eitaa logo
داستان مدرسه
703 دنبال‌کننده
889 عکس
517 ویدیو
192 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۵ و ۱۶ ✍بزارید جرم خسرو جمشیدی رو براتون بگم.... خسرو جمشیدی فرزند نصرت توی یه نهادی بود که متخصصین اون سازمان، کارشون مربوط به پرتاب ماهواره به فضا بود.. بدون ذره ای جناح بندی ... و فقط در حمایت از حقیقت و حق عرض میکنم که در دوره احمدی نژاد... اگه یادتون باشه خیلی پیشرفت داشتیم و چشم دنیا خیره شده بود که این همه پیشرفت در مسائل علمی و اون هم در ایران ... که بعد از انقلاب ... این همه تحریم شدیم از همه لحاظ، بخصوص در حوزه صنعتی و علمی و دفاعی، خیلی عجیبه.. طوری که رتبه ۱۳ دنیارو در عرصه علمی صاحب شدیم، و این باعث تعجب و شگفتی دشمنان ما شد.. حتی این پیشرفت، منجر به ترور بعضی دانشمندانمون شده بود.... در دوره متاسفانه رتبه علمی جهانی ما شدیدا افت کرد.. طوری که هم متذکر شدند بابت این سقوط رتبه علمی و به دولت فعلی هشدار دادند در دیدارهای علنی و ابراز ناراحتی و گله شدید کردند.. بگذریم.... بخوام حرف بزنم باید کلی از ذلت و خواری بعضیا بگم. داشتم میگفتم... خسرو جمشیدی به جرم جاسوسی علیه دولت جمهوری اسلامی ایران ، و اقدام علیه امنیت ملی، و خارج کردن بعضی اسناد محرمانه و سری کشور و دادن اطلاعات مربوط به پرتاب ماهواره کشور، و اطلاعات مربوط به متخصصین و مهندسین و نخبه های جوان کشور به سرویس های بیگانه و همچنین به جرم جاسوسی برای آمریکا در بعضی قسمت ها، بعد از دستگیری توسط نیروهای اطلاعاتی امنیتی نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، و بعد از اون بازجویی های دقیق و کارشناسی، براش پرونده تشکیل شد و راهی دادگاه شد که نهایتا، در دادگاه انقلاب اسلامی "مفسدفی الارض" شناخته شد و حکمش هم در دیوان عالی کشور تایید شد و قرار شده بود اعدام بشه.. داشتم میگفتم. من و دید تعجب کرد. گفت: _چرا دست از سرم بر نمیداری تا راحت‌ شم. من به ته خط رسیدم. موقع اعدام هم ولم نمیکنی تووو !!! هرشب کابوس میدیدم.. همونطور که دستم توی جیب شلوارم بود و گردنم و کج کرده بودم و زُل زده بودم توی چشماش و داشتم نگاش میکردم، یه کم صورتم و بردم سمت صورتش و آروم دم گوشش، بهش گفتم: +زشته جلوی زن و بچت. خجالت بکش. دخترت داره میبینه خسرو. توی بازجویی‌هایی که ازت داشتم فکر میکردم آدم قوی ای هستی. اما الان....!!!ضمنا خودتم میدونی خواستم کمکت کنم ولی تو نخواستی. _خب الآن چی میخوای ازم. باز میخوای بازجویی کنی ازم.. بابا ولم کن.. خسته شدم. بزار بمیرم... انگشت اشارم و گذاشتم جلوی بینیم و گفتم: +هیییسسسس. صحبت نکن. صداتم بیار پایین.. بهت گفتم دخترت داره میبینه.. خجالت بکش.. اشاره زدم به عاصف و گفتم : _برو ماشین و بیار و حرکت میکنیم. رفتم سمت زن و بچه ی خسرو و به خانمش گفتم: _شما برید خونتون تا خودمون خبرتون کنیم. ☆☆یه نکته: زمان اعدام این شکل جاسوس ها معمولا بنا بر دلایلی...با اینکه از قبل بهشون اطلاع میدن تا حدودی که چه روزی قرار هست اعدام بشه اون شخص، ...اما معموال خانواده اون شخص تا لحظه آخر دقیق نمیدونن چی قرار هست بشه و اتفاق بیفته.چون امنیتی هست بحثش. بچه های حفاظت قضایی هم چندساعت قبل اعدام با شرایط امنیتی_حفاظتی رفتن دنبال خانواده خسرو ، و اونهارو آوردن پیش خسرو تا ببینن همدیگرو.. ماهم خیالمون جمع بود که خبر اعدام این جاسوس به بیرون درز نمیکنه تا بخوان نفوذ کنند و یا اتفاقی بیفته موقع برگشت ما و زمان انتقال خسرو به خونه امن مورد نظر. عاصف سریع ماشین و آورد جلوی درب ورودی اون سالن. چشم بند خسرو جمشیدی رو کشیدم پایین تا جایی رو نبینه. بعد به عاصف گفتم: _بیا ببرش داخل ماشین و خودتم بشین پشت فرمودن. سوار شدیم و از زندان امنیتی خارج شدیم ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۹۳ و ۹۴ +اینجاهم زیر و روش و برام درمیارن ولی میخوام ببینم توی تهران ازش چی داریم ما.. حالا بهم بگو اونجا شما چیکار کردید تا الآن؟ _فعلا روی همون فایل صوتی که الان بهت گفتم برات فرستادم، دارم کار میکنم ببینیم صدای کی بوده زنگ زده اینجا. شما اونجا جدای چهره نگاری به چیزی رسیدین؟ +فعلا نه.. اما اگه خبری شد به تهران خبر میدم. عاصف خواهشا حواستون به پرتاب ماهواره باشه. اینا میخوان مارو درگیر این موضوع بکنن تا ما نتونیم بچه های سکوی پرتاب و کمک کنیم. اینجا خبری شد بهتون میگم حتما. شما هم اونجا خبری دستتون رسید بهم بگید. من و بی خبر نزارید. _حتما. مواظب خودت باش داداش. صبور باش. ان شاءالله برای خانومت اتفاقی نمی افته. قطع کرد، دیدم پشت سرش عطا زنگ زد. حوصلش و نداشتم جواب بدم. ولی گفتم شاید کار مربوط به همین قضیه ماهواره باشه .. جواب دادم: +سلام... بگو عطا. میشنوم _سلام عاکف جان خوبی؟ خبرو الان شنیدم. خیلی ناراحت شدم. وضعیت چطوره الآن. +خبر چی و؟ _قضیه خانمت و. !!! +تو به این چیزا چیکار داری آخه. زن من مهم نیست الان. تو بالا سر اون ماهواره برای پرتاب مگه نباید باشی؟؟ چشم و امید و به پرتاب این ماهواره هست... داره با حساسیت دنبال میکنه این موضوع و !! بعد تو داری زنگ میزنی به من که فلان شده یا نه.. _چشم ... ببخشید.. اما دستگاه و تست کردیم و مشکلی نداره خداروشکر. همه چیز آمادس. خداروشکر تونستیم کاری کنیم که اگر یه وقتی دستور برسه که الان پرتاب نشه کاری کنیم که پرتاب نشه و این جلوگیری باعث انفجار نمیشه. من نگران فاطمه زهرا خانم بودم، گفتم بهت زنگ بزنم ببینم چیشده؟ +ممنونم. لطف داری. تو به کارات برس. همه فکر و ذکرت باشه ماهواره.. عطا ازت خواهش میکنم همه تلاشت و بکن..منم اگر اتفاقی افتاد و کاری نیاز بود انجام بدی، باهات تماس میگیرم. قطع کردم... دیگه باید از اون نهاد امنیتیِ شمال می اومدم بیرون.. موقع خارج شدن از دفتر فیروزفر، بهش گفتم: +من یه لب تاپ دارم.. این و تحویل شما میدم.. مسئولیتش با شما هست. توی صندوق همین اتاقتون بمونه و کلیدش دست خودتون فقط باشه. فوری یه چسب مخصوص که برای پلمپ بود و شماره مخصوص و کد ادارمون و داشت ، از توی کیفم در آوردم و چسبوندم تن لب تاب که اگر لب تاپ و کسی باز کرد بعدا، من بدونم.. +خلاصه ما بیشتر در خطر هستیم و باید پیشگیری کنیم. لب تاپ و تحویل دادم و اومدم بیرون و رفتم توی ماشینم. فایلی که عاصف از تهران برام فرستاد روی موبایلم و صدای یکی از اونایی بود که فاطمه رو دزدیدند، پِلِی کردم و گوش دادم. گفتند: _به عاکف سلیمانی بگید از طریق دوربینای اون هتلی که تامی برایان توش بود، تونستیم بفهمیم کار گرفتن قطعه "پی ان دی" و ضرب و شتم تامی برایان کار کی هست. این حرکت ما عوض اون کار شماست. ما خیلی به شما نزدیکیم. ضمنا به عاکف سلیمانی بگید برای پیدا کردن همسرش، زیاد انرژی مصرف نکنه. خانومش پیش ما هست. این اولین پیغام و هشدار ما بود. وقتی پیغام بعدی رو در تماس بعدی بهتون دادیم، از زمان اعلام هشدار و پیغاممون، چند ساعت فقط فرصت دارید تا به خواستمون عمل کنید. وگرنه همسر عاکف و به قتل میرسونیم./تمام.. از ناچاری سرم و گذاشتم روی فرمون ماشین و برای فاطمه غصه خوردم.. بغض کردم.. آخه فاطمه توی زندگیش با من مظلوم واقع شده بود.. اون بخاطر کار من درگیر این موضوع شده بود.. از طرفی به خاطر مشکل من، نمیتونست مادر بشه. از طرفی دوری های من و تحمل میکرد. از طرفی همش صبور بود. همیشه دلسوز بود. بخاطر من یکی دوبار تا مرز ترور رفت و اینم سومیش بود. دلم گرفته بود.... واقعا تحت فشار بودم. آخه جوون بودم. پدر نداشتم. کسی و نداشتم که قوت زانوهام باشه.. سنگ صبورم باشه.. دست بکشه روی سرم از کودکیم.. سنی نداشتم که پدرم شهید شد.. وقتی یه مصیبت میاد برای آدم، همه ی مصیبتای گذشته هم میاد جلوی چشمش انگار بعضی وقتا.. همونجا متوسل شدم به پدرم. گفتم: "بابا، میبینی؟؟ میبینی پسرت به چه روزی افتاده." دوستان خدا میدونه همین الآن دارم تایپ میکنم دارم اشک میریزم. الان ساعت ۴ و ۲۶ دقیقه صبح فروردینه ۹۷هست که دارم تایپ میکنم اینارو. توی ماشین اون لحظه با پدرم درد دل کردم و گفتم: ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh