eitaa logo
داستان مدرسه
705 دنبال‌کننده
920 عکس
531 ویدیو
193 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸به بهلول گفتند تقـوا را توصیف کن گفت: اگر در زمینی که پُر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه میک‌نید؟ گفتند: پیوسته مواظب‌ هستیم و با احتـیاط راه می رویم تا خود را حفـظ ڪنیم... بهـلول گفت در دنیا نیز چنین کنید تقوا همین است از گـناهان کوچک و بزرگ پرهیز ڪنید و هــــیچ گناهی را ڪوچڪ مشمارید کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای ڪوچڪ درست شـده اند هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
«مادر، چایی رو بذار، دارم می‌آم.!» سال ۲۰۱۷ گَری اولدمَن، بابت فیلم «سیاه‌ترین ساعت» اُسکار گرفت. رفت بالای سِن جایزه‌ی اسکارش را گرفت و یک نطق جذاب کرد. ته حرف‌هاش از مادر ۹۹ ساله‌اش تشکر کرد که مشوقش بوده و آخرش گفت: «مامان، کتری رو بذار که دارم اسکار رو می‌آرم» ... به همین جذابیت!! او اینگونه ادامه داد: هیچ جمله‌ای به اندازه‌ی این جمله، مرا به زندگی امیدوارم نمی‌کند. اینکه یکی زنگ بزند و بگوید که «چایی رو بذار ، دارم می‌آم» یا من زنگ بزنم و بگویم «کتری رو بذار، دارم می‌آم». چکیده‌ی زندگی برای من همین جمله است، بقیه چیزها همه حاشیه‌اند!!! قدیم‌ها محل کارم تا خانه‌ی پدرم چهار قدم بیشتر راه نبود. بعضی غروب‌ها که مثل نمد مالانده می‌شدم، زنگ می‌زدم خانه‌شان، مادرم می‌گفت «چایی رو می‌ذارم، یه سر بیا» . کدام کلاغ خیسِ گرفتار در طوفان، پیشنهادِ کرسی گرم را رد می‌کند؟ هنوز هم مثال دارم : انگار سِرُمِ امید به حیات را بزنند توی ساعدِ دست آدم!!! کلاً این جمله‌ی «چایی رو بذار اومدم» ، عاشقانه‌ترین جمله‌ای است که تا حالا بشر خلق کرده است. مثل این چاقو‌های همه کاره است که به هر کاری می‌آید، پرتقال پوست می‌کند، در نوشابه باز می‌کند، در کنسرو لوبیا  باز می‌کند و...!!! این جمله همه‌فن‌حریف است! "امید" دارد، "دوستت دارم" دارد، "بی خیال غم دنیا" دارد، "دلم برایت تنگ شده‌" دارد، "همه چیز" دارد ! "چایی گذاشتم، همه بیایید". مهم نیست آدم اسکار گرفته باشد یا کاپ جام جهانی، از عملیاتِ حفاریِ گودترین چاله‌یِ جهان آمده باشد یا بخواهد مزخرف‌ترین پایان‌نامه‌ی جهان را به سرانجام برساند... این جمله جادو می‌کند. بد جوری دلمون برای گفتن این جمله گرفته؛ تمام دیدو بازدیدها ، احوالپرسی‌ها ،  جوک‌گفتنها و میهمانی‌های ما رفته تو قاب یک گوشی ...! کاش بتونیم بدون اندوه، بدون تعارف، با مهربانی و آرامش به هم دیگه بگیم :چای رو دم کن دارم می‌آم...! که واقعا" جادو میکنه....! واسه هم چایی دم کنیم و بهم بگیم: "کتری رو بزار دارم میام ....! پيامبر اکرم(ص) میفرمایند: اَلصَّدَقَةُ بِعَشْرَةٍ وَ الْقَرْضُ بِثَمانِيَةَ عَشْرَ وَ صِلَةُ الاِْخْوانِ بِعِشْرينَ وَصِلَةُ الرَّحِمِ بِاَرْبَعَةٍ وَ عِشْرينَ؛ صدقه دادن، ده حسنه، قرض دادن، هجده حسنه، رابطه با برادران [دينى]، بيست حسنه و صله رحم، بيست و چهار حسنه دارد. [كافى، ج ۴، ص ۱۰، ح ۳] هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
خودم رو لحظه‌ای کنار امیرعلی تصور کردم. از خجالت نتونستم سرمو بلند کنم. عزیز سرمو بوسید و با لبخند گفت: -خب پس مبارکه، یه شب برای دومین بار همراه امیرعلی میایم خواستگاری، ایشالله خیره عزیزم. توکلت به خدا باشه فداتشم اروم گفتم : -چشم عزیزجون. تلاشمو میکنم تا جبران کنم. حس میکردم گونه‌هام قرمز شده، مطمئن بودم عزیز هم دید و فهمید. عزیز دستمو گرفت و مطمئن گفت: _من مطمئنم تو میتونی عزیزدلم بیست دقیقه بعد ایلیا بهم زنگ زد. اومد دنبالم. از عزیز خداحافظی کردم رفتم بیرون از خونه. همینکه سمت ماشین ایلیا قدم برداشتم با خوردن نور چراغ های ماشینی سر برگردوندم و با یه حرکت پخش زمین شدم، تنها قطرات خون رو روی پلک هام حس میکردم و بعد سیاهی مطلق..... ❤️امیرعلی از فکر حرفای بابابزرگ، اون روز تو مغازه، به لپ‌تاپم پناه بردم... چشمم به لپ‌تاپ بود اما حواسم به حرفای اقابزرگ. مدام میگفت به مائده فرصت بدم. از بخشش گفت، از اینکه خدا چقدر مهربونه، روایت‌هایی میگفت که چقدر بخشیدن بهتر از نفرت و انتقامه.... وقتی گفت مائده هم منو دوست داره و این بار عشقش واقعیه، برام باورکردنی نبود...ولی الان که دارم اینهمه تغییرش رو میبینم، آره بابابزرگ راست میگه، فقط شاید یه فرصت نیاز داره.... تصمیم گرفتم بهش بدم، این‌همه و داریم چرا نکنم؟ من که بخشیده بودمش، چرا فرصت ندم؟ از یادآوری خواستگاری دوباره لبخندی زدم.. غرق فکر بودم و داشتم با لپ تاپم ور می‌رفتم که یهو در با شتاب باز شد..و سارا با پریشانی وارد اتاقم شد، با نگرانی پرسیدم: -چیشده؟؟اتفاقی افتاده؟ سارا با گریه گفت -دادااااش...داداش مائده استرس مثل خوره افتاد به جونم -مائده چی؟؟؟ چیشده؟؟ دِ حرف بزن دختر -مائده تصادف کرده وحشت زده از جا پریدم -یا حسییین....تصادف؟!؟؟ کجا؟؟چجوری؟؟؟ -آره، بردنش بیمارستان، نمیدونم... نمیدونم... داداش توروخدا بیا بریم بیمارستان -خ... خیلی خب باشه..سریع بپوش تا بریم از اتاق که رفت بیرون بااضطراب لباسامو عوض کردم و همراه سارا راهی بیمارستان شدیم. وقتی رسیدیم، همه بیمارستان بودن. یکساعتی می‌گذشت که مائده بیهوش رو تخت دراز کشیده بود، دکترش گفته بود خدا بهش رحم کرده، اگه زودتر نمی‌رسوندنش بیمارستان الان ممکن بود خدایی نکرده ضربه مغزی می‌شد. از پشت شیشه نگاهی بهش انداختم، قسمت چپ بدنش کلا آسیب دیده بود، مچ دست و پاش شکسته بود، سرش هم کلی بخیه خورده بود، از دیدنش تو اون حالت بغض کردم، اما بغضم را قورت دادم تا کسی چیزی نفهمه دستی رو شونم احساس کردم سرمو برگردوندم و با ایلیا روبه رو شدم که اونم داشت به مائده نگاه میکرد ایلیا: -وقتی مائده تصادف کرد خیلی ترسیدم، اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم اون‌ لحظه فقط سرجام خشکم زده بود و فقط صدای عزیز جون رو میشنیدم، امیرعلی من خیلی بی عرضم که نتونستم از خواهرم مراقبت کنم، مگه نه؟ الانم عذاب وجدان دارم سمتش برگشتم و بااینکه منم نگران بودم ولی برای دلجویی ازش گفتم: -تو هیچ اشتباهی نکردی ایلیا، چرا عذاب وجدان داری؟ الان باید خدارو شکر کنی که مائده خانم زنده‌س، الهی شکر بخیر گذشت -دست خودم نیس امیرعلی، من تاحالا مائده رو تواین حال ندیده بودم -نگران نباش داداش، بهتر میشه انشالله 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh