🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۸۷ و ۸۸
❤️مائده
تو حیاط دانشگاه همراه هانیه قدم میزدم تا امیرعلی بیاد دنبالم. من که بهش گفته بودم نیاد پس چرا گفت میام قبول کردم.
تو فکر بودم که هانیه گفت:
-دوباره قراره برادر بیاد دنبالت؟
-آره
-توکه یک هفته تنهایی میرفتی خونتون اتفاقی نیفتاد، چرا دوباره میاد دنبالت؟
-خب... چیزه... نگرانه
-آهاااا، که اینطور، اونوقت جناب مجنون از دل لیلی خبر داره یانه؟
-وای هانیه تو دیگه درمورد من و امیرعلی حرف نزن، ازاون طرف سارا هم هی داره بهم گوشزد میکنه
-چرا داری باخودت لج میکنی مائده؟ اون دوست داره توهم دوسش داری، واقعا معنی این رفتارهای بچهگانهتونو نمیفهمم. بچهبازی چرا درمیارین اخه؟؟
-من و امیرعلی به درد هم نمیخوریم
-اینو از خودش هم پرسیدی؟
آروم گفتم:
-نه
-پس چرا داری جای اون تصمیم میگیری؟
-چون من بهتر میدونم چی درسته چی غلط
روبه روم ایستاد و با جدیت کامل گفت:
-مائده، درسته من دوسال پیش نبودم و دقیقا نمیدونم چه اتفاقاتی بینتون افتاد، فقط اینو بهت میگم خودخواه نباش، چرا فکر میکنی هرتصمیمی که تو میگیری درسته؟ مگه امیرعلی آدم نیس؟ یه بار تو زندگیت تصمیم اشتباه گرفتی بس نیس؟ چرا دوست داری باآیندت بازی کنی؟ بخدا دلم واسه اون بیچاره که عاشقت شد میسوزه، اون چه گناهی کرده؟ هم داری خودتو عذاب میدی هم اونو، نمیخوای بس کنی؟
میتونستم به قاطعیت بگم حرفاش درستن، بابغض گفتم:
-اما من هنوزم که هنوزه باخودم کنار نیومدم، ازاینکه خودمو کنار امیرعلی تصور کنم شرمم میشه هانیه، من اونو خیلی اذیتش کردم، آره دوستش دارم، اما عذاب وجدان دارم، تو که جای من نیستی تا بفهمی چی دارم میگم، من بهش خیانت کردم، بازیش دادم، بعد من فهميدم خیلی شکسته شده خیلی خورد شده. همش هم من مقصرم.
با بغض گفتم:
-خواهشا دیگه نگو
هانیه با ناراحتی گفت:
-اینطوری فقط خودتو اذیت میکنی مائده، نه فقط خودتو، حتی امیرعلی رو هم داری اذیتش میکنی
-وقتی هنوز باخودم کنار نیومدم چیکار باید بکنم
-تو یه بار تو زندگیت تصمیم اشتباه گرفتی، اون مال دوسال پیش بود، الانم داری دوباره تصميم اشتباهی میگیری، به آیندت فکر کن، امیرعلی اون آرمان نیس که بخواد بخاطر منافعش باهات ازدواج کنه، اون خیلی فرق داره. نمیبینی وقتی دختر نامحرم میبینه چشمش رو میندازه زمین، حتی با تو که دخترعموش هستی هم همینجوره. این چیزا هست که واقعا ارزش داره
همون لحظه گوشیم زنگ خورد،
با دیدن اسم امیرعلی قطره اشکی رو گونهم چکید
هانیه: -بیابرو، بیابرو من حوصله گریه کردناتو ندارما اصلا هم بلد نیستم ناز کسیو بکشم، میزنمت
تک خندهی آرومی زدم و باهم از دانشگاه رفتیم بیرون
هانیه رو کرد سمتم وگفت:
-به آیندت فکرکن مائده، کم تر به گذشتت فکر کن، اگه تصمیمت اینه اصلا سعی کن فراموشش کنی. جدی دارم میگم
سرمو تاییدوار تکون دادم و بعداز خداحافظی سمت ماشین امیرعلی رفتم و در رو بازکردم و سوار شدم
-سلام
-سلام خسته نباشین
-ممنون
ماشین رو به حرکت دراورد و مشغول رانندگی شد، زیر چشمی بهش نگاه کردم، اخم کم رنگی رو پیشونیش نمایان میکرد، از چهرهش هم معلوم بود ناراحته، یعنی اتفاقی افتاده؟! یعنی بازم من و گذشتم باعث اخمش شدم؟
دیگه مثل قبل دنبال این نبودم تا بخوام سر حرفو باز کنم. ساکت نشستم و به بیرون نگاه میکردم.
چقدر امروز آرامشم بیشتر بود. اولین روزی بود که اصلا ارایش نکردم، فقط یه ضدافتاب زدم. مانتو بلندتری پوشیدم با مقنعهای که بلند بود و سفارش داده بودم و دوخته بودن برام.
به پشتی صندلیم تکیه دادم. نگاهم به اسمون افتاد تو دلم گفتم...
" خدایا منو هم میبینی؟ ای خدای امیرعلی، تو امیرعلی رو دوست داری اما میدونم من بد کردم ولی میخوام خوب باشم همونی که تو میخوای نه اونی که مردم میخوان، خدایا کمکم میکنی؟خدایا فقط دوست دارم بگم شکرت که تو رو دارم.. تنهام نذار.
مشغول وررفتن با گوشیم بودم، اما فکرم درگیر حرفای هانیه بود، چقدر حرفاش جذاب بود برام. اره راست میگفت، کسی که #بخاطرخدا کاری انجام میده، یا نگاه حرامی نمیکنه واقعا با ارزشه. راست میگفت، امیرعلی مثل آرمان نیست که به فکر #منفعتش باشه. آره راست میگفت من همش درگیر #تصمیمهای غلطم هستم. حالا چه تصمیمی بگیرم که درست باشه؟
همون لحظه احساس کردم