🎆قصهی شب🎆
شب اول: آدمِ خیالباف💭
روزی، روزگاری، یک مرد بازرگان بود که خرید و فروش روغن میکرد. در همسایگی این مرد درویش سادهلوحی منزل داشت که از مال و منال بیبهره بود و با قناعت زندگی میکرد.
بازرگان به صداقت و نیکی درویش ایمان داشت. برای همین هر بار که از معاملهی تازهای فایدهای میبرد، یک پیاله روغن برای درویش همسایه هم میفرستاد.
درویش هم کمی از روغنها رو مصرف میکرد و بقیه رو در کوزهی بزرگی که توی خونه داشت، میریخت.
روزی که کوزه پر از روغن شد، درویش وارسته با خودش گفت:
بهتره این کوزهی روغنو بفروشم و پولشو سرمایه کنم تا درآمدی واسه خودم داشته باشم.
آخه اینجوری درویش میتوانست مثل بقیه عیال و اولاد داشته باشه.
بعد همینطور با خودش گفت:
اگه توی کوزه ۵ مَن روغن باشه، میشه باهاش ۵ تا گوسفند بخرم. روزها گوسفندهامو حسابی میبرم چرا. اونوقت بعد از ۶ ماه گوسفندها بچه میآرن. بعد تعدادشون زیاد میشه و با پولشون خونه و اثاث میخرم.
اونوقت میتونم از خانوادهی بزرگان دختری رو خواستگاری کنم. بعد عروسی میکنیم و صاحب بچه میشیم.
بعد با خودش فکر کرد:
ولی بچهمون باید خوب تربیت بشه. اگر بچهام شیطنت کنه و بخواد سوار گوسفندها بشه، خدمتکار خونه ممکنه کتکش بزنه. اونوقت من با همین عصام چنان به سرِ خدمتکار میزنم که..
درویش سادهدل چنان به عالم خیال فرو رفته بود که عصا رو به ظرف روغن کوبید و ظرف شکست و شد آنچه نباید میشد
📒 منبع: کتاب قصههای خوب برای بچههای خوب، نوشتهی مهدی آذریزدی، جلد چهارم، قصههای مثنوی مولوی
#قصه_شب
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از کودکانه
گنجشک تنها - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.94M
40.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه شب، اهالی کرسی ننه فیروز👵
آرزو می کنیم که این شبهای یلدایی🍉، کنار خانواده هاتون و بزرگترها👨👩👧👧 شاد باشید و لذت ببرید از با هم بودنها.
این قصه قشنگ تقدیم نگاههای پر مهرتون ⚘️
#قصه_شب🌜
#رشد_کودک
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
🌠قصهی شب🌠
شبِ چهلودوم: خرید و فروش اسب
یک روز فردی که میخواست اسبی رو بخره، از فروشنده پرسید: «آقا شما ضمانت میکنید که این اسبی که به من میفروشید، هیچ عیب و ایرادی نداشته باشه؟
✨🐎✨
فروشنده گفت: «کاملاً. بهعلاوه این اسب مثل یک بره رام و مطیعه و همهجا دنبال شما میاد. خریدار گفت: «در این صورت، خیلی متأسفم که نمیتونم اسب رو بخرم. چون من هرگز اسبی رو نمیخرم که جلوش راه برم و اون مثل بره دنبال من بیاد!
🌾🌾🤷🏻♂🐎🌾🌾
فروشنده گفت: «نه، منظورم اینه که اسب نجیب و باوفاییه؛ و اگه یک روز شما از پشت اون زمین بخورید، همونجا میایسته و شیهه میکشه تا شما از زمین بلند شید.
🪨🧎➡️🐎🌱🌱🌱
خریدار گفت: «نه آقا، من اسبی رو که من رو زمین بزنه و بعد بالای سرم بایسته وشیهه بکشه، نمیخوام!»
🤦🏻♂🏇
از کتاب «لبخند»، نوشتهی مهدی آذریزدی
#قصه_شب
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🌠قصهی شب🌠
شبِ چهلوسوم: پرسشِ بیجا
روزی و روزگاری، وسط یکی از پیادهروهای خیابون، چاهی کنده بودن که پنج، شیش متر عمقش بود. تا اینکه یه آقای سربههوا توش افتاد و داد و فریاد کرد و از مردم کمک خواست.
🖐🕳☠️
رهگذری بالای چاه ایستاد. نگاهی به چاه انداخت و سرش رو پایین آورد و پرسید: «آقا شما توی چاه افتادین؟» 👀
🕳🖐👷🏻♂️
مرد از این سؤال خندهاش گرفت و جواب داد: «نهخیر آقایِ عزیز. من روی زمین نشسته بودم، این چاه رو اطراف من ساختن!
🤦🏻♂️🤷🏻♂️
بازنویسی از کتاب «لبخند»، نوشتهی مهدی آذریزدی
#قصه_شب
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#قصه_شب
بادکنک حسود
بچه ها دو تا بادکنک خریدند. یکی سفید و یکی صورتی. هر دو تا بادکنک را باد کردند و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کردند. اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاقتر و بزرگتر بود. به خاطر همین بادکنک صورتی عصبانی بود.
بادکنک صورتی شروع کرد به غر زدن و گفت: بچه ها عمدا من و کم باد کردند و تو رو بیشتر. اصلا بچه ها بین ما فرق می گذارند. من خیلی هم از تو بزرگترم اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم.
بادکنک سفید گفت ای بابا هر دوتا مون رو تا اونجایی که لازم بود باد کردند. اونا هر دوتا مون رو دوست دارند. ندیدی چقدر به خاطر ما خوشحالی کردند؟
بادکنک صورتی اخماشو کرد تو هم و گفت دیگه با من حرف نزن. من خودم یه راهی پیدا می کنم و باد خودم رو بیشتر می کنم و به همه نشون می دم که من از تو بزرگترم.
شب شد و بچه ها به خواب رفتند. باد کنک صورتی همین طور که به اطراف نگاه می کرد چشمش به تلمبه روی کمد افتاد. بادکنک از تلمبه خواست تا بادش رو بیشتر کنه. تلمبه اول با مهربونی قبول کرد. ولی وقتی بادکنک رو از نزدیک دید گفت اگه بیشتر از این باد بشی ممکنه بترکی.
بادکنک صورتی با شنیدن این حرفها خیلی عصبانی شد و گفت تو هم مثل بادکنک سفید خودخواهی.
تلمبه از حرفهای بادکنک صورتی ناراحت شد. بادکنک با همه قهر کرد و اخم کرد. وقتی اخم کرد متوجه شد موقع اخم کردن و قهر کردن بادش بیشتر می شه. بادکنک صورتی از این قضیه خوشحال شد. انقدر اخم کرد و قهر کرد و ادامه داد تا هی بادش بیشتر و بیشتر شد. آنقدر باد کرد و باد کرد و باد کرد تا بالاخره شَتَرَق……………… ترکید و هر تکه اش پرت شد یه طرف اتاق.
هر کسی باید اندازه ی خودش رو بفهمه. ای کاش بادکنک صورتی قهر نکرده بود و هنوز توی اتاق آویزان بود و تکان می خورد و بچه ها را خوشحال می کرد.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
علی ظهریباناخلاق امام حسن (ع).mp3
زمان:
حجم:
12.47M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢داستان هایی زیبا و شنیدنی از اخلاق امام حسن مجتبی(ع)
🔵 ناگهان اون مرد دید که امام حسن(ع) روی زمین نشستن و یک لقمه 🥖خودشون غذا میخورن و یک لقمه به اون سگ🦮 غدا میدن
#امام_حسن_مجتبی
#قسمت_بیست_و_پنجم
#قصه_شب
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#قصه_شب
🌬☀️ باد و خورشید
یک روز باد و خورشید سر اینکه کدامشان قوی تر است با هم بحث میکردند. آخر سر تصمیم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.
مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: "بیا ببینیم کدام از یک ما میتواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟"
باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.
باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.
بعد نوبت خورشید شد.
قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن.
خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.
خورشید در مسابقه برنده شد.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
دشمنی موش گربه - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
4.01M
#قصه_شب
دشمنی موش و گربه
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
@amooketabi عموکتابی آرزوی ماهی کوچولو.mp3
زمان:
حجم:
1.97M
🎧آرزوی ماهی کوچولو 🐟
#قصه_شب✨💫
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
✦ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ✦
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
.
#قصه_شب
آتنا و پل ستارهای
Bedtime Story: Athena and the Star Bridge
آتنا دختری باهوش و با پشتکار بود که هیچوقت تسلیم نمیشد.
Athena was a smart and determined girl who never gave up.
روزی شنید که بالای بلندترین کوه، پلی از ستارهها وجود دارد.
One day, she heard that on top of the tallest mountain, there was a bridge made of stars.
همه میگفتند رسیدن به آنجا غیرممکن است.
Everyone said it was impossible to reach.
اما آتنا تصمیم گرفت تلاش کند.
But Athena decided to try.
او تمرین میکرد، از تپهها بالا میرفت و باران را تحمل میکرد.
She trained, climbed hills, and endured the rain.
گاهی زمین میخورد، اما بلند میشد.
Sometimes she fell, but she got back up.
هفتهها گذشت تا به پای کوه رسید.
Weeks passed until she reached the mountain.
کوه بلند بود، اما آتنا نترسید.
The mountain was tall, but Athena wasn’t afraid.
او قدمبهقدم بالا رفت.
Step by step, she climbed.
وقتی آفتاب طلوع کرد، به قله رسید.
When the sun rose, she reached the top.
و آنجا بود: پلی از نور و ستارهها.
There it was: a bridge of light and stars.
ابر کوچکی گفت:
A small cloud said:
«تو تنها کسی بودی که با پشتکار رسیدی.»
“You’re the only one who got here with determination.”
آتنا لبخند زد و از پل گذشت…
Athena smiled and crossed the bridge...
و آن شب، ستارهای به اسم آتنا در آسمان درخشید.
That night, a star named Athena shined in the sky.
Edited by:
.
#قصه_شب
آتنا و پل ستارهای
Bedtime Story: Athena and the Star Bridge
آتنا دختری باهوش و با پشتکار بود که هیچوقت تسلیم نمیشد.
Athena was a smart and determined girl who never gave up.
روزی شنید که بالای بلندترین کوه، پلی از ستارهها وجود دارد.
One day, she heard that on top of the tallest mountain, there was a bridge made of stars.
همه میگفتند رسیدن به آنجا غیرممکن است.
Everyone said it was impossible to reach.
اما آتنا تصمیم گرفت تلاش کند.
But Athena decided to try.
او تمرین میکرد، از تپهها بالا میرفت و باران را تحمل میکرد.
She trained, climbed hills, and endured the rain.
گاهی زمین میخورد، اما بلند میشد.
Sometimes she fell, but she got back up.
هفتهها گذشت تا به پای کوه رسید.
Weeks passed until she reached the mountain.
کوه بلند بود، اما آتنا نترسید.
The mountain was tall, but Athena wasn’t afraid.
او قدمبهقدم بالا رفت.
Step by step, she climbed.
وقتی آفتاب طلوع کرد، به قله رسید.
When the sun rose, she reached the top.
و آنجا بود: پلی از نور و ستارهها.
There it was: a bridge of light and stars.
ابر کوچکی گفت:
A small cloud said:
«تو تنها کسی بودی که با پشتکار رسیدی.»
“You’re the only one who got here with determination.”
آتنا لبخند زد و از پل گذشت…
Athena smiled and crossed the bridge...
و آن شب، ستارهای به اسم آتنا در آسمان درخشید.
That night, a star named Athena shined in the sky.
Edited by: