eitaa logo
داستان مدرسه
688 دنبال‌کننده
865 عکس
501 ویدیو
191 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۸۵ و ۸۶ برگشتم عقب ونگاه کردم دیدم اون پسره جوونه که بهم طعنه زد، داره تند تند میره. هم زمان اونم برگشت من و دید که دارم نگاش میکنم، بلافاصله دو گرفت و فرار کرد. بازار نسبتا شلوغی بود. وسیله هارو از دستم انداختم پایین و منم دو گرفتم رفتم دنبالش. اون هرچی نفس داشت دو میگرفت و منم همینطور دنبالش می دَویدم. مردم همه نگاه میکردن که چی شده. پسره از بازار خارج شد و رفت توی خیابون بین ماشینا. ماشین ها باسرعت میومدن و ترمز میزدن. اینم از روی ماشینا می‌پرید. معلوم بود آموزش دیده و با تجربه هست که ظرف چند ثانیه با یه حرکت نمایشی موبایلم و زد و با این سرعت فرار کرد.. اما نمیدونست چه عقوبتی در انتظارشه. از روی جدول میپرید. از بین ماشینا لایی میکشید با دویدن.چند تا ماشین خوردن به هم دیگه. بخاطر همین خوردن ماشینا به هم و تصادف هایی که شد، ترافیک عجیبی شده بود. اون از روی ماشینا میپرید و منم تاجایی که میتونستم از روی ماشینا میپریدم و یا از کنارشون می دَویدم.. ولی خب اون خیلی تیز بود. من بخاطر تیری که پایین قفسه سینم ، سال ۹۴ در موصل عراق خورده بود، از لحاظ تنفسی سخت مشکل پیدا کرده بودم.. معده دردهای شدید هم داشتم. سال ۹۳ هم در یکی از مناطق سوریه تروریستا به طور نامحسوسی شیمیایی زده بودند که من ریَم آسیب دیده بود.. ولی به هر حال تا جایی که میتونستم، می دَویدم پشت سرش. جای شلیک نداشتم. چون خیابونا خیلی شلوغ بود. داد میزدم بگیرینش. ولی اون نامرد زرنگ بود و همینطوری هی جاش و عوض میکرد و میرفت توی شلوغی و هی میومد توی قسمتای خلوت خیابون تا کسی نگیرتش..یه قمه هم دستش بود که مردم میترسیدن سمتش برن..حتی تا سه متریش هم رسیدم.. انقدر من و دنبال خودش کشوند که آخرشم من و برد توی یه محله خلوت. رفت توی یه کوچه. دیدم گوشی و از جیبش در آورد و سیم کارت و ازش جدا کردو بعدش گوشی و محکم زد به دیوار کوچه و شکست و در رفت. منم رفتم دنبالش که دیدم عین این بدلکارا از یه دیوار بلند پرید و آویزون شد و رفت توی یه یاغ. منم دوروبرم و نگاه کردم و فوری برگشتم سمت گوشی و پسره رو بیخیال شدم. گوشی شکستم و گرفتم و اون کوچه رو یه بررسی کردم و دیدم دستم به جایی بند نیست. رفتم همون دورو بر یه تاکسی گرفتم رفتم به سمت ویلا.. رفتم داخل خونه و کالفه بودم بخاطر این یکی دوروز و اتفاقات ترکیه و الانم توی ایران و این مسائل... رسیدم داخل خونه مادرم با یه حالت اضطراب و پریشونی دیدم میگه: _کجایی تو؟ +چیشده مگه مامان. _فاطمه دو سه ساعته رفته بیرون برنگشته. +کجا رفت؟ _گفت میرم مغازه ی اینجا یه خرده وسیله بگیرم و یکی دوتا از دوستاش توی این محله هستند بهشون سر بزنه و برگرده اما هنوز نیومده. +زنگ نزدی بهش ببینی کجاست؟ _ زدم ولی جواب نمیده. محسن جان، پسرم، تورو خدا برو پیداش کن. اتفاقی نیفتاده باشه واسش. برو اینجا نمون.برو دنبالش خواهشا. گوشی مادرم و گرفتم و زنگ زدم به مویابل فاطمه، که دیدم میگه: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!!!! انگار دنیا روی سرم خراب شد. داشتم دیوانه میشدم.مریضی مادرم، محافظت از من، دزدی خونم که مشخص بود برنامه ریزی شده هست و طبق نظر من و حاج کاظم و عاصف، امنیتی شده موضوعش و دزدی گوشیم، و حالا بی خبری از فاطمه که سابقه نداشت. از خونه زدم بیرون. بررسی کردم دیدم کسی اون دور و بر نیست، محکم یه چگ زدم توی صورت خودم تا از حالت کلافگی و سر در گمی، در بیام و توی شوک نباشم. روم و کردم سمت آسمون و گفتم ... خدایا کمک کن، فاطمه چیزیش نشده باشه. توی منطقه ویلاییمون میچرخیدم و دو میگرفتم و کوچه به کوچه دنبال فاطمه میگشتم تا پیداش کنم. هی میدویدم و هی فکر میکردم. عین پرده سینما هزار تا تحلیل و فکر و مسائل امنیتی و... می اومد توی ذهنم. ذهنم شلوغ شده بود.. توی همون مسیر که داشتم میدویدم ، دیدم یکی از دخترای اون محل که هروقت ما می اومدیم شمال، میومد پیش فاطمه، چون باهم دوست بودن، رسید به من. تا خواستم سر حرف و باز کنم بگم فاطمه رو ندیدی، دیدم مضطرب هست و میگه: _آقای سلیمانی سلام. فاطمه داشته میومده خونه ما، اما نیومده هنوز.. دو ساعت شده الان. براش اتفاقی نیفتاده باشه؟ به گوشیشم هر چی زنگ میزنم میگه خاموشه. +نمیدونم ولا.. منم تازه رسیدم پیش مادرم، دیدم میگه فاطمه چندساعته رفته بیرون و برنگشته. گوشیشم خاموشه. همزمان دیدم یکی دیگه از دوستای فاطمه سر رسید.... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۸۷ و ۸۸ همزمان دیدم یکی دیگه از دوستای فاطمه سر رسید. گفت: _آقای سلیمانی چرا گوشیتون خاموشه. فاطمه میخواست به من سر بزنه ولی نیومده. نگرانش شدم. خونه مادرتون زنگ زدم مادرتون گفته فاطمه چندساعته گوشیش خاموشه و ماهم ازش خبری نداریم. دیدم حاج خانم خیلی ناراحت بودند داشتم میرفتم پیششون. +نمیدونم چی بگم..گوشیم خورده زمین شکسته.. برای همین شما زنگ زدید خاموش بود. بیاید بگردیم توی محل دنبالش. دیدم داریوش هم سر رسید همزمان. چهار پنج نفر شدیم. یه خرده از جمع فاصله گرفتم و دیدم داریوش اومد پیشم و گفت: _آقا سلام.. حاج خانم بهم گفتن از وقتی موضوع و، هرچی گشتیم دنبالش اصلا نیست. انگار آب شده رفته توی زمین. توجه خاصی به حرفاش نکردم و فقط بهش نگاه کردم. یکی از دوستای فاطمه که اونجا بود رفتم سمتش و بهش گفتم: +گوشیتون و بدين به من گوشیش و داد به من و از جمع دور شدم. زنگ زدم به دوستم مهدی که توی شمال بود و از رده بالاهای نیروی انتظامی. چندتا بوق خورد جواب داد و گفتم: +سلام مهدی. خوبی؟ عاکف هستم. _سلام. داداش عزیز من.. خوبی رفیقم. +مهدی این خط من نیست و خط یه بنده خداییه. یه خبری دارم برات که خیلی مهمه. _ان شاءالله که خیر هست. جانم، بگو چیشده؟ +مهدی، خانومم حوالی ویلای مادرم اینا گم شده. میخوام یه تیم بفرستی اینجا. _جانننننننن!!!! گم شده چیه؟؟ مگه میشه عاکف جان؟ + مَهدی، لطفا الان با من از اینکه چی میشه و چی نمیشه حرف نزن..یه زحمت بکش و به گشتی های خودتم خبر بده فوری بیان اینجا. ضمنا ،موبایلمم زدن. یه گوشی rx هم برام بفرست اینجا. _موبایل آر ایکس از کجا گیر بیارم. حالا باشه چون تویی گیر میارم.. تو جز گند زدن چیزی دیگه هم بلدی؟؟ توجه‌ای نکردم به حرفش و قطع کردم. به دوست فاطمه که گوشیش دستم بود رفتم سمتش و گفتم: + تا چنددیقه دیگه برام گوشی میارن.فعلا اگه میشه گوشیتون دستم باشه، چون احتمالا باید زنگ بزنم اینور اونور. اونم بنده خدا گفت : _موردی نداره. یک ربع بعد یکی زنگ زد به خط دوست فاطمه که گوشیش دست من بود. به شماره نگاه کردم، دیدم خط مهدی هست.. جواب دادم: +بگو مهدی میشنوم. _سلام. گوشی RX( آر ایکس) خودمون نداریم. یکی از پرسنل و هماهنگ کردم و درخواست دادم، فرستادم بره از اداره اطلاعات اینجا یه دونه بگیره بیاره. خودمم دارم با یه تیم گشتی برای گشتن محل میایم اونجا. نگران نباش. +فقط خواهشا سریعتر.. میبینمت. فعلا یاعلی. یه نیم ساعتی گشتیم . همه ی کوچه ها و خیابونای اون اطراف و، ولی دیدیم خبری نیست از فاطمه. دیدم داریوش از جمع جدا شدو رفت یه سمتی داره با موبایل حرف میزنه. بازم توجه نکردم. اصلا انگار این پسره شل مغز بود.. یه حالتی داشت!!! همزمان بچه های نیروی انتظامی هم رسیدند. مهدی هم باهاشون اومد. همدیگرو به محض دیدن بغل کردیم و بهش گفتم: +گوشی و آوردی؟ _ آره گرفتم و یه سیم کارت امنیتی که از قبل داشتم و توی کیف پولم بود، در آوردمش و گذاشتم داخل گوشی که مهدی آورد. فعالش کردم. مهدی گفت: _تو مطمئنی خانومت گم شده؟ +نمیدونم. _مطمئنی اینجا این اتفاق افتاده؟ +بازم نمیدونم. شک دارم روی این قسمتش موبایل و فعال کردم و از مهدی فاصله گرفتم.. رفتم دورتر و خواستم زنگ بزنم به حاج کاظم دیدم خودش به محض روشن شدن گوشی زنگ زد.. چون جدای یه خط شخصی دوتا شماره کاری داشتم و حاجی هم هردو تا شماره سازمانی من و داشت..هر دوتا خط تحت رصد و زیر نظر تشکیلات خودمون بود.. فوری جواب دادم: +سلام حاج کاظم. _سلام. تو معلومه اصلا کجایی؟ چرا موبایلت و خاموش کردی؟هان؟ +خاموش نکردم.(موندم دیگه بهش چی بگم) یه خرده سکوت کردم و دیدم حاجی میگه: _چرا ساکت شدی؟ بهت گفتم چرا خاموش بود موبایلت؟ +راستش توی بازار یه جیب بُرِ محلی جیبم و زد. هرچی دنبالش دویدم شکارش نکردم. همین الان برام گوشی آوردند.شما هم اولین نفری هستی که تماس میگیری. _پس چون موبایل نداشتی و با تو نتونستن تماس بگیرن، با ما تماس گرفتن. دیدم صدای عاصف میاد از پشت خط که میگه: "و اینم اضافه کنید بهش که شاید هم نخواستن با عاکف تماس بگیرن." خیلی تعجب کردم از حرف حاجی و عاصف که صداش می اومد.. با تعجب گفتم: +چی شده حاجی؟ متوجه منظور شما و عاصف نشدم _از خانمت خبر داری؟؟ اعصابم به هم ریخت وقتی فهمیدم حاجی میدونه. با عصبانیت بهش گفتم: ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۸۹ و ۹۰ اعصابم به هم ریخت وقتی فهمیدم حاجی میدونه. با عصبانیت بهش گفتم: +مثل اینکه اون مامورایی که شما برام به عنوان محافظ گذاشتید هنوز برنگشتن و اینطور زود خبرارو بهتون مخابره میکنن. بگید بیان جلو حداقل.. اینطور مخفی نمونن توی شمال همراه من..تعارف نکنن نزدیک تر هم میتونن بشن.!!! _ کنایه نزن.. +جواب من و بدید حاج کاظم.. دیگه دارم به هم میریزم واقعا. _مهم نیست برگشتن یا برنگشتن.. بهم بگو از کی گم شده خانمت؟ + حدودا دو ساعتی شاید بشه. با مهدی رفیقم که از مسئولین رده بالای انتظامی شمال و همین منطقه هست،دنبالشیم. _عاکف یه خبر تلخ برات دارم. تا حاجی گفت یه خبر تلخ برات دارم، فوری این ذکر و گفتم: "یا موالتی یافاطمه اغیثینی.. المستغاث و یا صاحب الزمان. یا عباس نحن بحماک.." متوسل شدم به مادرم حضرت زهرا ،.. و از امام زمان کمک خواستم ، و پناه بردم به حضرت عباس... به حاجی گفتم: +معمولا دو شکل بهم خبر میدی. یا میگی بد هست یا میگی تلخ.. خبرای تلخت، واقعا تلخه حاج کاظم... پدر آدم و درمیاره و عین زهر می مونه. _شرمندتم واقعا عاکف جان. اما،متاسفانه باید بهت بگم خبرم تلخه. +میشنوم. _خدا بهت صبر بده، خانومت گم نشده. +پس چی؟؟! _دزدیدنش. خدا میدونه وقتی حاج کاظم این و گفت چقدر شوکه شدم. داشتم دیوانه میشدم. داشتم روانی میشدم. با تعجب گفتم: +شما ازش خبر دارید؟ _ده دیقه پیش، با مرکز ۰۳۴ ما، آدم رباها خودشون تماس گرفتن. +اونا شماره خونه امنِ یه نهاد امنیتی رو ازکجا دارند. اونم مرکز ۰۳۴ که خونه امنمون هست؟ ✍نکته: ۰۳۴ خط تلفن نبود..یه کد امنیتی بود برای ما.. یعنی اسم خونه امن و مرکز هدایت این پرونده بود. حاجی ادامه داد و درجوابم گفت: _فعلا اینا مهم نیست. ولی به طور جدی در حال بررسی هستیم.. تو الان یه کاری بکن..مشخصات گوشی جدیدت و بفرست. بچه ها اینجا به مرکز خودمون توی ۰۳۴ وصلت کنند و فایل مکالمشون و برات بفرستیم تا گوش کنی. با فیروزیان رییس(.....) اون منطقه هماهنگ کن تموم اون منطقه رو تحت پوشش قرار بدن. نیروی انتظامی رو فعلا زیاد درگیر نکن. هرخبر جدیدی رو هم باید به من بدی. بدون هماهنگی من و عاصف کاری نمیکنی و قدم از قدم برنمیداری. +حاج کاظم بخدا قسم، به نون و نمکی که سر سفره هم خوردیم، خیلی ازت شاکی هستم و گلایه دارم...خیییلللللییییی... نمیدونم چی بگم بهتون...اما خوبه که بدونید، دقیقا توی همون نیم ساعت_چهل دقیقه ای که درگیر بچه های شما بودم برای اینکه محافظم باشن یا نباشن،همین اتفاق افتاد. ببینید چیکار کردید!! _الآن برای سرزنش کردن همدیگه و کنایه زدن به هم دیگه وقت نداریم.. وگرنه من خیلی بیشتر از تو حرف دارم...از کله شقی های تو.. از یه دنده بودنات. اما الان وقتش نیست...وقت برای این گله کردن ها زیاده..چون حرف های بیشتری دارم که بارت کنم...ولی الآن ازش بگذریم بهتره.. +باشه بگذریم...مثل همیشه فقط بگذریم.. فقط یه مطلبی. نظرتون درمورد این فرضیه چیه؟ اونی که موبایل من و زد با برنامه بوده و متصل به تیم دزدیدن فاطمه بوده؟؟ خواسته با این کار از من زمان بگیره و من و درگیر خودشون کنن و از اون طرف آدمای دیگشون که مسئول ربایش بودند،فاطمه رو بدزدن؟!! _احتمال قوی همینه.اما به نظرت زود نیست این و بگیم؟ +دیگه شما میخوای چه اتفاقی بیفته که یقین کنیم این موضوع درسته؟ نباید معطل کنیم خودمون و. باید باهمین فرضیه احتمالی فعلا بریم جلو. _منم باهات موافقم.. اما الآن بهم بگو که چهره اون پسره که توی بازار موبایلت و زده دیدی؟ +یه چیزایی یادمه. اینجا با رفیقم مهدی پیگیری میکنیم.. ضمنا حاج کاظم؛ جدای سیم کارت، رَمِ گوشی منم بردن. بگو تموم ایمیل‌های من و به سرور مرکزیِ نهادِ خودمون منتقل کنند تا نتونن ایمیل من و بزنن. چون توش یه سری کدهای مهم هست که مخصوص خودمه و توی رم ذخیره بود کدهای من.. ضمنا پسوردایمیل من و با سایت مرکز عوض کنید. _باشه.. میگم الان بچه ها انجام بدن. +حاجی به نظرت از من چی میخوان؟ _نمیدونم.فعلا هنوز چیزی نگفتن که دقیقا چی میخوان. اما احتمالا در مرحله بعدی میخوان نشونه ای یا چیزی که مربوط به گروگان گرفتن فاطمه هست بفرستند تا تورو درگیر کنند و اولین هشدارشون و بدن. ضمنا در جریان باش که به عاصف گفتم صدای اون شخصی که زنگ زده اینجا و تهدید کرده،، با صدای مظنون هایی که داریم چک کنه تا بفهمیم کیه. فعال قطع کن بعدا بهت خبر میدیم. قطع کردم دیدم مادرم اومد جلو.... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
خبر مهم پیامبر (ص).mp3
11.57M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای اعلام عمومی پیامبر شدن حضرت محمد(ص) در شهر مکه🕋 🟡رسول خدا فرمودند: ای مردم، بدانید که هر کاری نتیجه‌ای دارد؛ اگر کار خوب کنید به بهشت می‌روید🤩 و اگر کار بد کنید به جهنم می‌روید😱 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
اذیت و آزار مسلمان‌ها.mp3
14.84M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای اذیت و آزار و شکنجه تازه مسلمان ها توسط مشرکین 🟡رسول خدا فرمودند: ای عمو جان، به خدا سوگند که اگر ماه🌙 را در دست چپ من و خورشید☀️ را در دست راستم بدهند من لحظه ای از تبلیغ دین خدا دست بر . جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
Jakob Ahlbom-Forget.mp3
6.81M
‌‌‌‌✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
غیرحضوری شدن مقاطع دبستانی و تعطیلی مقاطع پیش دبستانی و مهدکودک های قم در روز یکشنبه چهاردهم بهمن ماه به گزارش فرهنگیان صد و بیست، تمامی مقاطع ابتدایی در قم روز یکشنبه، ۱۴ بهمن‌ماه به صورت غیرحضوری برگزار خواهند شد. همچنین، کلاس‌های پیش‌دبستانی و مهدکودک‌ها در این روز تعطیل خواهند بود. این تصمیم با هدف حفظ سلامت دانش‌آموزان و بر اساس شرایط موجود اتخاذ شده است. ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
🔻 اطلاعیه کارگروه شرایط اضطرار آلودگی هوای استان مرکزی: ⭕️ مدارس اراک، ساوه، شازند، مهاجران و برخی روستاها غیرحضوری شد. 📌 طبق پیش‌بینی‌های اداره کل هواشناسی، به دلیل آلودگی هوا، در روز یکشنبه ۱۴ بهمن، تمامی مهدهای کودک، مدارس و آموزشگاه‌ها در اراک، ساوه، شازند، مهاجران و روستاهای اطراف به صورت مجازی برگزار می‌شود. 🔹 مرخصی برای افراد با مشکلات تنفسی و قلبی تایید شده است. ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
🔴 مدارس پایه ابتدایی و پیش دبستانی قم فردا تعطیل شد استانداری قم: 🔸  با توجه به اطلاعیه کمیته اضطرار، فردا یکشنبه چهاردهم بهمن ماه ۱۴۰۳ فعالیت مقاطع پیش دبستانی و مهدکودک‌ها تعطیل اعلام شده و مقطع دبستانی نیز به علت آلودگی هوا غیر حضوری می‌باشد ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
مدارس ابتدایی، پیش دبستانی، استثنایی و مهدهای کودک" شهرستان های قزوین ،البرز و آبیک غیرحضوری شد @farhangian120
برخی مدارس ابتدایی استان قزوین غیرحضوری شد کارگروه اضطرار آلودگی هوای استان قزوین: 🔹با توجه به افزایش غلظت آلاینده‌ها، مدارس ابتدایی، استثنایی، پیش دبستانی، شهرستان‌های قزوین، البرز و آبیک طی نوبت صبح و عصر فردا یکشنبه (۱۴ بهمن) به صورت غيرحضوری و آموزش‌ها در بستر پیام رسان شاد دایر خواهد بود. 🔹مهدهای کودک و مراکز جامع سنجش نیز تعطیل خواهند بود. ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme