eitaa logo
داستان مدرسه
691 دنبال‌کننده
822 عکس
476 ویدیو
187 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
«من، خیابون‌ها و یه قصه که همه‌جا پیچید» روزشمار یه نوجوون از خاطرات انقلاب من حسین‌ام، ۱۴ سالمه. راستش رو بخواین، تا همین یکی دو سال پیش مهم‌ترین چیز تو دنیا برام این بود که توی تیم گل‌کوچیکمون، مهاجم باشم. یه زندگی ساده داشتم؛ مدرسه، بازی و خنده، دعواهای ریز با داداش کوچیکم سر جای خواب و شنیدن صدای رادیویی که شب‌ها تو خونه‌مون پخش می‌شد... ⚽📻🌙 اما یه روزی رسید که دیگه هیچ‌چیزی مثل قبل نبود. همه‌چی آروم آروم شروع شد؛ از یه زمزمه تو خیابون، یه حرف تو کوچه، یه اعتراض که انگار از دور می‌شنیدی... مامانم می‌گفت: «دیگه زمانش رسیده.» من نمی‌فهمیدم «زمان چی؟» ولی هر روز صداها بلندتر می‌شدن. 🕰️📣👣 یه وقت‌هایی همه‌چی مثل یه فیلم هیجان‌انگیز بود. مردم تو خیابون فریاد می‌زدن، شعار می‌دادن، بعضی‌هام اشک می‌ریختن. اما گاهی هم ترس به همه غلبه می‌کرد. از شنیدن صدای تیر، دیدن دود، و تجربه‌ی اون لحظه‌هایی که همه‌چی تلخ تلخ می‌شد. حالا از شروع ماجرا دو سالی گذشته. اون‌موقع واقعاً بچه بودم. بااین‌حال حس می‌کردم یه چیزی تو نگاه مردم عوض شده. هم خسته بودن، هم همچنان امید داشتن. بابام می‌گفت: «این مردم دارن می‌جنگن که آزاد باشن.» 🔥🕊️😔 نمی‌دونستم آزادی دقیقاً یعنی چی، ولی می‌دونستم مردم از یه چیزهایی لجشون گرفته و دیگه نمی‌خوان زور بالا سرشون باشه. قصه‌های عجیبی توی خیابون سر زبون‌ها بود. یکی از ماجرای قم می‌گفت، یکی از تبریز و مشهد. من؟ من فقط تماشاچی بودم. می‌دیدم و می‌شنیدم. 📜🌆👂 حالا می‌خوام بخشی از این خاطرات رو برای شما بنویسم. خاطرات روزهایی که فهمیدم زندگی همیشه ساده نیست، اما توی سختی‌ها صدای فریاد آدم‌ها بلندتره. بیاید با هم به این قصه قدم بذاریم این‌طوری بهتر معلوم می‌شه که چی شد که همه‌چی عوض شد. ✍️📖✨
روزشمار یه نوجوون از خاطرات انقلاب: اولین جرقه‌ها در قم و ریختن خون روی برف (به وقت ۱۹ دی ۱۳۵۶)🔥❄️🩸 اون روز عجیب سرد بود. یادمه برف همه‌جا رو سفید کرده بود. سر کلاس نشسته بودم که یکی از بچه‌ها گفت: «می‌دونستی دیشب تو روزنامه به آقای خمینی توهین کردن؟» بعدش یه حرفای دیگه‌ای هم زد که درست نفهمیدم. فقط متوجه شدم طلاب و روحانی‌ها خیلی از این ماجرا عصبانی‌ان. ظهر که برگشتم خونه، بابام اوقاتش تلخ بود و خسته به نظر می‌اومد. مامانم با نگرانی گفت: «چی شده؟» بابا گفت: «تو قم مردم ریختن تو خیابون و اعتراض کردن. می‌گن مأمورای شاه به معترض‌های بیچاره تیراندازی کردن.» ❄️👥💥 چشمای مامان گرد شد و با ناباوری پرسید: «تیراندازی؟!» بابا سرشو انداخت پایین و ادامه داد: «چند نفر کشته شدن. طلبه‌ها، مردم عادی... حتی شاید رهگذر...» اون شب دیگه هیچ‌کس حرف نزد. اما گاهی از پنجره صدای پچ‌پچ مردم رو از توی خیابون می‌شنیدم. مردم نگران بودن، ولی انگار یه حسی در وجودشون بیدار شده بود.  بالأخره هرطور بود خوابیدم و خواب یه خیابون پر از خون رو دیدم. تو خواب، مردمی پیش چشمم می‌اومدن که تیر خورده بودن و ناله می‌کردن: «خون ما به ناحق ریخته شد!» وقتی بیدار شدم، قلبم تند می‌زد. 🩸🌙🔫 فردا صبح، مدرسه تعطیل شد. همه‌ می‌گفتن این فقط یه شروعه. چند روز بعد معلممون توی کلاس گفت: «تا حالا کسی جرئت نمی‌کرد این‌جوری اعتراض کنه. ولی حالا دیگه همه‌چی عوض شده.» هنوز نمی‌فهمیدم چطور یه مقاله، این‌قدر مهم شده بود، ولی از هوش و حواس بابام که مدام به رادیو بود، فهمیدم این ماجرا همین‌جا تموم نمی‌شه.» (ادامه دارد...) 📻⚠️🚶
روزشمار یه نوجوون از خاطرات انقلاب: اولین جرقه‌ها در قم و ریختن خون روی برف (به وقت ۱۹ دی ۱۳۵۶)🔥❄️🩸 اون روز عجیب سرد بود. یادمه برف همه‌جا رو سفید کرده بود. سر کلاس نشسته بودم که یکی از بچه‌ها گفت: «می‌دونستی دیشب تو روزنامه به آقای خمینی توهین کردن؟» بعدش یه حرفای دیگه‌ای هم زد که درست نفهمیدم. فقط متوجه شدم طلاب و روحانی‌ها خیلی از این ماجرا عصبانی‌ان. ظهر که برگشتم خونه، بابام اوقاتش تلخ بود و خسته به نظر می‌اومد. مامانم با نگرانی گفت: «چی شده؟» بابا گفت: «تو قم مردم ریختن تو خیابون و اعتراض کردن. می‌گن مأمورای شاه به معترض‌های بیچاره تیراندازی کردن.» ❄️👥💥 چشمای مامان گرد شد و با ناباوری پرسید: «تیراندازی؟!» بابا سرشو انداخت پایین و ادامه داد: «چند نفر کشته شدن. طلبه‌ها، مردم عادی... حتی شاید رهگذر...» اون شب دیگه هیچ‌کس حرف نزد. اما گاهی از پنجره صدای پچ‌پچ مردم رو از توی خیابون می‌شنیدم. مردم نگران بودن، ولی انگار یه حسی در وجودشون بیدار شده بود.  بالأخره هرطور بود خوابیدم و خواب یه خیابون پر از خون رو دیدم. تو خواب، مردمی پیش چشمم می‌اومدن که تیر خورده بودن و ناله می‌کردن: «خون ما به ناحق ریخته شد!» وقتی بیدار شدم، قلبم تند می‌زد. 🩸🌙🔫 فردا صبح، مدرسه تعطیل شد. همه‌ می‌گفتن این فقط یه شروعه. چند روز بعد معلممون توی کلاس گفت: «تا حالا کسی جرئت نمی‌کرد این‌جوری اعتراض کنه. ولی حالا دیگه همه‌چی عوض شده.» هنوز نمی‌فهمیدم چطور یه مقاله، این‌قدر مهم شده بود، ولی از هوش و حواس بابام که مدام به رادیو بود، فهمیدم این ماجرا همین‌جا تموم نمی‌شه.» (ادامه دارد...) 📻⚠️🚶 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
روزشمار یه نوجوون از خاطرات انقلاب: «ماجرای میدون ژاله، لاله‌های پرپر و جمعه‌ای سیاه» (به وقتِ ۱۷ شهریور ۱۳۵۷) 🩸🕊🔥 اون روز صبح که بیدار شدم، صدای بابا از اتاقش می‌اومد. داشت پای تلفن با عموم حرف می‌زد. صداش آروم، ولی محکم بود: «قراره توی میدون ژاله تجمع کنیم. دیر نکنی داداش. علی و مرتضی رو هم به هیچ‌وجه نیار... می‌دونم، ولی کاره دیگه.» مامان همون بغل‌ مشغول گردگیری بود و سعی می‌کرد به‌زور حرفاشونو بشنوه. تا بابا تلفن رو گذاشت با دلخوری گفت: «حسن، تو رو به روح آقات نرو. آخه نمی‌گی دل من هزار راه می‌ره؟» لبخند تلخ بابا هنوز یادمه. دستای مامان‌و گرفت و بوسید، بعدم با خنده گفت: «خانوم، صد دفعه گفتم بادمجون بم آفت نداره...» یادمه اون‌روز داداشم رفته بود پیش دوستاش و خونه از همیشه سوت و کورتر بود. من و مامان تا ظهر لام‌تا‌کام با هم حرف نزدیم. 🏠😔🔕 وقتی بابا برگشت، لباساش خاکی بود و یه لکه خون هم روی بازوش دیدم. از ترس پشت دیوار قایم شدم و جلو نرفتم. بابا نشست یه گوشه‌ی پذیرایی، دستاش می‌لرزید. مامان جیغ زد: «چی شده؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟» بابا نشست. سرش پایین بود. چند لحظه بعد با شرم گفت: «من هیچی... ولی از خودم خجالت می‌کشم که زنده‌م. زدن خانوم، همه رو زدن. زن، بچه، جوون...» برای اولین بار دیدم اشک از گوشه‌ی چشمش راه افتاد و چکید روی گونه‌هاش. فکر می‌کرد من حرفاشون رو نمی‌شنوم. با صدایی گرفته به آرومی گفت: «میدون پر از جنازه بود...» یخ کردم. حتی جرات نکردم برم جلو و ازش بپرسم چند نفر کشته شدن. 🩸💔😢 خوابیدم و دوباره کابوس دیدم. خواب دیدم تو میدون ژاله در حال دویدنم و یه سرباز دنبالمه... برگشتم، و دیدم آقای ناظمه که بلند بلند می‌خنده و داد می‌زنه: «اینم یه آشوبگره! بگیریدش!» از خواب که پریدم هنوز مامان و بابا تو پذیرایی حرف می‌زدن. مامان گفت: «این‌ها می‌خوان صدای مردم رو خفه کنن، ولی نمی‌دونن که نمی‌شه.» 🗣🔇👥👥👥 بابا با حالتی مصمم جواب داد: «پس دیگه مانعم نشو سارا. نمی‌خواستم امشب بگم، اما آقای اسفندیاری، همسایه‌مون، جلوی چشم خودم...» بعد انگار که بغضش رو فرو بخوره ساکت شد. چند دقیقه بعد اما لحن بابا بیشتر خشمگین بود تا غمگین: «دیگه عقب‌نشینی محاله. این راه‌ رو که شروع کردیم، نمی‌شه نصفه‌نیمه ول کنیم.» یادم نیست مامان چیزی گفت یا نه. خونه پر از سکوت و ناباوری بود. می‌گن سکوت علامت رضاست. ادامه دارد... 🕯✊🏻🚨 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
روزشمار یه نوجوون از خاطرات انقلاب: «ماجرای میدون ژاله، لاله‌های پرپر و جمعه‌ای سیاه» (به وقتِ ۱۷ شهریور ۱۳۵۷) 🩸🕊🔥 اون روز صبح که بیدار شدم، صدای بابا از اتاقش می‌اومد. داشت پای تلفن با عموم حرف می‌زد. صداش آروم، ولی محکم بود: «قراره توی میدون ژاله تجمع کنیم. دیر نکنی داداش. علی و مرتضی رو هم به هیچ‌وجه نیار... می‌دونم، ولی کاره دیگه.» مامان همون بغل‌ مشغول گردگیری بود و سعی می‌کرد به‌زور حرفاشونو بشنوه. تا بابا تلفن رو گذاشت با دلخوری گفت: «حسن، تو رو به روح آقات نرو. آخه نمی‌گی دل من هزار راه می‌ره؟» لبخند تلخ بابا هنوز یادمه. دستای مامان‌و گرفت و بوسید، بعدم با خنده گفت: «خانوم، صد دفعه گفتم بادمجون بم آفت نداره...» یادمه اون‌روز داداشم رفته بود پیش دوستاش و خونه از همیشه سوت و کورتر بود. من و مامان تا ظهر لام‌تا‌کام با هم حرف نزدیم. 🏠😔🔕 وقتی بابا برگشت، لباساش خاکی بود و یه لکه خون هم روی بازوش دیدم. از ترس پشت دیوار قایم شدم و جلو نرفتم. بابا نشست یه گوشه‌ی پذیرایی، دستاش می‌لرزید. مامان جیغ زد: «چی شده؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟» بابا نشست. سرش پایین بود. چند لحظه بعد با شرم گفت: «من هیچی... ولی از خودم خجالت می‌کشم که زنده‌م. زدن خانوم، همه رو زدن. زن، بچه، جوون...» برای اولین بار دیدم اشک از گوشه‌ی چشمش راه افتاد و چکید روی گونه‌هاش. فکر می‌کرد من حرفاشون رو نمی‌شنوم. با صدایی گرفته به آرومی گفت: «میدون پر از جنازه بود...» یخ کردم. حتی جرات نکردم برم جلو و ازش بپرسم چند نفر کشته شدن. 🩸💔😢 خوابیدم و دوباره کابوس دیدم. خواب دیدم تو میدون ژاله در حال دویدنم و یه سرباز دنبالمه... برگشتم، و دیدم آقای ناظمه که بلند بلند می‌خنده و داد می‌زنه: «اینم یه آشوبگره! بگیریدش!» از خواب که پریدم هنوز مامان و بابا تو پذیرایی حرف می‌زدن. مامان گفت: «این‌ها می‌خوان صدای مردم رو خفه کنن، ولی نمی‌دونن که نمی‌شه.» 🗣🔇👥👥👥 بابا با حالتی مصمم جواب داد: «پس دیگه مانعم نشو سارا. نمی‌خواستم امشب بگم، اما آقای اسفندیاری، همسایه‌مون، جلوی چشم خودم...» بعد انگار که بغضش رو فرو بخوره ساکت شد. چند دقیقه بعد اما لحن بابا بیشتر خشمگین بود تا غمگین: «دیگه عقب‌نشینی محاله. این راه‌ رو که شروع کردیم، نمی‌شه نصفه‌نیمه ول کنیم.» یادم نیست مامان چیزی گفت یا نه. خونه پر از سکوت و ناباوری بود. می‌گن سکوت علامت رضاست. ادامه دارد... 🕯✊🏻🚨 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
روشمار یه نوجوون از خاطرات انقلاب: «وقتی خشم مردم خیابون‌های تبریز رو به آتیش کشید» (به وقتِ ۲۹ بهمن ۱۳۵۶) 🏙🔥💔 اون روز اول صبح، بابام دست من رو گرفت و بهم گفت: «بریم با هم نون بگیریم که دم غروب خیلی شلوغ می‌شه.» هوا سرد بود و خیابون‌های شهر ساکت‌تر از همیشه به نظر می‌اومد. همین که رسیدیم به نونوایی، نفر پشت سر ما رو به پدرم و شاطرها و چند نفر دیگه گفت: «شنیدین تو تبریز چه خبره؟ آقا مردم ریختن بیرون، غوغایی شده!» بابام با نگرانی پرسید: «شلوغی چرا؟» مرد گفت: دیروز «چهلم کسایی بود که تو فاجعه‌ی قم شهید شدن.» 🥖🗣⚠️ برگشتیم خونه، بابام رادیو رو روشن کرد. گوینده از درگیری‌های تبریز حرف می‌زد: «شهر تبریز دچار آشوب شده.» بابام گفت: «این اسمش آشوب نیست، خشم و دادخواهی مردمه.» مادرم سر نماز بود و داشت زیر لب دعا می‌کرد. 📻🤲✨ وقتی رفتم مدرسه، هوش و حواسم اصلاً به درس نبود. همه از تبریز حرف می‌زدن. ناظممون که آدم حکومت بود، می‌گفت: «اونا که رفتن تو خیابون، از جونشون سیر شدن. این تاوان آشوبگریه.» اما من و دوستام می‌دونستیم که حرفاش دروغه... بااین‌حال جرأت نکردیم چیزی بگیم. حتی توی کلاسم نشد درباره‌ش حرف بزنیم چون می‌دونستیم یکی از بچه‌ها که اسمش فرخ بود، نفوذیه. 😶👀🔇 یادمه عصر رفته بودم از بقالی محل چیزی بخرم که صدای مکالمه‌ی چند تا از مشتری‌ها رو با حاج‌عباس بقال شنیدم. مرد قدبلند میانسالی با نگرانی گفت: «خشم مردم دیگه نمی‌خوابه...» بعد یه خانم مسن که تازه با پسرش به محل اومده بود، ادامه داد: «طفلک اون جوون‌های دسته‌گل...» و من با خودم فکر کردم شاید یکی‌شون همسن داداشم بوده. همون شب، خواب دیدم که شهر خودمونم مثل تبریز شلوغ شده. مردم تو خیابون می‌دویدن و آتیش از ساختمون‌ها بلند می‌شد. 🏚🔥😞 ادامه دارد... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
روشمار یه نوجوون از خاطرات انقلاب: «وقتی خشم مردم خیابون‌های تبریز رو به آتیش کشید» (به وقتِ ۲۹ بهمن ۱۳۵۶) 🏙🔥💔 اون روز اول صبح، بابام دست من رو گرفت و بهم گفت: «بریم با هم نون بگیریم که دم غروب خیلی شلوغ می‌شه.» هوا سرد بود و خیابون‌های شهر ساکت‌تر از همیشه به نظر می‌اومد. همین که رسیدیم به نونوایی، نفر پشت سر ما رو به پدرم و شاطرها و چند نفر دیگه گفت: «شنیدین تو تبریز چه خبره؟ آقا مردم ریختن بیرون، غوغایی شده!» بابام با نگرانی پرسید: «شلوغی چرا؟» مرد گفت: دیروز «چهلم کسایی بود که تو فاجعه‌ی قم شهید شدن.» 🥖🗣⚠️ برگشتیم خونه، بابام رادیو رو روشن کرد. گوینده از درگیری‌های تبریز حرف می‌زد: «شهر تبریز دچار آشوب شده.» بابام گفت: «این اسمش آشوب نیست، خشم و دادخواهی مردمه.» مادرم سر نماز بود و داشت زیر لب دعا می‌کرد. 📻🤲✨ وقتی رفتم مدرسه، هوش و حواسم اصلاً به درس نبود. همه از تبریز حرف می‌زدن. ناظممون که آدم حکومت بود، می‌گفت: «اونا که رفتن تو خیابون، از جونشون سیر شدن. این تاوان آشوبگریه.» اما من و دوستام می‌دونستیم که حرفاش دروغه... بااین‌حال جرأت نکردیم چیزی بگیم. حتی توی کلاسم نشد درباره‌ش حرف بزنیم چون می‌دونستیم یکی از بچه‌ها که اسمش فرخ بود، نفوذیه. 😶👀🔇 یادمه عصر رفته بودم از بقالی محل چیزی بخرم که صدای مکالمه‌ی چند تا از مشتری‌ها رو با حاج‌عباس بقال شنیدم. مرد قدبلند میانسالی با نگرانی گفت: «خشم مردم دیگه نمی‌خوابه...» بعد یه خانم مسن که تازه با پسرش به محل اومده بود، ادامه داد: «طفلک اون جوون‌های دسته‌گل...» و من با خودم فکر کردم شاید یکی‌شون همسن داداشم بوده. همون شب، خواب دیدم که شهر خودمونم مثل تبریز شلوغ شده. مردم تو خیابون می‌دویدن و آتیش از ساختمون‌ها بلند می‌شد. 🏚🔥😞 ادامه دارد... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
روزشمار یه نوجوون از خاطرات انقلاب: دانشجوها و دانش‌آموزها در خط مقدم (به وقت ۱۳ آبان خونین ۱۳۵۷) 🎓💔🔥 یادمه اون روز مدرسه‌مون تعطیل بود. رضا، بچه‌محلمون، نفس‌زنان توی کوچه بهم رسید و گفت: «دانشجوها جلوی دانشگاه تهران جمع شدن. سربازها هم تا تونستن بهشون شلیک کردن.» اول فکر کردم داره پیازداغشو زیاد می‌کنه، ولی توی چشماش یه ترس عجیبی بود. دلم می‌خواست منم برم ببینم چه خبره، اما باید برمی‌گشتم و خریدهای خونه رو تحویل می‌دادم. وقتی رسیدم، مامان با دست‌های لرزون رادیو رو روشن کرد، اما توی رادیو خبر خاصی در کار نبود. سکوت خونه و حتی کوچه و خیابون انگار سنگین‌تر از هر خبری بود. بابا که برگشت، چشماش پر از حرف‌هایی بود که نمی‌شد به زبون آورد. 🏚🔇💢 صدای گلوله، جیغ، دویدن، افتادن... این‌ها صداهایی بودن که اون‌شب توی سر همه‌ی مردم شهر پیچید. خیابون‌ها بوی دود می‌داد؛ بوی خون، بوی فریادی که توی گم شده بود. برادر کوچیکم با چشم‌های وحشت‌زده بهم چسبید و آروم پرسید: «داداش چرا آدم‌ها رو می‌کشن؟» من فقط هاج و واج نگاهش کردم. بعد یهو بابا دستش رو مشت کرد و گفت: «چون از یه مشت کلمه، بیشتر از هزار تا تفنگ می‌ترسن!» 🚨🩸📢 اون شب، خواب به چشمام نیومد. رادیوهای خارجی گفتن چندین دانشجو کشته شدن.  چشمام رو که می‌بستم، خودمو جلوی دانشگاه می‌دیدم. یه سرباز اسلحه‌شو سمتم گرفته بود. می‌خواستم فرار کنم، اما پاهام به زمین چسبیده بود. یه شلیک… با تپش قلب از خواب پریدم. پیشونیم خیس عرق بود. بابا بالای سرم نشسته بود. آروم دستش رو گذاشت روی سرم و رو به مامان گفت: «داره توی تب می‌سوزه...» مامان پیشونیم رو بوسید و با صدایی پر از غم و مهربونی گفت: «پسرم، این روزا مثل برق و باد می‌گذرن.» اما من می‌دونستم. بعضی روزها اونقدر کشدارن که مثل هذیون آدم تب‌دار حالاحالاها تموم نمی‌شن. 🌙💭💔 صبح فردا، توی مدرسه، همه از دانشجوهایی حرف می‌زدن که دیگه بین ما نبودن. خوب یادمه معلممون با صدایی که انگار از دل تاریخ می‌اومد، گفت: «بعضی صداها هیچ‌وقت خاموش نمی‌شن، حتی به ضرب گلوله.» 🕊✊🏽⚖️ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
روزشمار یه نوجوون از خاطرات انقلاب: دانشجوها و دانش‌آموزها در خط مقدم (به وقت ۱۳ آبان خونین ۱۳۵۷) 🎓💔🔥 یادمه اون روز مدرسه‌مون تعطیل بود. رضا، بچه‌محلمون، نفس‌زنان توی کوچه بهم رسید و گفت: «دانشجوها جلوی دانشگاه تهران جمع شدن. سربازها هم تا تونستن بهشون شلیک کردن.» اول فکر کردم داره پیازداغشو زیاد می‌کنه، ولی توی چشماش یه ترس عجیبی بود. دلم می‌خواست منم برم ببینم چه خبره، اما باید برمی‌گشتم و خریدهای خونه رو تحویل می‌دادم. وقتی رسیدم، مامان با دست‌های لرزون رادیو رو روشن کرد، اما توی رادیو خبر خاصی در کار نبود. سکوت خونه و حتی کوچه و خیابون انگار سنگین‌تر از هر خبری بود. بابا که برگشت، چشماش پر از حرف‌هایی بود که نمی‌شد به زبون آورد. 🏚🔇💢 صدای گلوله، جیغ، دویدن، افتادن... این‌ها صداهایی بودن که اون‌شب توی سر همه‌ی مردم شهر پیچید. خیابون‌ها بوی دود می‌داد؛ بوی خون، بوی فریادی که توی گم شده بود. برادر کوچیکم با چشم‌های وحشت‌زده بهم چسبید و آروم پرسید: «داداش چرا آدم‌ها رو می‌کشن؟» من فقط هاج و واج نگاهش کردم. بعد یهو بابا دستش رو مشت کرد و گفت: «چون از یه مشت کلمه، بیشتر از هزار تا تفنگ می‌ترسن!» 🚨🩸📢 اون شب، خواب به چشمام نیومد. رادیوهای خارجی گفتن چندین دانشجو کشته شدن.  چشمام رو که می‌بستم، خودمو جلوی دانشگاه می‌دیدم. یه سرباز اسلحه‌شو سمتم گرفته بود. می‌خواستم فرار کنم، اما پاهام به زمین چسبیده بود. یه شلیک… با تپش قلب از خواب پریدم. پیشونیم خیس عرق بود. بابا بالای سرم نشسته بود. آروم دستش رو گذاشت روی سرم و رو به مامان گفت: «داره توی تب می‌سوزه...» مامان پیشونیم رو بوسید و با صدایی پر از غم و مهربونی گفت: «پسرم، این روزا مثل برق و باد می‌گذرن.» اما من می‌دونستم. بعضی روزها اونقدر کشدارن که مثل هذیون آدم تب‌دار حالاحالاها تموم نمی‌شن. 🌙💭💔 صبح فردا، توی مدرسه، همه از دانشجوهایی حرف می‌زدن که دیگه بین ما نبودن. خوب یادمه معلممون با صدایی که انگار از دل تاریخ می‌اومد، گفت: «بعضی صداها هیچ‌وقت خاموش نمی‌شن، حتی به ضرب گلوله.» 🕊✊🏽⚖️ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh