🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۵۳ و ۵۴
کلاس های امروز هم تموم شدن و همراه هانیه از دانشگاه رفتیم بیرون
هانیه: -برادر نیومد؟
-تو هنوز به امیرعلی میگی برادر؟
-پس چی بگم، ایشون برادره دیگه هم اینکه از برادران نیروی امنیته که من مخلص تک تکشونم
تک خنده ای زدم
-چرا میخندی؟
-هیچی، فقط موندم چطور اینقدر از پلیسا خوشت میاد
-ناسلامتی اونا باعث امنیت جامعه هستن ها
یهو گفت:
-عهه، برادر اومد
تعجب کردم از حرف هانیه، اخه بهش نمیومد به این حرفها معتقد باشه. به پشت سرم نگاه کردم، امیرعلی اومده بود
-برسونیمت؟
-نه عزیزم داداشم اومد دنبالم
-خیلی خب، خداحافظ
-بای بای
سمت ماشین امیرعلی رفتم و سوار شدم. دیگه مثل قبل نبودم. منم مثل خودش سعی میکردم مستقیم نگاش نکنم که زل بزنم بهش.
-سلام. خسته نباشی
-سلام ممنون. همچنین
-مرسی
ماشین به حرکت دراومد و سمت خونمون راه افتادیم. بین راه حرف هانیه تو سرم اکو میشد که گفت:
(ناسلامتی اونا باعث امنیت این جامعه هستن)
حرفش واقعا درست بود، امیرعلی و خیلیای دیگه بخاطر آدمایی مثل آرمان برای حفظ امنیت جامعه حاضرشدن جونشونو هم بدن، چرا تاحالا به این فکر نکرده بودم؟
باصدای امیرعلی به خودم اومدم و سمتش برگشتم و گفتم
-صدام زدی؟
-بله، پرسیدم آرمان دیگه بهتون زنگ نزده؟
-نه، خودمم تعجب کردم، اون همیشه از صبح تا شب یا بهم زنگ میزد یا پیغام میداد، اماالان خبری ازش نیست
-فکرکنم تا یه مدتی خودشو گم و گور کنه
-چطور؟!
-شرمنده، این دیگه محرمانهس، فعلا که از خطر دور شدید
-یعنی... دیگه نمیای دنبالم دانشگاه
یه تای ابروشو داد بالاوگفت:
-چرا خب، بلاخره یهو دیدید پیداش شد، اما اینوگفتم تا خیالتون راحت باشه
-آها. ممنون...امیرعلی یه چیزی بگم؟
-بگید
به بیرون شیشه ماشین نگاه کردم و گفتم: -بهت حسودیم میشه
-به من؟!
-اوهوم، تو خیلی با بقیه که میشناسم فرق میکنی،نه فقط تو، حتی آدمایی که شبیه تو هستن
-از چه نظر؟
-اینکه... یه دسته آدما بخاطر چندرغاز پول، حاضرن جون بقیه رو بگیرن، اونوقت یه دسته دیگه هم، بخاطر مردم، حاضرن جونشونو بدن
-الان چطور به این فکر افتادی؟!
-هانیه همش از شما حرف میزنه، واسه همین همیشه به شغلت فکر میکنم، واقعا چطور شماها حاضرین جونتونو بدین؟
-اگه خدایی نکرده یه روز، خونوادههامون هم ازاون داروهای مسموم شده استفاده کنن و اتفاقی براشون بیفته، چیکار میکنین؟ مائده خانم... ما خونواده های داغ دیده زیادی دیدیم که بخاطر این داروها عزیزاشونو از دست دادن
-پس... اگه شماها اتفاقی براتون افتاد چی؟ خونواده های شما چی؟
-این آدما گناهی نکردن که بخاطر بعضیا جونشونو ازدست میدن، ما #خودمون خواستیم که امنیتشونو برقرار کنیم یعنی #دوست داریم خدمت کنیم. #این_شغل #عشق میخواد و #جرات
-واسه همین میگم بهت حسودیم میشه
همون لحظه صدای زنگ خور گوشی اومد، امیرعلی گوشیشو از رو داشبورد برداشت و جواب داد
-جانم مامان؟
-....
-عمو محسن؟!
-...
-عجببب!
-...
-خیلی خب باشه، چشم فعلا
تماس رو قطع کردو به روبه روش زل زد، قبل اینکه چیزی بپرسم گفت:
-عمو محسن و خونوادش اومدن خونمون
-عمو محسن و خونوادش؟!
سرشو تکون داد
-اونا که ترکیه بودن، بعدشم، اونا ده ساله که بخاطر اختلافاتشون حتی یه تماس هم باهامون نمیگرفتن، الان اومدن!؟
-تعجبم از همینه
-والا اختلافات چندسال پیش همهش تقصیر عمومحسن بود، با چه رویی اومده الان؟
-حتما بعدا میفهمیم، عمومهدی و زن عمو هم خونمونن
-چییی؟ من الان چیکار کنم؟
-مامان گفت میریم خونه خودمون
-من که نمیتونم بااین لباسام بیام
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبه روش زل زد، چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:
-آهای، میشنوی چی میگم؟ من نمیتونم بااین لباسام بیام، منو ببر خونمون لباسامو عوض کنم
-وقت نداریم مائده خانم
-یعنی چی وقت نداریم؟ ببین، منو نرسونی خونمون لج میکنم نمیام
سرشو تکون داد و زیرلب لااله الااللهی گفت. منو رسوند خونمون و گفت:
-سریعتر لطفا
-خیلی خب بابا چشم
بعد زیرلب ولی طوری که اون هم بشنوه گفتم:
-خشن بی اعصاب
از ماشین پیاده شدم و وارد خونمون شدم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بان
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۵۵ و ۵۶
در کمدمو باز کردم و نگاهی به لباسام انداختم، اکثر مانتوهام کوتاه و چین دار بودن، نمیدونم یهو چرا از دیدنشون حالم به هم خورد،
لبمو کج کردم و سرمو کردم تو کمد، یهو چشمم خورد به مانتو آبی فیروزه ای که تا نسبتا زیر زانوم بود، بالا تنهاش سفید بود و پایینش حالت دامن بود و یخورده چین داشت و کمربند میخورد، همونو از کمد کشیدم بیرون و شلوار لی رو هم درآوردم
روسریمو برخلاف همیشه یکم جلوتر کشیدم، یه کلیپ دیده بودم قبلا مدل بستنش خیلی قشنگ بود.
روبروی اینه ایستادم. گیره رو زیرش زدم تا تکون نخوره. یه سرشو بردم پشت سرم و از اونطرف حالت پاپیونی بستم. اینطرفش هم درست کردم.
چند دقیقه به خودم خیره شدم وای چقدر زیبا شده بودم. نگاهی به جعبه آرایشی روی میزم کردم. لبخندی زدم من که چهرهام چیزی کم نداره چرا الکی نقاشیش کنم.
دلیل این کارهامو نمیدونستم ولی...ممکنه حجب و حیای امیرعلی روی منم تاثیر گذاشته. بوسی برای خودم تو آینه فرستادم و زود کوله پشتیمو هم برداشتم و عین جت از خونه رفتم بیرون و سوار ماشین شدم
امیرعلی بدون نگاهی به من گفت:
-خسته نباشید واقعا، خوبه بهتون گفتم زودی بیاین
-مگه چقدر طول کشید؟
-بیست دقیقه، تمام
-بلاخره ما خانما با شما آقایون تفاوت داریم
-صحیح
ماشینو به حرکت دراورد و سمت خونشون راه افتاد. رسیدیم خونشون و ماشینو تو حیاط پارک کرد و هردومون پیاده شدیم
-بابابزرگ و عزیز هم اومدن؟
-نه، فقط وقتی بابابزرگ فهمیده گفته حق ندارن برن خونشون
-اوه اوه، پس خدا امشبو بهمون رحم کنه
سمت در ورودی رفتیم و وارد سالن شدیم، صداها از پذیرایی میومد، وارد پذیرایی شدیم و سلام کردیم، عمو محسن، زن عمو سیما و دخترعمو پارمیدا سمتمون برگشتن و سلام کردن
به امیرعلی نگاه کردن که باتعجب به پارمیدا نگاه میکرد، حالاچرا تعجب؟!
رفتیم و رو مبل ها نشستیم
❤️امیرعلی
باورم نمیشد، یعنی ممکنه، پارمیدا همون باشه؟... یعنی دختر عموی من همون، سایهس! نمیتونستم هضمش کنم،
آخه چطور ممکنه؟!
از جام بلند شدم و با گفتن اجازه ای رفتم تو حیاط تا هوایی بخورم، چند نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم، نمیتونستم باورکنم دخترعموم همون سایهس
همینطور که با خودم کلنجار میرفتم،
با صدای کسی که منو مخاطب قرار داده بود به عقب برگشتم و با دیدن پارمیدا سرمو انداختم پایین و اخم کردم
پارمیدا: -میتونم حدس بزنم الان داری به چی فکر میکنی
-باورم نمیشه، یعنی واقعا، شما با آرمان همکاری میکنین؟
-بذار روشنت کنم پسرعمو، من تو اون شرکت فقط یه منشی سادم
-نمیخواین که باور کنم؟
-اینکه بخوام باور کنی یا نه، به خودت بستگی داره، من حرفامو میزنم بشنو بعد تصمیم بگیر...
نزدیک تر اومد و مقابلم ایستاد
-من اونجا یه منشی سادهام، چندوقته متوجه کارهای مشکوک آرمان شده بودم، یکماه پیش شخصی به اسم شاهین اومد شرکت، از میون حرفاشون فهمیدم قاچاق میکنن، قاچاق دارو، وقتی فهمیدن من همه چیو میدونم تهدیدم کردن که سکوت کنم، چندباری میخواستن اخراجم کنن ولی منم تهدیدشون کردم که همه حرفاشون شنیدم و اگه اخراجم کنن منم میرم لوشون میدم
-یعنی میخواین بگین شما از قضیهی آقا خبر ندارین؟
-من فقط میدونم اونا از آقا دستور میگیرن، آرمان هم دست راست آقا هست
یه تای ابرومو دادم بالا، میدونستم داره دروغ میگه، شاید از طرف آرمان اومده ایران برای جاسوسی، یا شایدم بخواد کاری کنه تا من پیگیرش نباشم
.
.
.
قرارشد امشب همگی بریم خونه بابابزرگ
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۵۷ و ۵۸
دستامو قفل کرده بودم و سرمو گذاشته بودم رو میز، علامت سوال زیادی تو ذهنم بود و هردفعه بیشتر میشد،
چند تقه به در خورد، سرمو بالا گرفتم و کمی خودمو جابه جا کردم
-بفرمایید
در اتاق باز شد و فرهاد همراه پرونده ای که دستش بود وارد اتاق شد
-اجازه هست؟
-بفرما
اومد جلوتر و پرونده رو گذاشت رو میز، کلافه پرونده رو بازکردم وگفتم:
-این پرونده، مربوط به کیه؟
کمی من و من کردوگفت:
-اممم... مربوط به خانم پارمیدا رستگار، یا همون سایهی معروف
نفسمو بیرون دادم و نگاهی به پرونده انداختم
که فرهاد گفت:
-هیچ... پروندش کاملا سفیده، هیچ سابقه ای هم توش ثبت نشده
-عجیبه...
-احتمالا این اولین سابقش محسوب میشه، همکاری با آرمان و قاچاق دارو
-هنوز تحتنظر هست؟
-بله، رامین هم تلفن همراهشو شنود کرده
-خیلی خب... ممنون خسته نباشید
فرهاد بی هیچ حرفی ایستاده بود، درآخر روی صندلی روبه روییم نشست و نگاهم کرد
-خیلی پریشونی امیرعلی
-کلافهم فرهاد، آرمان الان دوساله همینجوری مارو به بازی گرفته، ازاین حرصم میگیره هرچی جلوتر میریم علاوه براینکه چیز جدیدی کشف نمیکنیم، هی آدمای جدیدی دارن اضافه میشن، یکیش همین دخترعموم که نمیدونم چطور وارد این بازی شده
-میفهمم امیرعلی، ولی ما همین الانشم خیلی اطلاعات به دست اوردیم، فقط چندتا متهم موندن که باید دستگیرشون کنیم، آرمان، شاهین، و اون بالاسری که آقا صداش میکنن، الانم بااین گندی که آرمان بالا اورد نمیتونن کاری بکنن
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-خستهم، خیلی خسته، تاحالا همچین پرونده ای ندیده بودم، احساس پوچی میکنم فرهاد
-برای چی برادر من؟ به همین راحتی جا زدی؟
-نه جا نزدم فرهاد، فقط خسته شدم
-بنظرم یه چندروزی مسافرت برات خوبه
-مسافرت؟ اونم تواین اوضاع؟
-چه اوضاعی؟ فوق فوقش تا سه روز میری یخورده هوا بخوری و برمیگردی
-نمیدونم فرهاد، اینقدر که کار سرمون ریخته اصلا وقتشو ندارم
-ولی من میدونم به زودی همه رو دستگیرشون میکنیم، این پرونده هم بسته میشه، اونوقت من و تو و رامین، سه تایی میریم شمال عشق و حال
تک خنده ای زدم و گفتم:
-اونوقت زنتو میخوای چیکارکنی؟ بعدش مجبور نشی تو پارک بمونی
-داداش توروخدا اینجوری نگو دیگه بخدا من زن ذلیل نیستم
دوتایی زدیم زیرخنده
همون لحظه گوشیم زنگ خورد. نگاهی به صفحه گوشیم انداختم، مائده بود
-میگم فرهاد، من باید برم
-آها، پی ماموریت جدید؟
لبخند محوی زدم از جام بلندشدم و باهم اتاقو ترک کردیم. از ساختمون اداره که اومدم بیرون.
باز فکرهای مختلف به سراغم اومد ولی ختم میشد به مائده. خودمم نمیدونستم با خودم چند چندم. نه دوست داشتم خواستگاریش برم نه متنفر بودم. نه تو فکر انتقام بودم نه، به زندگی با اون فکر میکردم. سردرگم و کلافه سوار ماشین شدمو استارت زدم.
❤️مائده
استرس مثل خوره افتاده بود به جونم، نه فقط من، بلکه هانیه هم ازمن صدبرابر بیشتر استرس داشت و هی توگوشم نق میزد
هانیه آروم گفت:
-به جان خودم گند زدیم
-هانیه ساکت میشی یانه
-خو نگاه کن چجوری به طرحمون زل زده، همین الانه که یه پوزخندی نثارمون کنه و ضایع بشیم
-طرحمون خیلیم خوبه تو شلوغش کردی
-پس چرا چیزی نمیگه، نگاش کن
همون لحظه استاد طرح پروپوزال رو از جلو چشماش کنار داد و نگاهمون کرد
-الان چرا اینقدر ترسیدین؟
هانیه: -استاااااد، توروخدا نگید بد شده ما الان یک ماهه مشغول نوشتن این طرحه بودیم، شبا هم بخاطرش نمیخوابیدیم همهش هم مشغول مطالعه بودیم و...
یدونه سقلمه نثارش کردم بلاخره ساکت شد
استاد: -خانم فرهمند آرومتر لطفا، مگه من حرفی زدم؟!
-شرمنده استاد، ایشون خیلی اضطراب دارن، اممم... الان نظرتون راجب طرحمون چیه؟
لبخندی زدوگفت:
-طرحتون عالیه
از خوشحالی سرجامون خشکمون زده بود
هانیه: -خداوکیلی استااااد، طرحمون خوبه؟
استاد: -بله طرحتون خیلی خوبه
هانیه: -آخ جووون
دوباره یه سقلمه نثارش کردم
-ممنون استاد
استاد: -فقط مطمئنید تا دو ماه آینده بتونید عملیش کنید؟
با خوشحالی گفتم:
-بله استاد، حتما
استاد: -خیلی خب، انشالله موفق باشید
-ممنون استاد
دست هانیه رو گرفتم و گفتم:
-بریم دیگه
بعداز گفتن اجازه ای اتاقو ترک کردیم
گوشیمو از تو جیبم در اوردم و شمارهی امیرعلی رو گرفتم
هانیه: -داری به برادر زنگ میزنی؟
چشم غره ای نثارش کردم
-خب حالا، چرا اینجوری نگام میکنی
همینکه تماس وصل شد یکم از هانیه فاصله گرفتم که یهو دوباره پارازیت نندازه آبرومو ببره. به امیرعلی اطلاع دادم و گفت ربع ساعت دیگه میاد دنبالم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۵۹ و ۶۰
❤️امیرعلی
کنار دانشگاه ماشینمو پارک کردم و منتظر مائده تو ماشین نشستم. گوشیمو از رو داشبورد برداشتم و روشنش کردم، چشمم خورد به بالای صفحه گوشیم،
یک پیام از فرد ناشناس!...
پیام رو بازکردم و شروع کردم به خوندن پیام
📲-میدونستم حرفامو باور نمیکنی جناب سرگرد، ولی بنظرت با فرستادن اونآدمایی که صبح تا شب دارن تعقیبم میکنن وقت تلف کردن نیس؟ امثال شما که هیچی حالیشون نیس و نمیتونن از این مملکت محافظت کنن بعد خودشونو مسئول محافظت اعلام میکنن، شماها اگه عرضه داشتین آرمان تا دوسال شمارو بازیچه خودش نمیکرد، تنها کاری که ازتون برمیاد فقط تعقیب کردن و شنود کار گذاشتنه همین، وگرنه شماها هیچی حالیتون نیس
از عصبانیت دستام داشتن میلرزیدن، گوشیمو خاموش کردم و رو داشبورد پرتش کردم، دست مشت شدمو به فرمون زدم و سرمو گذاشتم رو فرمون.
با باز و بسته شدن در متوجه حضور یه نفر تو ماشین شدم
-سلام
صدای مائده بود،
سرمو گرفتم بالا از عصبانیت، با اخم به روبرو خیره شدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب سلامشو دادم
-خوبی امیرعلی؟
جوابش ندادم. انگار متوجه شده بود حوصله حرف زدن رو ندارم اونم دیگه حرفی نزد، چند لحظه بعد با سوالی که پرسید دوباره یاد پیام پارمیدا و توهینش افتادم
-راستی، از آرمان خبری نشد؟
با تندی جواب دادم:
-نخیررر، هیچ خبری نشده، میشه ازاین به بعد اینقدر درمورد اون سوال نپرسین؟؟؟؟
اونم مثل من با عصبانیت گفت:
-مگه من چی گفتم؟اصلا تو امروز خوبی؟از وقتی سوار ماشین شدم اخم کردی حرفی هم نمیزنی، الانم که ازت سوال پرسیدم عصبانی شدی
-مائده خانم بحث نکنین اصلا حوصله ندارم
- تو خودت شروع کردی بعد میگی بحث نکن؟از یکیدیگه عصبانیای بعد سرمن خالی میکنی؟
-هرچی میکشم از دست شما و اون آرمان و دارودستشه
با بغض گفت:
-مــن؟ مگه من چیکار کردم همچین حرفی میزنی، واقعا که امیرعلی، بزن کنار میخوام پیاده بشم
از صدای بغض آلودش به خودم اومدم، من چم شده بود؟ چرا سر مائده داد زدم؟
باصدای بلندتری دادزد:
_بهت میگم بزن کنار
از شرمندگی دیگه حرفی نمیتونستم بزنم،بدون توجه به راهم ادامه دادم
همینکه کنار در خونه عمومهدی(پدر مائده) ماشینو پارک کردم، مائده بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و دررو محکم کوبید و رفت،
کلافه دستی رو موهام کشیدن و نفسمو عمیق به ریه هام منتقل کردم، ای کاش از کوره در نمیرفتم، مائده خیلی از دستم شاکی شده بود و میدونستم تا از دلش در نیارم دیگه عمرا منو ببخشه،
کمی آرومتر که شدم، سمت خونمون راه افتادم. الان دیگه واقعا اون بیتقصیر بود و من الکی همه عصبانیتم رو سرش خالی کرده بودم. واقعا شرمندهش بودم.
رسیدم خونه و ماشینو تو حیاط پارک کردم و وارد سالن شدم، مامان تو سالن کتاب به دست رو مبل نشسته بود، سرشو اورد بالا و لبخندی زد
-سلام مامان
-سلام پسرم، خسته نباشی
-سلامت باشی مامان جان
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
-سارا خونهس؟
-نه هنوز برنگشته
-آها، بااجازتون میرم استراحت کنم، کاری ندارین
-نه قربونت برم، برو استراحت کن
از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم و دررو بستم. لباس هامو با لباس راحتیام عوض کردم و خودمو رو تخت پرت کردم، به سقف اتاقم زل زدم و به کار امروزم فکر کردم،
معلوم بود اینقدر حرف بدی زدم که اشک مائده رو دراوردم، هیچوقت حاضر نبودم یه نفر اشک مائده رو دربیاره ولی امروز من خودم اینکارو کردم. اینقدر خسته بودم که کم کم چشمام گرم شدن و به خواب عمیق فرو رفتم
با صدای اذان گوشیم از خواب بیدار شدم، اتاقم تاریک بود، از رو تختم اومدم پایین و چراغ اتاقمو روشن کردم، موهامو شونه زدم و از اتاقم رفتم بیرون، از پله ها رفتم پایین دیدم سارا تو سالنه
سارا: -عه، سلام داداش، بلاخره از خواب نازنینت دل کندی
لبخندی زدم
-سلام، بــله چه خوابی هم دیدم جات خالی
خندید و گفت:
-چه خوابی ها، خواب عروسیتو دیدی کلک؟
تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم
-تو هیچوقت آدم نمیشی خواهر عزیزم
اونم خندید و سمت اتاقش رفت،
وارد آشپزخونه شدم و به مامان سلام کردم و بعد رفتم وضو گرفتم و برگشتم تو اتاقم. سجادمو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز
بعداز اینکه نمازم تموم شد، سجادمو جمع کردم و تو کشو گذاشتم .
و بعد سریع سمت اتاق سارا رفتم....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۶۱ و ۶۲
چند تقه به در زدم و باگفتن بفرمایید از جانب سارا وارد اتاقش شدم
سارا: -عه داداش تویی، کارم داشتی؟
نزدیک رفتم و کنارش رو تخت نشستم
-سارا... اومدم ازت کمک بگیرم
-کمک؟ چیزی شده؟
-اوهوم... گند زدم.!
خندیدوگفت:
-خب، چه گندی زدی؟
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم که سارا گفت:
-داداش، درسته من ازتو کوچیکترم ولی میتونی رومنم حساب کنی
سر بلند کردم و لبخندی به روش زدم
-میدونم، واسه همین اومدم سراغت
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به گفتن ماجرای امروز، البته به جز اینکه پارمیدا بهم پیام داده بود
-خب حالا چرا اینقدر عصبانی بودی
-بخاطر کارای اداره دیگه خیلی ذهنم درگیر پرونده بود خودمم نفهمیدم چیشد داد زدم
-مائده حق داره ازت ناراحت بشه، آخه این چه کاریه؟
-گفتم که یهو از کوره در رفتم
-آخه آدم با کسی که دوستش داره همچین برخوردی میکنه؟
کلافه گفتم:
-کی گفته من هنوز دوستش دارم؟
-لازم به گفتن نیست داداش. مشخصه خیلی دوسش داری
-سارا میشه بس کنی؟؟ هرچی میگم باز این جمله رو میگی
-اخه مگه دروغ میگم امیرعلی؟
-حالا این بحثو ولش کن، کمکم میکنی یا نه؟
-چه کمکی؟
-بهش زنگ بزن ازطرف من ازش معذرت خواهی کن
-من زنگ بزنم؟ تو باید ازش معذرت بخوای
-من روم نمیشه، حالا تو زنگ بزن
-خیلی خب، زنگ میزنم ولی میدونم فایده نداره
گوشیشو از رو عسلی برداشت و زنگ زد
-جواب نمیده داداش
-خب یه بار دیگه زنگ بزن
دوباره زنگ زد بعد از چندلحظه گفت
-داداش چجوری باهاش رفتار کردی، این جواب نمیده
-ایندفعه هم زنگ بزن
-داداش تو که دیدی، دوبار بهش زنگ زدم جواب نداد
-حالا تو ایندفعه رو هم بهش زنگ بزن، از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه
دهنشو کج کرد و دوباره زنگ زد، چند لحظه بعد آروم گفت:
-جواب داد
منم اروم گفتم:
-بذار رو بلندگو
سرشو تاییدوار تکون داد و گوشیشو گذاشت رو بلند گو
مائده: -جانم سارا، کارم داری؟
-سلام مائده جون خوبی؟
-به لطف برادرت عالیام
لبمو گاز گرفتم
سارا: عه میگم چیزه... مائده...حق داری از دستش عصبانی بشی مائده، منم جات بودم تا یک سال باهاش حرف نمیزدم
با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم، سارا هم طلبکارانه نگاهم کرد
سارا: -ولی میدونی چیه، امیرعلی الان خیلی پشیمونه، حتی خجالت میکشه ازت معذرت خواهی کنه، آخه تو که نمیدونی، چند روزه خیلی ذهنش درگیره، امروز هم خیلی بیشتر از قبل درگیر این پرونده بوده برای همین زود عصبی شده
مائده: -باید عصبانیتشو رو سر من خالی میکرد؟ یه جوری حرف میزنه انگار مسبب همه این اتفاقا منم، درسته منم اشتباه کردم، ولی مگه تقصیر منه که دوساله آرمان داره داروهای قلابی قاچاق میکنه؟؟؟ امیرعلی حق نداشت باهام اینطوری حرف بزنه، من چه تقصیری داشتم سارا؟؟ بهم میگه هرچی میکشم از تو و آرمان و دارودستشه
سارا: -راست میگی عزیزم حق داری عصبانی باشی مائده،هرچی هم بگی حق داری، ولی امیرعلی این حرفارو از ته دلش بهت نزد، از رو عصبانیتش بود
- امیرعلی از وقتی من، اون اشتباه رو کردم دلش میخواد سایهی منو با تیربزنه
سارا: نه اصلا اینطور نیس مائده، سوءتفاهم شده، امیرعلی منظوری نداشته
مائده: -بسه دیگه سارا، هرچی تو دلش بود امروز سرم خالی کرد، فقط دیگه حق نداره دنبالم بیاد دانشگاه، مگه نمیگه آرمان دیگه نمیتونه سراغم بیاد؟ پس دیگه لزومی نداره بیاد دنبالم
سارا: -ولی...
مائده: -صدام زدن، کاری نداری؟
سارا: -نه، خداحافظ
تماس قطع شد، من چیکار کرده بودم که مائده تااین حد ازدستم دلخور شده
سارا: -بیا، راحت شدی؟ قشنگ هردومونو شست انداخت رو بند
-شرمنده
بلند شدم و سمت در ورودی رفتم
سارا: -توباید از دلش دربیاری امیرعلی، از حرفاش ناراحت نشو
لبخند تلخی زدم و گفتم:
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۶۳ و ۶۴
به دانشگاه که رسیدم ماشینمو پارک کردم و منتظر موندم، ده دقیقه بعد چند نفر از دانشگاه اومدن بیرون،
همون لحظه چشمم خورد به دوست مائده که داشت میومد بیرون، بعدشم خود مائده اومد، سریع از ماشین پیاده شدم و منتظر ایستادم،
دوست مائده وقتی منو دید یه چیزی در گوش مائده گفت ولی مائده نگام نکرد به اجبار سمتشون رفتم
-سلام
دوست مائده: -عههه، سلام برادر خوب هستید؟
مائده یدونه سقلمه نثارش کرد، بعد سمتم برگشت، بدون اینکه نگام کنه گفت:
-واسه چی اومدی ها؟ من دیشب به سارا گفتم دیگه نمیخواد بیای دنبالم
-میشه لطفا سوار ماشین بشین؟
-نه خیر
-لطفا
-من دیگه با تو جایی نمیام فهمیدی؟ مگه نمیخوای از شر من راحت بشی؟ پس چرا دوباره اومدی دنبالم؟
مجبور شدم باز کوتاه بیام
-کی گفته من میخوام از شر شما راحت بشم؟ چرا حرف درمیارین مائده خانم؟ بیاین سوار ماشین بشین براتون توضیح میدم. خوبیت نداره اینجا جلو دانشکده
-نمیام، اصلا دیگه نمیخوام ببینمت
- پس نمیاین دیگه؟
-نه
کافی بود هرچی کوتاه اومده بودم
-خیلی خب، دیگه اصرار نمیکنم. هر طور راحتین
کافی بود هرچقدر خودمو کوچیک کرده بودم. اروم بودم. و بعد سمت ماشین قدم برداشتم، سوار ماشینم شدم و به مائده نگاهی کردم، اونم داشت نگاهم میکرد، همون لحظه دوستش یه چیزی در گوشش گفت. استارت زدم خواستم حرکت کنم که یه دفعه مائده سمت ماشینم اومد و سوار شد
-چیشد؟ جنابعالی که نمیخواستید ریخت منو ببینید؟!
مائده-حالاکه اومدم، راه بیفت
-الان دارین دستور میدین؟
مائده-وقتی بهت میگم میخوای از شر من راحتی بشی میگی نه
دیگه چیزی نگفتم. ماشینو روشن کردم و راه افتادیم
-من یه معذرتخواهی بهتون بدهکارم.هر چی بگین حق دارین، ولی شما که نمیدونین من تحت چه فشاریام، خصوصا که تازگیا یه فرد جدید پیداشده، نمیتونم بهتون بگم کیه، طرف همش رو مخمه، از صبح تا شب با شماره های مختلف بهم پیام میده، بهم حق بدین، تازگیا به اسم آرمان فوبیا پیداکردم
همون لحظه مائده آروم خندید
-الان به چی دارین میخندین؟
-به اینکه به آرمان فوبیا داری
-هروقت اسمشو میشنوم اعصابم کلا میریزه به هم، دوساله هممونو درگیر خودش کرده اصلا باخودشم درگیره،معلوم نیس داره چه غلطی میکنه
-خیلی خب حالا، آروم باش یهو دیدی دوباره عصبانی شدی منو شستی گذاشتی کنار ها
_شرمنده اگه داد کشیدم، حالا بخشیدین؟
-آره، به شرطی که آرمان رو زودتر دستگیرش کنی
-انشاالله
تا رسیدن به خونهی عمو مهدی دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.همین که ماشینمو پارک کردم .
مائده سمتم برگشت و گفت:
-میگم... میخوام یه چیزی بهت بگم... ولی...
-باز چیزی شده؟
مائده با استرس و نگرانی گفت:
-امیرعلی بخدا من آدم فوضولی نیستم ها
-آروم باشین، حالا بگین چیشده
کمی من و من کردوگفت:
-من، فهمیدم پارمیدا همون سایهس
ناباورانه بهش نگاه کردن، مائده از کجا فهمید پارمیدا همون سایهس؟ مگه اینا در ارتباطن؟ پارمیدا از همه چی سرد آورده؟
پر سوال و با تعجب گفتم:
-شما ازکجا فهمیدین؟
-اون روزی که عمو محسن و خونوادش اومدن، دیدم باعصبانیت به سایه نگاه میکردی، شب که رفتیم خونه بابابزرگ، دیدم تو و پارمیدا تو حیاط داشتین باهم حرف میزدین، توهم خیلی عصبانی بودی، منم... فوضولیم گل کرد اومدم تو حیاط، نصف حرفاتونو شنیدم
دستی رو صورتم کشیدم و به روبه روم نگاه کردم
-حالا، پارمیدا واقعا با آرمان همکاری میکرد؟
-نمیدونم، لطفا از این موضوع با هیچکسی حرفی نزنین. با هیچکس. خودش که میگه باآرمان همکاری نمیکنه ولی ما باور نکردیم
-حتما، چشم حواسم هست...راستی ببینم، اونی که دیروز مسبب دعوامون شده بود هم پارمیداس؟
-بله
-عه عه عه، وایسا من براش دارم
-مائده خانم...من همین الان گفتم به هیچکسی حرفی نزنین حتی خود پارمیدا خانم!!! بازم تاکید میکنم هیچکس نباید بفهمه....متوجهین؟؟
-من اگه میخواستم به کسی بگم میگفتم
-بازم تاکید میکنم به خود پارمیدا خانم هم هم نباید بگین
-چشم. چشم.
بعد از ماشین پیاده شد و دررو بست و گفت:
-ببین بذار رو راست باشم، من خیلی دهن لقم، یهو دیدی از دهنم در رفت، چیکار کنم؟
خندم گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم،
سرمو به دو جهت تکون دادم و گفتم:
-فقط سعی کنین زیاد دوروبرش نباشین
-قول نمیدم ولی سعیمو میکنم
-فکرکنم کمال همنشینی بااون دوستتون به شما هم اثر کرد
-هانیه رو میگی؟ آره فکرکنم به منم سرایت کرده
-خیلی خب خداحافظ
-خداحافظ
بعدازاینکه وارد خونشون شد. منم کلافه برگشتم خونمون...
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۶۵ و ۶۶
همینکه وارد سالن شدم دیدم سارا تو سالن نشسته و یه کاسه پفک گذاشته جلوش و داره میخوره، البته یه فنجان قهوه و دو سه تا لواشک و آلوچه رو هم درنظر بگیرید
-یه وقت بد نگذره
سارا: -عههه سلاااام خوبی
-من که خوبم ولی فکرکنم تو خیلی دیگه خوبی
سارا: -چطور؟
-چون هروقت اینقدر هله هوله میخوری معلومه یه اتفاق خوب برات افتاده
رفتم و کنارش نشستم، کاسه پفک رو گرفت سمتم منم سه تا دونه برداشتم
-خب؟
-اهم اهم... امروز خانم سارا رستگار بعداینکه پروژهی به اون مهمی رو ارائه دادن مورد تشویق اساتید دانشگاه قرارگرفتن و جزو نفرات برتر دانشگاه انتخاب شدن، حالا یه کف مرتب
بعد شروع کرد به دست زدن، تک خنده ای زدم و براش دست زدم
-آفرین به خانم دکتر رستگار، سرافرازمون کردین
-وای توروخدا اینجوری نگید جناب سرگرد خجالت کشیدم
بعد دوتایی خندیدیم
مامان به جمع ما پیوست و گفت:
-الهی قربونتون برم ایشالله همیشه خنده رو لب هاتون بمونه
با دیدن مامان از جام بلند شدم
-سلام مامان
-سلام پسرم خسته نباشی
-سلامت باشی مامان جون
مامان: -سارا بس کن دیگه اینقدر نخور، عروس چاق اصلا خوب نیست ها
سارا پوکر به مامان نگاه کردوگفت:
-اوووو، حالا کو تا شب عروسی، بعدشم اگه موقعش رسید من رژیم میگیرم، در ضمن من تو بعضی فیلم ها دیدم عروس ها دوبرابر دامادن
مامان: -یعنی تو میخوای دوبرابر داماد بشی!؟
سارا: -نه خدانکنه
نگاهی به هله هوله کردوگفت:
-یعنی، ممکنه چاق بشم؟
بعد نگاهی به من و مامان کرد، ماهم سرمونو تاییدوار تکون دادیم، سارا سریع هرچی هله هوله رو میز بود رو جمع کرد و رفت تو آشپزخونه، من و مامان هم زدیم زیرخنده
داشتم سمت اتاقم قدم برمیداشتم
که باصدای سارا به عقب برگشتم
-جانم؟
اومد نزدیکتر و مقابلم ایستاد
-با مائده حرف زدی؟
-بله
-چی گفتی بهش؟
-معذرت خواهی دیگه
-فقط همین؟
یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:
-مگه قراربود چیز دیگه ای هم بگم؟
-داداش، چرا یه طوری حرف میزنی که انگار منظورمو متوجه نشدی
-اتفاقا متوجه شدم، هرچی درموردش داری فکرمیکنی اشتباهه سارا
-نمیخوای که باور کنم تو به مائده علاقهای نداری؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-بذار قانعت کنم سارا، من دوسال پیش یه اشتباهی کردم، دیگه نمیخوام اون اشتباه رو تکرار کنم، من الان مائده رو فقط به چشم همون دخترعمو میبینم
-ولی اون تغییرکرده امیرعلی، ازاین رو به اون رو شده. خیلی عوض شده. نمیبینی حجابش چقدر بهتر شده. حتی حرف زدنش هم خیلی تغییر کرده. دقیقا شده همونجور که میخواستی
-ولی این چیزیو عوض نمیکنه، هرچی بین من و مائده بود مال دوسال پیش بود، الان تموم شدورفت، وقتی مائده ذره ای علاقه به من نداره منم نباید بهش فکر کنم، مگه اجباره؟ لطفا توهم دیگه در موردش حرف نزن. درضمن اگه میبینی میرم دنبالش یا الان عذرخواهی کردم علتش این نیست که تو فکرت میگذره.
بعد باقدم های بلند سمت اتاقم رفتم.
در اتاقمو بازکردم و چشمم به کاغذی افتاد که روی اون خطاطی کرده بودم، برای بار هزارم شعر روی کاغذ رو خوندم:
«دردعشقیکشیدهامکهمپرس»
آهی از سینه بیرون دادم و رو تختم نشستم و به فکرفرو رفتم،
یاد حرف سارا افتادم که گفت:
«ولی اون تغییرکرده امیرعلی...»
اون راست میگفت،
تازگیا شاهد تغییرات مثبت مائده شده بودم، دلیل تغییراتشو نمیدونستم ولی هرچی هست، باعث شد از قبل بهتر بشه. دوست نداشتم اصلا بهش فکر کنم. پاشدم رفتم بیرون یه وضو گرفتم اومدم روی تختم دراز کشیدم.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۶۷ و ۶۸
❤️مائده
تو حیاط دانشگاه داشتم چشم میچرخوندم تا هانیه رو پیدا کنم، هممون لحظه یه نفر زد رو شونم، سرمو چرخوندم و با هانیه روبه رو شدم
-سلاااام خوبی
هانیه:-سلام من خوبم تو خوبی؟ سلامتی؟ چه خبر؟
-اوووو یواشتر بابا
-مائده، بیا باید یه چی بهت بگم
-اتفاق جدیدی افتاده؟
-اوهوم، بیابیا
دستمو کشوند و منو روی یکی از نیمکت ها نشوند بعد خودش هم نشست
-خب؟
دست چپشو گرفت بالا و به انگشتر نشون اشاره کرد، لبخندی از سر ذوق زدم و پرسیدم:
-دیشب اومدن خاستگاریت؟!
سرشو انداخت پایین، اولین باربود هانیه رو اینقدر خجالتی میدیدم
-یهویی شد، زنگ زدن گفتن قراره خونوادش برن شهرستان، برای همین دیشب اومدن
-استاد کریمی؟
دهنشو کج کردوگفت:
-نه پس، عمم اومد خاستگاری
تک خنده ای زدم
-خب حالا، آزمایش دادین؟
-نه، فرداصبح میریم
-ایشالله هرچی خیره همون باشه
دستاشو گرفت بالاوگفت:
-ایشالله
بعد رو کرد سمتم و گفت:
-با برادر آشتی کردی؟
-آره
-جنابعالی که فرمودید عمرا ببخشمش
-حالا من یه چیزی گفتم، بعدشم، وقتی داشت عذرخواهی میکرد خیلی مظلوم شده بود منم دلم نیومد
-آها، اوکی، دلت نیومد هااا؟ منم که گوشام دراز
-منظور؟
-مائده، نگو که نظرت درمورد امیرعلی عوض شده وگرنه میرم خودمو از کوه پرت میکنم پایین. خیلی بیشتر از خیلی دوسش داری
-نه خیرم، اصلاهم اینطور نیس
یه نیشگون محکم از دستم گرفت
-آیییی چرااینجوری میکنی؟
-اینطور نیس نه؟ اون کی بود که دیروز وقتی با امیرعلی نرفت سوار ماشین بشه تا بهش گفتم الان قهرمیکنه عین میگمیگ رفت تو ماشین نشست هرکی ندونه من بهترمیدونم که تو طاقت نداری امیرعلی باهات قهرکنه اینم نشونه دوست داشتنه خب.
-توروخدا بس کن هانیه
-ولی من میدونم حداقل یه احساسی نسبت به امیرعلی داری حالا هی بگو نه
-بازم میگم نه
-نه و... پاشو پاشو کلاسمون شروع شد من که دیگه نمیتونم باهات یکه به دو کنم
خندیدم و هردو سمت ساختمان دانشگاه قدم برداشتیم، هانیه راست میگفت، احساسم نسبت به امیرعلی عوض شده بود، تازگیا همش ذهن منو به خودش مشغول کرده بود،
نمیدونم چطور نظرم درموردش عوض شد، فقط میدونم تازگیا یه احساسی بهش پیدا کردم، اما من حق نداشتم بهش فکرکنم، من به اون بد کرده بودم، امیرعلی هم دیگه اون احساس قبلی رو بهم نداره، حقش هم هست، همینکه داره بهم کمک میکنه از سرم زیاده...
❤️سارا
از سرما هی دستامو میگرفتم جلوی دهنم و ها میکردم، نگاهی به اطراف کردم پس ایلیا کجا رفت؟
چنددقیقه بعد ایلیا سینی به دست سمتم اومد و کنارم رو نیمکت نشست
-بفرمایید بانو
لبخندی به روش زدم و لیوان قهوه رو برداشتم
-سردته؟
-خیییلی، نگاه کن، انگار قراره بارون هم بباره
-فوقش لحظهی رومانتیکی میشه دیگه
لبخند دندون نمایی زدم و یه قلوپ از قهوه رو خوردم
ایلیا آهی از سینه بیرون داد و به روبه روش نگاه کرد
-هیچوقت آخرین باری رو که اومدیم اینجا رو یادم نمیره
من هم به روبه روم نگاه کردم، اونم ادامه داد:
-اون روز که رفتی، فکر میکردم همه چی بینمون تموم شده، دیگه قرار نیس به هم برسیم، وقتی رفتیم ترکیه خودمو به هر دری زدم تا دانشگاهمو انتقالی بگیرم بیام ایران، اما هرکاری میکردم نامهی انتقالیم نمیرسید، رسما ناامید شده بودم، اما بعد از دوسال نامه رسید، به مامان بابا گفتم برمیگردم، اوناهم به اجبار قبول کردن، خواستم برگردم اما بعد قضیهی مائده و آرمان رو فهمیدم، بین مرز سختی گیرکرده بودم، یه طرف مرز، خونوادم بودن، یه طرف مرز عشق زندگیم، مامان که حالمو دید گفت یک ماه منتظر بمونم تا کارهای طلاق مائده رو انجام بدیم و باهم برگردیم، بلاخره اون یک ماه هم به هر جون کندنی تموم شد و برگشتیم ایران
سمتش برگشتم و نگاهش کردم، اونم برگشت و نگاهم کرد، برای اینکه حال و هواشو عوض کنم زدم به در شوخی و گفتم:
-اوه، چه عشق آتشینی، ببینم بااین همه اتفاقات که دیوانه نشدی به سلامتی؟ ببین من شوهر دیوانه نمیخوام ها گفته باشم
تک خنده ای زدوگفت:
-ولی میگن دیوانه ها عشقشون دیگه به حد جنون رسیده، بَده؟
-نه، خیلیم خوبه
بعد دوتایی خندیدیم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۶۹ و ۷۰
❤️مائده
همراه هانیه از در دانشگاه رفتیم بیرون و کنارهم ایستادیم
-کی قراره دنبالت بیاد؟
لبخند دندون نمایی زدوگفت:
-آقا مرتضی
-داداشته؟!
پوکر نگاهم کردوگفت:
-نه خییرم، استاد کریمی
-عه، آهااا نگفته بود اسمش مرتضیست!
-آهای، مرتضی نه و آقا مرتضی
تک خنده ای زدم و گفتم:
-بله، بله ببخشید
اونم خندید، همون لحظه به روبه روش زل زد و گفت:
-عههه برادر اومد
نمیدونم چم شد، یهو ذوق زده به عقب برگشتم ولی کسیو ندیدم، صدای خندهی هانیه بلند شدوگفت:
-چقدر تو هولی دخترررر
-کوفت، برو بمیر هانیه
-بعد ادا درمیاره که نههه، تو اشتباه فکر میکنی، خودت برو بمیر
بعد دوباره گفت:
-عههه، برادر
-هاهاها، خییییلی بامزه بود
-به جان خودم برادره
-دیگه گول حرفاتو نمیخورم، برو گمشو
-مائده، میزنمت ها دارم میگم برادررر، ببین خووو
برگشتم عقب دیدم امیرعلی دست به سینه ایستاده
-خدا لعنتت کنه هانیه
-بایبای
-فردا واست دارم، خداحافظ
سمت امیرعلی رفتم و سلام کردم
-سلام خسته نباشی
-ممنون سلامت باشین
بعد سوار ماشین شدیم.
استارت زد و حرکت کرد چندلحظه بعد که انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت:
-فردا احتمالا دنبالتون نميام
خیلی ناراحت سمتش برگشتم و گفتم:
_چرا؟
-قراره برم ماموریت ازفردا باید خودمونو آماده کنیم، اگه رفتنم صد در صد شد، یکی از دوستامو میفرستم دنبالتون
با لحن دلخوری که حالا کاملا مشخص بود گفتم:
_نه لازم نیست، خودم میام
-مطمئنین؟
-مگه نمیگین خطری تهدیدم نمیکنه پس خودم میام. نگران نباشین
امیرعلی دیگه چیزی نگفت. اما من نفهمیدم چی شد جمله آخر رو جمع بستم. نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبه روش نگاه کرد و حرفی نزد.
تصمیم گرفتم مثل خودش رفتار کنم. چرا من اصلا صمیمی باشم. قرار نیست اتفاقی بیافته.
مثل خودش که جمع میبنده. مثل خودش که همهی نگاههاش، نیم نگاه هست. اصلا تغییر کردنهامو نمیبینه. منم میخوام نبینمش. خیلی عادی و معمولی باشم.
منو رسوند خونه، خواستم از ماشین پیاده بشم سمت امیرعلی برنگشتم و مثل خودش مستقیم بیرون رو نگاه کردم و گفتم:
_ماموریتتون... خطرداره؟
-چطور؟!
-همینطوری
-مثل همه ماموریت هاست دیگه، خطرات خودشو هم داره
-اها. پس مواظب خودتون باشین
اینو گفتم و زود از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خونمون، دررو باز کردم و وارد حیاط شدم و دررو بستم،
خیلی دلم گرفته بود، نمیدونم چرا، چرا تازگیا من اینجوری شدم، چرا اصلا اینجوری حرف زدم؟ نکنه ناراحت شده. یعنی من چکار کردم کارم بد بود؟ خسته و کلافه آهی از سینه بیرون دادم و وارد خونه شدم..
❤️امیرعلی
بعداز خوندن نماز برگشتم تو هال و روی مبل نشستم، باز مثل سری قبل، فکر مائده از سرم بیرون نمیرفت، احساس میکردم مائده از دستم دلخور شده، ولی چرا؟
من که چیز بدی نگفتم! یعنی بخاطر اینکه دنبالش نمیرم ازدستم دلخور شده! اصلا من چرا دارم بهش فکر میکنم؟
خب ناراحت شده که شده... یعنی چی؟ باز برم عذرخواهی کنم؟ عمرا معنی نداره! اون بار واقعا تقصیری نداشت ولی این بار من تقصیری ندارم. پس اصلا چرا تو فکرش برم.
به این نتیجه رسیدم که اصلا تو فکرش نباشم. نه تو فکر خودش نه اینکه بخوام خودمو کوچیک کنم.
تو افکار خودم غرق بودم که حس کردم یه نفر کنارم نشسته، برگشتم دیدم سارا کنارمه و نگاهم میکنه
-خوبی داداش؟
لبخندی به روش زدم
-خوبم ممنون، توخوبی
-شکر، منم خوبم
بعد رو صورتم دقیق تر شدوگفت:
-چیزی ذهنتو مشغول کرده امیرعلی؟
میدونستم اگه بهش بگم دارم به مائده فکر میکنم دیگه ول کن قضیه نیس
-نه، دارم به ماموریت پس فردا فکرمیکنم
-داداش، بخدا هروقت اسم ماموریت رو میاری بدنم میره رو حالت ویبره
تک خنده ای زدم و گفتم:
-تو که الان باید عادت میکردی به ماموریت هام
-والا ما هروقت دیدیم از ماموریت برمیگردی یا تیرخوردی یا از بلندی سقوط آزاد کردی، هیچوقتم سالم برنگشتی، همین ماموریت آخری تیر خورد به بازوت
-اون که حواسم نبود
-تودیگه چه سرگردی هستی که حواست به دورواطرافت نیس؟
-چه ربطی داره خواهر من
-خیلیم ربط داره، یه سرگرد باید حواسش شیش دونگ جمع دورواطرافش باشه
-بله قانع شدم
-بله دیگه، والا هیچکس تاحالا موفق به قانع کردن تو نشده، اگه قانع کردن تو یه رشته بود من الان دکتراشو گرفته بودم
-سقف لرزید خواهرم
-هاهاها، تاثیرگذاربود
-هههههه، خداروشکر روت تاثیر گذار بود
-تورو جدت اینقدر سربه سرم نذار داداش
-تو داری سربهسرم میذاری
-خیلی خب من غلط کردم، توهم ول کن نیستی ها
خندیدم و ازجام بلندشدم
سارا: -کجااا؟
-خونه آقاشجاع، میرم ساکمو ببندم دیگه
و بعد راهی اتاقم شدم....
🍂ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۱ و ۷۲
❤️مائده
بعداز دادن کنفرانس از سالن همایش همراه هانیه بیرون رفتیم
هانیه:-این استاد فضلی هم بدجور به آدم نگاه میکرد ها، انگار با ملت دعوا داره، همیشهی خدا ابروهاش به هم گره خوردن
-هانیه چقدر تو غر میزنی دختر، مهم اینکه از مطلب خوششون اومد
-آخه خیلی رومخمه
-تا دیروز استاد کریمی رو مخت بود، الان شد استاد فضلی
-ای بابا، اون قضیهش فرق میکرد، اصلا حالا هرچی، بریم یه چی بخوریم من ضعف کردم
-توهم که همش میخوری، یخورده به معدت استراحت بده
-ببین از حال رفتم تقصیرخودت میشه، از من گفتن بود
تک خنده ای زدم
-خیلی خب بابا بریم
.
.
بعداز تموم شدن کلاس هامون از دانشگاه خارج شدیم
-گفتی امروز برادر نمیاد دنبالت؟
دوباره دلم گرفت، انگار غم عالم سراغم اومده بود
-نه، نمیاد
-خب بیا برسونیمت
-نه نه... میخوام پیاده روی کنم
-مطمئنی؟
-آره عزیزم پیاده میرم
-نههه، منظورم مطمئنی برادر نمیاد دنبالت؟
-چطور؟
-پشت سرتو ببین
-هانیه اگه بخوای دوباره سرکارم بذاری شوخی خوبی نیست
دستاشو گذاشت رو شونه هام و منو به عقب چرخوند، با دیدن امیرعلی یه لحظه کپ کردم، اینکه گفته بود نمیاد! با دیدنش خوشحال شدم و با گفتن خداحافظ، سریع سمت ماشین امیرعلی رفتم و سوار شدم
-سلام!
-سلام خسته نباشین
-ممنون، چرا اومدین؟!
-ناراحتین، برم
-نـــه، منظورم این نبود که، آخه دیروز گفتین میرین ماموریت
-فعلا که هستم، کارم زودتموم شد
ماشینو روشن کرد و راه افتادیم
-اقا امیرعلی
-بله
رو کردم سمتش و گفتم:
-ماموریتی که میخواین برین،... خطرناکه؟
-چطور؟!
-سارا میگفت هروقت میرفتین ماموریت زخمی برمیگشتین، خب...خب... چیزه... نگران شدم
-دوباره سارا دهن لقی کرده انگار
-داشت باهام دردودل میکرد، حالا...واقعا خطرناکه؟
-مثل بقیه ماموریت هامه دیگه، البته من فقط چندتا از ماموریت هامو تیر خوردم نه همشونو ، ولی خب، بازم خطرناکن دیگه
-اگه.... اگه خدایی نکرده اتفاقی واستون بیفته چی؟
-منظورتون تیرخوردنه؟
سرمو به علامت تایید تکون دادم
-میترسم خدایی نکرده ایندفعه اگه.... تیر بخورین جای بدی باشه،...میگم اینو تاحالا درنظر گرفتی؟
امیرعلی خیلی خونسرد رانندگی میکرد
-حتما درنظر گرفتم که حالا دارم میرم ماموریت
ازاینهمه بی خیالیش حرصم گرفت با داد گفتم
-شما واقعا از هیچی نمیترسی یا داری ادا درمیاریننن؟؟؟
-حالاچرا عصبانی میشین؟
-آخه خیلی رو اعصابین، حتی براتون مهم نیس کسی نگرانتونه، آخه اینقدر بیخیال؟
لبخندی زدوگفت:
-من هیچوقت نمیخوام اطرافیانمو ناراحت کنم، ولی خونوادم دیگه به ماموریت هام عادت کردن، سارا خب یکم ترسو هست دیگه
بااین حرفش جا خوردم،یعنی واقعا نفهمید من نگرانشم!؟ من اینجوری مستقیم به خودم اشاره کردم اصلا نفهمید؟؟
دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد. سعی کردم خونسرد باشم و دیگه حرفی نزنم. من چرا نمیتونم خونسرد و عادی باشم ولی اون میتونه؟؟ تو دلم گفتم... ای خدا خودت کمکم کن
❤️امیرعلی
باید این بار به نتیجه میرسیدیم. همه تمرکزم گذاشتم روی کار. دیگه به هيچی فکر نمیکردم.
همگی سوار هواپیمای شخصی شدیم و سمت دزفول حرکت کردیم
.
.
.
-همه تحت نظر هستن؟
رامین: -بله، یه سری افراد جدیدی که تو انبار باهاشون همدست هستن رو تحت نظر گرفتیم
-خوبه، به کارتون ادامه بدین
همون لحظه یکی از همکارا صدام زد
-جناب سرگرد، سوژه وارد انبار شد، همراهش هم سایهس
-سایه!؟
-بله
باتعجب به مانیتور چشم دوختم، پارمیدا کی اومد دزفول!؟؟ عصبی دستامو مشت کردم. همون لحظه فرهاد به جمع ما پیوست
فرهاد: -الان همشون تو انبار قاچاق دورهم جمع شدن، بهتر نیس تادیرنشده عملیاتمونو آغاز کنیم؟
سرهنگ: -نه، فعلا زوده، باید منتظر بار اصلی باشیم
فرهاد: -ولی جناب سرهنگ، ممکنه دیربشه
سرهنگ: -اونا میخوان.....
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۳ و ۷۴
به دور و اطراف اتاق نگاه کردم،
خیلی دیزاین اتاقش قشنگ بود، نگاهم به کتابخونهی بزرگش کشیده شد، فوضولیم گل کرد و سمت کتابخونه رفتم، به کتاب هاش نگاهی انداختم،
تقریبا همشون به یه موضوع مربوط میشدن، ولی قسمت بالای کتاب خونه پراز کتاب های اشعار بود، پس امیرعلی مثل من به کتاب شعر هم علاقه داشت!
یکی از اون کتاب هارو کشیدم بیرون ،
و مشغول برگ زدن ورقه های کتاب شدم، کتاب رو گذاشتم سرجاش و دوباره نگاهی به اتاقش انداختم،
همون لحظه چشمم به برگهی بزرگی افتاد که روش خطاطی شده بود و به دیوار نصب بود، رفتم جلوتر و شعر رو کاغذ رو خوندم:
«دردعشقیکشیدهامکهمپرس!»
احساس میکردم این شعره حال من و امیرعلی رو توصیف میکنه، آهی از سینه بیرون دادم و به این فکرافتادم که چقدر امیرعلی رو اذیتش کردم، ولی اون در برابرش کلی بهم محبت کرد.
-امیرعلی هیچوقت نتونست فراموشت کنه چون عشقش واقعیه
با شنیدن صدای سارا سمتش برگشتم اونم جلوتر اومد و روبه روم ایستاد
-من خیلی اذیتش کردم اون حق داشت دیگه حتی نگامم نکنه
-آره ولی چون نامحرمی نگاه نمیکنه، وقتی رفتی خیلی اذیت شد، ولی هنوزم دوست داره مائده، ولی یجوری رفتار میکنه که انگار دیگه بهت فکر نمیکنه، دیگه بهت احساسی نداره
از حرفاش متعجب شدم، امیرعلی هنوز بهم علاقه داشت!؟
-پس... چرا من متوجه نشدم! م... مطمئنی؟! این امکان نداره!!!
روی تخت نشست منم رفتم و کنارش نشستم
-اگه بهت علاقه نداشت که خیلی وقت پیش فراموشت میکرد، ولی اینقدر که بهت علاقه داره تورو بخشیده و داره کمکت میکنه، اما احساساتشو بروز نمیده، میگه وقتی مائده ذرهای علاقه به من نداره منم نباید بهش فکر کنم
بغض کردم، انگار امیرعلی هم نمیدونست که منم به اون علاقه پیدا کردم
-مائده، بذار رک و پوستکنده بهت بگم، امیرعلی فقط کنارتو خوشبخت میشه، احساست به امیرعلی همون قبلیهست، یا تغییر کرده؟
بغضمو قورتش دادم، نمیدونستم باید حقیقتو بهش بگم یانه
-مائده، اگه احساست تغییری نکرده بهم بگو، بهم بگو تا منم به امیرعلی کمک کنم تا اذیت نشه، اگه هم تغییر کرده بازم بهم اعتماد کن و بهم بگو
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم
-توهم، دوستش داری نه؟
سرمو گرفتم بالا وبهش زل زدم
-بگو که درست حدس زدم
سرمو تاییدوار تکون دادم اونم لبخندی زد
-اما... امیرعلی حق داره زندگی بهتری داشته باشه سارا، من نمیتونم باهاش ازدواج کنم چون قبلا ازدواج کردم، این نامردیه. بعد از این همه محبت و لطفی که در حقم کرده دلم نمیخواد باز اذیتش کنم
-چرا یه طرفه تصمیم میگیری؟ امیرعلی به غیر از تو دیگه نمیتونه به کسی فکرکنه، اگه اینطور بود خیلی وقت پیش ازدواج میکرد، اون هنوز دوست داره
از جام بلند شدم و روبه سارا گفتم:
-ولی من دلم رضانمیده، من به اون بد کردم، همین الانشم شرمندش هستم، نمیخوام بیشتر عذاب وجدان منو بگیره
با بغض جملاتم رو گفتم و بعد سریع اتاقو ترک کردم
❤️امیرعلی
به دیوار تکیه داده بودم و کتاب دعا رو که همیشه همراهم بود رو میخوندم تا بلکه دل بیقرارم آروم بگیره، از یه طرف به ماموریتم، از طرف دیگه به مائده فکر میکردم، نگرانش بودم، ای کاش یکیو میذاشتم مواظبش باشه...
از دست خودم عصبی شدم چرا نمیتونم یه لحظه بهش فکر نکنم. چقدر مائده الان با مائدهی قبل فرق کرده...
سرمو تکون دادم. چشمم به کتاب دعا بود ولی تو ذهنم حوالی مائده میرفت. کلافه و بیقرار تر از قبل شدم. کتابو بستم.
اندازه ۲ دقیقه تو دلم ذکر گفتم. یه کمی از روضه امام حسین که حفظ بودم خوندم و تو خودم بودمو اروم برای خودم صفا میکردم.
از اقا امام حسین خواستم کمکم کنه. هم برای ماموریت، هم برای ذهن مشوش و درگیرم. صلواتی فرستادم، سریع دستی به صورتم کشیدم و خیسی بین محاسنم رو پاک کردم. خداروشکر کسی نفهمید.
با صدای رامین بلند شدم و سمتش رفتم
رامین:
-بارها... بارهای اصلی رسیدن
-راست میگی رامین؟
سمتش رفتم و به مانیتور چشم دوختم
-آره،ببینید
سرهنگ: -آفرین کارت عالی بود
رامین:درس پس میدیم جناب سرهنگ
سرهنگ: -تا پنج دقیقهی دیگه تمام نیرو هارو برای اجارای عملیات آماده کنید
-چشم
¤¤پنج دقیقه بعد...¤¤
سمت انبار حرکت کردیم، سرهنگ بلندگو رو گذاشت جلوی دهنش
سرهنگ: -اینجا محاصرهس، بهتره تسلیم بشید
همینکه سرهنگ جملهش به اتمام رسید صدای شلیک اسلحه اومد، با شمارش سرهنگ در انبار رو باز کردیم و واردشدیم، شلیک اسلحه ها شروع شد،
من همراه چند نفر دیگه......
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۵ و ۷۶
❤️سارا
میدونستم مائده و امیرعلی هنوز همدیگه رو دوست دارن ولی به روی خودشون نمیارن. از اتاق رفتم بیرون.
بلاخره تصمیمو گرفته بودم تا با مامان درمورد امیرعلی و مائده حرف بزنم، نمیدونم کارم درسته یانه، ولی باید باهاش درمیون میذاشتم. دوست داشتم کاری براشون کنم.
رفتم تو هال و مامان رو کتاب به دست روی کاناپه دیدم، سمتش رفتم و کنارش نشستم
-مامان، یه چندلحظه وقت داری؟
کتابشو بست وعینکشو دراورد، بالبخند نگاهی به من کرد
-جانم؟
-تازگیا یه چیزیو متوجه شدم گفتم با شما درمیون بذارم
-اتفاقی افتاده؟
-درمورد امیرعلی و... مائدهس
-خب!؟
-شما... میدونستیدکه امیرعلی هنوز به مائده علاقه داره؟
نفسشو بیرون داد و گفت:
- آره، خب؟
-واقعا ماماااان؟؟؟چرا دوباره براش نریم خواستگاری؟
-اونوقت خواستگاری کی؟
-مائده دیگه
چشماش گرد شدن وگفت:
-شوخیت گرفته سارا؟! مائده؟
-مامان، ایندفعه مائده هم به امیرعلی علاقه داره. میبینی چقدر مائده عوض شده دیگه اصلا مثل قبل نیست. من چند بار امتحانش کردم
-تو ازکجا میدونی؟
-چون، از زیرزبونش حرف کشیدم،فهمیدم اونم به امیرعلی علاقه داره. مطمئنم داداش هم دوستش داره
-اومدیم و قضیهش شد مثل دوسال پیش، ایندفعه امیرعلی ضربهی بدتری میبینه سارا، نه من عمرا اینکارو بکنم
-مامان شما خودت بهتر میدونی امیرعلی به غیر از مائده به هیچ دختری علاقه نداره. بخاطر اینکه مواظب مائده باشه همه چی رو بهونه میکنه که بره دنبالش.
-شاید بعد یه دختردیگهای علاقه پیداکرد، چرا عجله میکنی. در ضمن امیرعلی بخاطر کارش دنبال مائده میره
-نه مامان. اینجوری نیست. میدونی چرا؟ چون امیرعلی اینقدر عاشق مائدهس که حاضر نیس به دختر دیگه ای فکرکنه. مامان باور کن خیلی این دو تا همدیگه رو دوست دارن چرا کاری نکنیم اخه؟
-حرفشم نزن سارا.،امیرعلی داره چوب سادگیهای خودشو میخوره، اون روزی هم که تصمیم گرفته بود بره دنبال مائده مخالف بودم، چون نگران آیندشم، نمیخوام دوباره اون اتفاق بیفته
-ولی مامان...
میون حرفم پریدوگفت:
-دیگه درمورد این قضیه حرف نزن سارا
بعد دوباره عینکشو به چشماش زد و مشغول خوندن کتاب شد،
منم دیگه حرفی نزدم و راهیه اتاقم شدم، شاید مامان راست میگفت، یاشایدم امیرعلی و مائده کنارهم خوشبخت میشدن،
اما بازم بخاطر سابقهای که مائده واسه خودش درست کرده حتی منم در دلم ترس ایجاد شد، هوففف احتمالا من دارم اشتباه میکنم.
❤️امیرعلی
با دردی که رو دستم حس کردم چشمامو بازکردم و بادکتری که داشت به دستم سرم میزد روبه رو شدم
دکتر: -سلام جَوون، بلاخره بههوش اومدی
-س... سلام، من... کجام؟
-بنظرت کجایی؟ بیمارستانی دیگه!
تازه یاد رامین افتادم و گفتم:
-شما... از حال دوستم خبردارین؟
-کدوم دوستتون؟
-همون که... بالای... قلبش تیرخورد
-نه، من خبری ندارم، احتمالا دکترش یکی از همکارامه
توی دلم آشوب بود، میترسیدم اتفاقی واسه رامین افتاده باشه. بعداز خروج دکتر از اتاق، بلافاصله فرهاد پرید تو اتاق و سمتم اومد
-سلام دادش خوبی سلامتی؟
-سلام، رامین... رامین چطوره؟ خوبه؟
-دکترش که میگه عمل موفقیت آمیزبود، ولی بخاطر خون زیادی که ازش هدررفته هنوز بیهوشه
-ای وای، همهش تقصیرمنه
-تقصیر تو چرا؟
-رامین بخاطر من جلوی شلیک اون گلوله ایستاد، اون باید به هوش بیاد، من بهش مدیونم فرهاد
-انشالله که به هوش میاد داداش، نگران نباش، راستی...
گوشیشو از تو جیبش دراورد و گرفت سمتم و ادامه داد:
-وقتی به خونوادت خبر دادیم تو بیمارستانی، خیلی نگران شدن، گوشیت که خاموشه از گوشی من بهشون زنگ بزن و خیالشونو راحت کن
-وای فرهاد چراگفتی؟
-پدرت بهم زنگ زد، توقع که نداشتی بهش دروغ بگم
گوشیشو از دستش کشیدم
-خیلی خب، خیلی خب، بده اینو
چپ چپ بهم نگاه کردوگفت:
-من میرم بیرون ببینم از رامین خبری نشده
سرمو تاییدوار تکون دادم اونم اتاقو ترک کرد، سریع شمارهی تلفن خونمونو گرفتم، بعداز چندتا بوق صدای مامان تو گوشی پیچید
-الو بفرمایید؟
-سلام مامان خانم خوبی؟
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۷ و ۷۸
یک روز گذشت و من با اصرارهای فراوان تونستم رضایت دکتر رو بگیرم و مرخص بشم.
داشتم دکمه های پیرهنم رو میبستم که یهو صدای درزدن پشت سرهم اومد و در بازشد و کلهی فرهاد بین در دیده شد،
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
-داداش، کوری؟ این اتاق در داره ها
-خبرمو بشنو بعد تیکه بنداز، رامین بههوش اومد
از شنیدن خبرش ذوق زده به فرهاد نگاه کردم
-جان من؟
-آره دکتر داره معاینش میکنه
-الان میام
سریع دکمه هارو بستم و از تخت پریدم پایین کتفم تیر کشید ولی بیخیال درد شدم و همراه فرهاد از اتاق رفتیم بیرون.
پشت در اتاق ایستاده بودیم که با اومدن دکتر جلوش ایستادیم تا حال رامین رو بپرسیم
-آقای دکتر، حال رفیقمون چطوره؟
-خداروشکر حالش خوبه، ولی با وجود زخمی که داره بهتره چند روز تحت نظر بمونه، بلاخره تیر بالای قلبش خورده
فرهاد: -الان میتونیم ببینیمش؟
-بله، ولی زیاد طول نکشه
-چشم خیلی ممنون
سریع وارد اتاق شدیم و سمت رامین رفتیم، به چهرش نگاه کردم خیلی مظلوم خوابیده بود، دلم به حالش سوخت
فرهاد: -خدابهمون رحم کرد امیرعلی
بعد با بغض ادامه داد:
-اون روز که هردوتون تو اتاق عمل بودین، من خیلی تنها شده بودم، میترسیدم اتفاقی واستون بیفته، دلم میخواست من جاتون باشم، وقتی دکتر گفت حال رامین خیلی وخیمه و ریسک عملش بالاس، استرس مثل خوره افتاد به جونم، وقتی تو به هوش اومدی کمی خیالم از طرف تو راحت شده بود، اما فکرم پیش رامین بود، الان که دارم میبینم رامین حالش خوب شده از خوشحالی دلم میخواد گریه کنم
فرهاد رو به آغوش برادرانه کشیدم و اونم بی صدا گریه کرد
-بی معرفت چرا این حرفارو به من نزدی و تو دلت انباشتش کردی؟
-وقتی دیدم داری با درد دست و پنجه نرم میکنی نمیخواستم بترسونمت
-ولی بازم باید باهام حرف میزدی
از من جدا شد و لبخندی زد وبعد به رامین نگاه کرد و گفت:
-بنظرت بیدارش کنم؟
-نه خودش بیدارشه بهتره
-خیلی خوابید دیگه بسه
یک لیوان برداشت و پر از آبش کرد، کمی رو دستش آب ریخت و رو صورت رامین پاشید
-عه فرهاد نکن
-بابا خرس هم اندازه این بشر نمیخوابه بذار بیدارشه
-نه از تازه گریه کردنت نه از الان یزیدبازی دراوردنت، نکن
-عهههه، بابا دلم واسه اذیت کردنش تنگ شده یخورده به غرزدنش بخندیم
تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم. کیف میکردم با این رفیقایی که دارم. هم فرهاد هم رامین بهترین دوستانم بودن
با پاشیدن چندقطره آب، رامین بلاخره چشم باز کرد و به دور و اطرافش نگاهی انداخت
فرهاد: -بلاخره زیبای خفته رضایت داد و بیدار شد
به این حرفش آروم زدم زیرخنده. نگاهی به رامین کردم و پرسیدم:
-سلام داداش، خوبی؟
رامین: -سلام، یکم... درد دارم
فرهاد: -لوس نشو دیگه، عین امیرعلی باش، انکار نه انگار که تیرخورده
چشم غره ای نثارفرهاد کردم
رامین: -امیرعلی که... عادت کرده به تیر خوردن
بعد دوتایی زدن زیرخنده
-آهای، رو دادم پررو شدین ها
دوباره خندیدن
رامین: -دکتر نگفت تا کِی اینجام؟
-والا گفت چندروزی باید تحت مراقبت باشی
رامین: نمیخوام، منکه تافردا بیشتر نمیمونم
فرهاد: -تو خیلی غلط میکنی
رامین: -نه که از بیمارستان خیلی خوشم میاد؟
فرهاد:-اینکه تو خوشت بیاد یا نیاد دست خودت نیس، برای سلامتی خودتم که شده مجبوری بمونی، ماهم پیشت میمونیم نگران نباش تنها نیستی
رامین: باشه من میمونم ولی شماهاباید برگردین
-نه دیگه این رسمش نیس، البته...
به فرهاد اشاره کردم و ادامه دادم:
-ایشون که حتما باید برگردن زن و بچه دارن
فرهاد: -من؟...نه من جایی نمیرم
رامین: -فرهاد جان، امیرعلی راست میگه، توکه نمیتونی بخاطرمن چندروز اینجا بمونی، ناسلامتی زن و بچه داری، نگوکه دلت واسشون تنگ نشده، خصوصا یگانه کوچولوت
-آخییی، بعدشم، دخترت تازه فقط چند ماهشه، زنت که نمیتونه تنهایی ازش مراقبت کنه
رامین: -اونا مهمترن، برگرد
فرهاد: -بخدا دلم نمیاد برگردم، این امیرعلی خودش تیرخورده
-چنان میگی تیرخورده حالاانگار چیشده، به قول خودتون من عادت کردم دیگه، بهونه نیار
سرشو تکون دادوگفت:
-بدجوری آدمو دچار دوگانگی شخصیتی میکنید
روزبعد فرهاد همراه سرهنگ و بقیهی نیرو ها با هواپیمای شخصی برگشتن تهران، دکتر هم گفت رامین تا سه روز باید بیمارستان تحت مراقبت باشه.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۹ و ۸۰
ساعت10شب بود و بیمارستان خاموشی زده بودن، رامین هم که بهش دارو تزریق کرده بودن خوابش برده بود.
وارد نمازخونه شدم و رفتم یه گوشه نشستم، کتاب دعامو از جیبم دراوردم و مشغول خوندنش شدم، چنددقیقه ای گذشت که با صدای زنگ گوشیم کتاب دعارو بستم و گوشیمو از جیب شلوارم دراوردم،
با دیدن اسم مائده تعجب کردم! یعنی این وقت شب چیکارم داره؟! وقتی به خودم اومدم صدای زنگ قطع شده بود.
بلند شدم و رفتم تو حیاط، شمارشو گرفتم و بعداز چندتا بوق جواب داد:
-سلام اقا امیرعلی خوبین؟
-سلام، شکر شما خوب هستین؟
-خوبم، ممنون، راستش، شنیدم دوباره تیر خوردین... نگران شدم
-چیزی نیست، خوبم حالا یکم درد میکنه ولی عادت کردم
-دوباره حواست حین ماموریت پرت شد؟
-سارا چیزی درمورد ماموریت های قبلیم بهتون گفته؟
-آره یه چیزهایی گفت
-بله خب، بعید نیس، دهن لقه
-راستش...
-بفرمایید
-راستش... زنگ زدم علاوه براینکه احوالتونو بپرسم، یه چیز دیگه هم بگم
-اتفاقی افتاده؟
-درمورد آرمانه
-آرمان؟!
-بله، امروز بعداز مدتها بهم پیام داد
-چی میگفت؟
-فقط تهدیدم میکرد، هی میگفت یه نفرو میفرسته سراغم و ازاینجور حرفا
عصبی گفتم:
-خیلی غلط کرده، جرعت داره یه نفرو بفرسته ببینه چه بلایی سرش میارم
-خیلی خب،...چرا جوش میارین
یه لحظه به خودم اومدم. دیدم چی گفتم. زود خودمو جمع و جور کردم. بحثو عوض کردم.:
-بهتون گفته بودم نسبت به اسمش فوبیا دارم؟
- آره ببخشید، گفته بودین
-کاری ندارین؟
-نه، مواظب خودتون باشید، خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، به آسمون نگاهی کردم که میون تاریکی شب، ستاره های چشمک زنون آسمان رو روشن کرده بودن،
آهی از سینه بیرون دادم و در دلم گفتم:
خدایا به داد دلم نمیرسی؟ گیج و کلافم خدایا تو بگو چکار کنم؟ کدوم راه درسته؟ کدومش غلطه؟ خدایا من بدترین بنده، ولی تو بهترین خدایی. کمکم کن خدا...
ناراحت راه کج کردم و وارد ساختمون بیمارستان شدم
❤️مائده
کاش زنگ نزده بودم. اصلا کار درستی نبود حرف زدنم. ولی نگرانش بودم. مگه قرار نبود مثل خودش بشم؟ عصبی و کلافه گوشیو پرت کردم رو تخت....
.
.
.
امروز قرار شد ایلیا و سارا خرید عروسیشونو انجام بدن، سارا هم به من اصرار کرد همراهشون برم،
البته من نمیخواستم برم چون از یه طرف درس داشتم، از طرف دیگه هممیخواستم تنها باشن، ولی بااصرار های سارا و ایلیا مجبورشدم باهاشون برم، البته اول رفتیم دنبالش خونه عمو محمد
ایلیا تو پذیرایی منتظر سارا بود، منم برای اینکه هوا بخورم تو حیاط مشغول قدم زدن بودم،
فکرم همش درگیر امیرعلی بود و هرچه میخواستم از ذهنم دورش کنم نمیشد، هرکاری میکردم نمیتونستم از ذهنم بیرونش کنم، باز داشتم کلافه میشدم، ای کاش امیرعلی اینقدر بهم خوبی نمیکرد تا منم بهش دل ببندم.
پیش خودم که میتونستم اعتراف کنم. اره بهش دلبسته بودم. اما برعکس شده بود، این بار امیرعلی شده مثل قبلا مائده، و مائدهی جدید شده امیرعلی.
یعنی من باید چجور باشم که دختر ايدهآلش باشم؟ به گوشهای از حیاط خیره شده بودم و فکر و خيال میکردم
-مائده، چرا تو حیاطی؟
باصدای زن عمو که منو مخاطب خودش قرارداده بود، از فکر اومدم بیرون، برگشتم سمتش و لبخندی به روش زدم
-هوا خوبه، گفتم بیام قدم بزنم
زن عمو سمت حوض رفت، لبه حوض نشست.به من اشاره کرد برم پیشش بشینم، باتعجب رفتم و کنارش نشستم
زن عمو: -خواستم درمورد یه موضوعی باهات حرف بزنم مائده، اهل مقدمهچینی نیستم پس، میرم سراغ اصل مطلب
نمیدونم چرا یهو دلم شور زد، احساس میکردم سارا راز منو لو داده باشه، متاسفانه باحرفی که زن عمو زد حدسم درست ازآب دراومد...
-تو، به امیرعلی علاقه داری؟
آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو سریع ازش گرفتم، کلی سارا رو نفرینش کردم. خیلی ناراحت شدم. از خجالت و شرمندگی نمیدونستم چی جواب بدم
زن عمو: -مائده؟
-سارا... چیزی بهتون گفته زنعمو؟
-فرض کن سارا بهم گفته، به پسرم علاقه داری؟
با بغضی که ته دلم بود،
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۸۱ و ۸۲
بعداز انجام نصف خریدهای عروسی وارد یه کافه شدیم تا خستگیمون دربره، چندتا خرید دیگه هم داشتیم ولی بخاطر اینکه هوا داشت کم کم تاریک میشد بقیه خریدارو گذاشتیم برای روزبعد
ایلیا رفت تا سفارش هارو بگیره، باسارا که تنها شدم موقعیت رو غنیمت شمردم و آروم زدم رو کلهش
با چشمای گردشده نگام کردوگفت:
-اخ سرم، وای، چت شد یهو؟
-نامرد من بهت رازمو گفتم توگفتی بهت اعتماد کنم بعد پاشدی رفتی همه چیو گذاشتی کف دست زن عمو؟ خیلی نامردی
-خیلی خب حالا چیزی نشده که چته دیوونه
با عصبانیت گفتم
-سارا، قرار بود کسی نفهمه چرا رفتی گفتی اخههه؟؟
دستاشو به هم قلاب کردوگفت:
-تا کی میخوای رازتو تو دلت نگه داری؟
-سارا من قبلاهم بهت گفته بودم من لیاقتشو ندارم، میفهمی؟ زن امیرعلی باید بهترین باشه من بهترین نیستم سارا
-پس دل امیرعلی چی میشه این وسط مائده، چرا تو اینقدر بی احساسی؟
-من بی احساس نیستم، فقط هنوز بااین قضیه کنار نیومدم، سارا من قبلا ازدواج کردم، من ضربه زدم به امیرعلی، من پاشو تو ماجرا باز کردم، من آرمانو به امیرعلی نزدیک کردم اینا رو بفهم خواهشا
-همهی اینا رو ما هم میدونیم ولی مهم اینکه امیرعلی هنوز دوست داره
-خیلی اشتباه میکنی، امکان نداره اون منو بخواد، اون دیگه بهم فکر نمیکنه، چون اون نمیخواد خودشو بدبخت کنه.
-وای مائده اشتباه رو تو میکنی، بخدا اینجوری نیست، اینکه امیرعلی عاشق شده اشتباه کرده؟ اون اگه عاشقت نبود دیگه سراغت نمیومد،ولی عشقش واقعیه، نمیتونه فراموشت کنه، آره میدونم، طوری رفتار میکنه که مثلا تو براش مهم نیستی، ولی به نظر من اون فقط برای راحتیت این رفتارو میکنه، چون دوست داره. فکر میکنه تو دوستش نداری
با حرفاش بغض کردم اشک تو چشام بود و سرمو انداختم پایین
-دست خودم نیس سارا، هروقت باهاش روبه رو میشم، از نگاهش خجالت میکشم، حتی روم نمیشه نگاهش کنم، حتی اگه امیرعلی منو ببخشه من نمیتونم خودمو ببخشم، سارا من هنوز باخودم کنار نیومدم، من حتی الان نمیدونم کی هستم، چه شخصیتی دارم، از وقتی امیرعلی میاد دنبالم و ارتباطمون بیشتر شده، احساس میکنم دارم تغییر میکنم، این تغییرم کامل خودم میفهمم. این داره دیوونم میکنه، خودم برای خودم شدم علامت سوال، خودمو نمیشناسم سارا، میخوام بشینم فکرکنم
-خب فکر کن مائده، ولی به یه نتیجهی درست برس، نتیجه ای که هم برای آیندهی تو هم برای آیندهی امیرعلی خوب باشه
همون لحظه ایلیا اومد و حرفامون نصف و نیمه موند، لیوان نسکافه رو برداشتم و گذاشتم جلوم
ایلیا: -عه، نسکافمو برداشتی
-تقصیر خودت بود، میدونی که من نسکافه رو به قهوه ترجیح میدم
-عجبببب، خیلی خب، یه امشبو با خانمم ست میکنیم قهوه میخوریم
بعد چشمکی حوالهی سارا کرد، سارا هم لبخندی زد، برای اینکه اذیتشون کنم دهنمو کج کردم و گفتم:
-اه اه، جمع کنید خودتونو حالمو به هم زدین، اصن رمانتیک بازیاتونو بذارید برای مواقعی که تنهایید
سارا: -یه روز نوبت توهم میرسه
فهمیدم منظورش چی بود برای همین سکوت کردم
.
.
.
شب همگی خونه بابابزرگ جمع شدیم، چون قرار بود عمومحسن و خونوادش فردا برگردن ترکیه
بابابزرگ از خاطرات خنده دار قدیم میگفت و ما میخندیدیم، در همین حین گوشی عمو محسن زنگ خورد و باگفتن اجازه ای بلندشد و رفت تو حیاط. چند لحظه بعد عمو محسن با آشفتگی و عصبانیتی که درچهرهش معلوم بود وارد شد و روبه عمو محمد گفت:
-امیرعلی کِی از ماموریتش برمیگرده؟
همگی متعجب به هم نگاه میکردن
عمو محمد: -چطور داداش؟
عمو محسن ایندفعه باصدای بلندتری گفت:
-کِی برمیگرده؟؟؟؟
بابابزرگ: -چیشده محسن؟
عمو محسن: -این پسرهی دیوانه دختر منو انداخته زندان
همگی از تعجب چشماشون گرد شدن
مامان بزرگ: -واااا، محسن، چی داری میگی؟
عمو محسن بلندتر گفت:
-دارم میگم امیرعلی پارمیدارو انداخته زندااااانن
زن عمو: -آخه پسرم واسه چی اینکارو باید بکنه!
عمو محسن: -چه میدونم، همین الان بهش زنگ بزنید
زن عمو رو کرد سمت سارا و گفت:
-سارا جان زنگ بزن به امیرعلی ببینیم چیشده
سارا: -چشم!
سارا گوشیشو برداشت و با امیرعلی تماس گرفت، چند دقیقه بعد گوشیشو گذاشت رو اسپیکر تا همه بشنویم
امیرعلی: -جانم سارا
سارا: -سلام داداش خوبی؟
امیرعلی: -شکر خوبم، توخوبی، مامان بابا خوبن
سارا: خداروشکر، همه سلام دارن،راستش داداش، عمومحسن اینجاست میخواد باهات حرف بزنه، گوشیو میدم دستش
سارا بلند شو و گوشیشو داد دست عمومحسن،
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۸۳ و ۸۴
❤️امیرعلی
با تعجب به گوشیم زل زده بودم....
و حرفای عمومحسن رو تو ذهنم مرور میکردم، آخه کی خبرش کرده؟چطور فهمیده پرونده دست من بوده؟ پارمیدا هم که اجازه نداره به کسی زنگ بزنه، پس... کی میتونه باشه؟ اصلا ازکجا فهمید پارمیدا زندانه؟! قرار بود هیچکس حرفی نزنه، کسی نفهمه پارمیدا زندانه. نکنه جاسوس داریم اینجا؟ نکنه نفر مجهول دیگه تو این ماجرا هست ما بیخبریم....
فکرم خیلی درگیر بود، با صدای رامین سمتش برگشتم
رامین: -چیزی شده امیرعلی؟
-تومگه خواب نبودی؟
کمی خودشو جا به جا کردوگفت:
-نه بابا، اصلا اینجا نمیتونم بخوابم، حالا کی بود؟ چیشده تو فکری؟
تمام قضیه رو براش تعریف کردم اونم به فکر فرو رفت
رامین: -به فرهاد زنگ بزن ببین بچه ها خبرشون نکردن
-اخه واسه چی باید خبرشون کنن، حالا این به کنار، عمومحسن ازکجافهمید پرونده کل اون باند دست منه
-راست میگی ها، امیرعلی... نمیدونم چرا به عموت شک کردم
-نمیدونم رامین، گیج شدم
دوروز گذشت و رامین که مرخص شد، بلافاصله برگشتیم تهران. از ماشین پیاده شدم و سمت در خونمون رفتم و زنگ رو زدم،
در بازشد و وارد حیاط شدم.
سارا: -سلاااااام داداش خوبی
-سلام عزیزم خوبی
سارا: -عاااالیییی، بیا تو داداش
وارد خونه شدم و روکردم سمت سارا وگفتم:
-تو مگه الان نباید دانشگاه باشی؟
-نه خیر، ناسلامتی عروسی خواهرت نزدیکه ها باید همه چیو آماده کنه، تازه از بازار برگشتیم
-واقعا؟ مگه امروز چندمه؟
چپ چپ نگاهم کرد وگفت:
-بیست و هشتم
-واااای چقدر زودگذشت
همون لحظه مائده هم به جمع ما اضافه شد، بادیدنش، عادی و خونسرد سر به زیر انداختم
مائده: -سلام آقا امیرعلی خوبین؟
-سلام. ممنون شما خوبید
مائده: شکر میگذرونیم
سارا: بریم داخل دیگه هواداره سوز میاد، سوووووززز
تک خنده ای زدم و سه تایی وارد خونه شدیم، با مامان و بابا و ایلیا سلام و احوالپرسی کردم و بعد رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم،
باید یه فکری به حال خودم میکردم وگرنه خودمو لو میدادم. ناراحت بودم از تلفن عمو محسن، دیدن مائده هم بهش اضافه شد.
از دست خودم عصبی شدم برگشتم تو پذیرایی، ولی سعی کردم ظاهرمو خوب نشون بدم.
با اومدن من، امروز همه اینجا دعوت بودن، یک ساعت بعد عمو و زن عمو و بابابزرگ و مامان بزرگ هم اومدن و جمعمون تکمیل شد
داشتم باایلیا حرف میزدم که بابابزرگ صدام زد...
-جانم بابابزرگ
بابابزرگ: -امیرعلی، این قضیهی پارمیدا چیه؟ به پروندت چه ربطی داره؟
کمی خودمو جابه جا کردم و گفتم:
-راستش، پارمیدا خانم تو شرکت یکی از متهمهای پروندم یعنی... آرمان کار میکنه
زن عمو: -آرمان!؟؟
-بله، نمیدونم چطور به آرمان رسید و برای چی باهاش همکاری کرده، فقط میدونم پارمیدا خانم هم تو این قضیهی داروهای مسموم شده نقش داشته، وقتی رفتیم ماموریت، ایشونو با چندتا از خلافکارای دیگه دستگیرشون کردیم، البته قراره ازش بازجویی بشه تا بعد ببینم چی میشه
مامان بزرگ: -این قضیهی آرمان که هم دست ازسر خونوادمون برنمیداره، حالا چی میشه؟
همه ساکت، و منتظر جواب من بودن
-بعداز انجام بازجویی دیگه بقیهش با دادگاهه، البته این به پارمیدا خانم هم ربط داره، اگه بتونه کمکمون کنه به نفعشه، که البته اون یه دنده تر از این حرفاس. البته فعلا تا اینجایی که فهمیدیم
همه ناراحت و تو فکر بودند. کسی چیزی نمیگفت
¤¤ عصر ... ¤¤
داشتم دکمههای پیراهنم رو میبستم که چندتقه به در خورد
-بفرمایید
در باز شد و کلهی سارا نمایان شد
-کجا میری داداش؟
-اداره
-اداره؟ توکه امروز صبح برگشتی
-کلی کار دارم ساراجان، رسیدگی به پروندهها، بازجویی و کلی کاردیگه که تو ازشون سردرنمیاری
دست به سینه کنار درایستاد و گفت:
-لابد بعد که زن گرفتی میخوای صبح تا شب اداری باشی آره؟ اونوقته که زنت طلاقت میده
تک خنده ای زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم
-میخندی؟
-آخه زن گرفتنم کجابود سارا
-آها، یعنی این داداش خوشگل و خوشتیپ ما قرارنیس داماد بشه؟ بابا من زن داداش میخوام
-که خواهرشوهر بازی دربیاری؟
-اونم آره، ولی بیشتر دلم میخواد توهم از این وضعیت مجردی بیای بیرون، ناسلامتی سیویک سالته
میدونستم سارا میخواد چی بگه،
خونسرد جوابشو باید میدادم، برس رو برداشتم و موهامو شونه کردم و همزمان گفتم:
-همون یه بار که رفتم خواستگاری واسه هفت پشتم بس بود
-اووووو، تو هنوز گیر اون یه باری
-همون اول شانس بامن یار نکرد
بعداز کمی سکوت گفت:
-میدونم هنوز دوستش داری
نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم:
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۸۵ و ۸۶
عصبی دنده رو جابهجا کردم، حرفای سارا باز تو ذهنم اکو شد...
"حجب و حیایی که مائده داره....متین و باوقار شده...."
اههه این فکرا دست از سرم برنمیدارن چرا؟؟... سرمو به چپ و راست تکون دادم، نمیتونستم باور کنم مائده بهم دلبسته، اون یه بار بهم خیانت کرد،
صدای سارا دوباره تو گوشم اکو شد.
"داداش بخدا عوض شده....."
ذهنم برگشت به بعد از خواستگاری،
حرفای مائده تو فرودگاه تو ذهنم اکو میشد،...
دیدنش با اون پسره... رفتارش... شکستن من...
نه نه ، امکان نداره، نمیتونستم باورش کنم، درسته هنوز بهش فکرمیکنم و احساسم نسبت بهش عوض نشده، اما حس میکنم اون هنوز میخواد منو بازیچه خودش کنه. امکان نداره این همه تغییر بخاطر عشق باشه. من دیگه اشتباه نمیکنم!!!
رسیدم اداره و از ماشین پیاده شدم
وارد ساختمون شدم و همین که خواستم وارد اتاقم بشم فرهاد رو دیدم
-سلام امیرعلی خوبی
-سلام داداش، ممنون توخوبی؟
-شکر خوبم، زود بیا اتاق شنود
-خبری شده؟
-آره، زود بیا
همراهش سمت اتاق شنود قدم برداشتم
فرهاد:
-ده دقیقه پیش یه شخص به آرمان زنگ زده بود، از میون حرفشون فهمیدیم طرف همون آقاست
-راست میگی؟
نیما که همکار رامین بود گفت:
-بله، جالبش هم اینجاست که آقا الان تهرانه!
-تهران؟! مطمئنی؟
-بله، حرفاشون بیشتراز پنج دقیقه نبود، همه حرفاشون درمورد شاهین و سایه بود
-عجب! مکان یابیش هم کردین؟
-راستش نه، انگار با یه شماره دیگه تماس گرفته بود
-ای بابا
فرهاد: بهتره زودتر بازجویی رو شروع کنی
-باشه
فرهاد: -از شاهین بازجویی کردم، اولاش همش جواب سربالا میداد، ولی بعد کم کم اطلاعاتی که ازش خواستم رو بهم داد
پرونده رو سمتم گرفت
-هرچی بوده تواین پرونده نوشته شده
-ممنون، خسته نباشی
فرهاد: -اتاق بازجویی رو برای سایه آماده کنم؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-بذار اول این پرونده رو چک کنم بهت خبر میدم
-باشه داداش
از اتاق شنود بیرون رفتیم و من سمت اتاقم قدم برداشتم. بعداز خوندن پروندهی شاهین متعجب و ناباورانه به پرونده نگاه کردم،...
پدر سایه! یعنی...منظورش کیه؟ ممکنه عمو محسن باشه!؟ نه غیر ممکنه نمیتونم باورکنم!
سمت اتاق بازجویی رفتم و باگفتن بسم الله وارد اتاق شدم و با پارمیدا روبه رو شدم. سمتش قدم برداشتم و پرونده رو گذاشتم رو میز.
پارمیدا نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد وگفت:
-چه جالب، پسرعمو پلیس، دخترعمو خلافکار
-واقعا واستون متاسفم، البته بیشتر واسه خودم تاسف میخورم که شما دخترعموی منی
بلند خندید و گفت
-البته تو که از دخترعموهات شانس نیاوردی، اون یکی که بهت خیانت کرد منم که خلافکار از آب دراومدم
-چه باافتخاااار هم میگید جالبه! خب مهم نیست.
نشستم رو صندلی روبه روش
-هرچی میپرسم مو به مو جواب میدید، فهمیدید؟
با مسخرگی گفت
-چشششم، جناب سرگرد
ازاین رفتارش داشتم کلافه میشدم، ولی باید آروم باشم. نفسمو با آرامش بیرون دادم و به پروندش نگاهی انداختم
-از کِی و چطور وارد این باند شدین؟
-اوممم، منشی میخواستن منم رفتم استخدامم کردن
-بهتره به سوالاتم درست جواب بدین
پارمیدا خندید و گفت
-درست بود دیگه
حرصم گرفته بود و دستامو مشت کردم
-گفتم چطور وارد این باند شدین؟؟
بلند خندید و گفت:
-منم گفتم منشی میخواستن رفتم استخدام شدم
چشمامو لحظهای بستم. من چم شده؟ چند صلوات تو دلم فرستادم. و کمی رو خودم مسلط شدم، سعی کردم منم مثل اون باشم، آره اینطور جواب میده. شدم امیرعلی چند ساعت قبل.
خیلی خونسرد گفتم:
-خب پس بذارید کار رو راحت کنم، مثل اینکه قراربود با آرمان ازدواج کنین، درسته؟
عصبی شد:
-نه خیرم همچین چیزی وجود نداره
-عه؟! ولی شاهین یه چیز دیگه میگفت
-شاهین حرف مفت زیاد میزنه
-پس رابطهی بین شما و آرمان و آقا چی بود؟ چی بین شما سه تا هست ها؟ببینین خانم رستگار، درست جواب ندین، به ضررتون تموم میشه، فهمیدین یا تکرار کنم؟؟ پس به نفعتونه باهامون همکاری کنین، دوباره میپرسم بین شما سه نفر چه خبره؟ آقا کیه؟ چطور باهاش آشنا شدین؟؟
همینجور که حرف میزدم میفهمیدم داره حرص میخوره، که یهو عصبی و باصدای نسبتا بلندی گفت:
-بین من و آرمان و آقا رابطه ای نیس
-خیلی خب، حالاکه اینطوریه منم مجبورم طبق قانون پیش برم، ولی خانم پارمیدا رستگار، من اومدم تا بهتون کمک کنم اما مثل اینکه تو نیاز به کمک نداری،(شونهمو بالا انداختم) ازاین به بعدش با دادگاهه منم نمیتونم کاری واست انجام بدم.
بلند شدم و پرونده رو برداشتم، همینکه خواستم در رو بازکنم گفتم:
_ولی... پای پدرت هم گیره، بدجوری هم گیره
منظورش چیه؟ چی داره میگه؟؟..بابا بولوف میزنه.....
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۸۷ و ۸۸
❤️مائده
تو حیاط دانشگاه همراه هانیه قدم میزدم تا امیرعلی بیاد دنبالم. من که بهش گفته بودم نیاد پس چرا گفت میام قبول کردم.
تو فکر بودم که هانیه گفت:
-دوباره قراره برادر بیاد دنبالت؟
-آره
-توکه یک هفته تنهایی میرفتی خونتون اتفاقی نیفتاد، چرا دوباره میاد دنبالت؟
-خب... چیزه... نگرانه
-آهاااا، که اینطور، اونوقت جناب مجنون از دل لیلی خبر داره یانه؟
-وای هانیه تو دیگه درمورد من و امیرعلی حرف نزن، ازاون طرف سارا هم هی داره بهم گوشزد میکنه
-چرا داری باخودت لج میکنی مائده؟ اون دوست داره توهم دوسش داری، واقعا معنی این رفتارهای بچهگانهتونو نمیفهمم. بچهبازی چرا درمیارین اخه؟؟
-من و امیرعلی به درد هم نمیخوریم
-اینو از خودش هم پرسیدی؟
آروم گفتم:
-نه
-پس چرا داری جای اون تصمیم میگیری؟
-چون من بهتر میدونم چی درسته چی غلط
روبه روم ایستاد و با جدیت کامل گفت:
-مائده، درسته من دوسال پیش نبودم و دقیقا نمیدونم چه اتفاقاتی بینتون افتاد، فقط اینو بهت میگم خودخواه نباش، چرا فکر میکنی هرتصمیمی که تو میگیری درسته؟ مگه امیرعلی آدم نیس؟ یه بار تو زندگیت تصمیم اشتباه گرفتی بس نیس؟ چرا دوست داری باآیندت بازی کنی؟ بخدا دلم واسه اون بیچاره که عاشقت شد میسوزه، اون چه گناهی کرده؟ هم داری خودتو عذاب میدی هم اونو، نمیخوای بس کنی؟
میتونستم به قاطعیت بگم حرفاش درستن، بابغض گفتم:
-اما من هنوزم که هنوزه باخودم کنار نیومدم، ازاینکه خودمو کنار امیرعلی تصور کنم شرمم میشه هانیه، من اونو خیلی اذیتش کردم، آره دوستش دارم، اما عذاب وجدان دارم، تو که جای من نیستی تا بفهمی چی دارم میگم، من بهش خیانت کردم، بازیش دادم، بعد من فهميدم خیلی شکسته شده خیلی خورد شده. همش هم من مقصرم.
با بغض گفتم:
-خواهشا دیگه نگو
هانیه با ناراحتی گفت:
-اینطوری فقط خودتو اذیت میکنی مائده، نه فقط خودتو، حتی امیرعلی رو هم داری اذیتش میکنی
-وقتی هنوز باخودم کنار نیومدم چیکار باید بکنم
-تو یه بار تو زندگیت تصمیم اشتباه گرفتی، اون مال دوسال پیش بود، الانم داری دوباره تصميم اشتباهی میگیری، به آیندت فکر کن، امیرعلی اون آرمان نیس که بخواد بخاطر منافعش باهات ازدواج کنه، اون خیلی فرق داره. نمیبینی وقتی دختر نامحرم میبینه چشمش رو میندازه زمین، حتی با تو که دخترعموش هستی هم همینجوره. این چیزا هست که واقعا ارزش داره
همون لحظه گوشیم زنگ خورد،
با دیدن اسم امیرعلی قطره اشکی رو گونهم چکید
هانیه: -بیابرو، بیابرو من حوصله گریه کردناتو ندارما اصلا هم بلد نیستم ناز کسیو بکشم، میزنمت
تک خندهی آرومی زدم و باهم از دانشگاه رفتیم بیرون
هانیه رو کرد سمتم وگفت:
-به آیندت فکرکن مائده، کم تر به گذشتت فکر کن، اگه تصمیمت اینه اصلا سعی کن فراموشش کنی. جدی دارم میگم
سرمو تاییدوار تکون دادم و بعداز خداحافظی سمت ماشین امیرعلی رفتم و در رو بازکردم و سوار شدم
-سلام
-سلام خسته نباشین
-ممنون
ماشین رو به حرکت دراورد و مشغول رانندگی شد، زیر چشمی بهش نگاه کردم، اخم کم رنگی رو پیشونیش نمایان میکرد، از چهرهش هم معلوم بود ناراحته، یعنی اتفاقی افتاده؟! یعنی بازم من و گذشتم باعث اخمش شدم؟
دیگه مثل قبل دنبال این نبودم تا بخوام سر حرفو باز کنم. ساکت نشستم و به بیرون نگاه میکردم.
چقدر امروز آرامشم بیشتر بود. اولین روزی بود که اصلا ارایش نکردم، فقط یه ضدافتاب زدم. مانتو بلندتری پوشیدم با مقنعهای که بلند بود و سفارش داده بودم و دوخته بودن برام.
به پشتی صندلیم تکیه دادم. نگاهم به اسمون افتاد تو دلم گفتم...
" خدایا منو هم میبینی؟ ای خدای امیرعلی، تو امیرعلی رو دوست داری اما میدونم من بد کردم ولی میخوام خوب باشم همونی که تو میخوای نه اونی که مردم میخوان، خدایا کمکم میکنی؟خدایا فقط دوست دارم بگم شکرت که تو رو دارم.. تنهام نذار.
مشغول وررفتن با گوشیم بودم، اما فکرم درگیر حرفای هانیه بود، چقدر حرفاش جذاب بود برام. اره راست میگفت، کسی که #بخاطرخدا کاری انجام میده، یا نگاه حرامی نمیکنه واقعا با ارزشه. راست میگفت، امیرعلی مثل آرمان نیست که به فکر #منفعتش باشه. آره راست میگفت من همش درگیر #تصمیمهای غلطم هستم. حالا چه تصمیمی بگیرم که درست باشه؟
همون لحظه احساس کردم
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۸۹ و ۹۰
❤️امیرعلی
رسیدیم خونه عمومهدی و ماشینمو پارک کردم
مائده: -ممنون، کاری ندارین؟
-نه
-خداحافظ
-سلام برسونین، یاعلی
خواست از ماشین پیاده بشه که صداش زدم اونم برگشت
-بله؟
-لطفا حرفای امروز رو فعلا به کسی نگید خب؟
-آقا امیرعلی، مگه من قول ندادم؟! یعنی من دهن لقم؟
-نه نه، منظورم این نبود، فقط جهت تاکید گفتم
-خیالتون راحت، من چیزی درمورد این موضوع به کسی نمیگم
-ممنون
-خواهش میکنم
بعد از ماشینم پیاده شد و سمت خونشون رفت و دررو باز کرد، خواست بره داخل خونه اما برگشت و چندلحظه باهم چشم تو چشم شدیم،
دلم لرزید، سرمو انداختم پایین و سریع دنده رو جا زدم و با یه حرکت زود مکان رو ترک کردم....
همراه دوست داشتنم هنوز از دستش دلخور بودم، نمیتونستم گذشته رو فراموش کنم،
به گفته سارا اون تغییر کرده، اره درست گفته اما من هنوز نتونستم باقضیهی دوسال پیش کناربیام
هروقت یاداون شب میفتم هم از دست خودم، هم ازدست مائده عصبانی میشم، ولی دوستش داشتم، یعنی واقعا همونطور که سارا میگه، اونم دوستم داره؟ یا بازم منو میخواد بازی بگیره؟
.
.
.
شب من و سارا و مامان و بابا دورهم نشسته بودیم و حرف میزدیم، ازوقتی که همه فهمیدن پارمیدا رو دستگیرش کردیم مدام ازمن سوال میپرسن و من هی باید براشون تعریف میکردم، وای به حال روزی که عمومحسن هم دستگیر بشه
مامان: -الان پارمیدا چی میشه؟
-مامان جان، من که گفتم دیگه حکمش باید از دادگاه بیاد، کم کمش به ۱۰ سال حبس محکوم میشه. غیر از جرایم دیگه که براش داره
بابا: -ای وای، دخترهی دیوونه این چه کاری بود که کرده
سارا: -الان عمومحسن و زن عمو چه حالی داره
پوزخندی زدم:
-الان باید بگیم بیچاره زن عمو سیما
.
.
.
ساعت نزدیکای 12شب بود که گوشیم زنگ خورد، فرهاد بود! بلندشدم و رفتم تو حیاط و تماس رو برقرارکردم
-جانم فرهاد؟
-سلام امیرعلی، خوبی
-شکر بدنیستم. زود بگو
-امیرعلی، محسن رستگار رو بچه ها حین فرار دستگیرش کردن
چشمام از تعجب گرد شدن، فکرنمیکردم عمومحسن به همین زودی بخواد فرار کنه اونم به این راحتی!
-خ... خیلی خب، الان لازمه بیام؟
-نه نه، الان بازداشته، زنگ زدم خبر رو بهت بدم
عصبی گفتم:
-خیلی خب باشه باشه، کاری نداری؟
-نه داداش، یاعلی
-یاعلی
تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، ازیه طرف خوشحال بودم که این پرونده بعد از دوسال کم کم داره بسته میشه،از یه طرف ناراحت و عصبی بودم که عموم و دخترش تو این قضیه نقش داشتن. الان... زن عمو سیما کجاس؟ خبر داره؟
با حالی خراب برگشتم تو پذیرایی و نشستم رومبل، باید به مامان بابام بگم، ولی آخه چطوری؟
خدایا خودت کمکم کن....
گفته بودم مائده به کسی چیزی نگه،چون از عکسالعمل بین خانواده ها ترس داشتم. میخواستم خودم بگم با روش خودم تا تنش بین همه کمتر باشه.
چند دقيقهای فقط زیرلب ذکر میگفتم تا اول خودم آروم بشم. بهرحال با هر جون کندنی که بود، تمام قضیه رو براشون تعریف کردم
چشمای بابا و مامان از تعجب گرد شده بودن و به همدیگه نگاه میکردن، انگار باورشون نشده بود که عمومحسن در اصل همون کسیه که دوساله دنبالش بودم
سارا: -داداش! مطمئنی عمومحسن قاچاق دارو هست؟
سرمو تاییدوار تکون دادم
مامان: -ازکجا اینقدر مطمئنی؟ شاید اشتباه میکنی
-مامان جان، ما تحقیق کردیم، درضمن پارمیدا خانم و بقیه اعضای باند هم اعتراف کردن
بابا باعصیانیت گفت:
-این دونفر چرا همچین کردن؟ نگاه کن توروخدا فقط همینو کم داشتیم
مامان: -وای الان چطور به آقاجون و مادرجون بگیم؟
بابا: فعلا هیچکی هیچی نگه تابعد ببینیم چیکار باید بکنیم
همون لحظه زنگ خونه به صدا دراومد، سارا بلندشد و رفت تا دررو بازکنه
مامان: -وااا، کیه این وقت شب!
سارا اومد و با پریشانی گفت:
-زن عمو سیما اومده!
مامان: -سیما؟! وای یعنی فهمیده دیگه
مامان بلندشد و رفت برای استقبال،همش فکرمیکردم چی بهش بگم. زن عمو اومد داخل و سلام کرد، بلندشدیم و سلام کردیم
مامان: -بفرما بشین سیماجان چرا سرپایی
زن عمو: -نه میناجان، میخوام برم
بعد با پریشانی رو کرد سمتم و گفت:
-فقط اومدم ببینم برای چی محسن رو دستگیرش کردین؟ امیرعلی شوهر من امکان نداره قاچاقچی باشه
نمیدونستم الان باید دقیقا چی بگم، هیچوقت تو این شرایط نبودم. سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم
زن عمو جلوتر اومد و روبه روم ایستاد
-بگو حقیقت نداره امیرعلی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۹۱ و ۹۲
❤️امیرعلی
رو تختم دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم، ذهنم درگیر بود، نگران واکنش بابابزرگ بعد از فهمیدن ماجرا بودم، یعنی چه واکنشی ممکنه نشون بده؟
گوشیم زنگ خورد و از افکارم اومدم بیرون، گوشیمو از رو عسلی برداشتم و بادیدن اسم مائده تعجب کردم، آخه این وقت شب چیکارم داره!؟
تماس رو برقرار کردم
-سلام
-سلام آقا امیرعلی ببخشید این وقت شب زنگ زدم
-خواهش میکنم، کاری داشتین؟
-بله، خواستم بگم، همه، ماجرای عمومحسن رو فهمیدن
باشنیدن این حرفش ازجام پریدم و رو تخت نشستم
-چییی؟؟؟؟! ازکجا فهمیدن؟؟؟
-زن عمو سیما زنگ زد برای خداحافظی، بعد ماجرا رو به بابام گفت، الانم زنگ زد به بابابزرگ
-یاخدااا...، یعنی نگران بابابزرگ و مامان بزرگ نیستن که ممکنه چه واکنشی بدن؟؟
-منم نگرانم آقا امیرعلی، میترسم خدایی نکرده اتفاقی براشون بیفته...خب... من دیگه مزاحمت نمیشم، کاری ندارین؟
-نه مراحمید، خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم، کلافه دستی رو موهام کشیدم، نگرانیم بیشتر شد، بابابزرگ بیماری قلبی داشت و با شنیدن این خبر معلوم نیس چه بلایی ممکنه سرش بیاد
همون لحظه صدای در اتاقم اومد و بابا وارد اتاق شد
بابا: -امیرعلی، بابابزرگت پشت خطه
-ای وای، فهمیده بابا..
سرشو تاییدوار تکون داد، گوشیو ازش گرفتم
-سلام بابابزرگ خوبی
-سلام، امیرعلی قضیهی محسن چیه؟ ها؟ واقعا قاچاق کرده؟
-بابابزرگ لطفا آروم باشید براتون همه چیو توضیح میدم خب؟
-باشه آرومم، بگو... فقط کامل بگو
سیرتاپیاز قضیه رو واسش تعریف کردم
بابابزرگ: -خدا بگم این دوتا رو چیکارشون کنه، هر اتفاقی واسشون بیفته حقشونه، اون از قضیهی چندسال پیش اینم ازالان
-بابابزرگ شما فقط حرص نخورید ایشالله درست میشه
بابابزرگ با تندی گفت:
-میخوام که نشه
- توروخدا آروم باشید، خدایی نکرده ممکنه اتفاقی واسه قلبتون بیفته
بابابزرگ: -موندن تو دنیا میخوام چکار... برم بمیرم بهتره اولاد وقتی ناخلف شد دیگه ادم بمیره بهتره
-عه خدانکنه این چه حرفیه بابابزرگ، چرا اینجوری میکنید
بابابزرگ با غصه زیاد حرف میزد:
-مونده تا بفهمی چی میگم، این پسر آبرو واسمون نذاشته توقع داری آروم باشم؟
نمیدونستم چکار کنم فقط میخواستم اتفاقی برای بابابزرگ نیافته.
-میفهمم چی میگید، فقط لطفا آروم باشید لطفا
نفس عمیقی کشید وگفت:
-کاری نداری؟
-نه قربونتون برم، مواظب خودتون و مامان بزرگ باشید
بابابزرگ: خداحافظ
-خداحافظ
تماس قطع شد و گوشیو دادم دست بابا
- بابابزرگ خیلی عصبانیه
بابا: -حق داره بلاخره پای آبرومون وسطه
-نگرانشم، میترسم خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته
بابا نفس عمیقی کشید و اتاق رو ترک کرد، دوباره رو تخت دراز کشیدم. بعد کلی فکر و خیال چشمامو بستم، کم کم چشمام گرمشدن و خوابیدم
❤️سارا
بعداز کلاس همراه ایلیا وارد حیاط دانشگاه شدیم و روی یکی از نیمکت ها نشستیم و تا کلاس بعدی مشغول گپ زدن شدیم
-میگم سارا؟
-جانم؟
-بنظرت بااین اتفاقاتی که افتاد، باید عروسیمونو بندازیم عقب؟
نفس عمیقی کشیدم، بااینکه کلی واسه پس فرداشب ذوق داشتم، ولی الان حال هیچکی خوب نبود
-ایلیا، هممون از بابت عمومحسن و پارمیدا ناراحتیم، بابابزرگ و عزیز هم که حال خوشی ندارن، پس مجبوریم عروسیمونو بندازیم عقب تابعد ببینیم چی میشه
-آخه تا کِی؟ اونا واسه خودشون دردسر درست کردن یعنی کل خانواده باید پاسوزشون باشیم؟
-من بخاطر بابابزرگ و عزیز گفتم
-میدونم منم نگرانشونم
کمی با چادرم ور رفتم و برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:
-حالا ما که بلاخره قراره عروسی میگیریم چه پس فردا یا چندهفته دیگه، بیا درمورد امیرعلی و مائده حرف بزنیم
-اصلا اسم این دوتا رو نیار، هم خودشونو مسخره کردن هم مارو
لبخندی زدم وگفتم:
-نگو اینجوری، گناه دارن، بلاخره که باید بهشون حق بدیم، از یه طرف امیرعلی هنوز به مائده اعتماد نداره از اونطرف مائده عذاب وجدان داره، همهی فامیل میدونن که این دوتا همدیگه رو دوست دارن. ما باید براشون کاری بکنیم
-والا ما که دهنمون سرویس شد، حتی مادرای محترم هم نتونستن قانعشون کنن
-ولی، بازم کسانی هستن که ازشون حرف شنوی دارن
-کیا؟!
-وا، معلومه خب، بابابزرگ و عزیزجون
کمی مکث کردوگفت:
-عههه، راست میگی ها، امیرعلی هم خییلی از بابابزرگ حرف شنوی داره
-امروز بریم با بابابزرگ حرف بزنیم؟
-کجا بریم؟
-مغازهش دیگه
-سارا این همه راه رو بکوبیم بریم مغازش که چی بشه، شب باهم میریم خونشون
-اوممم... باشه راست میگی
اینقدر درمورد امیرعلی و مائده حرف زدیم حتی نفهمیدیم کِی نیم ساعت گذشت! سریع بلند شدیم و سمت کلاس رفتیم.
❤️مائده
امروز، روز ارائهی پروژه ها بود، بعدازاینکه من و هانیه باکلی استرس پروژمونو ارائه دادیم علاوهبر اینکه....
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۹۳ و ۹۴
بعد از رفتن هانیه، استاد هنوز روبه روم ایستاد بود و باعث میشد کمی معذب بشم و ناخوداگاه سرمو پایین انداختم، همون لحظه یاد امیرعلی افتادم. خواستم برم که استاد گفت:
-خانم رستگار، شما قبلا ترکیه درس میخوندین. درسته؟
-بله استاد، دوسال اونجا درس خوندم
استاد:-آها، میتونم بپرسم برای چی برگشتین ایران؟
تو دلم باخودم گفتم آخه مگه تو فضولی؟ به توچه؟
-یکم زندگی اونجا سخت بود دیگه برگشتیم ایران
همون لحظه باصدای امیرعلی سرجام میخکوب شدم
امیرعلی: -سلام خانم رستگار
سمتش برگشتم و سربه زیر سلام کردم، رو کرد سمت استاد و به اونم سلام کرد
استاد هم جوابشو دادو از من پرسید:
-معرفی نمیکنید خانم رستگار؟
-آقا امیرعلی رستگار پسرعموی من هستن
یه لحظه استاد نگاهشو بین من و امیرعلی چرخوند و گفت:
-آها، بسیار خب مزاحمتون نمیشم، خداحافظ
بعدازاینکه استاد رفت منم همراه امیرعلی سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم
-کی بود؟
-کی؟!
-همین آقا دم در دانشگاه
-آهاااا، استاد مهدوی رو میگید؟
-استادتونه؟
-بله، استاد ریاضیمونه، اومده بود بهمون تبریک بگه
-تبریک؟! بابت چی؟
-بله، خب راستش امروز پروژمونو ارائه دادیم و خداروشکر موفق شدیم.
-بسلامتی، مبارک باشه
-ممنون
❤️امیرعلی
بدجور قضاوت کرده بودم، وقتی مائده رو کنار اون مرد دیدم، عصبی شدم. سعی میکردم درست حرف بزنم اما هر سوالی که میپرسیدم وقتی مائده واسم توضیح داد قانع شدم،....یه لحظه به خودم اومدم... عجب گافی دادم....
اصلا...به من چه مربوطه؟ من که دارم سعی میکنم اونو فراموشش کنم، لعنت به من.... اههه.... سرم را به چپ و راست تکان دادم و آروم نفس عمیقی کشیدم و مشغول رانندگی شدم...
اینقدر ذهنم مشغول بود که سکوت کردم و مائده هم هیچی نمیگفت. دیگه مثل قبل پرحرف و بیادب نبود.
بلاخره رسیدیم دم در خونه عمومهدی، همینکه مائده میخواست از ماشین پیاده بشه سمتم برگشت و صدام زد
-آقا امیرعلی؟
-بله؟
کمی مکث کردو گفت:
-اون... فقط استادم بود...خواستم... خواستم بگم....
شرمنده از قضاوتی که کرده بودم. اروم گفتم
-میدونم!
نیم نگاهی کردم، به روبرو زل زده بود
-خداروشکر... نمیخواستم فکر دیگهای بکنید
باتعجب پرسیدم:
-شما چرا همچین فکردی کردین؟!
در رو بست و گفت:
-آخه طول مسیر اخم کرده بودین، واسه همین خواستم توضیح بدم
انگار خیلی تابلو بودم، حماقت کردم. برای همین گفتم:
-من درمورد شما...فکر....فکرنمیکنم مائده خانم، چون زندگی شما به من مربوط نیس
کمی سکوت کرد و بعد با حرص و ناراحتی گفت:
-الان میخواید باور کنم به شما مربوط نیس؟
معنی حرفشو نفهمیدم، واسه همین متعجب گفتم:
-من کاری کردم که شما باناراحتی باهام حرف میزنید؟
انگار بیشتر ناراحت شد، با گفتن خداحافظ از ماشین پیاده شد و رفت، خیلی تعجب کرده بودم، آخه اون یهو چش شد! من که نفهمیدم چیشد. بیخیال راهی خونمون شدم
❤️سارا
امشب باایلیا رفتیم خونه بابابزرگ و عزیزجون، از چهره هردوشون معلوم بود ناراحتن ولی سعی میکردن بروز ندن و لبخند روی چهرشون باقی بمونه
ایلیا:-بابابزرگ، عزیزجون، راستش من و سارا تصمیم گرفتیم کمی بگذره بعد عروسی بگیریم
عزیز باتعجب پرسید:
-یعنی میخواید عروسیتونو بندازین عقب؟
-بله عزیزجون، گفتیم الان حال هیچکس خوب نیس، بذاریم برای موقعی که همه حالشون خوب باشه
بابابزرگ: -نه اصلا، حق ندارین تاریخ عروسیتونو بندازین عقب، اونا واسه خودشون دردسر درست کردن به شمادوتا مربوط نیس
ایلیا: -ولی آخه...
بابابزرگ: -ولی و آخه و اما و اگر نداریم، عروسیتونو به بهترین شکل میگیرید، میرید سر خونه زندگیتون حرف نباشه
عزیزجون: -آره بچه ها، بابابزرگتون راست میگه، اومدیم و اون دونفر تا پنج سال زندان موندن، خب؟ بعدش میخواید چیکار کنید؟
من و ایلیا نگاهی به هم انداختیم و بعد سرمونو گرفتیم پایین. سکوت سنگینی بینمون حاکم شد، برای عوض کردن بحث گفتم:
-راستش، ما اومدیم یه موضوع دیگه رو باهاتون درمیون بذاریم
عزیز: خیر باشه؟
به ایلیا نگاهی انداختم اونم لبخندی زد
-من بگم یا تو میگی؟
ایلیا: -شما بگو
لبخند دندون نمایی زدم و رو کردم سمت بابابزرگ و عزیز و قضیهی امیرعلی و مائده رو واسشون تعریف کردم،
اینکه مائده الان مائدهی دوسال پیش نیست و هم خودش عوض شده هم نظرش درمورد امیرعلی، از حجب و حیای مائده گفتم از دوست داشتن امیرعلی، از خانمی و موقر بودن مائده، از عشق و علاقه هردوتاشون به هم گفتم...
عزیز: -مطمئنید شماها؟
ایلیا: -بله عزیز، البته...
نفس عمیقی کشید وگفت:
-امیرعلی بخاطر اتفاقات دوسال پیش باور نمیکنه مائده الان بهش علاقه مند شده و فکرمیکنه هنوزم میخواد اونو بازیچهی خودش کنه. اصلا علاقه مائده رو باور نمیکنه
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۹۵ و ۹۶
❤️مائده
دستمو سمت زنگ خونه بردم و فشارش دادم، چندلحظه بعد صدای عزیزجون اومد و دررو باز کرد و بالبخند بهم نگاه کرد
-سلام عزیز جون
-سلام به روی ماهت عزیزدلم، بیمعرفت باید بفرستم دنبالت تا بیای یه سری به ما بزنی
-وای عزیزجون، ببخشید توروخدا، کلی درس دارم، از صبح تا عصرهم که دانشگاهم
-اشکال نداره قربونت برم، بیا داخل
وارد خونه شدم و دررو بستم، به حیاط نگاهی انداختم، درختای اطراف حیاط و حوض و گل های صورتی و قرمز که دور حوض بودن خود نمایی میکردن، از وقتی یادم میاد خونه عزیزجون همین شکلی بود و آدم با دیدن این خونهی قدیمی و رنگارنگ جون میگرفت
-مائده حواست کجاست؟
باصدای عزیز به خودم اومدم و لبخندم وسعت گرفت
-میدونی چیه عزیزجون، آدم ازدیدن خونتون سیر نمیشه، اصلا وقتی میام اینجا غیر از بوی گل و درخت چیزدیگه ای به مشامم نمیرسه
چشمم به نیمکت چوبی گوشهی حیاط افتاد، رفتم و روش نشستم
-آخییییش، عزیزجون واقعا خوشبحالتونه
عزیز اومد و کنارم نشست
-جوری حرف میزنی که انگار اولین بارته میای اینجا دختر
-ازپس که قشنگه عزیزجون
تک خنده ای زد و گفت:
-برم چایی و کلوچه بیارم بشینیم باهم بخوریم تو این هوا میچسبه
-زحمت نکش عزیزجون
-زحمتی نیس عزیزدلم
-کمک میخواید؟
-نه عزیزم همه چی آمادس الان میام
بعد از رفتن عزیز سرمو گرفتم بالا و نفس عمیقی کشیدم، چر لحظه بعد عزیزجون سینی به دست اومد و کنارم نشست
-خب عزیزجون، گفته بودین کارمهمی باهام دارین، اینقدر که گفتین عجله کن منم به امیرعلی بیچاره هی میگفتم زودتر منو برسون تا عزیزجون کلهی هردومونو نکنده
عزیز خندید و گفت:
-اتفاقا میخوام درمورد تو و امیرعلی باهات حرف بزنم
چشمام گردشدن و باتعجب به عزیز نگاه کردم!
-چیزی شده؟ من کاری کردم؟
عزیزنگاهی به من انداخت و گفت:
-شنیدم که، مائده خانم هم دلشو باخته
با دهن باز به عزیز زل زدم، عزیز دیگه از کجا فهمید؟
-عزیز...سارا... دهن لقی کرده؟
-اینکه کی دهن لقی کرده بماند، الان مهم تویی و امیرعلی
-عزیز، بخدا من و امیرعلی به درد هم نمیخوریم، امیرعلی اون امیرعلی دو سال پیش نیست، هیچ احساسی به من نداره، توروخدا دست از سرمون بردارید
-مطمئنی امیرعلی هیچ احساسی بهت نداره؟
بابغضی که ته گلوم بود گفتم:
-بله عزیز
-پس انگار امیرعلی خیلی تو نقشش فرو رفته که تو باورکردی بهت علاقه ای نداره
باتعجب بهش نگاه کردم
-نقش؟؟!!؟
-امیرعلی برای اینکه بتونه کمکت کنه سعی کرد طوری رفتار کنه که انگار علاقهای بهت نداره، فقط بخاطر راحتی تو اینکارو کرد
قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد، دلم به حال امیرعلی میسوخت، آخهچطور هنوز عاشقمه بااون کاری که باهاش کردم؟ چقدر من بیلیاقتم. اشکهام تند تند روی گونهم سرازیر بود
با کمترین صدایی که از خودم سراغ داشتم آروم گفتم:
-عزیز...من... عزیز، من، لیاقت عشقش رو ندارم..
شدت اشکهام بیشتر شد. از ته دلم گریه کردم. عزیز منو تو بغلش کشوند و سرمو نوازش کرد، هقهق کردم برای خودم، برای دلم، برای امیرعلی....
کمی بعد که آروم شدم سرمو گرفتم بالا و با لبخند عزیز روبه رو شدم، بعداز کمی مکث گفت:
-اینقدر به زندگی خودت و امیرعلی سخت نگیر دختر، امیرعلی گناه داره، باورکن کنار امیرعلی خوشبخت میشی، چون واقعا دوست داره. تو هم دوسش داری... هرکاری کردی جبران کن براش. اندازهی تموم این سالها که خورد شد و غصه خورد، اندازهی تموم محبتهایی که کرد براش جبران کن
هقهق کردم و گفتم:
-عزیز، من #عذاب_وجدان دارم. من....من قبلا ازدواج کردم. من یه بار اونو بازیچه کردم.
عزیز اشکهام رو از گونههام پاک کرد:
-الان مهم اینه که امیرعلی هنوز علاقهش به تو کم نشده. تازه بیشتر شده. مهم اینکه امیرعلی تو رو #بخشیده. هم برای #خدا جبران کن، بندگیشو کن. هم برای #همسر آيندهت، همسر #واقعی باش
سرمو انداختم پایین، تصمیمی که باید میگرفتم برام سخت بود، با صدای عزیز سرمو گرفتم بالا
-عروس خانم، جوابت چیه؟ اینقدر ناز نیار دیگه
خجالت زده سرمو انداختم پایین
-مبارکه؟
-عزیز من میترسم بعد همون اشتباه دوسال پیشم رو تو سرم بزنه. عزیز من اشتباه کردم، دیوونگی کردم، ولی میترسم نمیدونم چکار کنم
-گفتم که مائده جان، فقط #جبران کن، از لحظهای که به هم #محرم شدین تا اخر عمر براش جبران کن. از #خدا کمک بگیر عزیزدلم. فقط دلت رو به خدا بده از #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها کمک بگیر عزیزدلم. مادری میکنه برات. #ازخودشونبخواه که کمکت کنه فقط جبران کنی. باشه؟
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۹۷ و ۹۸
همون لحظه گوشیم زنگ خورد، از بقیه دور شدم و به گوشیم نگاه کردم، فرهاد زنگ زده بود، سریع جواب دادم:
-چیشد فرهاد؟
-امیرعلی، اولا بهت بگم تصادف عمدی بود، دوما هم...
-فرهاد خب؟
-اونی که با دخترعموت تصادف کرد، آرمان بود
باتعجب و داد گفتم:
-آرمااااان؟!!!؟؟؟؟؟
-بله، حالا چطوری برگشت ایران رو بعدا که اومدی اداره واست تعریف میکنم ولی الان خوشبختانه بچه های مرزی اونو دستگیرش کردن. راستی اینم مشخص شد کی به عموت خبر داده پرونده دستت بوده بیا داره میگم برات
حرفش تو سرم اکو شد،....
"بچه های مرزی اونو دستگیرش کردن"
باورم نمیشد آرمان الان دستگیرشده؟یعنی همه چی تموم شد؟ وای خدایا، خدایا شکرت
-حتما.... فقط راست میگی فرهاد؟
-بلاخره همه چی تموم شد و این پرونده رو بعداز بازجویی از آرمان که جنابعالی زحمتشو باید بکشی بسته میشه
-حتما، خدایا شکرت
-بله، خداروشکر، الان حال خانم رستگار چطوره؟
-نمیدونم هنوز بیهوشه
-انشالله زود به هوش میاد نگران نباش، من دیگه برم به پرونده رسیدگی کنم کاری نداری؟
-نه داداش، دمت گرم، خوش خبر باشی، خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، این الان بهترین خبری بود که من شنیدم. رفتم پیش بقیه. با اومدن دکتر همگی سمتش برگشتیم
زن عمو: -آقای دکتر دخترم حالش چطوره؟
دکتر: -خوشبختانه به هوش اومدن، هیچ خطری هم تهدیدش نمیکنه، فقط چند روز باید مهمون ما باشن. واقعا خدا بهش خیلی رحم کرد.
باشنیدن این خبر فقط خدا میدونست چقدر خوشحال شدم، همه ترس و استرسم یک باره فرو ریخت و خوشحالی جای اونو گرفت، نفسی ازسر آسودگی گرفتم و تو دلم خدارو شکر کردم
قرار شد امشب زن عمو و سارا بیمارستان باشن، ازبقیه خداحافظی کردم و برگشتم خونه.
همینکه رسیدم خونه اولین کاری که کردم، وضوگرفتم و نماز شکر خوندم،سرمو گرفتم بالا و با خدا دردودل کردم....
"خدایا خودت هم میدونی من هرکاری میکنم نمیتونم فراموشش کنم، خدایا تو که #میبخشی اینهمه #گناهکار رو، من نمیتونم #مثل_تو بشم؟ کمکم کن #فرصتش بدم. خدایا کمکم کن. خدایا خودت گفتی مرا بخوانید تا اجابت کنم...
سرمو به حالت سجده روی زمین گذاشتم. بغضم شکست و ارام در سجده گریه کردم...
خدایا خودت کمکم کن. الهی و ربی من لی #غیرک.....
.
.
.
با پروندهای که دستم بود سمت اتاق بازجویی قدم برداشتم و همینکه وارد اتاق شدم، سمت آرمان قدم برداشتم و پرونده رو گذاشتم رو میز و نشستم رو صندلی روبه روش
-خب، آرمان خان فراری...، بلاخره ما به هم رسیدیم، خوب مارو دوسال بازیچهی خودت کردی ها، ولی مثل اینکه الان گیر افتادی
پوزخندی زدوهیچی نگفت
-هرچی میپرسم رو موبه مو برام توضیح میدی، مفهومه؟؟
-من حرفی برای گفتن ندارم، رئیس، عموی محترمت بود از اون باید بازجویی کنی نه من
-ولی همه نقشه ها زیر سر تو بود آقای ارمان محمدی،...بگو چطور با آقای رستگار و دخترشون آشناشدی؟
با حرص گفت:
-من فقط موسس یه شرکت دارویی بودم همین
-ببین، تو الان به ته خط رسیدی، پس بهتره همکاری کنی
کلافه سر تکون داد آروم زیرلب گفت:
-من که دیگه دستم به جایی بند نیس
بعد سرشو اورد بالاوگفت:
-خیلیخب باشه، اصلا به درک، من فقط بخاطر عاشقی الان اینجام، گناه من اینه
-اتفاقات شخصی شما ربطی به این پرونده نداره لطفا این مسائل رو به پرونده ربط نده
-چرا اتفاقا، ربط داره خوبم ربط داره، وقتی من تو شرکتم کار میکردم محسن رستگار و دخترشون اومدن شرکت برای عقد قرارداد، تو اون قرارداد منافع زیادی بود، وقتی باهاشون قرارداد رو بستم بخاطر رفت و آمد هامون منم از دخترشون خوشم اومد و رفتم خواستگاریش، بعد که فهمیدم همشون قاچاق دارو هستن نمیتونستم قرارداد رو باهاشون بهم بزنم، چون پارمیدا بهم گفته بود اگه این قرارداد رو به هم بزنم اونم همه چیو به هم میزنه
-متاسفم که فقط پول برات مهمه، یعنی جون آدما برات مهم نبود، میدونی چندنفر ازآدمای بی گناه رو به کشتن دادی بااین کارهات؟؟؟
سری به نشانه تاسف براش تکون دادم. با تاسف گفتم:
-خب جناب آقای مثلا عاشق، حالا چرا تو این دوسال دنبال من بودی؟؟؟
-عموت گفت دنبالت باشم، چون میدونست پرونده دستت بود، اون از همه چی خبر داشت، وقتی که دخترشو دستگیر کردین من فهميدم و بهش گفتم دخترش زندانِ، با مائده هم ازدواج کردم تا اطلاعات تو رو ازش بگیرم وگرنه اون دخترهی مغرور و ازخودراضی به چه دردم میخورد
عصبی دستمو مشت کردم، باید از اتاق میرفتم. نباید میذاشتم من رو عصبانی کنه. آرمان پوزخندی زد و سریع از جام بلند شدم و اتاقو ترک کردم
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۹۹ و ۱۰۰
چند دقیقه بعد همه با هم رفتیم تو حیاط..
امیرعلی:-یک، دو، سه، یاعلی
دیگ رو بلندش کردن و دقیقا وسط اجاق گذاشتن. یک ساعت بعد، آش نذری که عزیز پخته بود رو بین دروهمسایه پخش کردیم.
یک ماه بلاخره گذشت، حالم از قبل بهتر شده و دیروز گچ دست وپامو بازکردم، از اونجایی هم که از درس هام کلی عقب افتادم امروز تصمیم گرفتم برم دانشگاه.
دیروز بعد از بیمارستان با سارا رفتیم و یه چادر عبایی خریدم. اینقدر مانتو مدل عباییم رو دوست داشتم که دلم میخواست چادرم هم عبایی باشه.
مانتو طوسیم که پوشیدم، مقنعه رنگ طوسیم رو هم از کمد برداشتم. کامل آوردمش جلو که همه موهامو بپوشونه. یه کم ضدافتاب زدم. چادرمو روی سرم تنظیم کردم. از مامان خداحافظی کردمو از خونه زدم بیرون...
همینکه پامو تو حیاط دانشگاه گذاشتم، هانیه دوید سمتم و همینکه بهم رسید
-سلااااااام خوبی. وای مائده چقدر حجاب بهت میاااد. خییلی ناز شدی
-سلام عزیزم ممنون. مرسی. حالا خودت خوبی
ازمن جداشد و بالبخند دندون نمایی بهم زل زد
-همینکه میبینم صحیح و سالمی عالی شدم، بیابریم تو کافه بشینیم
همراهش وارد کافه شدیم و روی صندلی نشستیم
-خب چه خبرا مائده خانم؟
-سلامتی، توچه خبر؟
-والا منم سلامتی، ولی خییلی مائده ناز شدی چقدر چادر بهت میاد. منم میخوام از اینا....
از لحن حرف زدنش دستمو جلو دهنم گذاشتم و اروم خندیدم.
-راستی، قراره دوهفته دیگه عروسی بگیریم، ازالانم دعوتی
-جدی میگی هانیه؟ مبارکه
-ممنون، راستی، از برادر چه خبر؟ حالاکه به سلامتی آرمان دستگیرشد، بازم میاد دنبالت؟
-نه دیگه، نمیاد دنبالم، ولی...
-ولی؟ ولی چی؟ خبراییه کلک؟
-نمیدونم، فعلا خودش هم خبر نداره، ولی... فکر کنم قراره بیان خواستگاری
هانیه خندید وگفت:
-اینوباش، خودشم خبرنداره داره چه اتفاقایی میفته
بعد دوباره خندید
-ای بابا هانیه ارومتر زشته
-بابا اینجا که کسی نیست. میدونی جالبش هم اینجاست، خود اصل کاری هم خبرنداره، ههههه
با حرص گفتم:
-کوفت بسه دیگه آبرومو بردی
صداشو پایینتر برد و گفت:
-یعنی واقعا امیرعلی خبر نداره؟ همینجوری خونوادتون بریدن و دوختن؟
-اونجوری هم نیس که، البته با وجود سارا فکرکنم قضیه لو رفته باشه تاالان
-اوه، پس یه عروسی دعوتیم، عه وایسا وایسا، اصلا شاید تو و امیرعلی باهم اومدین عروسیم
-وای هانیه اینقدر تندنرو
-بهشون بگو زودبیان خواستگاریت
با حرص گفتم:
-هانیهههه... این دهن لامصبتو زشته بخداا... ابرومو بردییی
-ازالان دعا میکنم بیان خواستگاریت
بعد دستشو برد بالاوگفت:
-خدایا خداوندا این دومرغ عشق رو به هم برسون، الهی آاااااامیییین
صندلیمو نزدیک صندلی هانیه بردمو محکم زدم توسرش
-آیییی، بیچاره امیرعلی فکرکنم کم کمش تا یک سال دیگه به دلیل تو سری زدنات مرگ مغزی بشه
هین بلندی کشیدم و دوباره دستامو کوبوندم توسرش اونم جیغ خفیفی کشید
-مرضضضض، یه دور از جونی چیزی بگو، عههه
-خیلی خب باشه بابا روانی، اصن امیرعلی تا صدسال دیگه کنارت بمونه والاااااا
اطرافمو نگاه کردم کسی نبود، خداروشکر کافه خلوت بود. زود بلند شدم دستشو گرفتمو از اونجا اومدیم بیرون.
نمیدونم چرا #دلم_نمیخواست، خنده و شوخیهای هانیه رو پسرا ببینن. با تهدیدها و چپچپ نگاه کردنهای من بلاخره هانیه، خل و چل بازیاشو گذاشت کنار
-بریم، الان کلاس شروع میشه
لیوان قهوه تو دستش رو نشون داد و گفت:
-وایسابذار اینو کوفتش کنم بعدمیریم
چشم غره ای نثارم کرد و قهوهشو خورد، بعد زود رفتیم سمت ساختمون و وارد کلاس شدیم
تا روی صندلی نشستیم هانیه گفت:
-وای مائده چقدر عوض شدی، اخلاقت هم عوض شده. حساس شدی، قبلا اصلا اینجوری نبودی
-من که خودم خیلی راضیم. مائده الانم رو دوسش دارم نه اون مائدهی قبلی
سرشو کنار گوشم آورد. منم سرمو به دهنش نزدیک کردم
-اوهوم. منم.
لبخندی زدم و خواستم جواب بدم که استاد وارد کلاس شد....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ و ۱۰۳
❤️امیرعلی
تو افکار خودم غرق بودم و به این فکر میکردم حرف دلمو بهش بزنم یانه؟ شاید اگه رو در رو باهاش حرف بزنم بتونه راحت تر حرفشو بزنه
باصدای رامین که منو مخاطب قرارداده بود سرمو گرفتم بالا و دیدم فرهاد و رامین بالا سرم ایستادن،
-ها؟
فرهاد: -ها؟!
رامین: -خب؟
-چیه؟ کارم دارین؟
فرهاد خندید و گفت:
-دوباره که فکرت درگیر طرف شد
عصبی نگاشون کردم.
-ربطی به شما نداره
رامین: تازگیا بی اعصاب شدی ها، بنظرم بری باهاش حرف بزنی لااقل اینطوری به جواب سوالت میرسی
-اتفاقا داشتم به این فکر میکردم که برم باهاش حرف بزنم
فرهاد: آره، برو
-برم؟
رامین و فرهاد با لبخند دندون نمایی به هم نگاه کردن و رو کردن سمتم و سرشونو به نشانه تایید تکون دادن.
بلندشدم و سریع اتاقو ترک کردم.
به ساعتم نگاهی انداختم 5:20عصر رو نشون میداد، فقط امیدوارم مائده هنوز دانشگاه باشه. سوار ماشینم شدم و سمت دانشگاهش راه افتادم
❤️مائده
ساعت پنج ونیم عصر از دانشگاه رفتم بیرون، خیلی خسته بودم و ازاینکه مجبورم امروز یه ساعت منتظربمونم تا ماشین گیرم بیاد کلافه شده بودم، باهانیه خداحافظی کردم که همون لحظه صدای بوق ماشینی به گوشم رسید، سرچرخوندم و با امیرعلی روبه رو شدم، باتعجب نگاهی کردم
هانیه آروم خندید و دم گوشم گفت:
-مثل اینکه قسمت نیس من برسونمت خونتون، فعلا خداحافظ
هانیه زود رفت و منم سمت ماشین امیرعلی رفتم و این بار عقب سوار شدم.
-سلام آقا امیرعلی!
وقتی منو با پوشش جدیدم دید یه لحظه تو اینه نگاهی کرد اما زود اینه رو تنظیم کرد که نگاهش به من نیافته.
-سلام
چقدر برام #راحت بود که نگاش نکنم.
-شما چرا اومدین دنبالم؟
استارت زد و حرکت کرد.
-ناراحتین که اومدم؟
دستپاچه گفتم:
-نه نه، ببخشید، همچین منظوری نداشتم، آخه چون اون قضیه تموم شد گفتم....
بین حرفم اومد و گفت:
- براتون توضیح میدم.
اما تا رسیدن به خونمون حرفی بینمون ردوبدل نشد و منتظربودم تا حرفشو بزنه. بلاخره منو رسوند خونمون، خواستم پیاده بشم که صدام زد
-میشه چند لحظه بشینید؟
دررو بستم و نشستم
-اتفاقی افتاده آقا امیرعلی؟
معلوم بود حرفی که میخواست بزنه براش سخته
-راستش... درمورد موضوعی میخوام باهاتون حرف بزنم ولی... چطوری بگم...
-بفرمایید
نفس عمیقی کشید. بسماللهی گفت که شنیدم
-مائده خانم، بعداز مدتی میخوام حرف دلمو بهتون بزنم، فقط ازتون میخوام باهام رو راست باشین تا به جواب سوالم برسم... دوسال پیش بعداز اون اتفاق همیشه سعی میکردم فراموشتون کنم، اما هیچوقت موفق نشدم، نمیدونم حرفامو درک میکنید یانه، ولی میخوام بهتون فرصت بدم، به خودمم فرصت بدم ببینم میشه یا نه. و اگه موافق باشین... دوباره برای امرخیر خدمتتون برسیم
قلبم ازشنیدن حرفاش انقدر محکم میکوبید که هرآن ممکن بود از سینهم بپره بیرون، یعنی سارا راست میگفت اون هنوز دوستم داره من اشتباه فکر میکردم پس حرفای عزیزجون هم درست بود پس چرا هیچوقت متوجه نشدم!
سوالای زیادی تو ذهنم مرور میشد و جواب هیچکدومشو نمیدونستم، با حرفی که امیرعلی زد به خودم اومدم و بهش نگاهی انداختم
-باورکنید هرجوابی بدین قبول میکنم، فقط صادقانه جواب بدین. دیگه نمیخوام بازیچه بشم.
بغض کرده بودم، آخه مگه میشد بهش نه بگم؟ من نظرم درموردش تغییرکرده بود و الان منم احساسی رو بهش دارم که اون چندساله که بهم داره،
ولی با بغض گفتم:
-خواهش میکنم نگین اینجوری
-شرمنده دست خودم نبود. فقط یه جواب میخام ازتون
سرمو انداختم پایین، نمیدونستم چی بگم، از اینکه بهش بگم بیاد خواستگاری خجالت میکشیدم و اصلا روم نمیشد
-ر... راستش، چی بگم؟
-موافقین فرصت به خودمون و زندگیمون بدیم یا نه؟
پیاده شدم. کنار در سرنشین ایستادم کمی سرمو پایین بردم و بدون اینکه نگاش کنم. آب دهنمو قورت دادم، با صدایی خیلی ارام گفتم:
-قابل باشم بله
نیم نگاهی بهش انداختم معلوم بود از جوابم تعجب کرده. کامل برگشت و نگاهم کرد
-بله؟! بلهی واقعی؟
-مگه بلهی الکی داریم؟
با اخم گفت:
-جواب دوسال پیشتون بلهی الکی بود
-بخاطرش تا اخر عمرم شرمندهتونم. خداحافظ.
صاف ایستادم. برگشتم که برم سمت در خونه، فهمیدم که زود پیاده شد.
گیج گفت:
-ببخشید، ولی الان... جوابتون بله بود دیگه؟
برنگشتم، فقط سرمو تکون دادم و زود سمت در خونه رفتم، اینقدر خوشحال بودم که احساس میکردم هرآن ممکن بود بال دربیارم و پروازکنم.
❤️امیرعلی
با خوشحالی وارد خونه شدم، هنوز باورم نشده بود که مائده جواب مثبت رو داده، همینکه پامو تو پذیرایی گذاشتم دیدم مامان نشسته و تلویزیون میبینه، سمتش رفتم و کنارش رو مبل نشستم
-سلام مامان
-سلام پسرم، خبراییه؟ بنظر خیلی خوشحال میای؟
سرمو انداختم پایین وگفتم:
-میشه چند لحظه باهم حرف بزنیم