هدایت شده از تدریس یار پایه هفتم
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و کاردستی
@naghashi_ghese
کانال فیلم و قصه کودکانه
@ghesehayekoodakaneeh
کانالی حاوی مطالب مفید فرهنگی و پرورشی ویژه اولیا و معلمان
@madrese_yar
کانال ترفند و خلاقیت
@khalaghbashh
کانال آشپزی و نکات جالب
@ashpaziibaham
کانال اخبار طلایی
✅اخباری جالب
آنچه شما دوست دارید
در هر زمینه ای
با ما همراه باشید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@goldennews
فروشگاه معلم
اقتصاد یار
خانواده یار
معرفی سیگنال بورس
معرفی لوازم آموزشی ارزان
معرفی کتاب آموزشی ارزان
معرفی کتاب داستان
و .....
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@shopteacher
کانال داستان و حکایت
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#آیا_می_دانستید 💡
"لقمان حکیم "غلام سیاهی از مردم سودان بود که در زمان داوود پیامبر زندگی می کرد. لقمان در جوانی، به مرد بسیار تند خو و عصبی مزاجی خدمت می کرد ، اما آنچنان صبر، بردباری و رفتارهای شایسته از خود نشان داد که اربابش او را آزاد کرد.
او حکیمی خود آموخته بود، که جوانب مختلف زندگی را به دقت مورد بررسی قرار می داد و همواره شاگردانش را به صبر و پرهیز ازانجام رفتارهای نسنجیده دعوت می کرد. لقمان، فراتر از مردم زمانش می اندیشید و همین باعث شد که سخنان و پندهایش بعد از گذشت این همه سال، همچنان طراوت و تازگی خود را حفظ کند. در این جا حکایتی کوتاه از لقمان را ذکر می کنیم.
"گویند روزی ارباب لقمان گوسفندی ذبح کرد و از لقمان خواست بهترین و شریف ترین قسمت گوسفند را برای او بیاورد، پس لقمان دل و زبان گوسفند را به عنوان پیشکش نزد ارباب آورد، روز بعد که گوسفند دیگری را کشتند، ارباب این بار از لقمان می خواهد، بدترین و پست ترین قسمت گوسفند را برای او بیاورد، پس لقمان باز دل و زبان گوسفند را می آورد، ارباب لقمان شگفت زده می شود و دلیل این کار را می پرسد، پس لقمان می گوید :"هرگاه دل و زبان خویش را از اعمال ناشایست بشویی، همانا آنها بهترین اعضا هستند و در غیر این صورت، بدترین اعضا خواهند بود، چه خوش انسانی که دل و زبانش یکی باشد. "
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
داستان مدرسه
رهـایے از شـب #پارت_سی_و_پنج روز بعد کاملا حواسم به رفتارات فاطمه بود تا به یقین برسم که از چیزی
🍃🌹﷽🌹🍃
#رهـایے از شـب🌒
#قسمت_۳۶
در مدتی که زیر سرم بودم از فرط خستگی بیهوش شدم.در خواب، حاج مهدوی را دیدم که با ناراحتی به سمتم می آمد و با نگاهی ملامت گر کنار بسترم ایستاد.
گوشیم در دستاتش بود وزنگ میخورد.
با ترس و اضطراب ازش پرسیدم :
-چیشده حاج اقا؟ چرا ناراحتید؟
او با ناراحتی پاسخ داد:
-از درمانگاه که بیرون آمدیم یک راست بلیط میگیرید و میرید تهران.!!!این پسر کیه؟!
با من من گفتم :
-ن ..نمیدونم...
او نفس عمیقی کشید و گفت:
-مهم نیست!!!خانم بخشی همه چیز را راجع به شما بهم گفت.
من با ناباوری و شرمندگی به فاطمه که کنار تختم بود نگاه کردم و گفتم:
-فکر میکردم رازداری..تو که گفتی چیزی نشنیدی؟؟!!!
فاطمه سری با تاسف تکان داد و گفت:
-متاسفم!!ولی اگه تا حالا هم سکوت کردم به حرمت جدت بود.فکر میکردم میخوای عوض شی.ولی تو از اعتماد ما سواستفاده کردی. تو وجهه ی کاروان رو خراب میکنی.
من با بغص و اشک به آن دو نگاه میکردم و گفتم:
-من من توبه کردم..
حاج مهدوی گفت:خواهر من! !!این چه توبه ایه که نامحرم به موبایلتون زنگ میزنه وسراغتونو از من میگیره؟ ! اصلابه فرض که توبه کرده باشی.جواب اینهمه دل شکسته و نفس های لگام گسیخته وبیدارشده رو چی میدی؟ حالا هم که اومدی سراغ من.!فکر کردی نمیدونم چندوقته منو تا دم منزل تعقیب میکنی؟
من گریه کردم و دل به دریا زدم:
-بخدا حاج آقا حساب شما سواست..من شما رو دوست دارم.شما برای من منجی هدایتید...
فاطمه اخم کرد..
حاج مهدوی تسبیحش رو پرت کرد روی تختم وبا عصبانیت گفت :خجالت بکش خانوووم!!
من از شرم داشتم آب میشدم.گوشی موبایلم همچنان زنگ میخورد.عکس کامران روی صفحه افتاده بود.
فاطمه با بدجنسی گوشی رو به سمتم دراز کرد وگفت:
-بفرما خانووم عاشق پیشه ی توبه کار!! صید جدیدتونه!!
من با گریه و التماس رو به آنها گفتم:
-بخدا اشتباه فکر میکنید.من دیگه نمیخوام کامران و ببینم .من تو دوکوهه توبه کردم.دیگه اینکارو نمیکنم.
زنگ موبایل قطع نمیشد...
میان گریه والتماس از خواب پریدم.
فاطمه مهربان و آروم کنارم نشسته بود و نوازشم میکرد.
قلبم محکم به دیواره های سینه ام میکوبید.ولی صدای زنگ موبایل همچنان از میان کابوسم در گوشم ضربه میزد.
-گوشیت خیلی وقته داره زنگ میزنه عسل جان..خواستم جوابشو بدم گفتم بی ادبیه.
هنوز تصاویر خوابم مقابل چشمانم بود.
فاطمه گوشیم رو به سمتم دراز کرد و گفت:
-آقا کامرانه!!
قلبمهری ریخت...
فاطمه اسم او رو دیده بود..
وای چه آبرو ریزی ای شد.حالا چه کار باید میکردم؟
فاطمه با اصرار نگاهم کرد وگفت:جواب بده دیگه. شاید کارواجبی داشته باشه باهات.بنده خدا خیلی وقته داره زنگ میزنه
من با تردید به گوشی که در دست او بود نگاه میکردم و واقعا نمیدانستم باید چه کنم؟ از یک طرف با جواب دادن گوشی خط بطلان میکشیدم به توبه ی خودم..واز طرف دیگه اگر جواب نمیدادم کامران ول کن معامله نبود و وقت وبی وقت زنگ میزد تا علت بی پاسخ ماندن تماسش را بفهمد.فقط او نبود. مسعود و نسیم هم در این مدت هرچه تماس گرفتند تلفنم را جواب ندادم.ولی پاسخ ندادن تلفنها کار درستی نبود.باید شهامتش را پیدا میکردم و برای همیشه خودم رو از بازی آنها کنار میکشیدم.ولی این کار امکان پذیر نبود.تا زمانیکه از جانب حمایت دایمی فاطمه وبه دست آوردن دل حاج مهدوی مطمئن نمیشدم قدرت چنین ریسکی را نداشتم.سرنوشت چقدر شرایط سختی درمقابلم قرار داده بود.و من در هیج کدام این شرایط حق انتخابی نداشتم.چون تنها یک سر قصه من بودم.نه در ادامه ی رابطه ام با کامران حق و قدرت انتخاب داشتم ونه امیدی به وصال حاج مهدوی داشتم!!
عشق بی منطق ویک طرفه ی من نسبت به حاج مهدوی همچون سرابی بود که از دور مرا امیدوار میکرد ولی میترسیدم هرچه نزدیکتر به او شوم او ازمن دورتر و دورتر شود.
فاطمه که به نگاه مردد من با تعجب چشم دوخته بود گفت:
-عسل.!! اون بدبختی که پشت خطه از نگرانی مرد..چرا جوابشو نمیدی؟ مگه آشنات نیست؟
هنوز هم ارتعاش رگهایم براثر کابوس چند دقیقه ی پیش در جانم باقی مانده بود.با صدایی خش دار گفتم:
-تو که بهتر از هرکسی میدونی من آشنا ندارم.نمیخوام جوابشو بدم
فاطمه میدانست که کامران دوستم است ولی نمیدانم چرا خودش را به کوچه ی علی چپ میزد.گاهی اوقات کارهای فاطمه را درک نمیکردم.مخصوصا حالا که بجای گفتن حرفی از کنار بسترم بلند شد و برایم از بسته ی روی تخت مقداری آبمیوه داخل لیوان یکبار مصرف ریخت و تعارفم کرد.!!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد..
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
داستان مدرسه
🔖#داستان_تقسیم بسم الله الرحمن الرحیم ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 «« قسمت نهم »» ماشینشو
🔖#داستان_تقسیم
بسم الله الرحمن الرحیم
✍محمدرضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
«« قسمت دهم »»
یک هفته بعد-استامبول – میدان تقسیم
بابک در محوطه سبز جلوی ایستگاه مترو در حال قدم زدن بود. از یکی از دکه ها نوشابه گرفت و به راهش ادامه داد. پس از چند قدم راه رفتن، روی یکی از نیمکت ها نشست و نوشابه اش را باز کرد و دو قلپ سر کشید و از دور، به جمع هایی که با خنده و قهقهه دور هم جمع شده بودند، با حسرت نگاه میکرد.
پس از نیم ساعت، دکه دار(مردی پنجاه ساله) که در حال تعطیل کردن بود، چشمش به بابک خورد و در حالی که دریچه آهنی دکه اش را میبست، دو سه بار دیگر به بابک نگاه انداخت و وقتی کارش تموم شد به طرفش رفت و کنارش نشست.
بابک متوجه حضور آن مرد شد و کمی جمع و جور نشست و لحظه ای به قیافه آن مرد نگاه کرد. دکه دار با زبان فارسی سلیس گفت: یک هفته است که هر شب میایی اینجا و یه شب چیبس و یه شب نوشابه و یه شب شیر پاکتی و یه شب دو تا نخ سیگار میخری و میشینی اینجا که چی؟
بابک: اشکالی داره؟
دکه دار: نگفتم اشکال داره. دلم برات میسوزه.
بابک: جدّا؟ حالا اومدی باهات درددل کنم؟
دکه دار: چرا اینقدر داغونی؟ کُنج پیشونیت چی شده؟
تا اینو پرسید، بابک یادش اومد که دستشو از پشت بسته بودند و شکنجه گر3 با کابل به سر و صورتش میزد. اونم هر چی داد و بیداد و التماس میکرد، گوش نمیدادند و بی رحمانه تر میزدند.
به خودش اومد و گفت: خوب میشه. یادم میره.
دکه دار: مارکه؟
بابک: زخمم؟
دکه دار: نه داداش! تیشرتتو میگم.
با این سوال هم یاد اون دختره افتاد که کمکش کرد از بیمارستان نجات پیدا کنه.
دختره: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟
بابک: مثلا باید قبل از فرار از بیمارستان، ازم پذیرایی میکردن و صبحونه بهم میدادن؟
دختره با قهقهه گفت: میتونی مهمونم بشی. اسمم الدوزه. اسم شما چیه؟
بابک: کوچیک شما بابک!
الدوز: لباسات هم خیلی داغونه آقا بابک. یه فکری به حال لباسات بکن.
بابک: راستی تو چرا اینقدر فارسی خوب حرف میزنی؟
الدوز: من دانشجوی رشته ادبیات فارسیم.
بابک(با تعجب): اینجا؟ یا تهرون؟
الدوز: هیچ کدوم. آنکارا درس میخونم. نگفتی! صبحونه بخوریم؟
چند دقیقه بعد، الدوز کلید انداخت و با بابک وارد خونه شدند. تا وارد شدند، دختر بچه ای پنج شش ساله دوید به سمت الدوز.
دختر بچه با زبان ترکی به طرف مامانش دوید و گفت: مامان! سلام. بهتری؟
الدوز جوابش داد: قربونت برم دخترم. بیا بغلم. آره . بهترم. گفتم که چیزیم نیست.
دختر بچه با تعجب به بابک نگاه کرد و از مامانش پرسید: مامان این آقا کیه؟ چقدر کثیفه!
الدوز: گفته بودم نباید اشتباهات کسی جلوی خودش جار زد.
الما رو به بابک: سلام. ببخشید.
بابک: سلام خانم. ماشالله. ماشالله. چه دختر نازی!
الدوز به بابک گفت: معرفی میکنم. دخترم آقا بابک که نیاز به کمک ما داره و خیلی نمیمونه. آقا بابک دخترم.
بابک: شما که گفتی شوهر نداری!
الدوز: درسته. ندارم.
دیگه بابک دنباله حرفشو نگرفت و چیزی نگفت و محو سلیقه و جذابیت خونه نقلی الدوز و الما شد. تابلوها و قالیچه های کوچیک و تصاویر و نقاشی های کودکانه الما که فضا را قشنگتر کرده بود.
بابک اجازه گرفت که به حمام بره و یه دوش بگیره. رفت و بعد از یه ربع بیست دقیقه خوب خودشو شست و صورتشو تیغ زد و ابرو و موهاشو مرتب تر کرد. وقتی میخواست که خودشو خشک کنه، دید یه حوله تمیز و یه دست لباس کامل مردونه که رنگارنگ بود، اونجا گذاشته بودند تا بپوشه.
بابک لباسها رو پوشید و موهاشو شونه زد و اومد بیرون. الما تا چشمش به بابک خورد خیلی تعجب کرد و گفت: وَوو ... تو با بابکی که یه ربع پیش رفت حمام فرق داری!
الدوز که داشت تو آشپزخونه غذا درست میکرد، وقتی حرفای الما را شنید، با یه لیوان آب پرتقال اومد ببینه چه خبره که یهو با تیپ و قیافه و جذابیت بابک مواجه شد. دست و پاش گم کرد و حواسش نبود و لیوان از دستش افتاد و شکست.
با صداهای مرد دکه دار، بابک به خودش اومد: کجایی؟ عمو !
بابک: آره ... مارکه ... شما چرا ایرانی حرف میزنی؟
دکه دار: از بس ایرونی به پستم خورده. اینجا ... این میدون ... پاتوق همممه ایرونی هایی هست که یا واسه گردشگری اومدن ... یا رشته تاریخ هستن و اومدن محل تقسیم آب دوران عثمانی دیروز و نماد جمهوریت امروز ترکیه ببینن ... یا فراری و تحت تعقیبن و میان اینجا گاهی قدم بزنن و حال و هوایی عوض کنن و چارتا ایرونی ببینن و دلشون وا بشه. تو کدومشی؟
بابک: من؟ اومدم گردشگری!
دکه دار: آره جان عمّت! یه هفته است فقط میایی اینجا گردشگری؟ خو برو جای دیگه!
بابک: اذیت میشی که منو اینجا میبینی؟
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
داستان مدرسه
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از ز
بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین
رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
#تنــها_میان_داعش
قسمت:
#بیست_ویکم
صدای نحس عدنان بود
و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم ڪه باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شدهام. لحظاتی خیره تماشایم ڪرد، سپس با قدرت از جا بلند شد
و هنوز موهایم در چنگش بود ڪه مرا هم از جا ڪَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند ڪرد و من احساس ڪردم
سرم آتش گرفته ڪه از اعماق جانم جیغ ڪشیدم. همانطور مرا دنبال خودش میڪشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای ڪه روی پلههای ایوان باصورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را ڪشید تا بلندم ڪند و من دیگر دردی حس نمیڪردم
که تازه پیکر بیسر عباس را
میان دریای خون دیدم و نمیدانستم سرش را ڪجا بردهاند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس ڪشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود
ڪه دیدم در کوچه کربلا شده است.
بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را ڪنار دیوار جمع ڪرده بودند.
اما عدنان مرا برای خودش میخواست ڪه جسم تقریباً بیجانم را تا ڪنار اتومبیلش ڪشید و همین ڪه یقهام را رها ڪرد، روی زمین افتادم. گونهام به خاڪ گرم ڪوچه بود و از همان روی
زمین به پیڪرهای بیسر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میڪردم
ڪه دوباره سرم آتش گرفت.
دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم ڪرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم ڪه از شدت درد، چشمانم در هم ڪشیده شد و او بر سرم فریاد زد :
_چشماتو وا ڪن! ببین! بھت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!
پلڪھایم را به سختی از هم گشودم
و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالیڪه رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود ڪه تمام تنم رعشه گرفت.
عدنان با یک دست موهای مرا میڪشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید. در لحظاتی ڪه روح از بدنم رفته بود، فقط عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز ڪند ڪه بلاخره از چشمه خشڪ
چشمم قطره اشڪی چڪید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا ڪردم :
_گفتی مگه مرده باشی ڪه دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!
و هنوز نفسم به آخر نرسیده،
آوای اذان صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن﴿؏﴾فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید
و حالا حس میڪردم
#همهشهرمقامحضرتشده و به خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا ڪه از در و دیوار شهر میشنیدم. در تاریڪی هنگام سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید ڪه چلچراغ اشڪم در هم شڪست و همین ڪه موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به #حضرت التماس میڪردم تا نجاتم دهد
که صدای مردانهای در گوشم شڪست. با دستهایش بازوهایم را گرفته....
ادامه دارد....
به قلم فاطمه ولی نژاد
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
زندگی نامه نادر شاه افشار
پسر شمشیر
قسمت اول
شب سردی بود ، در خراسان بزرگ در ناحیه درگز ، روستای دور افتاده ای بود که نامش دستگرد بود ، در این روستا تیره ای ایرانی به نام افشار زندگی می کردند که با گله داری و پوستین دوزی امورات خود را می گذراندند
سحرگاه یک شب نسبتاً سرد پاییزی در سال ۱۱۰۰ هجری ، زن روستائی بنام هاجر ، درد زایمان امانش را بریده بود ، شوهرش امام قلی برای چرای گله گاو و گوسفند ، به صحرا رفته بود ، قابله سالمند روستایی برای پرستاری از هاجر ، کمر بسته بود ، هاجر درد زیادی می کشید که او را تا آستانه مرگ پیش برده بود ، سرانجام درست هنگامی که نزدیک بود پنجه مرگ ، مرغ جان او را از قفس تنش بیرون بکشد ، نوزاد به دنیا آمد
آفتاب نیمروز (ظهر) تمامی دشت را پوشانده بود که امامقلی با شتاب به چادر آمد تا ببیند چه بر سرِ همسرش آمده ، زنان تیره افشار دور او حلقه زدند و او را بشارت دادند که پسری بسیار قوی و غیر عادی به دنیا آورده ، امامقلی مشتاق دیدن او شد و به چادر در آمد و با دیدن همسر رنگ پریده اش ، با قدردانی تمام او را بوسید ، زنان تیره افشار ، نوزاد را آوردند ، امامقلی با دیدن بچه که بسیار قوی و تنومند بود گفت چنین بچه ای واقعاً نادره ، در همین حال کدخدای ده نیز به چادر آمد و وقتی که درشتی و تندرستی بچه را دید لبخندی زد و گفت واقعا این بچه نادره (نایاب ، کمیاب) ، همانجا اسم این نوزاد ، نادر نامیده شد و بدینسان پهلوان پر آوازه دیگری در گوشه ای از خاک قهرمان پرور ایران زمین ، زاده شد
سال ها یکی پس از دیگری گذشت ، نادرقلی ۷ ساله و ۱۰ ساله و ۱۷ ساله شد امامقلی دیگر ، پیر و از کار افتاده شده بود ، نادرقلی و برادر بزرگترش ابراهیم ، سرپرستی و تیمار خانواده خود را عهده دار شده بودند
در یک شب تیره ، ناگهان ازبکان غارتگر به دستگرد تاختند و دارایی و گوسفندان و اسبان روستاییان را به غنیمت گرفتند ، دختران و پسران جوان را اسیر ، و با خود می بردند و هر که در مقابلشان ایستادگی می کرد به ضرب شمشیر و نیزه و گرز از پای می انداختند ، اما مقلی و ابراهیم ، پدر و برادر بزرگتر نادر به سمت کوههای الله اکبر فرار کردند ، ولی نادرقلی هفده ساله و جوان با وجود پای گریز ، فرار نکرد و با شهامت تمام در کنار مادرش ایستاد و گفت من ، مادرم را تنها نمی گذارم و بدون او قدم از قدم بر نمی دارم
ازبکان با تازیانه به جان نادر افتادند ، اما او از جان گذشته در همان جا ایستاد و گفت ، بدون مادرم ، با شما نخواهم آمد ، ازبکان که پایداری آن جوان رشید و سرسخت را دیدند تصمیم گرفتند هاجر سالخورده را نیز با خود ببرند به این امید که تا رسیدن به مقصد ، بر اثر خستگی از پای درآید و بمیرد
لشگر چپاولگر ازبک ، بهمراه اسراء براه افتادند ، شدت تابش خورشید و حرارت آفتاب لحظه به لحظه بیشتر می شد ، گرما و تشنگی ، عده ای از اسیران را یک به یک از پای درمیآورد ، هاجر دیگر ، تاب رفتن نداشت ، نادر از فرمانده غارتگران ازبک خواست تا مادرش را بر پشت یکی از اسب هایشان سوار کنند ، فرمانده پوزخندی زد و گفت ، تو خود خواستی که مادرت را بیاوری ، پس باید جورش را هم خودت بکشی ، نادر با مردانگی و غرور تمام گفت ، میپذیرم ولی باید دستهایم را باز کنید تا خودم مادرم را بدوش بگیرم
فرمانده ازبکان که می پنداشت نادر در آن گرمای طاقت فرسا ، چند گامی بیشتر نمی تواند مادرش را بر دوش بکشد دستور داد تا بند از دست های نادر بگشایند ، نادر بیدرنگ مادر را به دوش گرفت و به راه افتاد
نزدیک به یک فرسنگ دیگر راه پیمودند ، فرمانده ازبک زیر چشمی نادر جوان و تنومند را که بدون ذره ای ضعف راه می پیمود زیر نظر داشت و از پایداری و سرسختی و نیروی فوق العاده این جوان ، سخت در شگفت شده بود و در دل او را تحسین می کرد و بعبارتی ، از نادر خوشش آمده بود
سردار ازبک بناگاه دستور توقف داد و فرمان داد هاجر را از دوش نادر پیاده و بر پشت یکی از اسبان بنشانند ، و بدین گونه بود که نادر برای نخستین بار سخن خود را به کرسی نشاند
نادرقلی و مادرش چهار سال در اسارت ازبکان بودند ، نادر که در طول دوران اسارت ، سخت ترین کارها را به دستور ازبکان انجام میداد ناخواسته ، فولاد آبدیده شده بود
شب غم انگیزی بود ، درون خیمه ای مندرس و کهنه ، در اسارت ازبکان ، نادر روبروی مادرش بر روی گلیمی پاره نشسته بود ، هاجر علاوه بر پیری ، اینک کاملا فرتوت و درهم شکسته شده بود و بر بستری از پلاسی کهنه با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و ساعتهای پایانی زندگی خود را می گذراند ، نادر در این ایام در آستانه ۲۱ سالگی بود و نگران و اندوهگین و ماتم زده چشم از چشم مادرش برنمی داشت ، ناگهان هاجر چشم گشود و گفت ، پسرم ، دیگر به من امیدی نیست ، می دانم که در این چهار سال فقط بخاطر من روح سرکش ات را تسلیم این نامردان کرده ای ، امشب آخرین شب زندگی من ا
ست ، از این به بعد ، تو آزادی که از اسارت ازبکان بگریزی ، من تو را به خدا می سپارم و از خداوند خواسته ام قدرتی به تو بدهد که انتقام قوم و قبیله ات را از این غارتگران بستانی
نادر با چشمانی گریان و قلبی مجروح مادر را می نگریست ، آوای هاجر دردمند ، آهسته و آهسته تر شد تا اینکه نادر وحشتزده ، گوش خود را نزدیک به دهان مادر برد و دیگر آوایی نشنید ، در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود به سختی گریست ، فردای آن شب ، پیکر بی جان مادر ستمدیده اش را در گورستان ازبکان به خاک سپرد و پس از بدرود با مادر ، در حالی که یک جهان کینه و خشم ازبکان در درونش انباشته شده بود از همان لحظه ای که از گورستان باز می گشت تصمیم به گریختن از اسارت و انتقام از ازبکان گرفت.
پایان قسمت اول زندگی نامه نادر شاه افشار
حاج شاپور چریکی
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 اللهم اهل الکبریاء والعظمه ...
*🌙حلول ماه شوال و عید سعید فطر مبارک باد. 🎉🎊*
التماس دعا از تمام اعضای مجموعه کانال های تدریس یار .
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
♦️نرمافزار همیاب را نصب نکنید
🔹رئیس پلیس فتا، درباره شگرد جدید کلاهبرداران سایبری در ارسال پیامک جعلی مسدودی سیمکارت و نصب نرمافزار همیاب هشدار داد.
#مراقب_باشیم
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
هدایت شده از کودکانه
🔑 هوش مصنوعی چه رمز عبوری رو نمیتونه هک کنه؟
🔑ترند این روزهای دنیای فناوری که هوش مصنوعی است در حوزه امنیت بیشترین نگرانیها را ایجاد کرده است. در این شرایط اعلام شده که بیش از نیمی از رمزهای عبور در کمتر از یک دقیقه توسط هوش مصنوعی پیشرفته رمزگشایی میشوند.
#فناورانه
✅اخباری جالب
آنچه شما دوست دارید
در هر زمینه ای
با ما همراه باشید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@goldennews
#ایران #امام_زمان #خبر
هدایت شده از آشپزی با هم
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و کاردستی
@naghashi_ghese
کانال فیلم و قصه کودکانه
@ghesehayekoodakaneeh
کانالی حاوی مطالب مفید فرهنگی و پرورشی ویژه اولیا و معلمان
@madrese_yar
کانال ترفند و خلاقیت
@khalaghbashh
کانال آشپزی و نکات جالب
@ashpaziibaham
کانال اخبار طلایی
✅اخباری جالب
آنچه شما دوست دارید
در هر زمینه ای
با ما همراه باشید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@goldennews
فروشگاه معلم
اقتصاد یار
خانواده یار
معرفی سیگنال بورس
معرفی لوازم آموزشی ارزان
معرفی کتاب آموزشی ارزان
معرفی کتاب داستان
و .....
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@shopteacher
کانال داستان و حکایت
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از آشپزی با هم
با سلام و عرض ادب
بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا
گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل میشود.
لینک را به همکاران گرامی بدهید .
پایه اول دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd
پایه دوم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada
پایه سوم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2
پایه چهارم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9
پایه پنجم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774
پایه ششم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739
پایه هفتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1
پایه هشتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6
پایه نهم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b
بزرگ ترین گروه آشپزی و ایده در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2931360063Cd33f759271
برای رفاه حال همکاران عزیز
گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید
لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید
https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89
گروه ایده و تجربه های خانه داری و تجربیات
https://eitaa.com/joinchat/82772314C8172105791
گروه هنر و ایده و کاردستی و بازی و شعر و نقاشی
https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
داستان مدرسه
زندگی نامه نادر شاه افشار پسر شمشیر قسمت اول شب سردی بود ، در خراسان بزرگ در ناحیه درگز ، روست
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
پسر شمشیر
قسمت دوم
نادر قلی در طول چهار سالی که در اسارت بود با ذهن فعالی که داشت همیشه در اندیشه گریز بود و تمامی راههای فرار را زیر نظر داشت
در طول چهار سال اسارت ، نادر قلی از میان اسیران قدیم و جدید ایرانی ، که ازبکان هر از چند گاهی در غارتهای گاه و بیگاهشان به ایران که بعلت ضعف سلسله صفویه و محاصره پایتخت ایران توسط محمود افغان و از هم گسیختگی شیرازه مملکت با حملات گستاخانه خود به سرزمین ایران با خود می آوردند ، دوستانی یکدل و همراه پیدا کرده بود که پس از درگذشت مادر عزیز تر از جانش ، نقشه فرار خود را با آنها در میان گذاشت ، یاران نادر نیز هم قَسَم شدند و در شب اجرای نقشه فرار ، در چادر نادر گِرد هم آمدند
نیمه شب فرا رسید ، خواب سنگینی بر ازبکان ، که از غارت جدیدشان بازگشته بودند مستولی شده بود ، نادرقلی بهمراه دوستانش در تاریکی شب هر کدام بطور جداگانه به سوی نگهبانانی که بعضا با خوش خیالی در حال چرت زدن بودند مانند عقابی که بطور ناگهانی بر سرِ خرگوشی فرود می آید بر آنان فرود آمده و با دشنه و خنجرهائی که قبلا در مکانهائی خاص پنهان کرده بودند سینه و گلوی آنها را دریده و با غنیمت گرفتن شمشیر و اسبهای منحصر به فرد و تیز تک آنان ، با سرعتی تمام از آن مهلکه گریختند
در این مرحله از فرار ، نبوغ ذاتی نادر جلوه کرد ، بدین طریق که یارانش قبل از فرار بدستور نادر ، درب اصطبل ها را گشوده و افسار اسبان ازبکان را بریده و آنان را رم داده بودند و هنگام فرار نیز به جای اینکه به سمت جنوب که زادگاهشان در آنجا واقع شده بود طبق دستور نادرقلی ، به سمت شمال فرار کردند و در مکانی خاص که نادر از قبل در نظر داشت پنهان شدند
در گرگ و میش سپیده دم ، ازبکان خونخوار ، دیوانه وار برای تعقیب نادر و یارانش و مجازات حتمی آنان ، به سمت جنوب تاختند و با گرفتن کمک از دیگر قبایل ازبک ، تمامی راهها و مسیرهای جنوب که به خراسان ختم می شد را وجب به وجب گشتند و باز هم گشتند و پس از چند روز ، سَر خورده و پریشان و با نا امیدی و خشم تمام ، به قرارگاههای خود بازگشتند
پس از چند روز که از اوج آماده باش ازبکان کاسته شده بود و راهها و روستاهای مسیر ، از رفت و آمدهای گاه و بیگاه ازبکان تقریبا خالی شده بود نادر قلی با احتیاط تمام از مخفیگاه خود خارج و با اسبهای تیز تک و مقاوم ازبک ، از بیراهه به سوی آزادی قدم گذاشت
نادرقلی پس از چند روز راه پیمودن به نزدیکی شهر اَبیوَرد رسید و در آنجا به عَیّارانی (جوانمردانی در قدیم که راه را بر قافله و کاروانهای ثروتمندان می بستند و حاصل غارت خود را با فقراء و نیازمندان تقسیم می کردند) برخورد کرد که در خدمت بابا علی بیک ، حاکم شهر بودند ، عیاران یاد شده وقتی سرگذشت نادر و یارانش را شنیدند او را نزد فرمانده خود بردند و بدین ترتیب نادرقلی در گروه مردان جنگی باباعلی بیک درآمد ، و این زمان دقیقا زمانی بود که مقاومت شهر اصفهان پایتخت ایران ، در پی محاصره محمود افغان در حال در هم شکستن بود و مردم شهر از گرسنگی به خوردن سگ و گربه و علف و حتی اجساد پدر و مادر و خواهر و برادر خود که از گرسنگی می مردند ، روی آورده بودند
در تاریخ آمده روزی زنی نزد قاضی رفت و از برادرانش بعلت خوردن جسد برادر مرده اش شکایت کرد ، قاضی به زن گفت در این شرایط گناهی متوجه برادرانت نیست چون از روی اجبار چنین کرده اند ، زن رو به قاضی کرد و گفت علت شکایت من از برادرانم این است که آنها سهم من و فرزندانم را از گوشت بدن برادرم را نداده اند و جنازه اش را ، بین خود تقسیم نموده اند
بابا علی بیک پس از چند ماه به جوانمردی و دلاوری و تیزهوشی نادر پی برد و برای اطمینان بیشتر او را با نفرات نه چندان زیاد به ماموریت های بزرگ اعزام می کرد که نادر با هوش سرشار خود پس از بازگشت از ماموریت ، باباعلی بیک را حیرت زده میکرد ، مدت زیادی نگذشت که نادرقلی ، فرمانده سربازان حاکم ابیورد شد
جانشین قانونی باباعلی بیک که اینک به سن پیری رسیده بود برادر زاده اش بود که قرار بود داماد وی نیز بشود ، هر چند در شجاعت و جنگاوری همتای نادر نبود ولی بسیار نیرومند و توانمند بود و در مسابقات کشتی ، پشت تمام پهلوانان دور و نزدیک را به خاک مالیده بود و تا آنزمان هیچکس در هماوردی بر وی پیروز نگشته بود
باباعلی بیک که قلبا شیفته دلاوری ها و تیز هوشی های نادرقلی شده بود برای خاموش کردن اعتراضات اطرافیان و بزرگان شهر که به برادر زاده اش متمایل بودند ، شرط دامادی و جانشینی برادر زاده اش را پیروزی بر نادر قرار داد ، برادر زاده حاکم و اطرافیان باباعلی بیک که به پیروزی قطعی خود باور داشتند در حضور همگان ، شرط را پذیرفتند ، پس از آن روز مسابقه تعیین گردید و در صبح یک روز بهاری ، تمامی مردم شهر برای دیدن مسابقه در میدان مسابقه حاضر بودند ، نادر و هماوردش با هم گلاوی
ز شدند و تقریبا هیچکس امیدی به پیروزی نادرقلی نداشت
انتظار مردم و بزرگان شهر مدت زیادی بطول نینجامید و در نخایت حیرت و تعجب ، همگان دیدند که حریف نادرقلی بر روی دستان نادر در هوا چرخی خورد و با شدت تمام پشتش بخاک مالیده شد ، و بدینگونه بود که نادرقلی رسما و قانونا ، داماد و جانشین باباعلی بیک شد
دختر باباعلی بیک ، یکسال پس از ازدواج با نادرقلی درگذشت ، باباعلی بیک از فرط علاقه به نادرقلی ، دختر دیگرش را نیز به همسری نادر درآورد ، دیری نگذشت که باباعلی بیک ، که نادر را بسیار دوست می داشت درگذشت و نادرقلی حاکم شهر ابیورد شد.
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
پایان قسمت دوم🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
حاج شاپور چریکی
🟢ضرب المثل
از آب گلآلود ماهی گرفتن:
این ضربالمثل بیشتر دلالت بر افراد سودجو و منفعتطلب دارد.
داستان ضرب المثل از این قرار است که:
مرد ماهیگیری، در حال ماهیگیری از رودخانهای بود. تور ماهیگیری خود را به میان جریان آب قرار داده بود.
همزمان ریسمانی را هم در آب قرار داده بود که تکه سنگی به آن وصل بود. آن ریسمان را تکان میداد و آب را گلآلود میکرد.
رهگذری او را در این حال میبیند و به ماهیگیر میگوید: این چه کاری است که میکنی؟ این آب آشامیدنی است و تو با این کار آن را آلوده میکنی و دیگر برای ما قابل استفاده نیست؟!
ماهیگیر اما در جواب میگوید: من هم مجبورم، میخواهم ماهی بگیرم که از گرسنگی نمیرم. با این کار و تکان دادن این ریسمان آب گلآلود میشود، و ماهیان راه خود را گم میکنند و در دام من گرفتار میشوند.
این ضربالمثل کنایه از افرادی است که از موقعیتی خراب و آشفته سوءاستفاده میکنند و منفعت خود را میطلبند.
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
داستان مدرسه
بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین رمــــــــان شهدایی و #امنیتی #تنــها_میان_داعش قسمت: #بیست_
بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین
رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
#تنــها_میان_داعش
قسمت:
#بیست_ودوم
با دستهایش بازوهایم را گرفته
و با تمام قدرت تڪانم میداد تا مرا از ڪابوس وحشتناڪم بیرون بڪشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
چشمانم نیمه باز بود
و همین ڪه فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میڪردم ڪه چشمانم را با ترس و تردید باز ڪردم.
عباس بود ڪه بیدارم ڪرده
و حلیه ڪنار اتاق مضطر ایستاده بود و من همین ڪه دیدم سرعباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند ڪه هر دو با غصه نگاهم میڪردند و عباس رو به حلیه خواهش ڪرد :
_یه لیوان آب براش میاری؟
و چه آبی میتوانست
حرارت اینهمه وحشت را خنڪ ڪند ڪه دوباره در بستر افتادم و به خنڪای بالشت خیس از اشڪم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید،
دل من برای حیدرم
در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید ڪه تماس گرفت.
حلیه آب آورده بود
و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت ڪنم ڪه از ڪنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :
_سلام!
جای پای گریه در صدایم مانده بود ڪه آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساڪت شد، سپس نفس بلندی ڪشید و زمزمه کرد :
_پس درست حس ڪردم!
منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی
لبریز غم ادامه داد :
_از صدای اذان ڪه بیدار شدم حس ڪردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از
دلش بردارم ڪه همه غمهایم را پشت یڪ عاشقانه پنھان کردم :
_حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!
به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد ڪه به تلخی خندید و پاسخ داد :
_دل من ڪه دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!
اشڪی ڪه تا زیر چانهام رسیده بود پاڪ ڪردم و با همین چانهای ڪه هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :
_حیدر ڪِی میای؟
آهی ڪشید ڪه از حرارتش سوختم و ڪلماتی ڪه آتشم زد :
_اگه به من باشه، همین الان! از دیروز ڪه #حڪم_جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم #عملیات ڪِی شروع میشه.
و من میترسیدم تا آغاز عملیات ڪابوسم تعبیر شود ڪه صحنه سربریده حیدر از مقابل چشمانم ڪنار نمیرفت.
در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت
و خبری جز خمپارههای داعش نبود ڪه هر از گاهی اطراف شهر را میڪوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیڪ به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله های داعش را....
ادامه دارد....
به قلم فاطمه ولی نژاد
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
داستان مدرسه
🔖#داستان_تقسیم بسم الله الرحمن الرحیم ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 «« قسمت دهم »» یک هفته
🔖#داستان_تقسیم
بسم الله الرحمن الرحیم
✍محمدرضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
«« قسمت یازدهم »»
بابک: اذیت میشی که منو اینجا میبینی؟
دکه دار: نه ... وقتی مثل من زندگیت تکراری شده باشه، دنبال یه چیزی میگردی که بهش گیر بدی.
بابک در حالی که داشت از جاش بلند میشد گفت: آقا خوشحال گذشت. کاری باری؟
دکه دار: نه ... قربانت ... دکه من همین بغله ... کاری داشتی بهم بگو. راستی نگفتی کارت چیه؟
دو هفته از اون دیدار گذشت. مرد دکه دار تا سرشو آورد بالا، بابک را جلوی خودش دید. دکه دار با تعجب گفت: از این طرفا؟ حالا ما یه چیزی گفتیم، تو چرا دیگه پیدات نشد؟
بابک: میتونی کمکم کنی؟
دکه دار: دو ساعت دیگه جلوی مترو.
بابک: میبینمت.
دو ساعت و نیم گذشت. دکه دار اومد و کنار بابک نشست و در حالی که آدامس میجوید از بابک پرسید: چی شده؟
بابک گفت: جیبمو زدند. جیب که چه عرض کنم. کل وسایلمو زدند.
دکه دار پرسید: به خاطر همین پیدات نبود؟
بابک گفت: همه جا گشتم. دیگه حتی پول اینکه بخوام یه شب کنار خیابون بخوابم ندارم.
دکه دار پرسید: چرا نرفتی اداره پلیس؟
بابک گفت: اینجوری که دستی دستی خودمو انداختم تو هچل!
دکه دار: نکنه قاچاقی اینجایی؟
بابک: اگه نخوام برم اداره پلیس، تکلیف چیه؟
دکه دار: اول بگو این دو هفته کجا بودی و چطور سر کردی تا بگم چیکار کن؟
بابک: چطور؟ چرا اینقدر برات مهمه؟
دکه دار: چون سابقه نداره کسی بتونه راس راس اینجا بچرخه و جواز نداشته باشه! تو بعیده جواز داشته باشی.
بابک: مسافرخونه ای که بودم، چیزی نگفتم که دار و ندارم گم شده تا بتونم بیشتر بمونم. تا دیشب که دیگه فهمید و دید پول ندارم، انداختم بیرون. یا بهتره بگم فرار کردم. چون داشت زنگ میزد به اداره پلیس.
دکه دار: عجب! تو هیچ طوره نمیتونی وسایلت پیدا کنی. اونم بعد از دو هفته. اصلا بهش فکر نکن. حتی شایدم یارو تو مسافرخونه عکست داده باشه اداره پلیس و اون وقته که به قول شماها خر بیار و باقالی بار کن.
بابک: پس چیکار کنم؟
دکه دار: باورش برام سخته که کسی اینجا نداشته باشی و همین جوری سرت انداخته باشی پایین و اومده باشی اینجا.
بابک: نیومدم جواب پس بدم. اگه میخواستم جواب پس بدم، ترجیح میدادم دستگیرم کنن و لااقل بدونم شبها سرپناه دارم.
دکه دار: خب حق بده به من. آدم حتی اگه بخواد صدقه هم بده، تا ندونه طرفش واقعا فقیر هست دست نمیکنه تو جیبش.
بابک: اما من نیومدم بهم صدقه بدی. فقط میخوام راهنماییم کنی که چیکار کنم؟
دکه دار: باشه. قبول. ولی اعتمادمو جلب کن.
بابک: چطور؟
دکه دار: چرا پناهنده شدی؟ بهتره بگم چرا اینجایی؟
بابک: چون دنبالمن.
دکه دار: چیکار کردی؟
همه گذشته تو ذهن بابک مثل یه فیلم سینمایی تکرار شد. چیزی بالغ بر سیصد نفر که تعداد زیادیشون صورشون پوشونده بودند ریخته بودن تو خیابون و شعار میدادند «برگرد شاه برگرد شاه برگرد شاه» «کشور که شاه نداره، حساب کتاب نداره»
وسط همه شلوغی ها یکی دو نفر که صورتشون با ماسک سیاه پوشونده بودند چشمشون به تابلوی یکی از پاسگاه های نیرو انتظامی افتاد که بالای یکی از ساختمان های آنجا نصب شده است. به هم اشاره کردند و یه نفرشون با تلاش فراوان و به سختی از دیوارها بالا رفت.
در حالی که کم کم توجه جمعیت کف خیابون به طرف جوانی جلب شد که در حالا بالا رفتن از دیوارها بود، به آن تابلو رسید. چاقویی از جیبش درآورد و چهار گوشه اون تابلو را به زور برید. جمعیت پایین، همه دست و جیغ و هورا راه انداخته بودند. وقتی این حجم از استقبال و جوّ را دید، تابلو را به صورت برعکس گرفت بالای سرش و رو به طرف همه کسانی که در حال فیلم برداری بودند ایستاد. همه جمعیت با صدای بلند و فریاد جوابش دادند و تشویقش کردند.
در همون لحظه فندک از جیبش درآورد و روشنش کرد و در حالی که در یک دستش فندک و در یک دست دیگرش تابلوی آنجا بود، رو به طرف جمعیت فریاد زد: «چیکارش کنم؟»
جمعیت پایین هم مثل تماشاچی های گلادیاتور، انگشت شصتشون را به نشان نابودش کن به طرف پایین گرفتند و فریاد زدند «بسوزون! بسوزون! بسوزون!»
اون جوون هم همین کارو کرد و فندک گرفت زیر تابلوی وارونه شده آن پاسگاه و آتیشش زد.
دکه دار وقتی حرفای بابکو شنید گفت: سخته اما ... چرا زودتر نگفتی با رژیمتون سر شاخ شدی؟
بابک با حرص و بهم ریختگی عصبی گفت: دِ مشتی توقع داشتی موقع نوشابه خریدن بگم ببخشید من تو اغتشاشات بودم و زدم پاسگاه نیرو انتظامیو ترکوندم لطفا نوشابه خنک تر بهم بدید؟
دکه دار با پوزخند پرسید: فیلمشم هست؟ تو نت منظورمه؟
بابک جدی تر گفت: اگه باشه میتونی برام کاری کنی؟
دکه دار: من نه اما بقیه شاید.
بابک: بگو چیکار کنم؟
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
46760784374072.pdf
127.7K
کتاب های برگزیده کودکان
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
شاه عباس و کارگرنماها
نقالان نقل کنند که شاه_عباس وقتی میدان نقش جهان را میساخت،
دم دمای غروب خودش میرفت
و مزد کارگران را میداد.
کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف میکشیدند
و خوشحال و قبراق مدتها در صف میماندند تا از دست شاه پول بگیرند.
در این میان عدهای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت میزدند و لباسهای خود را خاکی میکردند و در صف میایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند.
وقتی نوبت به آنان میرسید،
سر کارگرانِ عصبانی که کار نکردههای رند را خوب میشناختند، به پادشاه ندا میدادند و کارگران خاکمالیشده را با فحش و بد و بیراه بیرون میانداختند أمّا شاه عباس آنها را صدا میزد و به آنها نیز دستمزد میداد و میگفت:
من پادشاهم و در شأن من نیست که اینان را ناامید برگردانم!
ای خدای مهربان می دانم تو کریم هستی
پروردگارا خودت قول دادی
و فرمودید:
وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ
"مرا بخوانيد تا براى شما اجابت كنم"
میدانم عبادت ما دراین ماه مبارک رمضان، نه خشوع داشت و نه خضوع؛
و نیک، میدانیم کار شاقی انجام نداده ایم
ولی خوب یاد گرفتهایم خودمان را خاک مالی کنیم
و در صف، منتظر بمانیم
تا دستمزد دریافت کنیم.
پایان ماه رمضان است،
متاسفانه توشهای درخور انباشته نکرده ایم؛
چشممان به لطف و کرم تو است.
ای پادشاه مُلک وجود!
این دستهای نیازمند،
این چشمهای منتظر،
این نگاههای پرتوقع،
گدای یک نگاه شمایند!
یک نگاه!
از همان نگاههای محبت آمیزی
که به کارکردههای با
اخلاصتان نگاه می کنید. پس ای خدای مهربان، دستان ما بسوی تو است،
مارا مأیوس مکن و دست خالی برمگردان
«یا أرحم الراحمین»
(ای مهربانترین مهربانان)
آمين یارب العالمین
#حکایت
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
هدایت شده از کودکانه
🔸 صبور باش و ادامه بده ، هرگز تسلیم نشو !!!
🦋 سال 2008 :
15 سال قبل گوگل ؛ یوتیوب رو به قیمت 1,65 هزار میلیون دلار خرید .💵
🦋 سال 2023 :
میزان درآمد یوتیوب از طریق تبلیغات توی هر دو هفته به 1,65 هزار میلیون دلار رسیده .💵
#انگیزشی
✅مجله خانوادگی خبری
خبرهای آموزشی،فرهنگی ،علمی و ...
اخباری جالب
آنچه شما دوست دارید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@goldennews
#ایران #امام_زمان #خبر
داستان مدرسه
🔖#داستان_تقسیم بسم الله الرحمن الرحیم ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 «« قسمت یازدهم »» بابک
🔖#داستان_تقسیم
بسم الله الرحمن الرحیم
✍محمدرضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
«« قسمت دوازده »»
دکه دار: هر چی فیلم و عکس از کارایی که کردی جمع کن فرداشب ساعت 10 بیا همین جا.
بابک: من میگم نره تو میگی بدوش! من حتی گوشی ندارم چه برسه به اینکه بخوام عکس و فیلم از خودم پیدا کنم!
دکه دار: حالا فرداشب بیا ببینم چیکار میتونم بکنم؟ راستی اگه چی سرچ کنم فیلمای تو میاد؟
🔹🔸🔹🔸🔹
میدان تقسیم-رستوران اوتانتیک
هنوز چند دقیقه ای به ساعت ده شب مونده بود که بابک وارد رستورانی بسیار زیبا و سنتی اوتانتیک شد. رستورانی که در سه گوشه آن، آشپزخونه هایی با دیوار کوتاه وجود داشت و مشتری ها میتونستند ببینند که آشپزها در حال طبخ گزلمه(نوعی نان سنتی معروف) هستند.
بابک نگاهی به دور و اطرافش انداخت تا اینکه دید اون دکه دار با یه نفر نشسته. اونا دستی تکون دادند و بابک را دعوت کردند پیش خودشون.
بابک وقتی به اونا رسید، با استقبال گرم اونا روبرو شد.
بابک: سلام. سلام.
دکه دار: سلام. چطوری؟ راحت پیدا کردی؟
بابک: آره. سخت نبود.
دکه دار: معرفی میکنم؛ آقا بابک ... آقا آبتین ... خودمم که آذر
بابک: خوشبختم
آبتین که مرد حدودا 50 ساله و توپُر بود گفت: منم همینطور. من ایرانیم. راحت باش داداش. با من میتونی راحت صحبت کنی.
بابک: آذر هم ماشالله فارسیش خوبه. حتی ضرب المثل هم بلده.
اینو که گفت، سه نفری خندیدند.
آذر: من خیلی گشنمه. بذارین یه چیز خوب سفارش بدیم.
آبتین: از همین حالا بگم که شماها مهمون من هستید. پیشنهاد میدید یا خودم انتخاب کنم.
بابک: من هر چی آوردین میخورم. ضعف دارم.
آبتین: مشخصه. زیر چشمات گود افتاده پسر.
آذر: آقا خودت سفارش بده و قال قضیه رو بکن.
آبتین سفارش سه دست بره کباب مفصل با همه مخلفاتش داد. دو سه نوع نوشیدنی و شراب و ...
آبتین: من به معجزه شکمِ پُر اعتقاد دارم. ما ایرانی ها اگه شروع دوستیمون با یک غذای خوب باشه، میشه به آینده اون دوستی بیشتر امیدوار بود. حتی نظراتمون بعد از غذای مفصل و یکی دو تا نوشیدنی خنک، میتونه کل زندگیمونو عوض کنه.
آذر: این آقا آبتین ما از بهترین خیّرین هست که من میشناسم. دست خیلیا رو گرفته. حتی چند بار دست منم گرفته و خیلی شرمندشم.
آبتین: بس کن آذر. این صفت ما ایرانی هاست که نمیتونیم درد و بدبختی یکی دیگه رو ببینیم و ساکت بمونیم.
آذر رو به بابک گفت: راستی چه خبر از وسایلات؟ تونستی کاری کنی؟
بابک آهی کشید و گفت: ای بابا. خودت گفتی که دیگه دنبالش نباشم. کجا برم دنبالش؟ مگه بعد دو هفته دیگه پیدا میشه؟
آذر: حالا اشکال نداره. وقتی شرح حالت به آبتین گفتم، اصلا بذار خودش بگه چه حالی شد.
آبتین: ولش کن. حال من مهم نیست. مهم اینه که الان اینجا هستی و تا چند دقیقه دیگه یک دست بره کباب عالی میزنی و حالت عوض میشه. از خودت برام بگو. تو کجا و اینجا کجا؟
بابک: والا چی بگم؟ گفتیم بریم ترکیه کار کنیم و یه لقمه نون دربیاریم و زیر منت کسی نباشیم که یهو اینجوری شد.
آبتین: مگه ایران چش بود؟ ببین راحت باش. آذر همه چی برام گفته. فیلماتم دیدیم. راحت باش بابا. غریبه اینجا نیست. بریز بیرون داداش.
آذر: به من و آبتین اعتماد کن. اگه بعدا ضرر کردی، بیا و تف کن تو صورتم. حاشیه نرو. با خیال کیف و راحت حرفتو بزن.
بابک وقتی این اصرار آذر و آبتین رو دید دیگه همه چیزو گفت و حدود یک ساعت همه چی تعریف کرد. حتی وقتی غذا آورده بودند و گارسون ها با یه سلیقه خاص، غذا رو روی میز چیدند، بازم بابک داشت تعریف میکرد. بعدش هم با دهن پر حرف میزد و اونا هم در حالی که داشتند غذا میخوردند اما با دقت به حرفای بابک گوش دادند.
بابک: خلاصه اینطوری شد که الان اینجام و هیچ امیدی به فردا صبحم ندارم چه برسه امید به آینده. اینا همه آرزوهامو به باد دادند.
آبتین: با این حساب، تو هیچ خبری از خانوادت هم نداری. درسته؟
بابک تا اسم خانوادش شنید، هیچی نگفت. سرشو انداخت پایین. چند ثانیه ای بغض کرد و بعدش یهو دلش ترکید و اشک از گوشه چشماش جاری شد.
اونا که دلشون خیلی سوخته بود، دلداریش دادند و آذر دستمالی به بابک داد تا اشک و چشماشو پاک کنه.
آبتین: الان مهم ترین چیز اینه که بدونی خانوادت در چه حالی هستند.
دو سه تا گوشی روی میز داشت اما دست کرد در جیبش و یک گوشی دیگه درآورد و روشنش کرد و رمزش زد و گرفت جلوی بابک.
#قسمت_دوازدهم
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
داستان مدرسه
بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین رمــــــــان شهدایی و #امنیتی #تنــها_میان_داعش قسمت: #بیست_
بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین
رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
#تنــها_میان_داعش
قسمت:
#بیست_وسوم
رگبار گلولههای داعش را
به وضوح میشنیدیم. دیگر حیدر هم ڪمتر تماس میگرفت ڪه درگیر آموزشھای نظامی برای مبارزه بود و من تنھا با رؤیای شڪستن محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
تا اولین افطار ماه رمضان
چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم ڪنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه ڪنار آشپزخانه نماندهاست.
تأسیسات آب آمرلی در سلیمانبیڪ بود
و از روزی ڪه داعش این منطقه را اشغال ڪرد، درلولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یڪ لیوان آب باقی مانده بود ڪه دلم نیامد برای چای استفاده ڪنم.
شرایط سخت محاصره
و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را ڪم ڪرده و برای سیر ڪردن یوسف مجبور بود شیرخشڪ درست ڪند. باید برای افطار به نان و شیره توت #قناعت میڪردیم و #آب را برای طفل شیرخواره خانه نگه میداشتم ڪه ڪتری را سر جایش گذاشتم و ساڪت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساڪت ڪنیم و از فردا ڪه دیگر شیر حلیه خشڪ میشد، باید چه میڪردیم؟
زن عمو هم از ذخیره آب خانه
خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند ڪه ساڪت سر به زیر انداخت. عمو قرآن میخواند
و زیرچشمی حواسش به ما بود ڪه امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشڪ از چشمانش روی صفحه قرآن چڪید.
در گرمای۴۰ درجه تابستان،
زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز ڪشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد ڪه چند روزی میشد با انفجار دڪلھای
برق، از ڪولر و پنڪه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود
و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
یوسف از شدت گرما بیتاب شده
و حلیه نمیتوانست آرامَش ڪند ڪه خودش هم به گریه افتاد.خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها
میجنگید و احتمالا دلشوره عباس طاقتش را تمام ڪرده بود.
زن عمو اشاره ڪرد
یوسف را به او بدهد تا آرمَش ڪند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید ڪه حلیه سر جایش ڪوبیده شد. زن عمو نیمخیز شد
و زهرا تا پشت پنجره دوید ڪه فریاد عمو میخڪوبش ڪرد :
_نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!
ڪلام عمو تمام نشده،
مثل اینکه آسمان به زمین ڪوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شڪست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید ڪه خردههایشیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
زن عمو سر جایش خشڪش زده بود
و حلیه را دیدم ڪه روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند.
زینب و زهرا از ترس
به فرش چسبیده و عمو هر چه میڪرد نمیتوانست از پنجره دورشان ڪند.
حلیه از ترس میلرزید،
یوسف یڪ نفس جیغ میڪشید و تا خواستم به ڪمڪشان بروم....
ادامه دارد....
به قلم فاطمه ولی نژاد
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
داستان مدرسه
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار پسر شمشیر قسمت دوم نادر قلی در طول چهار سالی که در اسارت بود با ذ
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
🔺 پسر شمشیر
قسمت سوم
نادر را در ابیورد رها میکنیم و به اصفهان میرویم ، شاه سلطان حسین پس از اینکه محاصره اصفهان طولانی شد و مردم نیز دیگر حتی علف و سگ و گربه ای نمانده بود که بخورند ، پسرش تهماسب میرزا را شبانه بهمراه ده نفر از افراد زبده و از جان گذشته از میان خیل سربازان افغان برای گرفتن کمک به قزوین فرستاد ، تهماسب میرزا پس از رسیدن به قزوین توانست سپاهی با سی هزار نفر نیرو فراهم کند ولی از بخت بد ، درست هنگامی که نیروها در حال ترک قزوین به سوی اصفهان بودند خبر رسید مقاومت اصفهان شکسته شده و افغانان مانند سیل وارد شهر شده اند بدون اینکه هیچ مقاومتی در مقابل آنان دیده شود
شاه سلطان حسین وقتی اوضاع را این چنین دید پس از ورود محمود افغان به تالار قصر ، شخصا تاج پادشاهی ایران را از سر برداشته و با مهربانی تمام بر سر محمود افغان گذاشت ، محمود افغان هم در ظاهر شاه سلطان حسین را محترم شمرد و او را پدر خطاب کرده و در کنار خود نشاند
ولی از آنطرف سپاهیان افغان در شهر به گردش درآمده و ضمن آزار و سرکوب مردم ، به غارت اموال مردم شهرنموده و بازار اصفهان را خالی کرده و بین خود تقسیم نمودند
در تاریخ آمده سپاهیان افغان که زعفران را نمی شناختند بعنوان علف خشک از آن بعنوان افروختن آتش و گرم کردن دیگ های غذا استفاده می کردند و بهمین ترتیب ، دیگر اموال مردم را حیف و میل می کردند
محمود افغان پس از اطلاع از لشکرکشی شاه طهماسب که با سی هزار نفر نیرو به سوی اصفهان در حرکت بود سپاه هشت هزار نفره خود را به فرماندهی امان اله خان به مقابله با تهماسب میرزا فرستاد
پس از نزدیک شدن سپاه افغان به نزدیکی قزوین ، شاه تهماسب در حالی که چهار برابر محمود افغان نیرو داشت از مقابله و رویاروئی با افغانها پرهیز کرد و با سپاه خود به تبریز رفت
سپاه افغان بدون هیچ مقاومتی وارد قزوین شدند و در حالیکه برای تصرف قزوین حتی یک کشته نیز نداده بودند ، بیدرنگ به آزار مردم پرداختند ، مردم قزوین که این آزار و شکنجه ها را تحمل می کردند بیست روز پس از ننگ شکست ناگهان کاسه صبرشان لبریز و با چوب و دشنه و تبر و داس به پایگاههای افغانها تاختند و در این گیر و دار ، کشتاری هولناک از دو طرف آغازیدن گرفت
با اینکه امان اله خان به سختی می جنگید و دفاع می کرد و افغانها از کشته مردم ، پشته می ساخت ولی بالعکس ، بر دلیری و انتقامجوئی مردم شهر افزوده می شد تا اینکه کار بجائی رسید که از هشت هزار سپاهی افغان فقط هزار تن ، سرباز خسته و زخمی و لنگ و کور ، با امان اله خان که اینک در این غوغا زخم های کاری برداشته بود سراسیمه فرار را بر قرار ترجیح داده و از آن مهلکه هولناک به سوی اصفهان جان بدر بردند
تهماسب میرزا که اینک شاه تهماسب دوم نامیده می شد به محض رسیدن به تبریز ، برای پطر کبیر امپراطور روس ، برای بیرون کردن افغانها نامه ای نوشت و از او درخواست کمک کرد ، پطر کبیر فرستاده شاه تهماسب را گرامی داشت و به او گفت بیدرنگ با سپاهی چشمگیر به یاری تان خواهیم آمد
سپاه بیست هزار نفره روس بجای یاری دادن شاه ایران ابتدا بندر هشتر خان را تصرف کرد و سپس راهی قفقاز و گرجسنان شد و بعد از آن به سمت شهر دربند مرکز داغستان پیشروی کرده و آنجا را نیز تصرف کردند و سپس بسوی جنوب تاختند
شاه تهماسب همزمان با ارسال نامه و درخواست کمک از روس ها ، نامه دیگری هم توسط محمد خان عبدالوند برای امپراطوری عثمانی فرستاده بود ، سلطان عثمانی نیز فرستاده تهماسب دوم را بسیار احترام کرد و قول همکاری داد و سپس سپاهش را با سی هزار نیرو در ظاهر برای پشتیبانی از شاه طهماسب و در باطن برای تصرف نقاط مختلف ایران ، به سوی آذربایجان و کرمانشاه گسیل داشت ، نیروهای روس و ترک در شمال رود ارس به یکدیگر رسیدند و مانند گرگ هایی که بر سر مرداری با یکدیگر می جنگند بر روی هم شمشیر کشیدند و جنگ خونینی بین آنها در گرفت
در این کشاکش ، آتش جنگ ، چنان گرم شده بود که سفیر فرانسه در استانبول به عنوان میانجی با نمایندگان دو کشور روس و عثمانی به گفتگو پرداخت و در نهایت دو طرف توافق کردند هر یک به اندازه حق خود ، نواحی مختلف از سرزمین ایران را بین خود تقسیم کنند
در این کشاکش ها در نهایت سفیر فرانسه با سخاوتمتدی تمام ، اردبیل ، تنکابن و شمال ایران و گرجستان و شمال آذربایحان و ارمنستان و همدان را به روس ها بخشید و تبریز و ارومیه ، کردستان و کرمانشاه و لرستان و ایلام و اهواز نیز به عثمانی ها (ترکیه امروزی) تقدیم شد
داستان مدرسه
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار پسر شمشیر قسمت دوم نادر قلی در طول چهار سالی که در اسارت بود با ذ
این سازش پلید و ناجوانمردانه یک بار دیگر همانند هزار باری که تاریخ ایران به یاد دارد نشان داد که بیگانگان ، هیچگاه دلشان برای کشور مغلوب و شکست خورده نمی سوزد و دشمنی ، در نهاد هر بیگانه ای پنهان است و این دشمنی ، هنگامی آشکار می شود که کشور مورد نظر آنها ، ناتوان و از هم پاشید
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
داستان مدرسه
🍃🌹﷽🌹🍃 #رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۳۶ در مدتی که زیر سرم بودم از فرط خستگی بیهوش شدم.در خواب، حاج
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
رهـایے از شـب
#پارت_سی_و_هفت
گوشیم دوباره زنگ میخورد.فاطمه لیوان را به دستم داد و درحالیکه از اتاق بیرون میرفت پشت به من ایستاد و گفت:
-جواب ندادن راه خوبی نیست..من نمیدونم رابطه ی شما چه جوریه.ولی اگه حس میکنی از روی نگرانی زنگ میزنه جوابشو بده و بهش بگو دیگه دوست نداری باهاش باشی.اینطوری شاید بتونی از دستش خلاص شی ولی با جواب ندادن بعید میدونم بتونی از زندگیت بیرونش کنی.
جملات فاطمه تردیدها و دودلیهای های این چند دقیقه ام رو به یقین بدل کرد.تصمیم گرفتم گوشیمو جواب بدم و به کامران همه چی رو بگم.قبل از برداشتن گوشی در دلم یاد آقام افتادم و از او مدد خواستم کمکم کنه ودعاگوم باشه. فاطمه بیرون رفت تا شاید من راحت تر صحبت کنم.
-بله
صدای نگران وعصبانی کامران از پشت خط گوشم را کر کرد:
-سلام.!!هیچ معلومه سرکار خانوم کجا هستند؟
با بی تفاوتی گفتم:هرجا!!!! لطفا صدات رو پایین بیار
کامران دیگه صداش عصبانی نبود.انتظار نداشت که من چنین جواب بی رحمانه ای به نگرانیش بدم.
با دلخوری گفت:خیلییی بی معرفتی عسل..چندروزه غیبت زده.نه تلفنی..نه خبری نه اسمسی..هیچی هیچی. .الانم که بعداز اینهمه مدت گوشیمو جواب دادی داری باهام اینطوری حرف میزنی.
دلم براش سوخت ولی با همون حالت جواب دادم:
-وقتی تلفنت رو جواب نمیدم لابد موقعیت پاسخگویی ندارم. چرا اینقدر زنگ میزنی؟
او داشت از شدت ناراحتی وحیرت از تغییر لحن من در این مدت منفجر میشد واین کاملا از رنگ صدایش مشخص بود.
-عسل تو چته؟؟ چرا با من اینطوری حرف میزنی؟؟ مگه من باهات کاری کردم که اینطوری بی خبر رفتی و الانم با من سرسنگین حرف میزنی؟
-نه ازت هیچی ندیدم ولی ...
چرا شهامت گفتن اون جمله رو نداشتم؟ من قبلا هم اینکار رو کردم.چرا حالا که هدف زندگیم رو مشخص کردم جرات ندارم به کامران بگویم همه چی بین ما تمومه. .
کامران کارم را راحت تر کرد.
-چیه؟؟ منم دلتو زدم؟
این سوال کافی بود برای انزجار از خودم وکارهام.دلم برای کامران و همه ی پسرهایی که ازشون سواستفاده میکردم گرفت.
سکوت کردم..
سکوتم خشمگین ترش کرد:
-پس حدسم درست بود..اتفاقا یچیزی در درونم بهم میگفت که دیر یازود این اتفاق می افته.ولی منتها خودمو میزدم به خریت!!! اما خیالی نیست..هیچ وقت به هیچ دختری التماس نکردم!ا ولی ازت یه توضیح میخوام..بگو چیشد که دلتو زدم و بعد بسلامت
اصلا گمان نمیکردم که کامران تا این حد با منطق و بی اهمیتی با این موضوع برخورد کند. واقعا یعنی این دوستی تا این حد برای او بی ارزش بود.!؟
با اینکه بهم برخورده بود ولی سعی کردم غرورم رو حفظ کنم و با لحنی عادی گفتم:
-من قبلا هم گفته بودم که منو دوست دختر خودت ندون.من در این مدت خیلی سعی کردم تو رو در دلم بپذیرم ولی واقعا میبینم که داره وقت هردومون تلف می___....
کامران که مشخص بود دندانهایش رو موقع حرف زدن به هم میفشارد جمله ام را قطع کرد وبا لحن تحقیر آمیزو بی ادبانه ای گفت:
ببییییین...ول کن این شرو ورها رو..فقط به سوالم جواب بده..
لحظه ای مکث کرد و با اضافه کردن چاشنی نفرت به همون لحن پرسید:
-الان با کدوم خری هستی؟؟ از من خاص تره؟؟
گوشهایم سوت میکشید...حرارت به صورتم دوید.با عصبانیت وصدای لرزون گفتم:
_بهتره حرف دهنتو بفهمی. نه تو نه هیچ کس دیگه ای رو نمیخوام تو زندگیم داشته باشم..
و گوشی رو قبل از شنیدن سخنی قطع کردم.
نفسهام به شمارش افتاده بود.آبمیوه ای که فاطمه برایم ریخته بود را تا ته سرکشیدم.
به سرمم نگاه کردم که قطرات آخرش
بود.کاش فاطمه اینجا بود.کاش الان در آغوشم میگرفت.واقعا او کجا رفته بود؟ روی تخت نشستم و با چندبار تنفس عمیق سعی کردم آرامش رفته رو به خودم برگردونم.ولی بی فایده بود.
راستش در اون لحظات اصلا از کاری که کرده بودم مطمئن نبودم. این اولین بار بود که کامران با من اینقدر صریح و بی رحمانه صحبت میکرد. حرفهایش نشان میداد که او در این مدت به من اعتمادی نداشته و انتظار این روز رو میکشیده.پس با این حساب چرا به این رابطه ادامه داد؟
✍ادامه دارد...
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان