📝📖🕯 ۲- تصویرگر برتر کودک 🎨🖌📐 داوران این جایزه به چه معیارهایی توجه دارن؟ در انتخاب هر دو تا برگزیده‌ی جایزه به فعالیت‌ها و کتاب‌هایی که در طول عمر ادبی و هنری‌شون داشتن، توجه می‌شه. آثار این افراد باید خلاقانه و زیبا باشه. اینم مهمه که از دید کودکان به جهان پیرامونشون نگاه کرده باشن. امسال کی‌ها تونستن این جایزه رو ببرن؟ امسال، در روز ۲۰ فروردین، که مصادف با ۸ آوریل بود، هاینز یانیش به عنوان نویسنده و سیدنی اسمیت به عنوان تصویرگر، برگزیده‌ی نوبل کوچک شدن. 🏆🏆 البته در بخش داستان ۶ تا نامزد دیگه هم از کشورهایی مثل برزیل، اتریش، کره جنوبی، بلژیک، و...با هاینز یانیش رقابت کردن. 🪩 در بخش تصویرگری هم ۶ تصویرگر از چین، لهستان، برزیل، اسپانیا و... حضور داشتن. 🎎🖌 آیا نویسنده‌ها و تصویرگران ایرانی هم در این رقابت شرکت کردن؟ بله، امسال شورای کتاب کودک در ایران، جمشید خانیان رو به عنوان نویسنده به این جایزه معرفی کرد. در بخش تصویرگری هم علیرضا گلدوزیان در این رقابت بزرگ حضور داشت. در سال‌های گذشته، از طرف شورای کتاب کودک، هفت نفر در بخش‌ نویسندگی و تصویرگری نامزد نهایی جایزه آندرسن شده‌ان. 7⃣📚 اینم بدونین که از بینشون فرهاد حسن‌زاده تونسته لوح سپاس این جایزه رو به دست بیاره.  هوشنگ مرادی کرمانی از دیگر نویسنده‌های راه‌یافته به این جایزه‌ست. 🏅 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
سلام به ماهی سیاه کوچولو 🙋‍♂🙋‍♀ 🐟 🔹شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزارتا از بچه‌ها و نوه‌هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای اون‌ها قصه می‌گفت: یکی بود، یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی می‌کرد... این چیه بچه‌ها؟ شروع داستان ماهی سیاه کوچولو! 🐠 🔸که حتما اسمش رو زیاد شنیدید و یا شاید قبلا هم سرسرکی خوندید (این‌طور می‌گم که به این بهونه دوباره بخونیدش). 🔹ماهی سیاه کوچولو قصه‌ی یه ماهی سیاه ریزه است که کنار مامانش تو یه جویبار زندگی می‌کنند و هی با هم تو یه تیکه جای کوچولو می‌رن و می‌آن. تازه‌ی تازه‌شم ماهی سیاه کوچولو تک‌فرزند هم هست. 🔸حالا که خوب متوجه شرایط زندگی ماهی سیاه کوچولو شدید، حدس بزنید چی می شه؟ این ماهی یکی یدونه‌ی سیاه ریزه میزه، یه روز صبح از خواب بیدار می‌شه و به مامانش می‌گه: من فهمیدم که بیشتر ماهی‌ها موقع پیری شکایت می‌کنند که زندگی‌شون رو بی‌خودی تلف کردند. از همه چیز شکایت دارند. من می‌خوام بدونم راستی راستی زندگی یعنی همین‌که تو یه تیکه جا هی بری و برگردی تا پیر بشی و دیگه هیچ؟ یا اینکه طور دیگه‌ای هم می‌شه تو دنیا زندگی کرد؟ 🔹و خب... می‌شه حدس زد دیگه. بعدشم مامانش مخالفت می‌کنه و می‌گه واه واه چه حرف‌ها، سرت رو بنداز پایین و زندگیت رو بکن بچه‌جون. 🔸بچه‌جون هم سرش رو نمی‌ندازه پایین و می‌ره تا خودش تجربه کنه. خودش ببینه زندگی یعنی چی؟ ولی همه چیز که گل و بلبل نیست... تو مسیر، مرغ سقا و اره ماهی و پرنده‌ی ماهی‌خوار هم هست. پس باید چیکار کرد؟ برای ماهی کوچولو چه اتفاقی میفته؟ در مواجهه با پرنده‌های ماهی‌خوار زندگی‌مون باید چی‌کار کنیم؟ من نمی‌دونم که! قصه رو بخونید تا بفهمید! 📚 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
با عرض سلام و ادب گواهینامه پوکی استخوان مربوط به هلال احمر ۲ ساعت گواهی می باشد . هزینه ۱۵ هزار تومان ✅برای دریافت @teacherschool
📖تقویم شیعه ☀️ امروز جمعه: شمسی: جمعه - ۰۴ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 25 October 2024 قمری: الجمعة، 21 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺13 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️21 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️41 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️51 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺58 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تفسیر و مطالب قرآنی داستان‌ها و حکایات قرآنی خواندن روزانه یک صفحه از قرآن کریم 🥰 مطالب قرآنی 😍 @noorholy
📝رونمایی از کتاب "میوه ی هنر"  🪧 مجموعه نمایشنامه های تئاتر درسی ویژه معلمان و دانش آموزان پایه پنجم و ششم ابتدایی ✏️مولف: سیمین غلامی- معاونت پرورشی و فرهنگی اداره کل آموزش و پرورش مازندران 📕 ویژگی  کتاب: 🔹 از آنجا که هنر نمایش در برگیرنده مجموعه ای از هنرها مانند: ادبیات، موسیقی، شعر و ... است ؛ در این دوره تحصیلی می تواند جنبه های دیگر هنری دانش آموزان را نیز در برگرفته و به خصوص مسیر یادگیری دانش آموزان را هموار کند. 📒تهیه شده در: معاونت پرورشی و فرهنگی اداره کل آموزش و پرورش مازندران 🌹تقدیم به روح بلند شهدای امور تربیتی، دانش آموز و جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
210_62892917544725.pdf
768.1K
📝رونمایی از کتاب "میوه ی هنر"  🪧 مجموعه نمایشنامه های تئاتر درسی ویژه معلمان و دانش آموزان پایه پنجم و ششم ابتدایی ✏️مولف: سیمین غلامی- معاونت پرورشی و فرهنگی اداره کل آموزش و پرورش مازندران 📕 ویژگی  کتاب: 🔹 از آنجا که هنر نمایش در برگیرنده مجموعه ای از هنرها مانند: ادبیات، موسیقی، شعر و ... است ؛ در این دوره تحصیلی می تواند جنبه های دیگر هنری دانش آموزان را نیز در برگرفته و به خصوص مسیر یادگیری دانش آموزان را هموار کند. 📒تهیه شده در: معاونت پرورشی و فرهنگی اداره کل آموزش و پرورش مازندران 🌹تقدیم به روح بلند شهدای امور تربیتی، دانش آموز و فرهنگی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🎁بسته‌ی اول🎁 این کتاب‌ها رو برای دوست داشتن خودت بخون! ۱. مشکل زرافه‌ای نویسنده: جوری جان گروه سنی: ۷ تا ۹ سال انتشارات پرتقال ادوارد یه زرافه‌س که نمی‌تونه مثل باقی حیوونای اطرافش از زندگی‌ش لذت ببره... می‌پرسین چرا؟ آخه اون اصلاً گردنش‌و دوست نداره. برای این دوست نداشتن هم کلی دلیل داره. 🦒❤️‍🩹 مثلاً فکر می‌کنه گردنش زیادی درازه🙄 زیادی کج‌وکوله‌س😬 خیلی باریکه😮 شل‌ و وِل به نظر میاد😫 و خلاصه که زیادی گردنه! 😑 ادوارد با بستن شال گردن‌های مختلف و زدن پاپیون‌های خوشگل، پنهان شدن پشت بوته‌ها و کلی کارهای دیگه، سعی داره کاری کنه که گردنش کمتر به چشم بیاد، اما آخرش بازم بی‌فایده‌ست! 🧶🧣🎀🗒🌳 تا اینکه با لاک‌پشتی به نام سایروس آشنا می‌شه. باقیش‌و خودت از زبون نویسنده جان بخون. ۲. گوسفندی که می‌خواست بزرگ باشد، خیلی بزرگ نویسنده: ژوزف تئوبالد گروه سنی: ۴+ سال انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان "برفی" یه گوسفند کوچیکه که با باقی گوسفندها، توی علفزار بازی نمی‌کنه. تا این‌که یه روز دوستش "پشمی" درباره‌ی علت این موضوع ازش سوال کرد و برفی گفت علتش اینه که اون نمی‌تونه مثل بقیه تندی بدوه و بالا و پایین بپره. چون، جثه‌ش خیلی کوچیکه. 🐏🐑🐏🐑🐏🌨 اما برفی یه روز تصمیم گرفت انقدر علف بخوره که از همه‌ی گوسفندها بزرگ‌تر بشه. حالا به نظرت نتیجه‌ش چی شد؟ هیچی دیگه، کارش به جایی رسید که کل علفزارهای کره‌ی زمین‌و که چه عرض کنم... 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌎 اگه می‌خوای بدونی سرنوشتش چی شد، باید خودت کتاب‌و بخونی. شاید اون‌وقت حس برفی و حتی آدمایی مثل اون‌و بهتر درک کنی. 🌨🌱🐑 ۳. جعبه‌‌به‌دوش نویسنده: وَنسا روئدِر گروه سنی: ۳ تا ۶ سال انتشارات مهرسا "پوشا" یه لاک‌پشتِ بدونِ لاکه که روز تولدش یه لاکِ جعبه‌ایِ زیبا از پدر و مادرش هدیه می‌گیره. اما بعد از مدتی از لاکش خسته می‌شه. آخه اون اصلاً شبیه باقی لاک‌پشت‌ها نیست و یه جعبه نمی‌تونه براش جای لاک‌و بگیره... 📦💔🐢 (اینجام که ایموجی لاک‌پشتِ بی‌لاک نداریم! 🥲) خلاصه پوشا با کمکِ دوستِ خرچنگش خیلی تلاش می‌کنه برای خودش یه لاک جدید دست‌و‌پا کنه. 🦞🐢 پوشا می‌ره سراغ صندوقِ پستی، جعبه‌های هدیه، ضبط صوت و... اما هیچ‌کدوم براش لاک خوبی نمی‌شن! 📮🎁📻 اگه می‌خوای یه گشت‌و‌گذار هیجان‌انگیز با پوشا داشته باشی تا لاک محبوبش‌و پیدا کنه، این کتاب تصویری جذاب‌و از دست. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🎁بسته‌ی دوم🎁 آشنایی با ۴ داستان تصویری برای پایداری دوستی‌هات می‌خوام از داستان‌هایی برات بگم که کمکت می‌کنن دوستی‌هات‌و بهتر حفظ کنی، و حتی اگه یه وقتی وقت خداحافظی با یه دوست رسید، بدونی چطور از احساساتی مثل غم و ترس عبور کنی. ۱- برگرد خونه دیگه نویسنده: جوری جان انتشارات پرتقال ۳ تا ۷ سال اردکه و خرسه دو تا همسایه‌‌ان که از قضا خیلی هم با هم دوستن. فقط مشکل اینه که اردکه نمی‌ذاره خرسه حتی تنهایی یه نفس آسوده بکشه، تا این‌که یه روز خرسه دل‌و به دریا می‌زنه و دور از چشم اردکه، می‌ره گردش و تفریح و ماهیگیری... 🦆🧸🎏 حالا اردکه دلش گرفته و می‌خواد هرطور شده بره خرسه رو پیدا کنه تا با هم خوش بگذرونن! 💔🔦🏝 همه‌ی اینا که گفتم فقط حرف بود! چون این داستان‌و واقعاً باید با تصویر دید تا شیرینی روایتش و طنزی که در اون وجود داره رو با تمام وجودت حس کنی. ۲-خداحافظ دوست من، سلام دوست من نویسنده: کوری دورفِلد گروه سنی: ۳ تا ۷ سال انتشارات پرتقال گاهی درست وقتی که هیچ انتظار نداری، مجبوری با بعضی چیزهایی که دوست داری خداحافظی کنی. مثلاً خداحافظی با یه دوست... اماخوبیش اینه که همیشه بعد از هر خداحافظی، وقت سلام کردنه! 🙋🏻‍♀️🙋🏻 توی این داستان آداب سلام و خداحافظی با چیزهای دوست‌داشتنی‌ رو یاد می‌گیری. تا یادت باشه خداحافظی با امروز، سلامی به فرداست! 🫂☀️🌈 ۳- پسر، موش کور، روباه و اسب نویسنده: چارلی مکسی گروه سنی: ۹ تا ۱۲ سال انتشارات پرتقال توی این داستان از دوستی یه پسربچه با یه موش کور عاشق کیک خامه‌ای، یه روباه آروم و ساکت و یه اسب مهربون می‌خونی که مسیری طولانی رو با هم می‌گذرونن. 👦🏻🐭🦊🦄 اونا از هم‌دیگه خیلی چیزا یاد می‌گیرن و به نتایجی می‌رسن که شاید هیچ‌وقت تنهایی بهش نمی‌رسیدن. راستی انیمیشن این داستانم ساخته شده. البته من توصیه می‌کنم اول کتابش‌و بخونی تا انیمیشنش بیشتر بهت بچسبه. 📒🖥🍿🧁 ۴- مترسک و آدم‌برفی نویسنده: رابرت بِرودر گروه سنی: ۴ تا ۸ سال انتشارات مهرسا یه روز بهاری، کشاورزی مترسکی برای مزرعه‌اش درست کرد. مترسک تنها بود، تا اینکه بچه‌ها کنارش آدم‌برفی ساختن. اما خیلی زود هوا گرم و گرم‌تر شد و آدم‌برفی از پیش مترسک رفت... 🌱🌾🌱☀️ داستان‌ مترسک اما اینجا تموم نشد. ☃️🌨🫥 اگه می‌خوای بدونی آدم‌برفی و مترسک چطور دوباره هم‌دیگه رو دیدن، این کتاب‌و حتما بخون. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh