eitaa logo
داستان مدرسه
689 دنبال‌کننده
821 عکس
479 ویدیو
187 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه معجزه درخت نویسنده:زهرا محقق منبع: کتاب علی(ع) از زبان علی(ع)، نوشته محمد محمدیان، صفحه ۲۶ کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری 🌿🌿🌿🌿🌿 به‌نام خدا هوای مکه گرم و سوزان بود. وسط گرمای شدید شهر، چند سایه بلند و نزدیک بهم دیده میشد. سایه ها، عده ای از مردم قریش بودند که کنار هم جمع شده بودند. سرهایشان را به هم نزدیک کرده بودند تا غریبه ها از حرف هایشان باخبر نشوند. دست های سیاه و صورت های چاق و هیکل بزرگشان نشان میداد که از بزرگان و ثروتمندان قریش هستند. از هر سری یک صدا در می آمد. پیرمردی که عصا بدست نشسته بود با صدای لرزانش گفت: چرا ما باید حرف های محمد را قبول کنیم؟ اصلا چه کسی گفته که محمد راست میگوید؟؟ اگر اینطور پیش برود کم کم همه مردم به دین محمد علاقه مند و مسلمان می شوند... مرد جوانی گفت: خب به نظر من می توانیم یک درخواست عجیب و غریب از محمد بکنیم. اگر نتواند خواسته ما را برآورده کند، حتما مردم هم از اطرافش پراکنده می شوند. بقیه از شنیدن این حرف خوشحال شدند و گفتند: عالی است... پیشنهاد خیلی خوبی است... اما مثلا چه کاری؟؟؟ مرد جوان بلند شد و گفت دنبال من بیایید فکر خوبی دارم و به راه افتاد. بقیه هم دنبال او راه افتادند تا به نزد پیامبر و امیر المومنین علی(ع) رسیدند. رو به پیامبر کردند و گفتند: ای محمد، تو ادعا میکنی که فرستاده خدا هستی. اگر می خواهی ما حرف های تو را باور کنیم، باید برای ما معجزه ای بیاوری. و اگر نتوانی چیزی که ما از تو میخواهیم را نشان مان بدهی این یعنی تو یک جادوگر دروغگویی!! پیامبر مثل همیشه با آرامش خود جواب شان را دادند: خب شما از من چه می خواهید؟ قریشی ها به درختی که در آن نزدیکی ها بود اشاره کردند و گفتند: آن درخت تنومند را میبینی؟ ما میخواهیم آن درخت با تمام ریشه هایش کنده شود و همین الان به اینجا که ما هستیم بیاید. اگر می توانی این کار را انجام بده!! پیامبر فرمودند: خدای بزرگ من بر همه چیز تواناست. اما اگر این اتفاق بیفتد و خداوند این کار را انجام دهد، شما حرف من را قبول می کنید و به خداوند ایمان می آورید؟؟ قریشی ها گفتند: بله. پیامبر خواسته آنها را قبول کردند و به درخت اشاره کردند و فرمودند: ای درخت! اگر که به خدا و روز قیامت ایمان داری و می دانی که من پیامبر خدا هستم، با ریشه هایت از زمین بیرون بیا و به اذن خدا روبروی من بایست! ناگهان صدای بلند و عجیبی به گوش رسید... کم کم در اطراف آن درخت، گلوله هایی از خاک، از زیر زمین بیرون آمدند و با سرعت زیادی به اطراف پرتاب شدند... ریشه های درخت یکی یکی بیرون می آمدند و با بیرون آمدن هر کدام از ریشه ها انگار کوهی از خاک به اطراف پاشیده می شد... اولین ریشه، دومین ریشه، سومی و چهارمی و... بالاخره همه ریشه ها بیرون آمدند... همه جا پر از گرد و خاک شده بود... بعد از ریشه ها نوبت شاخه ها بود که با تمام قدرت حرکت کنند و مثل یک پرنده پرواز کنند. برگ ها خودشان را محکم به شاخه ها چسبانده بودند تا از جایشان کنده نشوند... باور کردنی نبود... آن درخت قدیمی و تنومند، انگار جان پیدا کرده بود و حرکت میکرد... کم کم درخت جلو آمد و به پیامبر نزدیک شد. شاخه های درخت مثل پر پرنده باز شدند و به آرامی روی دوش پیامبر و حضرت علی قرار گرفتند... انگار میخواستند آنها را در آغوش بگیرند... مردم قریش همه ساکت بودند... چیزی را که می دیدند باور نمی کردند... کنده شدن یک درخت از زمین و حرکت آن مثل یک پرنده!! آخر چطور ممکن بود؟ دهان ها همه باز مانده بود... همه با بغل دستی هایشان پچ پچ میکردند... نه دروغ است... من که باور نمیکنم... محمد جادوگر است... این کارها فقط از دست جادوگران بر می آید... بیشترشان جرئت حرف زدن نداشتند، بعد از مدتی سکوت بالاخره یکی از بین‌شان گفت: ای محمد! اگر راست می‌گویی، به درخت بگو نصفش جلوتر بیاید و نصف دیگرش سر جای خودش بماند. پیامبر خدا این دستور را به درخت دادند... باور نکردنی بود. دوباره صداهای عجیب و غریب که این دفعه بلند تر از دفعه قبل بودند شنیده می‌شد... تنه درخت انگار که یک تبر بزررررررگ به آن محکم خورده بود، درست از وسط دو نیم شد. ادامه دارد... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh