eitaa logo
داستان مدرسه
692 دنبال‌کننده
833 عکس
485 ویدیو
187 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال عالی برای کودکان و دلبندان فقط کافیه روی لینک زیر کلیک کنی و وارد @ghesehayekoodakaneeh #رزرو #سفرمارکت #رستوران #بلیط #قطار #سایپا #ایران_خودرو #خبر_ورزشی #اخبار_ورزشی #اخبار #مستند #هنر #علمی #ولادت #شهادت #داعش #اغتشاش #اغتشاشگر #فتنه #سیاست #محرم #صفر #میلاد #سیاسی #سلبریتی #اقتصادی #خبر_فوری #حادثه #اتش #انفجار #آتش_سوزی #وطن #میهن #خاک #مرز #آب #شیخ #هوا #هواشناسی #زیست_شناسی #هنرمند #لژیونرها #لیگ_آزادگان #بازیکن #هنر #کودک #انسان #فقر #فحشا #زن #مرد #حکومت_اسلامی #دین #امام_حسین #پیامبر_اعظم #دین_اسلام #اسلام #جبهه_مقاومت #سردار #سردار_سلیمانی #حاج_قاسم #سرداردلها #رژیم_اشغالگر #سوریه #فلسطین #عراق #اربعین #راهپیمایی #مهسا_امینی #زن_زندگی_آزادی #حسن_عباسی #رائفی_پور #عالی #رفیعی #علی_وردی #آرمان #جزیره #دل #سیاوش #ایران #تیم #ملی #ایرانی #ورزش #ورزشی #فوتبالی #پرسپولیس #استقلال #بازی #لیگ_برتر #تراکتور #سپاهان #سرگرمی #فیلم #خنده #حلال #طنز #جوک #کلیپ #فان #کرکر #پاره #ریسه #موک #ناب #فکاهی #جالب #جرواجر #دبخند #خندوانه #مهمونی #خفن #خنده_پارتی #خندونک #سس_ماس #خنداننده_شو #حاجی #گشت_ارشاد #تهران #مشهد #خوزستان #گیلان #مازندران #اراک #ایتا #اخبار #خبر #فوتبال_برتر #شبکه_ورزش #کانال #بارسلونا #رئال_مادرید #منچستر #لیورپول #صلاح #رونالدو #مسی #عجایب #اصفهانی #تهرانی_مقدم #بنزما #گل #لبیک_یا_خامنه_ای #شاهچراغ #برای_آرتین #حجاب #ایران #ایران_تسلیت #عفاف #طارمی #مهدی_طارمی #فوتسال #طبیب #دکتر #مهندس #شهرآورد #دربی #رئیسی #خنده #دابسمش #خنده_آباد #قزوین #آباد #قزوین_آباد #کلیپ #دیدنی #قهقهه #روسیه #اسکول #بازی #شاسکول #دابسمش #لبخند #پوزخند #نیش_خند #دورهمی #پشم #پشمک #خز #جلف #راهپیمایی #آبان #مامان #بابا #عمه #شگفتی #گیزمیز #جوکر #هنرمندان #خواننده #مو #سگ #سنی #شیعه #ترک #عرب #جوک #دیکتاتور #مماشات #چنل #پاپ #پایان_مماشات #آنلاین #چت #رپ #دوربین_مخفی #خار #غذا #سیگنال #کدال #بورس #سهام #عدالت #ایده #هوش #گینس #رکورد #منو_بابام #پوست #استنداپ #حاضرجوابی #فیلیمو #آپارات #بیشعوریسم #جکستان #خیاطی #برای_دختر_همسایه #دکترسلام #جک #سرود #نماهنگ #خوشگل #زیبا #مد #مدل #حافظ #ویژه #جنگ #مطیعی #روازاده #خیراندیش #تبریزیان #دولت #رئیسی #سپاه #سلامی #خوشنویسی #کودکان #آخوند #ناجا #حاجی_زاده #پرستویی #فامیل_دور #خنده_دار #سوسول #موزیک #قرآن #احکام #مداحی #مولودی #عنترنشنال #قصه #داستان #بچه #بانک #پاسدار #پورنگ #فیتیله #مهدی_داب #آموزش #طب #صنعتی #سنتی #حجامت #سیگار #موزیک #موزیک_جدید #فازناب #حراجی #ساعت_مچی @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۳ و ۲۴ بلند شدم رفتم جلوتر و به هر طریقی بود خودم و رسوندم نزدیک ضریح. باز دوباره شروع کردم مثل ابر بهار گریه میکردم. من که دارم الان این و تایپ میکنم دلم داره برای امام رضا ترک میخوره. دلم میخواد ببارم. حدود یک ساعت با امام رضا حرف زدم. از -بی‌کفایت گله کردم پیشش.از اینکه چرا نمیشم توی جوونی و به دوستان شهیدم و پدر شهیدم من و نمیرسونه و.... بگذریم. ساعت نزدیک ۲۰:۴۵ بود. باید خودم و میرسوندم به پنجره فولاد.. نباید تاخیر میکردم .اصلا نفهمیدم محافظای من کجا هستند و چیکار میکنند. یه لحظه سمت راستم و دیدم، متوجه شدم طفلی یکیشون ۱۰ متری من ایستاده. یه لبخندی زدم و فاصله گرفتم. رفتم و به فاطمه رسیدم. دیگه محافظا فاصلشون و حفظ میکردند. یکی ۲۰ متری من بودو یکی هم از ۱۰۰ متری اوضاع رو چک میکرد. زیاد توی بازار نموندیم و رفتیم هتل. خلاصه ۱۰ روز موندیم مشهد و یه دل سیر زیارت و گردش توی مشهد و موزه ی حرم و... کلی عشق بازی کردیم با امام رضا. بقیه ی مرخصیم از ۱۴ روز که چهار روزش مونده بودُ مشغول به و رسیدن خدمت و بعضی و و سر زدن به مادرم و خواهر برادرام و اقوام و خانواده همسرجان و بودم. مرخصیم تموم شد. ۱۳۹۵/۸/۲۲ شنبه اولین روز کاری. رفتم اداره. مستقیم رفتم دفترم. یه خرده هم دیر رفته بودم اداره.. تماس گرفتم با حق پرست (معاونت خارجی.) +سلام حاج آقا. روی پرونده ای که فرموده بودید بچه ها کار کردند؟ _سلام. بله ولی پرونده رفته در اختیار مسئول ضدجاسوسی. چون مارماهی اومده توی تور. +خب من الان تکلیفم چیه؟ _شما رو برای جلسه مشترک معاونت ما، با واحد ضدجاسوسی خبرتون میکنم. خداحافظی کردیم و چنددیقه بعدش، شخصا خودش تماس گرفت و گفت: _ساعت ۹:۳۵ دقیقه باش اتاقم. خیلی روی وقت حساس بودم. اینم از من بدتر. حالا ساعت چند بود؟۹:۳۲ باید سه دقیقه ای خودم و از طبقه ۸ میرسوندم طبقه ۱۳... سریع رفتم سمت آسانسور. حاج کاظم و دیدم که داشت میرفت سمت اتاقش.فقط بلند داد زدم: +حاجی سلاااام. _سلام، چه خبرته. +هیچچی دارم میرم عرش. رفتم دکمه رو زدم سوار آسانسور شدم و فوری رفتم طبقه۱۳ .خارج شدم ازش وَ فورا رفتم دفتر حق پرست. نفس نفس میزدم. در زدم رفتم داخل. +سلام علیکم _سلام عاکف خان. بفرما بشین.. دیدم چندتا از بچه ها دارن میخندن و باهم پِچ پِچ میکنن.فهمیدم که مانیتور حق پرست روشن بوده و داشته سالن و چک میکرده و میدیدن که من دارم بِدو بِدو میام، میخندیدن. قشنگ یه ارزیابی کردم ، تیمی که وارد دفترش شده بودن و. دیدم یکی از کارشناسای بخش جنگال (جنگ الکترونیک و سایبری) و یکی از بچه های ضدجاسوسی و یکی از بچه های معاونت خارجی و عملیات های برون مرزی و چندتا از کارشناسانِ امور اطلاعاتی تشریف دارن . رفتم کنار حق پرست نشستم. دیدم بلند شدن برن همکارام. گفتم: _کجا؟ تازه ما اومدیم.ما آدم بدی نیستیم دارید میریداااا . گفتند:_جلسمون با حاج آقا تموم شد. بریم کارامون و برسیم. خداحافظی کردیم و رفتند. من موندم و حق پرست و پیمان (مامور ضدجاسوسی) و ایزدی، که مشاور و مسئول دفتر حق پرست بود. دیدم هم زمان قاسمیان هم اومد. قاسمیان مسئول واحد ضدجاسوسی بود. با پیمان توی یک رده کار میکردند. حق پرست شروع کرد قرآن و گرفت و ۵ آیه از قرآن و به صورت ترتیل خوند. صلوات فرستادیم و شروع کرد. ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh