eitaa logo
داستان مدرسه
554 دنبال‌کننده
374 عکس
217 ویدیو
107 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
با عرض سلام و ادب گواهینامه پوکی استخوان مربوط به هلال احمر ۲ ساعت گواهی می باشد . هزینه ۱۵ هزار تومان ✅برای دریافت @teacherschool
📖تقویم شیعه ☀️ امروز جمعه: شمسی: جمعه - ۰۴ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 25 October 2024 قمری: الجمعة، 21 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺13 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️21 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️41 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️51 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺58 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تفسیر و مطالب قرآنی داستان‌ها و حکایات قرآنی خواندن روزانه یک صفحه از قرآن کریم 🥰 مطالب قرآنی 😍 @noorholy
📝رونمایی از کتاب "میوه ی هنر"  🪧 مجموعه نمایشنامه های تئاتر درسی ویژه معلمان و دانش آموزان پایه پنجم و ششم ابتدایی ✏️مولف: سیمین غلامی- معاونت پرورشی و فرهنگی اداره کل آموزش و پرورش مازندران 📕 ویژگی  کتاب: 🔹 از آنجا که هنر نمایش در برگیرنده مجموعه ای از هنرها مانند: ادبیات، موسیقی، شعر و ... است ؛ در این دوره تحصیلی می تواند جنبه های دیگر هنری دانش آموزان را نیز در برگرفته و به خصوص مسیر یادگیری دانش آموزان را هموار کند. 📒تهیه شده در: معاونت پرورشی و فرهنگی اداره کل آموزش و پرورش مازندران 🌹تقدیم به روح بلند شهدای امور تربیتی، دانش آموز و جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
210_62892917544725.pdf
768.1K
📝رونمایی از کتاب "میوه ی هنر"  🪧 مجموعه نمایشنامه های تئاتر درسی ویژه معلمان و دانش آموزان پایه پنجم و ششم ابتدایی ✏️مولف: سیمین غلامی- معاونت پرورشی و فرهنگی اداره کل آموزش و پرورش مازندران 📕 ویژگی  کتاب: 🔹 از آنجا که هنر نمایش در برگیرنده مجموعه ای از هنرها مانند: ادبیات، موسیقی، شعر و ... است ؛ در این دوره تحصیلی می تواند جنبه های دیگر هنری دانش آموزان را نیز در برگرفته و به خصوص مسیر یادگیری دانش آموزان را هموار کند. 📒تهیه شده در: معاونت پرورشی و فرهنگی اداره کل آموزش و پرورش مازندران 🌹تقدیم به روح بلند شهدای امور تربیتی، دانش آموز و فرهنگی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🎁بسته‌ی اول🎁 این کتاب‌ها رو برای دوست داشتن خودت بخون! ۱. مشکل زرافه‌ای نویسنده: جوری جان گروه سنی: ۷ تا ۹ سال انتشارات پرتقال ادوارد یه زرافه‌س که نمی‌تونه مثل باقی حیوونای اطرافش از زندگی‌ش لذت ببره... می‌پرسین چرا؟ آخه اون اصلاً گردنش‌و دوست نداره. برای این دوست نداشتن هم کلی دلیل داره. 🦒❤️‍🩹 مثلاً فکر می‌کنه گردنش زیادی درازه🙄 زیادی کج‌وکوله‌س😬 خیلی باریکه😮 شل‌ و وِل به نظر میاد😫 و خلاصه که زیادی گردنه! 😑 ادوارد با بستن شال گردن‌های مختلف و زدن پاپیون‌های خوشگل، پنهان شدن پشت بوته‌ها و کلی کارهای دیگه، سعی داره کاری کنه که گردنش کمتر به چشم بیاد، اما آخرش بازم بی‌فایده‌ست! 🧶🧣🎀🗒🌳 تا اینکه با لاک‌پشتی به نام سایروس آشنا می‌شه. باقیش‌و خودت از زبون نویسنده جان بخون. ۲. گوسفندی که می‌خواست بزرگ باشد، خیلی بزرگ نویسنده: ژوزف تئوبالد گروه سنی: ۴+ سال انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان "برفی" یه گوسفند کوچیکه که با باقی گوسفندها، توی علفزار بازی نمی‌کنه. تا این‌که یه روز دوستش "پشمی" درباره‌ی علت این موضوع ازش سوال کرد و برفی گفت علتش اینه که اون نمی‌تونه مثل بقیه تندی بدوه و بالا و پایین بپره. چون، جثه‌ش خیلی کوچیکه. 🐏🐑🐏🐑🐏🌨 اما برفی یه روز تصمیم گرفت انقدر علف بخوره که از همه‌ی گوسفندها بزرگ‌تر بشه. حالا به نظرت نتیجه‌ش چی شد؟ هیچی دیگه، کارش به جایی رسید که کل علفزارهای کره‌ی زمین‌و که چه عرض کنم... 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌎 اگه می‌خوای بدونی سرنوشتش چی شد، باید خودت کتاب‌و بخونی. شاید اون‌وقت حس برفی و حتی آدمایی مثل اون‌و بهتر درک کنی. 🌨🌱🐑 ۳. جعبه‌‌به‌دوش نویسنده: وَنسا روئدِر گروه سنی: ۳ تا ۶ سال انتشارات مهرسا "پوشا" یه لاک‌پشتِ بدونِ لاکه که روز تولدش یه لاکِ جعبه‌ایِ زیبا از پدر و مادرش هدیه می‌گیره. اما بعد از مدتی از لاکش خسته می‌شه. آخه اون اصلاً شبیه باقی لاک‌پشت‌ها نیست و یه جعبه نمی‌تونه براش جای لاک‌و بگیره... 📦💔🐢 (اینجام که ایموجی لاک‌پشتِ بی‌لاک نداریم! 🥲) خلاصه پوشا با کمکِ دوستِ خرچنگش خیلی تلاش می‌کنه برای خودش یه لاک جدید دست‌و‌پا کنه. 🦞🐢 پوشا می‌ره سراغ صندوقِ پستی، جعبه‌های هدیه، ضبط صوت و... اما هیچ‌کدوم براش لاک خوبی نمی‌شن! 📮🎁📻 اگه می‌خوای یه گشت‌و‌گذار هیجان‌انگیز با پوشا داشته باشی تا لاک محبوبش‌و پیدا کنه، این کتاب تصویری جذاب‌و از دست. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🎁بسته‌ی دوم🎁 آشنایی با ۴ داستان تصویری برای پایداری دوستی‌هات می‌خوام از داستان‌هایی برات بگم که کمکت می‌کنن دوستی‌هات‌و بهتر حفظ کنی، و حتی اگه یه وقتی وقت خداحافظی با یه دوست رسید، بدونی چطور از احساساتی مثل غم و ترس عبور کنی. ۱- برگرد خونه دیگه نویسنده: جوری جان انتشارات پرتقال ۳ تا ۷ سال اردکه و خرسه دو تا همسایه‌‌ان که از قضا خیلی هم با هم دوستن. فقط مشکل اینه که اردکه نمی‌ذاره خرسه حتی تنهایی یه نفس آسوده بکشه، تا این‌که یه روز خرسه دل‌و به دریا می‌زنه و دور از چشم اردکه، می‌ره گردش و تفریح و ماهیگیری... 🦆🧸🎏 حالا اردکه دلش گرفته و می‌خواد هرطور شده بره خرسه رو پیدا کنه تا با هم خوش بگذرونن! 💔🔦🏝 همه‌ی اینا که گفتم فقط حرف بود! چون این داستان‌و واقعاً باید با تصویر دید تا شیرینی روایتش و طنزی که در اون وجود داره رو با تمام وجودت حس کنی. ۲-خداحافظ دوست من، سلام دوست من نویسنده: کوری دورفِلد گروه سنی: ۳ تا ۷ سال انتشارات پرتقال گاهی درست وقتی که هیچ انتظار نداری، مجبوری با بعضی چیزهایی که دوست داری خداحافظی کنی. مثلاً خداحافظی با یه دوست... اماخوبیش اینه که همیشه بعد از هر خداحافظی، وقت سلام کردنه! 🙋🏻‍♀️🙋🏻 توی این داستان آداب سلام و خداحافظی با چیزهای دوست‌داشتنی‌ رو یاد می‌گیری. تا یادت باشه خداحافظی با امروز، سلامی به فرداست! 🫂☀️🌈 ۳- پسر، موش کور، روباه و اسب نویسنده: چارلی مکسی گروه سنی: ۹ تا ۱۲ سال انتشارات پرتقال توی این داستان از دوستی یه پسربچه با یه موش کور عاشق کیک خامه‌ای، یه روباه آروم و ساکت و یه اسب مهربون می‌خونی که مسیری طولانی رو با هم می‌گذرونن. 👦🏻🐭🦊🦄 اونا از هم‌دیگه خیلی چیزا یاد می‌گیرن و به نتایجی می‌رسن که شاید هیچ‌وقت تنهایی بهش نمی‌رسیدن. راستی انیمیشن این داستانم ساخته شده. البته من توصیه می‌کنم اول کتابش‌و بخونی تا انیمیشنش بیشتر بهت بچسبه. 📒🖥🍿🧁 ۴- مترسک و آدم‌برفی نویسنده: رابرت بِرودر گروه سنی: ۴ تا ۸ سال انتشارات مهرسا یه روز بهاری، کشاورزی مترسکی برای مزرعه‌اش درست کرد. مترسک تنها بود، تا اینکه بچه‌ها کنارش آدم‌برفی ساختن. اما خیلی زود هوا گرم و گرم‌تر شد و آدم‌برفی از پیش مترسک رفت... 🌱🌾🌱☀️ داستان‌ مترسک اما اینجا تموم نشد. ☃️🌨🫥 اگه می‌خوای بدونی آدم‌برفی و مترسک چطور دوباره هم‌دیگه رو دیدن، این کتاب‌و حتما بخون. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
توی دنیا زنان موافق زیادی هستن که یک روز، وقتی دخترِ کم‌سن‌وسالی بودن، ته قلبشون رویاهایی داشتن و هیچ‌وقت این آرزوهای رنگی رو رها نکردن. 🔮✨🪽🌈 اون‌ها برای رسیدن به رویاهاشون سختی‌های زیادی کشیدن اما همیشه باریکه‌ی نور امید بهشون می‌گفت: "ادامه بده! حتی اگه تابه‌حال هیچ‌کس نتونسته، تو اولین کسی باش که می‌تونه!" حالا نویسنده‌ای به نام اِم ایزابِل سانچِز وِگارا اومده و درباره‌ی زندگی بعضی از این زن‌های موفق داستان‌هایِ کوتاهِ تصویری نوشته. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🎁بسته‌ی سوم🎁 معرفی ۴ زندگینامه‌ی تاثیرگذار به دختران بریم با ۴ داستان هیجان‌انگیز از مجموعه‌ی زنان کوچک، آرزوهای دور و دراز آشنا بشیم. ۱. ماری کوری ماری وقتی خیلی کوچیک بود، دلش می‌خواست دانشمند بشه. اون توی خانواده‌ی فقیری بزرگ شده بود، اما وقتی به خاطر یک تحقیق‌ دانش‌آموزی مدال طلا گرفت، حس کرد باید برای رویاش تلاش کنه. 🏅🧒🏻 ماری بعدها برای این‌که بتونه بره دانشگاه، مجبور شد به فرانسه سفر کنه. چون زن‌ها توی شهرِ اون اجازه‌ی تحصیل نداشتن. 👩🏻‍🎓🛤 بعدش اتفاقات هیجان‌انگیز زیادی براش افتاد. ما امروز می‌دونیم ماری کوری اولین زنیه که جایزه‌ی نوبل‌و برده. اونم نه یک‌بار، بلکه دوبار و برای رشته‌ی فیزیک و شیمی. 🏆🏆 خلاصه که ماجرای شیرین موفقیت‌های ماری رو در این کتاب بخون و از تلاش‌های خستگی‌ناپذیرش باخبر شو. ۲. آمِلیا اِرهارت اولین‌بار که آمِلیا به تماشای یه نمایش هوانوردی نشست، فهمید از ته دل دوست داره یه پرنده بشه. ✈️🕊 بعد تصمیم گرفت خلبان بشه. اون اولین زن خلبانی بود که تونست با همراهی یه خلبان و مکانیک در ارتفاع چهار هزار و دویست متری پرواز کنه. 👮🏻‍♀️🛫 آملیا بالای اقیانوس اطلس پرواز کرد و برای نهنگ‌ها دست تکون داد. بعدش خیلی زود آوازه‌ی شهرتش همه‌جا پیچید. 🛩🙋🏻‍♀️🌊🌊🐳🐳🐳🌊🌊🌊🌊 اما این تازه اول راه پرهیجان خلبانی آملیا بود.‌‌ اون یه تصمیم بزرگ در سر داشت که در چهل‌سالگی بالاخره عملیش کرد. اگه دلت می‌خواد با داستانِ زندگیِ آملیا همراه بشی و آدم‌ها رو از نگاه یه پرنده ببینی، این کتاب‌و حتماً بخون. خوندنش کمکت می‌کنه که بدونی این زنِ موفق و شجاع چطور اوج گرفت و به رویاش رسید. ✈️🌈 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
۳. فریدا کالو فریدا، نقاش معروفِ مکزیکی، از بچگی دلش می‌خواست با بقیه متفاوت باشه.  توی بچگی به خاطر بیماری فلج اطفال یکی از پاهاش شکل لاغر و بدفرمی پیدا کرد و توی جوونی به خاطر یه تصادف شدید به بستر افتاد. 👧🏻🛏 اما فریدا همچنان رویاهاش‌و زندگی کرد و تصمیم گرفت در همون بستر بیماری از چهره‌ی خودش و غم های درونش نقاشی بکشه. 👩🏻‍🎨🖼🪭🫀 بعد هم نقاشی‌هاش‌و به یکی از نقاشای معروف به نام دیه‌گو ریوِرا نشون داد. باقی داستان مشهور شدن فریدا رو از زبون خانم نویسنده بخون. 🎨✨ ۴.‌ آگاتا کریستی آگاتا از وقتی خیلی کوچیک بود، برای قصه‌هایی که می‌شنید، پایان‌های جدید توی ذهنش می‌ساخت. 🗒💬 اون عاشق داستان‌های کارآگاهی بود، ولی به خاطر جنگ مجبور شد به جای نوشتن به سربازهای زخمی کمک کنه. 👩🏻‍⚕️💊🌡🩹🛌 همین باعث شد بعد از جنگ با کلی تجربه به دنیای نویسندگی برگرده. آگاتا بعدها شخصیت هرکول پوآرو رو خلق کرد که در سرتاسر دنیا کلی طرفدار داره. داستان کامل نوشته‌های این نویسنده رو در این کتاب بخون. 🕵️‍♂️✍️📃 راستی، این کتاب‌های تصویری مناسب دختران ۷ تا ۱۲ ساله هستن. البته که خوندنشون برای دختران نوجوان هم خالی از لطف نیست. از شما چه پنهون، خود من، با وجود این‌که خیلی وقته از روزهای نوجوونیم گذشته، با خوندنشون کلی انگیزه گرفتم. تا معرفی بسته‌ی کتاب بعدی، مراقب خودت و رویاهات باش. 🪁🔮🪞 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هرچی به سن بلوغت نزدیک‌تر می‌شی، توجه به احساسات و هیجان‌هایی که تجربه می‌کنی، اهمیت بیشتری پیدا می‌کنه. حالا برای این‌که در این دوران یه دخترِ شاداب و بانشاط باشی، علاوه بر حفظ سلامت جسمت خوبه که حواست به سلامت روح و روانت هم باشه. 🏞🍏 در دوران بلوغ کم‌کم هورمون‌هات تغییر و تحول پیدا می‌کنن و ممکنه حس‌های تازه‌ای رو تجربه کنی. اما نگران نباش. سه کتابی که در ادامه بهت معرفی می‌کنم،  کمکت می‌کنن به ذهن و بدنت آگاه‌تر بشی. 👇👇👇 بسته‌ی روز دختر: معرفی ۳ کتاب تصویری برای سلامت جسم و روان دختران این کتاب‌‌ها جزو مجموعه کتاب دخترانه‌ها هستن که مترجمشون مهناز جعفریه و انتشارات مهرسا منتشرشون کرده. راستی اینم بگم که تصویرگری‌های این سه اثر فوق‌العاده‌ن و خوندن کتاب‌ رو بی‌اندازه شیرین می‌کنن. 🔮🪁 ۱- شادی‌های دخترانه نویسنده: جودی وود بِرن در این کتاب ۶ تا عادت مهم و ارزشمند فکری رو یاد می‌گیری تا بتونی سرزنده‌تر و سالم‌تر باشی. تمرین‌های این کتاب خیلی متنوعه و بعضی‌هاش شامل تنفس و یوگا هم می‌شه. البته انجامشون خیلی ساده‌ست. می‌تونی هر روز چند دقیقه برای تمریناتت وقت بذاری و با تکرارشون در روز بعد اونا رو تبدیل به عادتِ مثبت زندگی‌ت کنی. مثلاً یکی از راهکارهای جذاب این کتاب پیدا کردن ستاره‌های راهنمای زندگی‌ته. هرکسی در زندگیش هدف‌هایی داره که می‌تونن ستاره‌های راهنماش باشن. مثلاً صادق بودن، قوی بودن، بخشنده بودن و خیلی ویژگی‌های دیگه. 🌠🌃 ستاره‌های زندگی تو کدومن؟ ۲- احساسات دخترانه نویسنده: لیندا مِدیسون توی دوران بلوغ ممکنه اتفاقات مختلف بیشتر از گذشته تو رو به هیجان بیارن. آخه احساسات آدم‌ها در کودکی راحت‌تر معلوم می‌شن؛ اما رفته‌رفته، حس‌هات پیچیده‌تر می‌شه و حتی ممکنه گاهی خودتم علت بعضیاشون‌و ندونی. با خوندن این کتاب سوار قطارِ هواییِ احساساتت می‌شی و می‌تونی حس‌های درونت‌و بهتر بشناسی. همچنین یاد می‌گیری چطور هروقت لازم دیدی، از خانواده و نزدیکانت کمک بخوای. 🛤🎢🤝 ۳- نگرانی‌های دخترانه نویسنده: دارسی جانستون ذهن همه‌ی دخترها در آغاز نوجوونی، پر از سوال‌های ریز و درشت درباره‌ی تغییرات چهره و بدن و احساساتشونه. اون‌ها دوست دارن بدونن این تغییرات عادی و طبیعیه یا نه‌. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
با محبوب‌ترین دخترانِ شاهنامه آشنا شو؛ گردآفریدِ جنگاور و رودابه‌یِ جسور و بااحساس در شاهنامه‌ی فردوسی، می‌تونی با شخصیت‌های زنی آشنا بشی که با وجودِ مشکلات، تسلیمِ سرنوشت نمی‌شن و پابه‌پای مردان برای رسیدن به خواسته‌هاشون می‌جنگن‌. رودابه و گردآفرید دو تا از این دخترانِ شجاع هستن که در ادامه ازشون برات می‌گم. 💁🏻‍♀🙋🏻‍♀ رودابه؛ دختری که تسلیمِ تقدیرش نمی‌شه رودابه زنی شجاع، احساساتی، با درون و ظاهر زیباست. اون دخترِ فرمان‌روای کابلستان و همسر زاله. ازدواج رودابه و زال خیلی سرنوشت‌سازه؛ چون حاصلش زاده شدن رستم، محبوب‌ترین پهلوان ایرانیه. 👨🏻‍🦱👩🏻‍🦱👶🏻 روزی زال به قصد شکار و گشت‌وگذار به کابلستان سفر می‌کنه و با شنیدن وصفِ خوبی‌های رودابه توجهش به اون می‌شه: یکی نامدار از میان مِهان* چنین گفت کای پهلوانِ جهان پسِ پرده‌ی او یکی دختر است که رویش ز خورشید روشن‌تر است *مهان=بزرگان 👩🏻‍🦱👑☀️ رودابه هم بعد از دیدار پدرش با زال با شنیدن وصف پهلوانی‌های این مرد بهش دل می‌بنده.  در اولین دیدارشون، رودابه گیسوان بلندش‌و مثل طناب درهم می‌پیچه تا زال بتونه وارد قصرش بشه. در افسانه‌های آلمانی دختری به نام راپونزل هست که مثل رودابه گیسوان بلندی داره و بعضی‌ها معتقدن این دو دخترِ افسانه‌ای در اصل یکی هستن. انیمیشن «گیسوکمند» براساس همین افسانه ساخته شده. اینم بگم که پیوند بین زال و رودابه به‌خاطر مخالفت‌های منوچهر، پادشاه زابلستان، ممنوع اعلام می‌شه، اما بالاخره با چاره‌جویی‌ها و پیگیری‌های زیاد سام، پدر زال، اون‌ها به وصال هم می‌رسن. البته که تلاش‌های رودابه و سام در این وصلت فرخنده نقش بسیار مهمی داره. 👩‍❤️‍👨🎊 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فروشگاه بزرگ مجموعه تدریس یار 🦾 کمک حال شما🏠 در خرید محصولات با کیفیت .❤ ✅جهت ثبت سفارش @teacherschool @tadriis_yarshop
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۹ و ۷۰ توی ذهنم اومد ، حدود هفت هشت تا از بچه های سازمان و بگم تاکسی هایی که در اختیار سازمان هست بگیرن، از فردا بیان حوالی هتل دائم بمونن تا ببینیم متی والوک به پست کدومشون میخوره. باید بعد از برگشت متی والوک به هتل میرفتم اداره و اونارو هم توجیه میکردم. چون میخواستم همه جوره توی چنگ خودمون باشه. یه خرده پیاده رفت. تا اینکه حدود صدمتر از هتلش فاصله گرفت، سوار یه تاکسی شد و حدود بیست دیقه بعدش جلوی یکی از پارک هایی که از قبل حتما توی ذهنش بود و شناسایی کرده بود، پیاده شد و رفت داخل پارک و با یکی دیدار کرد. نیروی پیادمون از اون سه تایی که گفتم بعد از اینکه والوک سوار تاکسی شد برگشتن حوالی همون هتل دوباره مستقر شدن، و اون همکار خانم سوار یه تاکسی شد و اومد توی فاز تامین ما که همراهی کنه. کارا داشت به خوبی پیش می رفت. متی والوک و اون ایرانی که نمیدونستیم کیه، حدود پنجاه دقیقه باهم حرف زدند و بعدش خداحافظی کردند. والوک سوار تاکسی شد ، و منم به دوتا موتوری گفتم برن دنبال اون ایرانیه، و هرکجا میره از این به بعد زیرنظر داشته باشن. اون، و همچنین مشخصات خودروشم بفرستن اداره تا بچه ها ببینن کیه این آدم. من و رانندم و اون همکار خانم، اومدیم دنبال والوک که دیدیم اومده سمت هتل. حدوداً ساعت ۲ بعدازظهر بود که بچه‌های اداره بی سیم زدن و مشخصات اون ایرانی رو پیدا کردند. بچه‌ها گفتن : _حاجی مشخصاتش و بگیم پشت بی سیم یا بفرستیم برات.؟ گفتم:_بفرستید روی لب تاپم. لب تاپم و از کیف درآوردم و روشنش کردم دیدم نوشته... "شخص مورد نظر احمد شریفی هست. سی و نه سال سن داره. توی شرکتهای نرم افزاری به عنوان تحلیلگر و را‌ه‌اندازی سیستم‌های نرم‌افزاری کار میکنه ." خیالم بابت نیروهام جمع بود که هرکی داره کارش و درست انجام میده. اون دوتا موتوری هم که این شخص ایرانی یعنی احمدشریفی رو زیرنظر داشتند، بهشون گفتم یکیتون برگرده اداره، ۲۴، ۲۴ کار کنید. حدود یک هفته اینطور گذشت. تاکسی ها هم که مستقر بودند حوالی خیابون منتهی به هتل و اطراف اون. فوری یه نامه فوق محرمانه تنظیم کردم و فرستادم بچه ها ببرن پیش رییس تاکسیرانی تا تموم تاکسی های اون سمت جمع بشن و کسی حق کار کردن نداره تا اطالع ثانوی. چون فقط میخواستم تاکسی های اداره اونجا باشن که متی والوک فقط بتونه از این تاکسی ها استفاده کنه. آخر نامه هم با دست خودم پاراف کردم که... متن نامه و اینکه از چه ارگانی برات اومده رو حق نداری افشا کنی جایی. نامه بعد از روئیت آتش زده میشود و حق بایگانی ندارید. امضاء ......اداره........ عاکف. یه آمار گرفتم دیدم بعد از حدود چهل دقیقه تموم تاکسی های اون منطقه جمع شد تا اطلاع ثانوی. متی والوک داشت روی سوژه هاش کار میکرد.. هنوز زود بود بگیم اون مرد ایرانی جاسوسه و خرابکار هست. هنوز زود بود بگیم پروژه داره وارد فاز جدیدی میشه. ¤¤سه شنبه تهران... بعد از اینکه پنجشنبه فاطمه رو دیدم دیگه ندیدمش. بعد از ۵ روز اومده بودم خونه. صبح که با فاطمه صبحونه رو خوردیم، بهم گفت سر راهت منم برسون خونه ی خواهرت حُسنا خانم، که قراره بریم چند جا خرید. رسوندمش. بهونه ای شد خواهرم و دامادمم ببینم. خواهرزاده هامم که ول کن نبودند. یه خرده موندم باهاشون در حد ده دیقه بازی کردم توی حیاط و اومدم فوری اداره. حدود ساعت ۹ صبح بود، کارت زدم و وارد سالن ورودی اداره شدم و صورتم و بردم جلوی سیستم تایید کننده کارمندا. سیستم تاییدم کردو در باز شد رفتم داخل. وقتی که وارد شدم رفتم دفتر حاج کاظم یه سر بهش بزنم که دیدم مسئول دفترش میگه حاجی جلسه هست. گفتم:_پس بعدا میام. رفتم دفترم ، قرآن و از روی میز برداشتم و یه چند خط قرآن خوندم. مسئول دفترم اومد در زد وارد شد و چندتا جلسه و دیدار و بهم یادآوری کرد. گفت:_جلسه با سران اهل سنت سیستان و بلوچستان تا نیمساعت دیگه یعنی ۹:۳۰ +لغوش کن نمیرسم. _جلسه با رییس مجلس ساعت ۱۰:۳۰ امروز صبح؟ +لغوش کن نمیتونم این روزا. زنگ بزن رییس دفترش بگو به رییسش بگه نیاد. _جلسه بعدی با رییس حراست سازمان انرژی اتمی ساعت ۱۱:۱۵ +اگر رسیدم نیم ساعت قبلش بهت میگم که خبرشون کنی بیان خونه ی شماره ۳۲ .ولی الآن بهشون نگو جلسه برگزار میشه یا نمیشه. بزارشون روی حالت اِستَند بای بمونن. _جلسه با کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس ساعت ۱۲. +لغوش کن. تا هفته بعد. _جلسه با شورای عالی امنیت ملی و شورای اطلاعاتی کشور. +حتما میرم. ساعتش و بگو. _ ساعت .... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۷۱ و ۷۲ _گفتند ساعت ۱۳ باید حضور داشته باشید. +چندلحظه بمون الان بهت میگم. اگه نشد بهت میگم که موضوع چیه و خودت برو به نمایندگی از من. اونجا هم هماهنگ میکنم. بلافاصله وصل شدم به بهزاد. +بهزاد____عاکف____ _جانم حاج عاکف؟ +اوضاع در چه حالیه؟ _فعلا خارج نشده از هتل. همه چیز عادی هست. رفت و آمدها و رفتار هتل دار و کارکنانشم عادیه. +باریک الله به این همه زیر نظر گرفتنت. _درس پس میدیم حاج آقا. +بهزاد من امروز یه جلسه در سطحِ فوق‌العاده دارم. مطمئن باشم همه چیز عادیه؟ _آره حاج آقا خیالت جمع. +امکان داره دسترسی نداشته باشی به من. نمیشه جلسه رو کنسل کنم. میخوام توی اون چندساعتی که نیستم، خودت همه چیزو تحت کنترل داشته باشی، مثل وقتایی که هر ازگاهی غیبم میزنه یهویی. منتهی چون با من نمیتونی ارتباط داشته باشی از هیچ طریقی، به رانندم میگم به گوش باشه تا اگر خبری مهم داری که از تصمیم‌گیری تو خارج هست، بهش بگی که با من کار داری تا اون به من برسونه و خودم بهت وصل شم. _حاجی خیالت جمع باشه. نمیزارم ناراحت شید توی این پرونده. +به رییس دفترم گفتم خودم میرم. تو بمون کارای دیگه رو برس. فورا رفتم آماده شدم که برم یکی دوتا کارا رو انجام بدم . ساعت ۱۳ هم باید بودم ساختمون اصلی شورای عالی امنیت ملی تا جلسه ی شورای اطلاعاتی رو حضور داشته باشم. با یه حساب سرانگشتی و ترافیک و فاصله و... دیدم باید یازده و نیم حرکت کنم یکی دوساعتی جلسه طول کشید ، و یکسری مباحث در سطح بین الملل و منطقه ای (خاورمیانه) و... تبادل شد. چون نمیتونم درموردش چیزی بگم برای همین بگذریم بهتره. بعد جلسه مستقیم رفتم سمت هتل. وقتی رسیدم، پیاده شدم رفتم سوار ماشین بهزاد شدم. گفتم :_بهزاد این توی این یک هفته روی یک نفر داره کار میکنه. به نظرم وقتشه منتظر باشیم وقتی والوک رفت بیرون بگیم برق منطقه رو قطع کنند تا برق هتل هم قطع بشه و دوربین های هتل هم از کار بیفته. بچه ها باید فوری برن توی اتاقش دوربین های امنیتی و دستگاه شنود رو نصب کنند.حتی توی سرویس بهداشتی و حمامش. چون ممکنه همه‌ی مسائل امنیتی رو لحاظ کنه و جدی بگیره و اون جاها صحبت کنه. چون حریف ما قویه. خداروشکر تونستیم تا اینجا خوب پیش بریم و بچه ها با پولی که از قبل داده بودند، تونستند اتاق کناری و روبرویی متی والوک رو بگیرند. توی هراتاق دونفر از بچه های زُبده جنگال و ضدجاسوسی حضور داشتند. یه اتاق، شده بود اتاق دوربین و شنود ما و یه اتاق هم اتاق جلسات و هماهنگی های لازم برای مسائل راهبردی و... ساعت ۱۶، ساعت ۴ بعدازظهر بود، دیدیم بچه هایی که توی لابی هتل‌ نشسته بودند، خبر دادند سوژه داره میاد بیرون. فورا به بچه های اداره که از قبل هماهنگ بودیم، بی سیم زدم برق منطقه‌ی (....)در تهران باید توسط اداره برق همین الآن قطع بشه. به بچه های داخل هتل هم بی سیم زدم با حفظ و در نظر گرفتن تمامیِ شرایط حفاظتی و امنیتی، و ثابت موندن تمومیه وسائل اتاق سوژه سر جاش، وارد اتاق بشید. یک ساعت هم بیشتر وقت ندارید. دلیلشم این بود که ، تمومیه این روزایی که بیرون میرفت، ۵۰ دیقه با سوژه هاش حرف میزد و درحدود نیم ساعت هم رفت و برگشت توی راه بود. میشد ۸۰ دیقه. پس ما باید بیست دیقه زود تر کارو تموم کنیم. خودم و بهزاد رفتیم دنبال سوژه. دنبال این بودیم ببینیم آیا بازم با کسی دیگه میخواد حرف بزنه یا نه؟ حدود دوماهی به این روال گذشت. ماهم روی سوژه سوار بودیم. توی این‌ مدت متی والوک تموم ایمیل هاش و تلفناش رصد میشد در ایران. یکی از همین روزا که داشتیم کارای تحقیقاتیمون و پیرامون این پرونده تکمیل میکردیم بچه های دفتر ضدجاسوسی خبردادند بهم که... _متوجه شدیم متی والوک یه سفر به پاریس داره و تا پنج روز آینده این اتفاق میوفته. بلافاصله گفتم : _برا من و بهزاد بلیط تهیه کنید و همراش میریم. بهزاد هم که ازخداخواسته. اداره برامون بلیط تهیه کرد. قرار شد همراه بشیم با یکی از جاسوس هایی که برای ما حیث شاه ماهی رو داشته. روز موعد فرا رسید... از دم هتل شروع کردیم پشت سرش‌ رفتیم تا خود فروگاه. سوار هواپیماهم که شدیم صندلیمون نزدیک متی والوک بود. دقیقا توی چنگمون بود . رسیدیم پاریس. متی والوک تحت تعقیب ما بود. دیدیم رفت توی لابی یکی ازهتل ها. متوجه شدیم با یکی دیدار داره. ما مشخصات بعضی از افسران اطلاعاتی کشورهای مختلف رو بخصوص آمریکا و اسراییل و داشتیم. شخصی که متی والوک باهاش دیدار داشت بعدها متوجه شدیم که کسی نبود جز.... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۷۳ و ۷۴ شخصی که متی والوک باهاش دیدار داشت بعدها متوجه شدیم که کسی نبود جز یکی از ارشدترین افسران اطلاعاتی ِ آمریکا به اسم " اِستیو لوگانو". بله درسته. استیو لوگانو. یکی از افسران اطلاعاتی سازمان جاسوسی آمریکا یعنی سی آی اِی. نمیدونستیم قراره چی بشه. اذیت کننده بود این موضوع. یه چند روزی رو پاریس موندیم و ظاهرا قرار بود دوباره متی والوک برگرده ایران. با داخل هماهنگ شدیم. به بهزاد گفتم: _باید اینبار دورا دور به پا باشیم طرف و . متوجه شدیم این بار قراره بیاد ایران و با احمد شریفی که سوژه ی اون چند وقتِ والوک بود ارتباط بیشتری بگیره. ¤¤فرودگاه مهرآباد... به محض رسیدنِ ما و متی والوک بچه ها رهگیری سوژه رو از ما تحویل گرفتند و من و بهزاد برای انجام یکسری مراحل اداری، رفتیم اداره.بعد از چند ساعت دوباره اومدیم سمت هتل. ساعت ۱۲ شب بود. به بهزاد گفتم : _من میرم خونه امشب. چون ده روزه خونه نرفتم و خانمم و ندیدم. تو مجردی. باخنده بهش گفتم _حالیت نمیشه این چیزا که. زن ببری بهت میگم اونوقت. گفت :_برو حاجی. فدای سرت. تا برسم خونه شد ۱ صبح. یه نیم ساعتی با فاطمه نشستم حرف زدم و خسته بودم تا بخوابم شد ساعت ۲ بامداد. یک ساعت بعد از خوابیدن در صبح سرد زمستانی ساعت ۳ صبح... موبایل کاریم زنگ خورد. با صداش جا خوردم. عاصف عبدالزهرا بود. گفت : _به من پیغام دادند فوری خبرت کنم که نماز جماعت امروز صبح با شخصِ.... برگزار میشه و بعدش صبحونه کاری و توضیحات در مورد پرونده ای که داری روش کار میکنی. گیج بودم. ساعت ۳ صبح بود ، و مست خواب بودم چشمام می سوخت. انقدر آب از چشمام اومد تموم صورتم خیس شد. خیلی چشام میسوخت بخاطر بی خوابی و اون لحظه هی سیخ میزد لعنتی. همین الانم که دارم براتون میگم چشام آب جمع شده. چهار و هفده دقیقه اذان بود. با یه حساب سرانگشتی کارام و توی ذهنم چیدم. بالفاصله رفتم دوش گرفتم و اومدم لباسم و پوشیدم ماشینم و گرفتم رفتم سمت اداره. حدود یه ربع به چهار رسیدم اداره. رفتیم به وقتش نمازو جماعت خوندیم و بعدش باهم رفتیم وارد جلسه شدیم. یه صبحونه کاری زدیم و اصل ماجرا شروع شد. پنج نفر بودیم. حاج کاظم و حق پرست و عاصف و اون آقایی که پشتش نماز خوندیم ، که رییس این جمع بود و عالی ترین مقام(......) کشور و همچنین بنده حقیر. شروع کرد... _بسم الله الرحمن الرحیم....ببخشید که مزاحم شما شدم این وقت صبح، دلیلشم این بود که بعد از شما با یه سرویس امنیتی از آلمان ساعت ۸ صبح قرارملاقات دارم بابت تبادل اطلاعاتی و تجربه‌ها و همکاری‌های امنیتی و تا شب همینطور وقتم پر هست. روزای دیگه هم اگر میخواستیم وقت بزاریم شاید دیر میشد. چون پرونده‌ای که بابتش این وقت صبح جمع شدیم اینجا، از همه حیث برای ما مهمه. هم از لحاظ امنیتی و اطلاعاتی و هم از لحاظ سیاسی و هم مهمتر از همه اینکه بحث جان مردم یا هر کسی که میخواد باشه و ما نمیدونیم کیه امکان داره در خطر باشه....حاج آقای حق پرست و حاج کاظم عزیز خیلی خوشحالم که شما عزیزان و بعد از دوهفته میبینم.... توضیحاتتون و میشنوم. هرکدوم دوست دارید شروع کنید اول . حاج کاظم شروع کرد یه سری گزارشات و تحلیل ها و... ارائه داد. حق پرست هم همینطور. اون شخص بزرگوار که پشت سرش نماز خوندیم و رییس این جلسه درواقع به حساب میومد، بعد از اتمام توضیحات حاج کاظم و حق پرست، روش و کرد به من و گفت: _خب به بنده گفتند پرونده جدیدی که خیلی برای کشور مهمه این روزا، دست شماست جناب عاکف. از پیروزی هاتونم شنیدم. از تواناییتون و اینکه نیروی زُبده ای هستید، برای من خیلی تعریف کردند. من با این همه سابقه در امور اجرایی و امنیتی کشور و رابطم با نیروهای اطلاعاتی امنیتی درون مرزی و برون مرزی، توی سن و سال شما به جرات میتونم بگم کسی رو ندیدم که انقدر توانمندم باشه. قبل اینکه بیام اینجا هم داشتم فکر میکردم درمورد شما و مرور میکردم توی ذهنم واقعا کسی به ذهنم نرسید. از اینکه در سوریه و عراق و لبنان چه غوغایی راه انداختید هم دقیقا مطلعم. خیلی برام جالب بود و شنیدنی. چیزایی درموردتون به من گزارش دادند که شدیدا مشتاق شدم ببینمتون. بخصوص وقتی شنیدم این پرونده هم در اختیار شما هست. بسم‌الله میشنوم. یه سرفه ای کردم و خودم و یه کم جمع و جور کردم و شروع کردم: _اعوذ بالله من نفسی. پناه میبرم به خدا از شر این نفس که مارو مغرور نکنه و اهل تکبر نشیم... بسم الله الرحمن الرحیم...با سلام و صلوات به روح امام خمینی و آرزوی..... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۷۵ و ۷۶ _.....با سلام و صلوات به روح امام خمینی و آرزوی طول عمر با برکت برای امام خامنه‌ای روحی فدا و آرزوی تعجیل در فرج حضرت صاحب الزمان....خیلی ممنونم از شما که ذره پروری کردید و به بنده اطمینان دارید. کسانی که تعریف کردند از بنده، خودشون اسطوره‌ی این تشکیلاتن و بنده و زیر مجموعه‌ی تحت امر حقیر، خدمتشون فقط درس پس میدیم و شاگردی میکنیم....همانطور که در جریانید این پرونده بسته شده بود و نفوذی‌هایِ دشمن شماره یکمون و یعنی آمریکا و موساد رو زیر ضربه بردیم...اما دوباره به طرز مشکوکی این پرونده در امتداد همون جریان و با هدف همون طرح و پروژه، راه افتاده...الآن هم سرشبکه ی این طرح رو با رصدهای دقیقی که بنده و همکارانم در خاک دشمن داشتیم به لطف خدا توانستیم، روی اون به طور کامل سواریم بشیم. حتی میتونیم دستگیرش کنیم که بعضاً اطلاعات محرمانه نظام و درز نده بیرون....البته اینم عرض کنم خدمت حضرتعالی که حفره امنیتی خاصی وجود نداره که ایشون بتونه نفوذ کنه.ولی بنا بر صلاحدید بنده و جلسات طولانی که با بعضی کارشناسان اطلاعاتی‌امنیتی خودمون در بعضی‌موارد داشتم اجازه نفوذ به دشمن دادیم تا ببینیم قصدشون چیه.... منتهی این رو هم باید عرض کنم که این اجازه نفوذ تهدید خاصی از حیث امنیتی و اطلاعاتی و خبری برای نظام و یا مسئولین مورد هدف دشمن نداره.... منتهی چون جنبه بین المللی داره پرونده، معاونت اداره گفتند شخص شما هم باید نظر بدید در بعضی قسمت‌های این پرونده. ✍مخاطبان محترم شرمنده از این جا به بعدش و نمیتونم توضیح بدم چه چیزهایی گفتگو کردیم درموردش. ساعت ۱۰ همان روز... به دوتا از بچه ها گفتم : _با تیمای خودتون بررسی کنید ببینید روی این دو سه تایی که متی والوک تا حالا توی ایران کار کرده، بحث جاسوسی مطرح است درموردشون؟ یا نه،فقط اونها طعمه شدند و خودشون هم خبر ندارند... اگر خبر ندارن، با این اوضاع که الان ما از همه چیز باخبریم و میتونیم متی والوک و دستگیر کنیم، اینارو آگاه کنیم که بیشتر از این توی دام نیفتن. اگر نه بحث جاسوسی عمدی اینا مطرحه که پرونده رو جوری دیگه پیش ببریم. یکی دو روز بعد بچه ها خبر دادن، اصلا بحث اینکه اینا بدونن این متی‌والوک کیه مطرح نیست ، و اینا طعمه شدند. اما یه بحث خطرناکی که مطرحه اونم اینکه، احمد شریفی قولِ نهایتِ همکاری رو به متی والوک داده تا رو شناسایی کنند. ولی مصطفی ایمانی فعلا در این حد پیش نرفته. فوری با دوتا از کارشناسای تشکیالتمون جلسه تشکیل دادم. نظر هردوتاشون این بود که : _طعمه های دشمن و آگاه کنید.منتهی‌ برو بهشون خیمه شب بازی یاد بده تا حریفت شک نکه. من گفتم : _میشه یکیشون و فعلا بزاریم بدون اینکه از این چیزا با خبر باشه بازی کنه، و ببینیم تهش چی میشه؟ چون من زیاد مایل به این قضیه نیستم که هردوتاشون و آگاه کنیم. که نظر هر دوتا کارشناس این بود اینطور نشه بهتره. بعد جلسه به عاصف و بهزاد گفتم : _میرید با حفظ شرایط ویژه و تدابیر حفاظتی، طعمه‌های والوک رو که احمدشریفی و مصطفی ایمانی هستند میارید خونه امن شماره ۳ ، تا اونارو آگاه کنیم توی چه دامی دارن میفتن و حواسشون باشه. حدود دوساعت بعد، عاصف و تیمش احمد شریفی رو آوردند، و بیست دقیقه بعد از عاصف، بهزاد و تیمش مصطفی ایمانی رو آوردند توی خونه شماره ۳ امن سمتِ!! ... به من خبر دادند ، و منم فوری خودم و رسوندم اونجا. ساختمون امن شماره ۳، پنج طبقه بود. طبقه سومش بهزاد و تیمش و شخص مورد نظر و طبقه پنجم هم عاصف و تیم مورد نظر و شخص مورد نظر مستقر شدند. سفارش ناهار دادم، و با هرکدومشون جداگانه صحبت کردم و توجیهشون کردم و گفتم داستان از چه قراره و توی چه دامی افتادن. اونا هم حیرون و وحشت زده مونده بودن چی بگن. بهشون گفتم دوست دارید با ما همکاری کنید تا به سرشبکه های اصلی این سرویس جاسوسی برسیم که هر دوتا اعلام آمادگی کردند....البته مصطفی ایمانی خیلی ترسیده بود. الحمدالله هردوتا گفتند : _ما از همین حالا درخدمتیم هر دوتارو خوب توجیه کردم که : _به هیچ عنوان نباید گاف بدید و طرفتون نباید شک کنه. خیلی عادی رفتار میکنید. بچه‌های ما، هم مراقب شما و هم مراقب خانوادتون هستند که این یه وقت آسیبی بهتون نزنه. خیالتون جمع. اما مسئله اینه که شما دوتا به هیچ عنوان باهم دیگه ارتباط نمی‌گیرید. و انگار هم دیگرو نمیشناسید تا اون خودش شمارو به هم معرفی کنه. اونا رفتند و منم رفتم اداره و فورا نامه زدم تا.... ✍ادامه جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۷۷ و ۷۸ اونا رفتند و منم رفتم اداره و فورا نامه زدم تا از مرجع قضایی حکم و اجازه شنود تلفنای احمد شریفی و مصطفی ایمانی رو بگیرم. حکم و گرفتم و شروع به کار کردیم. تموم چیزا به لطف خدا خوب داشت پیش میرفت. یه روز والوک زنگ زد به احمد شریفی و قرار گذاشتند هم دیگرو ببینن. بچه های ماهم از قبل توی گوش احمد یه گوشی ریز گذاشتن تا صدای مارو بشنوه و یک میکروفون نامرعی ریز هم توی لباس شریفی گذاشتیم تا صدای اونارو بشنویم. اونا همدیگرو دیدن و ماهم همون نزدیک محل قرارشون توی یکی از ماشینا بودیم با بچه های رهگیری. والوک به احمد گفت: _ما یک نفرو میخوایم که در وهله ی اول به عنوان محقق در زمینه IT باشه. ولی اینم بگم که ما چند مرحله مصاحبه داریم. یه نکته رو یادم نره بهتون بگم. متی والوک چون فارسی نمیتونست صحبت کنه مترجم داشت برای خودش. این و یادم رفته بود بهتون بگم. متی بهش داشت میگفت: _ما چند مرحله مصاحبه داریم که یک مرحلش از روی اینترنت هست و از طریق نرم افزار اسکایپ انجام میشه، چون من میرم فرانسه و کشورای دیگه ، تا اونجاهم به کارای مربوط به پروژه های کاریمون برسم برای همین وقت نمیشه، مجبوریم بخاطر روند سریع کارها اینترنتی هم مصاحبه کنیم. اما یک سری مصاحبه هم داریم که بین ۱۰ الی ۱۵ نفر انجام میشه. و بعدش هم ما از بین اینا ۴ الی ۵ نفرو انتخاب میکنیم، باهاشون مصاحبه‌ حضوری میکنیم توی تهران، و این ۴ الی ۵ نفری که توی مصاحبه دوم قبول شدند، ۳ نفرشون و میبریم اسلواکی!!! من که داشتم میشنیدم تعجب کردم چرا اسلواکی؟؟!! مگه فرانسه نیستند اینا .؟!! همینطور داشتم گوش میکردم و فکر میکردم باخودم، که والوک اسم یه سایت و که متعلق به شرکتش در اسلواکی بود و آورد. بهش گفت : _میتونی بری روی فلان سایت و تموم اطلاعات مربوط به شرکت مارو توی اون ببینی. متی والوک به شریفی گفت : _من میرم از ایران تا چند روز دیگه،منتهی تا دوماه دیگه باز بر میگردم ایران و مرحله دوم مصاحبه رو با شما انجام میدم. بلافاصله یه فلش بک زدم ببینم چی شده تا حالا. پس این شد، والوک تا حالا روی احمد و ... کار کرد و اونا رو شناسایی کرد و رفیق شد به بهونه کار و پول، و بعدش قراره باهاشون از روی اسکایپ در مرحله اول مصاحبه کنه، و بعدشم برای مرحله دوم بیاد ایران. این از این. متی والوک از ایران رفت. ماهم گذاشتیم بره. چون دیگه همه چیز توی دستمون بود. فقط منابع ما در فرانسه و چند تا کشور دیگه که این رفت و آمد داشت اون و زیر نظر میگرفتند و آمارش و میدادن به ما در ایران. این ما بین متی از اونور ، برای احمد و گاهی هم برای مصطفی ایمیل میزدو باهاشون ارتباط میگرفت.متی به احمد وعده های مالی و تحصیل در اروپا میداد. خیلی وعده های کلان و دهن پرکن. این مابین توی یکی از روزها مصاحبه ی اسکایپی رو از احمد گرفتند و احمد هم تونسته بود توی مصاحبشون برای مرحله اول امتیاز کافی رو بیاره . و مرحله دومش معلوم نبود چه زمانی هست و باید دوباره متی می اومد ایران تا حضوری انجام بشه اون مرحله. ¤¤تهران ۱۷ آوریل ۲۰۱۷... ساعت ۳ صبح بهم خبر دادند که تا چندساعت دیگه متی والوک وارد ایران میشه. فورا به بهزاد زنگ زدم گفتم : _تیمت و بسیج کن برید وارد فاز رهگیری بشید از دم فرودگاه.یه بررسی هم بکن ببین هواپیماش کی میشینه و یکساعت قبلش اونجا مستقر بشید. همه چیز داشت خوب پیش میرفت و منم رفتم اداره. توی دفترم نشستم دوباره همه چیز و آنالیز کردم از اول تا اینجا. هواپیمایی که متی والوک جزء مسافراش بود. توی فرودگاه ایران نشست و به محض اینکه وارد سالن شد بچه‌ها شروع کردن به تعقیب و مراقبت. منم همزمان باهاشون در ارتباط بودم. متی با احمد تماس گرفت و بهش گفت: _من ایرانم. اومدم ببینمت. جالب اینجا بود به مصطفی زنگ نزد. توی یکی از هتل ها قرار گذاشتند،و ما هم طبق همون شیوه گذشته احمد و به گوشی ریز برای شنیدن حرف‌های ما که بهش بگیم چی بپرسه و چی بگه و یک میکروفون مخفی توی لباسش مجهز کردیم تا بشنویم چه خبره. احمد رفت سر قرار، اونا همدیگرو دیدن. توی یکی از اتاق ها. بعد از سلام و احوالپرسی که منم داشتم میشنیدم..همه چیز و به احمد یه تست هوش ریاضی داد. تستی که داد شکل های ریاضی بود و بهش گفت : _من میرم پایین هتل یه چرخی میزنم، و تو باید توی این بیست دقیقه وقتی که بهت دادم، اون و حل کنی. تا تو حل کنی من با مترجم میرم بیرون. اونا که رفتن به احمد گفتم: +حالت چطوره؟ آروم جوابم و بده. _جناب عاکف این تست..... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۷۹ و ۸۰ _جناب عاکف این تست سخته. +عکسش و واسم بفرست. فورا عکسش و واسم فرستاد، گفتم:_شروع کن فوری حلش کن و هر جا هم مشکل داشتی کمکت میکنیم. فقط حواست باشه سوتی ندی. خلاصه توی اون بیست دقیقه حلش کرد و چند جایی هم من کمکش کردم توی حلش. درست سر بیست دقیقه، متی اومد بالا!!!!!ازش جواب تست و گرفت و تشکر کرد. بهش گفت: _من این جواب و میبرم اسلواکی، و در اسلواکی اینا رو با کارفرمای شرکت در جریان میزارم، اگر شما یکی از انتخاب‌شده‌ها باشی، بهتون خبر میدم تا ویزا بگیری، و دعوت نامه میفرستیم براتون که بیاید اونجا. متی از ایران دوباره خارج شد ، و به اسلواکی رفت اینبار. چندتا از بچه‌های ما همراهش از ایران رفتن چون‌پرونده وارد فاز جدیدی شده بود. بچه هامون بهمون خبر دادند ، توی شناسایی و کارای اطلاعاتی که کردن توی اسلواکی، متوجه شدند متی والوک با استیو لوگانو در ارتباط هست. منتهی هرچی متی زنگ میزنه استیو لوگانو جوابش و نمیده. بعد از یه مدتی استیولوگانو ، خودش به متی والوک ایمیل میزنه که یه سایت جدید راه اندازی کن،با فلان عنوان که تا فاز جدید شناسایی سوژه ها کلید بخوره. یه چیزی رو هم بگم.... که شاید بگید چطوری متوجه میشدید اون ارتباطات و.خوبه بدونید ما همونطور که دلال اقتصادی و سیاسی و ... داریم، دلال اطلاعاتی هم داریم. پول میدادیم و اطلاعات بهمون میدادن... بماند که چطور تونستیم نزدیک ترین ادم به مَتِی والوک و با پول بخریمش و اطلاعات مهمی رو ازش بگیریم.... توی بررسی ها متوجه شدیم، که استیو لوگانو در اون ایمیل به متی والوک اسم یه استاد ایرانی رو داده و گفته از طریق عاملی که پیدا کردی، وبهش وعده کارو تحصیل (به دروغ)دادی (یعنی احمد شریفی)، با اون استاد ارتباط بگیر، و این ارتباطت هرچی سریعتر باشه. ما که اسم استاد و تونستیم ، توی پیگیری ایمیل های استیو لوگانو و متی والوک متوجه بشیم، بلافاصله دوتا از بچه های اداره رو، هماهنگ کرم از همین حالا از اون‌استادی که قرار بود دشمن از طریق احمدی شریفی باهاش آشنا بشه رو مراقبت ویژه از راه دورکنند و خودشم متوجه نشه تا ببینیم چی میخواد بشه. همزمان یه فکری به ذهنم رسید ، که مصطفی ایمانی رو از بازی حذفش کنیم و آگاهش کنیم و بهش بگیم با متی به هیچ عنوان دیگه ارتباط نمیگیره . و اگر از جانب متی والوک ، پیامی دریافت کرد بهش میگه من نمیخوام همکاریِ، علمی و کاری و پژوهشی با شما داشته باشم. اینطوری کار ماهم راحت تر میشد و همزمان روی سه نفر فقط کار میکردیم. یعنی متی و احمدشریفی و اون استاد. متی با احمد شریفی بعد از مدتی یه ارتباط ایمیلی میگیره و میگه ما دنبال فلانی هستیم و باهاش ارتباط داشتم. منتهی چون برام یه اتفاق ورزشی افتاد، حدود سه ماه بیمارستان خوابیده بودم، ارتباطمون قطع شد و‌ الان هرچی بهش زنگ میزنم یا ایمیل میزنم جواب نمیده. ببین میتونی پیداش کنی این و؟؟ چون خیلی برای سرمایه گذارای شرکت مهمه و باید بیاد اسلواکی. چون پروژه هم، بین المللی هست هیچ مشکلی نداره و ایشون میاد اسلواکی و ما همه هزینه‌هاش از اقامت و خورد و خوراک و محل اسکانش و تفریح‌‌های اونچنانی و... همه رو میدیم!!!! !!!!. احمد، استاد دانشگاه رو به هر طریقی بود پیدا میکنه، و با متی والوک هماهنگ میشن باهم که این استاد بره خارج از کشور. توی پیگیری‌هایی که بچه های برون مرزی سازمان داشتند متوجه شدند قراره در ماه سپتامبر در بِراتیسالوایِ اسلُواکی این دیدار برگزار بشه . اما چند روز بعد از دریافت خبر، از معاونت برون مرزی سازمان، دوباره خبر جدیدی به دستم رسید که متنش همین چندکلمه بود: "سلام. اینجا خوش نمیگذره باباجون. قراره بریم جایی دیگه تفریح کنیم. نیاز به لطف شما داریم." متوجه شدم جلسه براتیسالوای اسلواکی به هم خورده و قرار هست در جای دیگه برگزار بشه!! و نیاز هست خود من برم اونور و یا اینکه دستور جدید و صادر کنم برای اطلاعات عملیات این کار. با حاج کاظم کانکت شدم و نظرش این بود که خودم برم هماهنگ کردم با عاصف عبدالزهرا که بلیطم و پاسپورت با اسم مستعار و... جور کنه و در پوشش یک بازرگان تا سه روز آینده وارد اسواکی بشم. خلاصه ماهم شیوه هایی داریم برای اینکه بتونیم زود پاسپورتمون و بهمون بدن و وارد فضا بشیم. ¤¤سه روز بعد ساعت ۱۰ صبح.... عاصف زنگ زد به موبایلم و گفت: _سلام عاکف جان، کجایی؟ +سلام داداش، اومدم یه سر دندونپزشکی یه چِکاپ کنه دندونام و. _غذارو درست کردم میتونی بری بخوری. فقط تا ساعت.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
سر آغاز هر نامـ💌ــه نام خداست که بی نام او نامه یکسر خطاست       ☀️ شـروع هفتـه را ☀️ با عطر نام‌های خدا آغاز می‌کنیم 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 یا اَللّهُ یا رَحْمنُ یا رَحیمُ یا خالِقُ یا رازِقُ یا بارِیُ یا اَوَّلُ یا آخِرُ یا ظاهِرُ یا باطِنُ یا مالِکُ یا قادِرُ یا حَکیمُ یا سَمیعُ یا بَصیرُ یا غَفورُ سلام سلام  سلام...صبحتون قشنگ فروشگاه بزرگ مجموعه تدریس یار 🦾 کمک حال شما🏠 در خرید محصولات با کیفیت .❤ ✅جهت ثبت سفارش @teacherschool @tadriis_yarshop
خدایا شکرت که هفته جدید رو با احساس عالی شروع می‌کنم خدایا شکرت که هفته جدید برایم پر از معجزه و اتفاقات عالیست خدایا شکرت که هفته جدید برایم پر از خیر و برکت است خدایا شکرت که این هفته نگاهم تنها به لطف و مهربانی توست‌ خدایا شکرت که این هفته برایم حضوری پررنگ برای دیگران دارم خدایا شکرت که این هفته سرشار از نور و رحمت توست تفسیر و مطالب قرآنی داستان‌ها و حکایات قرآنی خواندن روزانه یک صفحه از قرآن کریم 🥰 مطالب قرآنی 😍 @noorholy
صدای ماندگار (۴) بچه‌ها برای فهمیدن یادداشت امروز به هفتاد درصد حواس‌جمعی نیاز داریم تا آخرش بتونیم چند تا اصطلاح رو قشنگ یاد گرفته باشیم. یادتون باشه که دنیای موسیقی اون‌قدر بزرگه که ما نه می‌خوایم و نه می‌تونیم این‌جا به بخش‌های زیادی بپردازیم، هدفمون اینه فقط با گوشه‌ای از این هنر اصیل ایرانی آشنا بشیم. 🎺🎻🎸 👇👇👇 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
✨ گفتیم الفبای موسیقی نت‌ها هستن. توی الفبای فارسی کنار هم نشستن حروف، کلمه‌ها رو می‌سازن، اما نت‌ها اگر کنار هم قرار بگیرن چی می‌شن؟ یه تیکه از یه آواز رو می‌سازن که اسمش هست آهنگ یا لحن یا گوشه. گوشه کوچیک‌ترین عنصر موسیقی سنتیه. مثل کلمه توی زبان فارسیه. باید گوشه‌ها ساخته بشن تا بتونیم بریم سراغ ساختن چیزهای بزرگ‌تر. 🎶🎵🎼 حتما می‌دونین که ما توی ادبیات فارسی شکل‌های مختلفی داریم. شعر، داستان، رمان، نامه، مقاله، گزارش و...همه‌ی این‌ها با کلمه‌ها نوشته شدن. اما نوعشون و حال و هواشون فرق داره. هر کدوم به درد یه جایی می‌خورن و کارکرد متفاوت دارن. توی موسیقی هم وقتی گوشه‌ها رو کنار هم بذاریم دستگاه یا آواز تشکیل می‌شه. اما دستگاه‌ها دقیقا مثل قالب‌های مختلفی هستن که گفتیم؛ شعر و داستان و مقاله. حال و هواشون فرق داره. هر کدوم مناسب یه موقعیتی هستن. حتی بعضی موسیقی‌دان‌ها برای روز و شب دستگاه‌ مختلفی رو می‌زدن. اونایی که خیلی دقیق بودن با توجه به روحیات شنونده‌شون دستگاه رو انتخاب می‌کردن. خیلی هوشمندانه است؛ نه؟! 🎚🎧🎛 اما فرق آواز و دستگاه چیه؟ توی تعداد گوشه‌ها با هم فرق دارن. آوازها تعداد گوشه‌های کمتری نسبت به دستگاه دارن و کوتاه‌ترن. 🎷🎺🎻 اصطلاح بعدی ردیفه! کلمه‌ی ردیف یعنی به صف، منظم، طریقه‌ی خاص چیدن چیزها. توی موسیقی هم یه معنای مشابهی داره. ردیف موسیقی دستگاهی روش آموزشی و یادگیری دستگاه‌هاست‌. برای این‌که دستگاه رو یاد بگیریم اول باید بریم سراغ ردیف‌ها تا بتونیم با جمله‌های موسیقی آشنا بشیم. استادهای موسیقی هر کدومشون ردیف مخصوص خودشون رو دارن، یعنی روش آموزششون با توجه به نحوه‌ی تفکرشون فرق داره. 🎵🎺🎶 می‌دونم یه کم سخت شد، اما به عنوان یه بچه‌ی ایرانی دونستن این چیزها مثل شناختن آثار باارزش ملی‌مون می‌مونه. راستی می‌دونستین که ردیف موسیقی ایرانی به عنوان میراث معنوی توی یونسکو ثبت شده؟! چیزهایی توی این فهرست ثبت می‌شن که خلاقانه باشن و ارزش حفظ کردن داشته باشن. و البته کشورهای زیادی نیستن که موسیقی‌شون جزو این آثار باشه. وقتی یونسکو ثبتش کرده خالی از لطف نیست ما هم بشناسیمش و بهش افتخار کنیم. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
«تاریخچه اسباب بازی‌های محلی: جغجغه خوزستان» میدونستید که هزاران سال پیش، بچه‌های خوزستانی با جغجغه‌های سفالی بازی می‌کردن! جغجغه یه وسیله‌ست که وقتی تکونش می‌دی، صدا می‌ده. این صدا برای بچه‌ها خیلی جذابه و باعث می‌شه سرگرم بشن‌. 👶🍼 این جغجغه‌ها از گل درست می‌شدن و بعد از اینکه خشک می‌شدن، توشون دانه‌های کوچیک می‌ذاشتن تا وقتی تکونشون می‌دی، صدای جالبی بدن. 🎶🥳 خیلی وقت پیش، وقتی مردم یاد گرفتن چطوری از خاک و آب چیز درست کنن، هنر سفالگری به وجود اومد. مردم خوزستان هم توی این کار خیلی ماهر بودن و چیزهای خیلی قشنگی مثل جغجغه می‌ساختن. این جغجغه‌ها با رنگ‌های شاد و طرح‌های محلی تزئین می‌شدن. مثلا روی بعضی از اون‌ها طرح‌هایی از پرنده‌ها و گل‌ها می‌کشیدن. 🌸🐦 این جغجغه‌ها فقط اسباب‌بازی نبودن، بلکه یه جور ابزار موسیقی هم بودن! وقتی بچه‌ها جغجغه‌ها رو تکون می‌دادن، یه صدای خوشایند می‌شنیدن که مثل آهنگ بود. این صداها باعث می‌شد که بچه‌ها خیلی سرگرم بشن و خوشحال باشن. تصور کنید با هر تکونی، یه ملودی کوچیک نواخته می‌شد! 🎵🎉 یکی از چیزهایی که این جغجغه‌ها رو خیلی خاص می‌کرد، طرح‌های محلی بود که روشون می‌کشیدن. این طرح‌ها معمولا از طبیعت الهام گرفته بودن؛ مثل پرنده‌ها، گل‌ها و حیوانات. هر طرحی که روی جغجغه‌ها نقش می‌بست، یه داستان از فرهنگ و زندگی مردم خوزستان رو نشون می‌داد. 🌺🦉 با اینکه الان اسباب‌بازی‌های مدرن و پیشرفته زیادی داریم، ولی جغجغه‌های سفالی خوزستان هنوز هم جذابیت خودشون رو دارن. این جغجغه‌ها به ما یادآوری می‌کنن که چطور هنر و فرهنگ در طول تاریخ با هم پیوند خوردن و هنوز هم می‌تونیم از زیبایی‌های گذشته لذت ببریم. 🌟🧸 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌠قصه‌ی شب🌠 شبِ سی‌وهشتم: دوچرخه و سیبیل‼️ یکی بود، یکی نبود. یه دوچرخه بود که فکر می‌کرد خیلی بامزه‌س. هروقت صداش می‌کردن «دوچرخه» می‌گفت: «سیبیل بابات می‌چرخه». بعد هم قیژ قیژ می‌خندید و می‌رفت. 🥸🚴🏻🤭 اما دوچرخه شوخی نمی‌کرد. حرفش درست بود. انگار یه جورایی جادو بلد بود. به هرکس می‌گفت «سیبیل بابات می‌چرخه» واقعاً سیبیل باباش شروع می‌کرد به چرخیدن، مثل فرفره. حالا نچرخ، کی بچرخ! 🥸😵‍💫🤠 باباها نمی‌دونستن چرا سیبیل‌هاشون فرفره شده. یک روز همه دور هم جمع شدن تا بفهمن چرا سیبیل‌هاشون می‌چرخه. یکی گفت: «شاید فنر سیبیل‌هامون دررفته!» یکی گفت: «شاید سیبیل‌هامون می‌خوان چهل‌بیل بشن!» یکی گفت: «شاید سیبیل‌هامون می‌خوان بیفتن!» 🥸🍂✂️ خلاصه هر بابایی یه چیزی می‌گفت. دوچرخه هم پشت درختی ایستاده بود و قیژ قیژ به حرف‌های اونا می‌خندید. باباها دیدن صدای خنده میاد، رفتن پشت درخت رو نگاه کردن. دوچرخه اومد بیرون و گفت: «فرفره، فرفره، سیبیلو بگیر در نره!» بعد هم فرار کرد. 👀🚴🏻🌳 باباها که دیدن دوچرخه داره مسخره‌بازی درمیاره، دنبالش کردن. گرفتنش و باد چرخ‌هاش رو خالی کردن. یک‌دفعه دیدن که سیبیل‌هاشون از چرخیدن افتاد. فهمیدن که جادوی دوچرخه تویِ بادِ چرخ‌هاش بوده. بعد همه‌ی باباها دور دوچرخه حلقه زدن و خوندن: «دوچرخه، دوچرخه، باد نداره بچرخه!» 🤭 ✌️🥸🥸🥸✌️ بازنویسی از کتاب «سیبیل بابات می‌چرخه»، نوشته‌ی ناصر کشاورز جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh