eitaa logo
داستان مدرسه
671 دنبال‌کننده
727 عکس
435 ویدیو
184 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
باران عشق.mp3
2.42M
🔸 معرفی کتاب👇👇👇 📖 کتاب : باران عشق / جویس مایر 👈🏻موضوع: خداوند نعمت‌های فراوانی به ما ارزانی کرده است و بهترین پاسخی که می‌توانیم در مقابل باران عشقش بدهیم سپاس‌گزاری است. ما در اکثر مواقع یا به چیزهایی فکر می‌کنیم که نداریم، یا به چیزهایی که داریم اما دلمان می‌خواست شکل دیگری بودند. همین باعث می‌شود حس شکست و نارضایتی وجودمان را دربر بگیرد. اگر دست از این کار برداریم و چشم‌هایمان را بشوییم، با نگاهی جدید در می‌یابیم که تا چه اندازه غرق نعمتیم. دیدن داشته‌ها و سپاس‌گزار بودن بابت آن‌ها باعث می‌شود ذهنمان تازه شود، رفتارمان تحت تأثیر قرار گیرد و وجودمان سرشار از شادی و مسرت شود. 📕پشت جلد 🎙️گوینده: شهاب دارابیان 📻تهیه کننده: راضیه جعفری جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خانم معلمی که دانش‌آموزانش را بر دوش از رودخانه می‌برد 🔹در روستای قارخون آذربایجان‌شرقی معصومه حمیدی، معلم فداکار این روستا، دانش‌آموزان را بر دوش خود گرفته و از رودخانه عبور داده و به مدرسه می‌رساند تا آن‌ها از دسترسی به آموزش محروم نشوند. ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
پیام پیامبر به من... 🌟 تا حالا فکر کردی اگه پیامبر خدا (ص) یه نامه برات می‌نوشت، چه حرفایی توش بود؟ شاید بهت می‌گفت: «زندگی یه سفره؛ پر از پیچ‌وخم، اما...» باقی جمله رو می‌شه با خیلی پیام‌های روشن پر کرد. پیامایی که در عین سادگی عمق دارن. به نظر من هر کدومشون می‌تونه یه چراغ تو جاده‌ی زندگی‌ت باشه. یا شبیه یه کتاب راهنما که نقشه‌ی راه‌ رو به دستت می‌ده تا گم نشی. حالا بیا چند تا از این پیامای ناب رو با هم بخونیم: 💪 شجاعت واقعی از نگاه پیامبر شجاعت فقط به این نیست که از هیچی نترسی یا برمی به دل میدون جنگ. پیامبر خدا (ص) یه تعریف متفاوت از شجاعت داره: «شجاع‌ترین مردم کسی است که بر هوس خود چیره آید.» یعنی وقتی تونستی جلوی یه وسوسه بایستی، وقتی به کاری که می‌دونی اشتباهه با تمام وجود نه گفتی، اون وقته که شجاعت واقعی رو نشون دادی. قهرمان واقعی کسیه که تو لحظه‌های سخت، یه تصمیم هوشمندانه بگیره که براساس خواسته‌های لحظه‌ای نیست. 💪✨ 🩺 اشتباه کردی؟ جبرانش کن! هیچ‌کس بی‌اشتباه نیست، اما پیامبر خدا (ص) یه راه قشنگ و ساده برات داره: «هر دردی را دارویی است و داروی گناهان، استغفار است.» اگه اشتباه کردی، بدون آخر دنیا نیست. قبولش کن، ازش درس بگیر و از خدا بخواه رد اون اشتباه رو پاک کنه. حتی می‌تونی پا رو فراتر بذاری و یه کار خوب کنی. پیامبر گفته: «هر گاه کار بدی کردی، کار خوبی انجام بده که آن بدی را پاک کند.» این یعنی اشتباه، پایان نیست. بلکه یه شروع برای بهتر شدنه. 🩺🤲 😌 غم‌ها فقط درد نیستن... زندگی همیشه روی خوشش رو نشونت نمی‌ده. سختی، غم و نگرانی بخشی از ماجرای زندگیه. اما پیامبر یه نکته‌ی خیلی زیبا می‌گه: «هیچ رنج و درد و حتی نگرانی به مؤمن نمی‌رسد، جز اینکه خداوند به واسطه آن، گناهانش را می‌زداید.» یعنی حتی وقتی ناراحتی و یه دل‌مشغولی کوچیک داری، داری پاک‌تر و قوی‌تر می‌شی. پس دفعه بعد که غصه‌دار شدی، به جای ناامیدی به خودت بگو: این سختی یه پله‌ست که منو به جای بهتری می‌رسونه. 😌🌈 ✨ زندگی یعنی تلاش برای بهتر شدن حرفای پیامبر بهت نشون می‌ده که زندگی یه فرصت بی‌نهایت برای قوی‌تر شدنه. هیچ وقت ناامید نشو، از اشتباهاتت درس بگیر و بدون که هیچ سختی‌ای بی‌دلیل نیست. قهرمانِ زندگی خودت باش، حتی توی کوچیک‌ترین انتخاب‌ها. چون همین انتخاب‌ها از تو یه آدم متفاوت می‌سازن. ✨🌟 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🧮 ریاضی در زندگی (۲) لذت کشف راه‌حل‌ها شاید بعضی از ماجراهای خیلی ساده و تصادفی که باعث کشفای بزرگی شده شنیده باشین. امروز ماجرایی از یه پادشاه و تاجش را براتون تعریف می‌کنم که یه جرقه توی ذهن یه دانشمند زد. ⚡️✨💥 هیرون پادشاهی در کشور یونان بود که دویست و خرده‌ای قبل از میلاد مسیح زندگی می‌کرد. یعنی ماجرا مربوط به بیش‌تر از دوهزار و دویست‌سال پیشه. هیرون به جواهرسازی مقداری طلا داده بود تا براش تاج بسازه، اما وقتی تاجش آماده شده بود شک کرد که زرگر همه‌ی طلا را در تاج به کار برده یا مقداری نقره قاطیش کرده؟! پادشاه علمش رو نداشت که خودش به روشی درست یا غلط بودن حدسش رو مشخص کنه، پس از ارشمیدسِ ریاضی‌دان خواست کمکش کنه. 👑🤴👑 ارشمیدش فکرش سخت مشغول این ماجرا بود و داشت دنبال روشی می‌گشت که بدون آب کردن تاج وزن طلای اون رو بفهمه. یه روز با همین فکر توی خزینه‌ی حمام رفته بود. (خزینه حوضچه‌ای بوده که در قدیم توی آن حمام‌ می‌کردند.) همین که وارد آب شد به کشف بزرگی رسید و با فریاد یافتم یافتم نفهمید چطور خودش رو به خونه برسونه تا فرضیه‌اش* رو امتحان کنه. 🧖‍♂️😶‍🌫️🛀 او متوجه شد آب به میزان وزنش در خزینه جابجا می‌شه. باید این رو در مورد چیزهای مختلف دیگه هم امتحان می‌کرد. تا قبل از اون تصور می‌شد که وقتی چیزهای هم اندازه رو داخل ظرف آب بندازیم مقدار یکسانی آب رو جابجا می‌کنن، اما ارشمیدس فهمید یه شمش** طلا مقدار آب کم‌تری رو جابجا می‌کنه تا یه شمش نقره. 🚰👨‍🔬👑 حالا می‌تونست با داشتن تاج پادشاه، و مقدار هم‌ وزنش طلا بفهمه هر کدوم چه مقدار آب رو جابجا می‌کنن و با این روش هم حقه‌باز بودن زرگر رو ثابت کرد، هم یک مفهوم مهم به اسم چگالی رو ثابت کرد که هنوز ما داریم ازش استفاده می‌کنیم. 👩‍🔬🥽💡 ارشمیدس دانشمند بزرگی بود و چیزهای زیادی رو با فکر کردن و امتحان کردن‌های زیاد تونست ثابت کنه که توی محاسبات ریاضی خیلی زیاد کاربرد داره. چیزهایی مثل کشف عدد پی برای حساب کردن مساحت دایره، حساب کردن حجم مخروط و کره و استوانه و پیدا کردن قوانین در مورد سطح شیب‌دار و اهرم و خیلی چیزای دیگه. 📐🧮⚪️ ارشمیدس در زمینه‌ی مکانیک هم دانش زیادی داشت و تونسته بود با استفاده از قوانین مکانیک جرثیقل‌هایی و منجنیق‌های شگفت‌انگیزی بسازه که توی جنگ‌ و دفاع از شهرش خیلی به‌درد‌بخور بودن. ⚔️🏗💣 این نابغه‌ی بزرگ ریاضی اون‌قدر شیفته‌ی علم و کشفیات جدید بود که حتی وقتی سرباز دشمن رسیده بود بالای سرش، اعتنایی نکرد و داشت مساله‌ای رو حل می‌کرد و در نهایت جونش رو به خاطر علم از دست داد. 🔢🔟2️⃣ دانشمندا هم توی همین دنیایی زندگی می‌کنن که ما هستیم، اما نگاهشون به همه چیز اون‌قدر دقیق و پر از سواله که باعث پیدا کردن نتیجه‌های شگفت‌انگیز می‌شه. پس بچه‌ها هیچ‌وقت از سوال کردن در مورد علت پدیده‌ها دست برندارین. این کار کمک می‌کنه شما شبیه دانشمندا فکر کنین و شاید یه روزی یکی از اونا شدین. حدس و گمان درباره‌ی یک موضوع علمی یک قطعه‌‌ی خالص از یک فلز که شکل و وزن مشخصی دارد. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت13 الهه رحیم پور سوگند را به خانه ی مامان رساندم و خودم به خانه برگشتم ... به میثاق گفته بودم تا خودم تماس نگرفتم تماسی نگیرد ... کلید را انداختم و وارد خانه شدم ... کیفم‌را بی حوصله روی مبل پرتاب کردم و کشان کشان خودم را به آشپزخانه رساندم تا ناهار را گرم کنم ... قابلمه غذایی که از دیشب برای ناهار کنار گذاشته بودم را از یخچال دراودم و روی گاز گذاشتم و زیرگاز را روشن کردم ...پشت میزناهارخوری نشستم و با موبایلم شماره میثاق را گرفتم ...چند بوق که خورد گوشی را جواب داد: -سلاام عزیزم خوبی ؟ برگشتی؟ - سلام قربونت بد نیستم ... آره تازه برگشتم. - خب چیشدد؟؟سوگند موافق بود؟ - راستش نه ... فک نکنم ... سوگند خیلی جدی وایساد و گفت به خودش یا مامانش اگه زنگ‌زدن بگین نه.! - عه؟ چرااا؟ من فک میکردم سوگندم بدش نمیاد از عماد .... -بعید میدونم این نه ای که گفت از رو ناز کردن باشه خیلی قاطع بود. -عجبب ... باشه حالا خسته ای برو استراحت کن ... کاری نداری؟؟ -نه قربونت خداحافظ ........................................................... روسری ام را جلوی آینه درست کردم و دستی به دامنم کشیدم ..... خاله مهین ، من‌و میثاق رو همراه مامان و سوگند برای شام دعوت کرده بود ، وقتی رسیدیم بعد از سلام و احوالپرسی ،به اتاق اومدم تا پالتوو لباس بیرونی ام رو با شومیز و دامنِ مشکی_ بنفشِ حریری که تازه هم خریده بودم عوض کنم . موقع رفتن از اتاق موبایلم را از کیفم بیرون آوردم و به سمت در اتاق رفتم ...، در را که باز کردم یک دفعه با هادی برخورد کردم که سینی چای را در دست گرفته بود تا به پذیرایی ببرد ،هادی با هول و و لا سریعا سعی کرد تا تعادلش را حفظ کند تا چایی ها روی لباس و دستش نریزد ... حسابی خجالت زده شدم و فورا از فرصت استفاده کردم و گفتم : اییی وایی ... ببخشید... چایی که نریخت رو دستت؟ هادی سری تکان داد و با صدایی آرام ، پاسخ داد: - نه خواهش میکنم ..‌چیزی نشد ...بفرمایید. از خجالتِ کاری که کردم ،جلو رفتم تا سینی چای را از دستش بگیرم که سینی را عقب کشید و گفت: -بفرمایید شما ... ممنون ...خودم میارم .. -ای بابا بازم ببخشید من اصلا ندیدم شما رو!! -بله ..‌شما باز هم ندیدید منو ... قسمتِ دوم جمله اش را با لحنی که با همیشه اش فرق داشت و لبخندی عجیب بیان کرد ،..‌.لحظه ای مکث کردم و به صورتش نگاه کردم ... مثل همیشه سرش را پایین انداخته بود ، شانه ای بالا انداختم و " ببخشیدی"گفتم... هادی هم خودش را کنارکشید تا من به سمت پذیرایی بروم ... از راهرو که رد شدم ،میثاق روی مبلِ روبه رویی نشسته بود ،با دست اشاره ای کرد که بروم کنارش بنشینم ... عمو حمید مشغول تماشای اخبار بود و سوگند حسابی توی خودش بود ... چند روزی از دیدارمان گذشته بود اما عماد با من تماسی نگرفته بود ... از میثاق هم که پرس و جو کردم گفت متوجه اتفاق خاصی نشده ..اما سوگند حالِ خوشی نداشت ... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معلمِ مدرسه نور✨ 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
10.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مگه خوشگلیتون رو دوست ندارید⁉️😳 🇮🇷 ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
🟡 | فیلم‌های غمگین روح نوجوان رو تیره می‌کنه! 🔸تماشای مداوم فیلم‌ها و سریال‌های غمگین روی نوجوانان می‌تونه هم تو روحیه‌شون تاثیر منفی داشته باشه و هم در رشد شخصیتی اونها. ⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar